وقتی رسیدیم به پارکینگ هلدینگ و خواستم سوار ماشین بشم یکدفعه سهراب مثلِ کانگورو پرید جلوی من و قلبم ایستاد! نگو میخواست برای من در رو باز کنه آخرش من از دست این دیوونه سکته میکنم!
- سهراب این چه کاریه؟ فکر کردی خیلی باحالی؟
سهراب: بابا فرانک دارم احترام میذارم در رو باز کنم عجبا!
- آقا من احترام نمیخوام این ادا بازیها چیه بکش کنار، بابا.
سهراب: تو با همه فرق داری میدونستی؟
- هه! چشم بسته غیب گفتی عمو جون؟
یک حس سرخوشی من در سهراب احساس میکردم که انگار مثل ویروس به من داشت منتقل میشد. در حین مسیر، ای وای اصلاً ساعت چند شده؟ حتماً یک عالمه بهم زنگ زدند... بزار ببینم... نه خداروشکر که تازه نیم ساعت گذشته. کسی هم زنگ نزده. من داشتم گوشیم رو چک میکردم که سهراب گفت:
- نگران نباش خانم خانما، ساعت شنی توی جیبمِ، هنوز وقت هست.
- خوب نابغه! اون تایمش بهم خورد بعد از... راستی چرا حالت بد شد سهراب؟
180 درجه قیافهش تغییر کرد یکدفعه خیلی سرد شد. منم دلم میخواست جو رو عوض کنم که سهراب سکوت رو شکست:
- هیچی مهم نیست! یکم گلو درد دارم همین... ولی تو خیلی ترسیده بودی ها!
- خوب معلومه... داشتی جلوی چشمام جون میدادی زبونم لال.
یک نگاه سریعی بهم کرد و نگاههامون بهم گره خورد بعد جلوش رو نگاه کرد و گفت:
- چی؟
- گفتم زبونم لال.
سهراب: خوب.
- خوب؟
سهراب: چی؟
- چی میگی سهراب دیوونه شدی؟
سهراب: برای چی زبونت لال؟
- مگه از غار اومدی بیرون؟ میگم زبونم لال! خدایی... خدایی نکرده... .
سهراب: اون رو که میدونم چرا گفتی؟
- دلیل میخواد خنگی تو؟
سهراب: خوب معمولاً آدم به... .
- آره آره آره، به عزیزهاش میگه ولی تو هم آدمی دیگه مگه پشهای تو؟ چه ربطی داره؟
سهراب: فقط یک آدم عادی؟
- فقط یک آدم عادی اونم آدم غریبه.
سهراب: یک آدم غریبه که دلواپسش شدی. اوم جالبه!