. . .

متروکه رمان از همون غروب سرد بارونی! | مبینا عباسی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
negar_۲۰۲۲۰۳۰۳_۲۳۰۴۲۳_mrtn.png

اسم رمان: از همان غروب سرد بارانی
نام نویسنده: مبینا
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
در مورد دختری است که از قلب و احساساتش دوری می‌کند و هرگز درگیر کشمکش‌های عاشقی نشده ولی در یک غروب با مردی مواجه می‌شود که دنیایش را کلا تغییر می دهد... و همه چیز از یک چتری شروع می شود که تنها بهانه برای دیدن آنها شد و....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #21
وقتی رسیدیم به پارکینگ هلدینگ و خواستم سوار ماشین بشم یک‌دفعه سهراب مثلِ کانگورو پرید جلوی من و قلبم ایستاد! نگو می‌خواست برای من در رو باز کنه آخرش من از دست این دیوونه سکته می‌کنم!
-‌ سهراب این چه کاریه؟ فکر کردی خیلی باحالی؟
سهراب: بابا فرانک دارم احترام می‌ذارم در رو باز کنم عجبا!
- آقا من احترام نمی‌خوام این ادا بازی‌ها چیه بکش کنار، بابا.
سهراب: تو با همه فرق داری می‌دونستی؟
- هه! چشم بسته غیب گفتی عمو جون؟
یک حس سرخوشی من در سهراب احساس می‌کردم که انگار مثل ویروس به من داشت منتقل می‌شد. در حین مسیر، ای وای اصلاً ساعت چند شده؟ حتماً یک عالمه بهم زنگ زدند... بزار ببینم... نه خداروشکر که تازه نیم ساعت گذشته. کسی هم زنگ نزده. من داشتم گوشیم رو چک می‌کردم که سهراب گفت:
- نگران نباش خانم خانما، ساعت شنی توی جیبمِ، هنوز وقت هست.
- خوب نابغه! اون تایمش بهم خورد بعد از... راستی چرا حالت بد شد سهراب؟
180 درجه قیافه‌ش تغییر کرد یک‌دفعه خیلی سرد شد. منم دلم می‌خواست جو رو عوض کنم که سهراب سکوت رو شکست:
- هیچی مهم نیست! یکم گلو درد دارم همین... ولی تو خیلی ترسیده بودی‌ ها!
- خوب معلومه... داشتی جلوی چشمام جون می‌دادی زبونم لال.
یک نگاه سریعی بهم کرد و نگاه‌هامون بهم گره خورد بعد جلوش رو نگاه کرد و گفت:
- چی؟
- گفتم زبونم لال.
سهراب: خوب.
- خوب؟
سهراب: چی؟
- چی میگی سهراب دیوونه شدی؟
سهراب: برای چی زبونت لال؟
- مگه از غار اومدی بیرون؟ میگم زبونم لال! خدایی... خدایی نکرده... .
سهراب: اون رو که می‌دونم چرا گفتی؟
- دلیل می‌خواد خنگی تو؟
سهراب: خوب معمولاً آدم به... .
- آره آره آره، به عزیزهاش میگه ولی تو هم آدمی دیگه مگه پشه‌ای تو؟ چه ربطی داره؟
سهراب: فقط یک آدم عادی؟
- فقط یک آدم عادی اونم آدم غریبه.
سهراب: یک آدم غریبه که دلواپسش شدی. اوم جالبه!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #22
- آخ سهراب یکی می‌زنم تو دهنت مثلِ جلو هلدینگ بفهمی جالب یعنی چی.
چراغ قرمز شد و پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم که سهراب سکوت رو شکست:
- بسیار خب، اصلاً بیا بحث رو عوض کنیم تا تو قاتل نشدی.
- موافقم نمکدون.
سهراب: یک بازی بکنیم؟
- چه بازی مثلاً؟
سهراب: من هر سوالی می‌پرسم سه ثانیه‌ای جواب بده خوب؟
- باشه... باحاله... بپرس؟
سهراب: سؤال اول رنگ مورد علاقت؟
- سهراب این بازیِ یا جاسوسی تو زندگی من؟
سهراب: بگو دیگه دختر.
- باشه... آبی.
سهراب: سؤال بعد ژانر مورد علاقت؟
- ترسناک... یوهاها.
سهراب: شوخی می‌کنی فرانک؟
- چیه نکنه می‌ترسی... بچه سوسول... حتماً شب‌ها پیش مامانت می‌خوابی نه؟
بعد این‌قدر بلند بلند خندیدم که خنده سهرابم در اومد و چراغ سبز شد.
سهراب: خوب حالا گل مورد علاقت؟
- آفتابگردون.
سهراب: جالب بود... جالب بود.
- مسخره نکن.
سهراب: ای بابا فرانک.
- باشه بابا بپرس.
سهراب: مکان مورد علاقت؟
- داری زیاده‌روی می‌کنی حواست هست؟
سهراب: بابا مکان؟ یعنی مثلاً طبیعتی، کوهی، دشتی... چی میگی تو؟
- وای، شرمنده... خوب مثلِ آدم حرف بزن. من عاشق کوه‌های بلند و کلاً هر چیزی که ارتفاع داشته باشه دیگه... گرفتی چی میگم؟
سهراب: تو چقدر با دل و جراتی؛ شیر زنی واسه خودت هستی.
- حالا چشم نزنی من رو.
سهراب: سؤال آخرم... تو؟ تو به مردی که در یک غروب سرد تازه بارونی، جلوی راهت سبز بشه و سوارت کنه... بعدش یک‌دفعه بهت بگه.
گوشی سهراب زنگ خورد و من می‌خواستم ببینم این سؤال آخرش چیه... شانس ندارم که.
سهراب: آخ آخ ببخشید باید جواب بدم.
- سؤالت پس چی؟
سهراب: بله مامان... الان سرم شلوغه... .
اصلاً توجهی به مکالمه مادر و پسری نکردم فقط می‌خواستم ببینم سوال سهراب چیه؟ انگار کلاً قسمت ما یکی و نصفی بوده نه؟
سهراب: ببخشید مامان بود.
- خودم فهمیدم... بگو دیگه سؤالت رو، زیر لفظی می‌خوای؟ نازتم زیاده آخه.
سهراب: فرانک... ولش کن یادم رفته!
- مگه میشه!؟ من رو مسخره می‌کنی؟ اصلاً بزن بغل سهراب پیاده میشم. بزن بغل. تقصیر منه نشستم به جفنگیات تو گوش میدم... زود باش بزن بغل.
سهراب: بابا فرانک من که چیزی نگفتم وایسا دو دقیقه.
- نمی‌خوام سهراب بزن بغل یالا.
سهراب: گوش میدی به من، تو؟
- لطفاً سهراب بزن بغل، خواهش کردم.
بغل پارک شهر وایستاد و سریع پیاده شدم. آخ امان از دست این زود رنجی من، نتونستم جلو خشمم رو بگیرم و رفتم بدون این که برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم یا به بوق‌هایی که سهراب پشت سرهم می‌‌زد یا داد زدن‌هاش که: فرانک نرو گوش بده، توجه کنم. چون نمی‌خواستم به قلبم اجازه بدم. راهی رو بره که تهش همین تصویری که الان تو ذهنم حک شده رو، راست نبودن.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
142
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
241

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین