سهراب: فرانک من اصلاً نمیفهمم چی میگی؟!
- یک خانم پشت بند اسمم بزاری خوبه سهراب.
سهراب: چشم! ولی خیلی رسمیه ما دوستیم دیگه مگه نه؟
این حرفش مثله زنگ گوشی مامان روی مخم پخش میشد و خودم رو جمع و جور کردم...
- چی؟! تو کلاً عقل نداری؟ دوست کدوم دوست؟
سهراب: من فکر کردم که... .
- زیادی فکر میکنی... فکر برای خودت نکن من از اون دختراش نیستم.
سهراب: بسیار خوب... اصلاً فرانک خانم! خوب شد؟
- بله خیلی خوب شد... .
یکم نزدیکتر شد و با نیشخند و اون عطر تندی که به خودش زده بود بهم گفت:
- ولی برای من همون سهراب بهتره... نه فرخنژاد و نه آقا! فقط سهراب.
بعدش یک لبخندی زد و من با خودم گفتم وای چه لبخند حقیقی و زیبایی ولی من قلبم رو درگیر این دروغا نمیکنم!
- ببین پسر!
گوشیم زنگ خورد.
- باید جواب بدم شرمنده.
سهراب: بیا داخل حداقل تو اتاقم حرف بزنیم... و راستی... .
- دوثانیه صبر میکنی؟
سهراب: آها باشه... .
چشمام رو براش درشت کردم و جواب مامانم رو دادم:
- بله مادر من کار دارم!
مامان: فرانک فریدون خونه است بهم گفت تو رفتی پیش مژده اره؟!
- نخیر من بیرون کار دارم مامان فری فقط از دهنش!
دیدم سهراب سرش پایینه و داره با کفشاش سنگهای ریز رو پس میزنه یکهو صدام رو آوردم پایین... .