. . .

متروکه رمان از همون غروب سرد بارونی! | مبینا عباسی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
negar_۲۰۲۲۰۳۰۳_۲۳۰۴۲۳_mrtn.png

اسم رمان: از همان غروب سرد بارانی
نام نویسنده: مبینا
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
در مورد دختری است که از قلب و احساساتش دوری می‌کند و هرگز درگیر کشمکش‌های عاشقی نشده ولی در یک غروب با مردی مواجه می‌شود که دنیایش را کلا تغییر می دهد... و همه چیز از یک چتری شروع می شود که تنها بهانه برای دیدن آنها شد و....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #11
سهراب: فرانک من اصلاً نمی‌فهمم چی میگی؟!
- یک خانم پشت بند اسمم بزاری خوبه سهراب.
سهراب: چشم! ولی خیلی رسمیه ما دوستیم دیگه مگه نه؟
این حرفش مثله زنگ گوشی مامان روی مخم پخش می‌شد و خودم رو جمع و جور کردم...
- چی؟! تو کلاً عقل نداری؟ دوست کدوم دوست؟
سهراب: من فکر کردم که... .
- زیادی فکر می‌کنی... فکر برای خودت نکن من از اون دختراش نیستم.
سهراب: بسیار خوب... اصلاً فرانک خانم! خوب شد؟
- بله خیلی خوب شد... .
یکم نزدیک‌تر شد و با نیش‌خند و اون عطر تندی که به خودش زده بود بهم گفت:
- ولی برای من همون سهراب بهتره... نه فرخ‌نژاد و نه آقا! فقط سهراب.
بعدش یک لبخندی زد و من با خودم گفتم وای چه لبخند حقیقی و زیبایی ولی من قلبم رو درگیر این دروغا نمی‌کنم!
- ببین پسر!
گوشیم زنگ خورد.
- باید جواب بدم شرمنده.
سهراب: بیا داخل حداقل تو اتاقم حرف بزنیم... و راستی... .
- دوثانیه صبر می‌کنی؟
سهراب: آها باشه... .
چشمام رو براش درشت کردم و جواب مامانم رو دادم:
- بله مادر من کار دارم!
مامان: فرانک فریدون خونه است بهم گفت تو رفتی پیش مژده اره؟!
- نخیر من بیرون کار دارم مامان فری فقط از دهنش!
دیدم سهراب سرش پایینه و داره با کفشاش سنگ‌های ریز رو پس می‌زنه یکهو صدام رو آوردم پایین... .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #12
- مامان تا یک ساعت دیگه خونه هستم.
مامان: باشه پس شام درست کن یا سفارش بده خونه رو آتیش ندین... .
- اوف فعلاً مامان... .
مامان: کاوه پس بلیطها کو؟
سهراب سرش رو آورد بالا و گفت:
- مشکلی پیش اومده فرانک‌ خانم؟
- نه! نه... خوبم... خوب کجا بودیم؟
سهراب خندید و گفت:
- بریم داخل دفتر من اون‌جا بهتره... .
- آم نمی‌دونم راستش... .
سهراب: چتر؟
- چی؟
سهراب: چتر کو‌ پس؟
- چقدر تو‌ پرویی! حالا یک چتر بود دیگه... یادم رفت بیارم!
سهراب: پس چتر فقط یک بهانه بود... واسه دیدن دوباره!
- ببخشید، ببخشید ولی سهراب خان من هیچ دوست ندارم فکرم رو درگیر کنم، و باید عرض کنم خیال بافی‌هاتون اشتباهِ... یک نمره منفی می‌گیرین.
سهراب: خیلی قلبم رو شکوندی.
- دیگه حالا هرچی.
سهراب: می‌خوای جلوی پات زانو بزنم بگم توروخدا بیا داخل حرف بزنیم؟
گوشی سهراب دائم زنگ می‌خورد می‌خواستم یک تاکسی بگیرم برگردم... .
تا خواستم اسنپ زنگ بزنم دیدم سهراب جلوم زانو زده... اصلاً نفهمیدم چی شد تا به خودم اومدم دیدم کارمندای هلدینگ دارن جلوی در جمع می‌شن و نگامون می‌کنن یکم رفتم عقب و آروم گفتم
- سُه... سهراب؟؟ بلندشو آبرومون رو بردی پسر دیوونه! این کارا یعنی چی؟ الان برامون حرف در میارن عقلت کجاست؟
دستش رو مثله این شاهزاده‌ها آورد جلوی من و گفت:
- فرانک خانم میشه با من داخل هلدینگ بیاین لطفاً. من باید باهاتون حرف بزنم... جلوی این همه آدم دارم التماس می‌کنم... تو رو جان... .
- خیله خوب، باشه کافیه دیگه بلندشو سهراب پاشو دیگه... .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #13
گوشه کتش را کشیدم و هی می‌گفتم بلند بشه.
که یک‌دفعه یک زن سانتی مانتال از در هلدینگ بیرون آمد و با سر و صدا به اعتراض این تجمع اومد جلوی ما و خشکش زد و داد زد:
- سهراب؟ این چه کاریه؟وای خدای من یکی زنگ بزنه آمبولانس بچم پاک دیوونه شده.
این دختره بی کلاس دیگه کیه سهراب تو جلوی این زانو زدی؟
من داشتم آب می‌شدم که دیدم سهراب بلند شد و منم گوشه کتش رو گرفته بودم که نگاهم با نگاهش گره خورد و از اون‌جا گرفتار یک نوع جنون محض شدم!
خانمِ خطاب به سهراب گفت:
- سهراب این چه آبروریزی؟
سهراب: مامان معرفی می‌کنم فرانک... البته خانم!
مامان سهراب: دارم می‌بینم این خانمه! نمی‌بینی چه بی‌آبرویی به پا کردی همه دارند در موردمون پچ‌پچ می‌کنند... الهی کو؟ الهی! کجا موندی باز... .
این‌قدر جیغ‌جیغ می‌کرد حواسم پرت شد تمام مدت گوشه کت سهراب رو گرفتم و اونم هیچی نمی‌گه... آخه گناه من چیه گرفتار شدم ای بابا... .
سهراب: برید سر کارتون لطفاً! مرسی از استقبال گرمتون برای کارمند جدیدمون.
قیافه وا رفته من همانا و قرمز شدن مامان سهراب همانا و نیش سهراب هم که تا بنا گوشش باز بود همانا... .
مامان سهراب: پسرم! چه کارمندی... چه آشی! چه کشکی این دختر بی فرهنگ کیه اصلاً نکنه زبون نداره چرا حرف نمی‌زنه؟
دیگه خونم به جوش اومد و گفتم:
- خانم به ظاهر محترم! من اجازه نمی‌دم به من بی‌احترامی کنید... این طرز حرف زدن در شأن و منزلت شما هست آیا؟ من که اصلاً قصد کار... .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #14
سهراب: آره، آره! فرانک خانم قصد کار کردن تو هلدینگ قبلی رو نداشتند برای همین اومدند این‌جا مادر من... شما برید داخل منم خانم فرانک؟
آروم در گوشم گفت:
- تو فامیلیت چیه؟
اصلاً اختیارم دست خودم نبود و گفتم:
- کَ... کَ... مالی... .
سهراب: بله خانم کمالی رو، من راهنمایی می‌کنم مادر من برو داخل!
مامان سهراب: ببین دختر پرونده کاری حتماً، باید نشونم بدی افتاد؟
- ولی... آخه! من... .
سهراب: باشه مامان میارم برو قربونت.
وقتی همه رفتن برگشتم یکی محکم زدم زیر گوشش و اونم مثله بچه گربه‌ها نگاهم کرد و گفتم:
- خیلی آدم بی‌اَدب و بی‌نزاکتی هستی... این رفتار چند لحظه قبله تو... .
سهراب: جسورانه بود نه؟
- مضحک‌ترین کار ممکن بود سهراب... مضحک‌ترین!!
سهراب: خب تو الان دیگه کارمند این‌جایی می‌دونی دختر خانم... .
- من تو رو می‌کشم دیوانه!
هنوزم گوشه کتش تو دست من بود و بهش اشاره کرد و گفت:
- چروک شده‌ش!
- ببخشید... .
سهراب: بیا داخل خانم کمالی!
- آیی از دست تو بی‌عقل... .
سهراب: چه خوب شد اون غروب بارونی... تو رو سوار کردم.
- البته غروب سرد... ولی باید اعتراف کنم گیر یک قاتل زنجیره افتادن خیلی بهتر بود سهراب... خیلی.
بهم نگاه کردیم و خندیدیم... در دلم شلوغی ناآشنایی به پا شده بود‌... شلوغی که انگار تا به حال هیچ‌وقت دلم آن را تجربه نکرده بود و من مانده بودم و آن غروب بارونی که اگر تا دوازده شب در کافه می‌ماندم... هرگز سهراب را نمی‌دیدم هرگز قلبم درگیر نمی‌شد! و هرگز چتری نبود که به بهانه آن تا این‌جا بیام... چه بر سر من آمده... من چی‌کار می‌کنم؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #15
نمی‌دونم چرا جلوتر از سهراب راه می‌رفتم حس مدیرها بهم دست داده بود چه کنم... جو‌ّ من رو گرفته بود تو‌ هلدینگ که راه می‌رفتیم همه نگاهمون می‌کردند و اصلاً حس خوبی بهم دست نداد... از خجالت آب شدم... .
- سهراب؟
سهراب: بله سرکار خانم کمالی عزیز؟
- مسخره... اون‌جوری صدام نکن... .
سهراب: من نه بگم فرانک! نه بگم خانم کمالی... پس من به تو؟
- باشه باشه، سخنرانی‌ نکن همون فرانک خالی خوبه برای من... راستی این‌جا... شما لوازم ارایشی و این چیزا رد و بدل می‌کنید یا؟
سهراب: خوب مگه نمی‌بینی دختر؟
- سؤالم نپرسم یعنی اَه... خیر سرت راهنمای منی.
سهراب: نیومدی که تور گردشگری... .
- سهراب من میرم اصلاً.
کیف من رو چنان کشید سمت خودش که یک پا هرکول بود برای خودش نمی‌فهمیدم علت این بچه بازی‌ها رو... برای چی اصلاً؟
سهراب: جون من نرو دیگه! بابا زشته این‌قدر التماس می‌کنم... چقدر نازک نارنجی تو دختر؟
- وای توروخدا نگو الان زانو می‌زنی جلو پای من... مرد گنده!
سهراب: نه دیگه این‌دفعه یک بنر بزرگ چاپ می‌کنم روی ساختمان هلدینگ نصب می‌کنم با این محتوا: خانم کمالی میشه به دفتر کار من بیاین خواهشاً به صرف دو فنجان قهوه ساده؟ با مردی که فقط نیم ساعت هم کلام شدید!
- خوب بقیش؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #16
سهراب: همین دیگه... .
- وای خدای من؛ این‌قدر از احساسات پر بود تک‌تک کلماتش که الان از حال میرم... وای مامانم اینا... .
سهراب: قرار نبود احساساتی درش وجود داشته باشه... فرانک!
- چقدر دیگه باید راه بریم؟
***
دیگه من که یک کلمه هم حرفی نزدم و سهرابم سکوت کرده بود یعنی ناراحتش کردم؟ بعد به من میگه نازک نارنجی! آخه این چه تقدیری که امروز وسط یک مشت پولدار گیر افتادم... قلبم که شده مثله بمب ساعتی همش در حال انفجاره، بوم بالاخره منفجر میشه؛ یک‌دفعه ناخودآگاه دستم رفت روی قلبم... جلو آسانسور ایستاده بودیم که سهراب نگاهم کرد... .
سهراب: دقیقاً چه می‌کنی الان؟
- هان؟! من؟ هیچی... دا... دارم نبضم رو چک می‌کنم.
سهراب: چون کنار منی نبضت بهم ریخته؟
یک چشمکی زد... و بالاخره بوم منفجر شد قلبم!
- چ... چ... چی؟ نخیر... اصلاً چه ربطی داره؟ مَ... مَ... من به خاطر برخورد اون مادر بزرگوارتون به این حال افتادم و راستی محض اطلاعت این‌قدرم فکر نکن که من از تو... .
سهراب: از من چی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- ها! هیچی... .
سهراب: ایول... من همیشه عاشق این صحبت‌های بی‌پایانم!
- تیکه نپرون!
سهراب: نه جدی گفتم! خوب گاهی از حرف‌ها لازمه ناگفته باقی بمونه... .
واقعاً به خدا نمی‌دونم چی بگم من! چه اتفاقی داره می‌اوفته این‌جا؟ قلب چی میگه؟ مغز چی میگه؟
***
دفترکار سهراب:

بالاخره که به دفتر این بچه سوسول رسیدیم و خوب باید اعتراف کنم دفتر کارش فراتر از دفتر یک مرد بود! والا بیشتر شبیه جنگل بود! از در و دیواراش گل و بلبل می‌بارید؛ همین‌طور دم در وایستاده بودم و به اتاق نگاه می‌کردم که صدای سهراب من رو به خودم آورد:
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #17
- خوب اینم از دفترکار سهراب فرخ‌نژاد نظرت چیه؟ بالاخره کشوندمت این‌جا... خانم کما... .
- وایستا... وایستا، این‌جا باز هم بهت نمره منفی میدم چون ابتدا باز خواستی بگی خانم کمالی و یکی دیگه هم میدم چون قصد و نیت شومی داری تو.
برای من ابروهاش رو بالا داد و چشماش رو چرخوند رفت پشت میزش نشست همین‌طور هم می‌خندید!
سهراب: باور کن فرانک! در برابر شما اصلاً نمی‌شه حرفی زد... اِه تو که هنوز دم دری، دعوت‌نامه بدم؟
من که دم در وایستاده بودم دلم می‌خواست از همون‌جایی که وایستاده بودم تا خود خونه بدوبدو فرار کنم و پشت سرم هم نگاه نکنم ولی خوب باز این سهراب دیوونه بازی در می‌آورد. خواستم برم داخل که صدای گوشیم در اومد و زیر لبم بهش لعنت فرستادم وای خدا، ای خدا... از این طرف سهراب و از اون طرف داداشم، گوشیم تو دستم بود... .
سهراب: فرانک چیزی شده؟
- نه بابا داداشمه!
سهراب: بیا داخل حالا... .
- بزار جواب بدم!
سهراب: وسط سالن؟
باشه باشه... دیوونم نکن اومدم.
اومدم تو و در را تا نصفه بستم... احتیاط، شرط عقله همیشه. بعد به گوشیم اشاره کردم که میشه جواب بدم آقا؟ بعد لبخند زد و سر تکون داد منم نشستم رو یک مبل بسیار راحت که رو‌به‌روی میز سهراب بود و... اصلاً یک سوال آقا، چرا لبخندش با تمام لبخندهایی که دیدم فرق داره؟ ای داد بی‌داد... چه به روزت اومده فرانک؟ تو گرفتار کدام درد بی‌درمان شدی؟
- بله داداش؟
فریدون: آبجی دقیقاً کجایی؟
سهراب سرش تو گوشیش بود و منم جلو دهنم رو گرفتم که صدام آروم بشه.
- فریدون این‌قدر جاسوسی منو نکن!
فریدون: خوب چیه تو رو؟
- هیچی میشه ول کنی؟
فریدون: شام چی می‌خوری؟
- کوفت.
نگاهم رفت سمت سهراب با این که سهراب نگاهم هم نکرد ولی یک سرفه‌ریزی کرد و احساس کردم مریض شده... .
فریدون: خواهر من اگه نمیای شام برم پیش سیامک؟
- اَه، اَه، پسر لات بی سرو پا... برو! برو پیش سیا جونت من کار دارم.
فریدون: حالا کجا هستی؟
- به... تو... چه؟
فریدون: بی‌ادب! من داداشتم درست جواب من رو بده!
- برادر من عزیز من کار دارم بیرون.
فریدون: حداقل زودتر بیا دختره‌ی سر به هوا.
- گفتم باشه... باشه.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #18
فریدون: تا یک ساعت دیگه فهمیدی خونه‌ای!
یک‌دفعه این سهراب نگاهی به من کرد و چشم‌هام را سریع انداختم پایین... سنگینی نگاهش رو قشنگ حس کردم.
- داداش فعلاً خدافظ.
فریدون: زود بیا خانم کوچولو.
اوف حالا خوبه خیلی پاپیچم نشد...آخ بزار مکان‌یاب گوشیم رو ببندم باز نباشه فریدون این‌جا رو پیدا کنه،آها حالا بستم خیله خب! اینترنت گوشیم هم بزار.
سهراب: فرانک؟
قلبم اومد تو دهنم به خدا و سرم رو آوردم بالا و دوباره چشم تو چشم شدیم و بوم! قلبمم منفجر شد... بدبخت قلبم!
- جا... ن... یعنی بله؟
سهراب: میگم اگه واقعاً این‌جا ناراحتی همین الان می‌رسونمت هرجا که تو بخوای.
- نه بابا، تو تازه اون پایین جلو همه برای من زانو زدی کجا برم؟ تازه یک ساعتم وقت دارم.
دوباره یک لبخند زیبا زد.
سهراب: این ساعت شنی تو دستم رو می‌بینی فرانک؟
- خوب...آره، که چی؟
سهراب: این ساعت شنی یک ساعت کاملِ فرانک حالا من این رو این‌جوری روی میز میذارم از الان... آهان، وایسا.
- سهراب؟ تو یک تختت کمه؟
- آره خوب کمه دیگه... مثلِ تو!
می‌خواستم جواب سهراب رو بدم که یک‌دفعه سرفه‌های پشت سرهم کرد و من نمی‌دونستم چی‌کار کنم که محکم از در اتاق سهراب رفتم بیرون و وسط، سالن داد می‌زدم سهراب! یکی... یکی به سهراب کمک کنه نفسش... بالا نمیاد توروخدا... .
همه با ترس دور من جمع شدند و مامان سهراب سریع رسید و محکم از وسط همه رد شد؛ هولم داد و بازوم به شدت به میز منشی سالن خورد و افتادم زمین بعد خانم الهی دستم رو گرفت و بهم یک لیوان آب داد... در همون لحظه بین هیاهوها صدایی شنیدم که گفت:
- وای دیدین چجوری ساختمون رو روی سرش گذاشت؟ انگار لیلی برای مجنون داشت فریاد می‌زد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #19
همون موقع بود که شک افتادم بین قلب و مغزم... که کلاً مغزم انگار از کار افتاده... ده دقیقه بعد حال سهراب بهتر شده بود با اسپری دهانی که مامانش براش رسوند منم دستم خیلی درد می‌کرد و خانم الهی برام آب قند درست کرد. یک لحظه نگران سهراب شدم. وقتی مامان سهراب اومد از اتاق بیرون همه سکوت کردند انگار عزرائیل اومده جلو من ایستاد با خشم زیاد...
شروع کرد به داد زدن سر من:
- بلند شو! با توام دختر، می‌خوای پسر من رو به کشتن بدی؟ چرا نمیری بمیری تو ها؟ وای خدای من می‌بینید چجوری طمع ثروت ما رو داره دختره بی‌فرهنگ... .
واقعاً نتونستم جلوی خودم رو اون لحظه بگیرم منم انگشت تهدید سمتش بردم و گفتم:
- خانم من قبلاً عرض کردم اجازه توهین به من رو ندارید! من با پسرتون داشتم صحبت می‌کردم که حالش بد شد اصلاً... اصلاً نمی‌دونستم چی‌کار کنم به خدا دست و پاهام لرزیده بود هول کرده بودم فکر کردم می‌تونم.
- چی فکر کردی‌ ها؟ بگو ببینم به تو چه ربطی داره اصلاً؟! ببین خانم کمالی من یک بار دیگه تو رو با پسرم ببینم.
می‌خواست بهم سیلی بزنه که سهراب جلوم در اومد و‌ دست مامانش رو محکم گرفت. اصلاً نمی‌دونم چرا من درگیر این فیلم سینمایی شدم؟ صدبار مژده بهم گفت لقمه بزرگ‌تر از دهنت برندار فرانک! مگه گوش دادم؟
سهراب: شرمنده مامان نمی‌تونم اجازه چنین کاری رو بهت بدم متوجه‌ای؟
برگشت و با اون چشمون سیاهش با ابروی کمونش و با مژه‌های... چی میگم من؟ نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- خوبی تو؟
سرم رو تکون دادم آروم.
- تو چِت شده بود سهراب؟
سرش رو بالا داد و بهم خندید. بوم دلم لرزید!
مامان سهراب دستش رو محکم از مشت سهراب کشید بیرون و با صدای لرزانی گفت:
- من دارم تو رو از خطر به این بزرگی دور می‌کنم بعد تو از خطری که تهدیدت می‌کنه محافظت می‌کنی؟ سهراب مامان تو داری چرت و‌ پرت میگی چرا... این دختر چی در گوشت خونده که تو روی مادرت وایسادی؟
سهراب: خانم الهی لطفاً مامان و بقیه کارمندها رو به سر کارشون برگردونید انگار امروز شما مسئول متفرق کردن شدید!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #20
خانم الهی: چشم آقای سهراب خان جسارتاً فرانک خانم؟
- ایشون با من میان هرجا که من بگم! شما به کار خودتون برسید! خوب دوستان بفرمایید سرکارهاتون مشکلی نیست! بفرمایید متفرق بشید.
نگاه مامان سهراب روی من و نگاه بقیه چهار ستون بدن من رو می‌لرزوند و من پشت هیکل چهارشونه سهراب پنهان شده بودم مثلِ گربه‌ها. مامان سهراب یک جادوگر، جادوگر حرفه‌ای.
سهراب: مامان لطفاً تو هم برو دیگه!
مامان سهراب: ببین فرانک کمالی یا هر کی که هستی تو، نمی‌دونم شاید گوش‌های پسرم مخملی باشه و الان به سرش زده باشه دیوانگی ولی خوب اون گوشات رو باز کن، من اجازه نمیدم نزدیک خانوادم بشی. امیدوارم واضح گفته باشم. سهراب من میرم اتاقم!
سهراب: باشه مادر عزیزم واقعاً ممنون بابت سخنرانیت!
- سُ... سُه... راب من میرم‌ دیگه... بسه.
سهراب: ای بابا! ای بابا دو دقیقه خودت رو کنترل کن فرانک، خوب اخلاق مامانمه دیگه! خواهش می‌کنم نرو!
- سهراب خجالت بکش مرد گنده! من این‌جا راحت نیستم بزار برم چترم برات پست می‌کنم.
سهراب: خیله خب پس بزار برسونمت!
- دوباره؟
سهراب: آم آره با این تناقص که هوا بارونی نیست و هنوزم که، اِه غروب شده فرانک.
- باشه، قبوله پس بیا بریم تا چترتم بده آقا پسر.
سهراب: بهونه خوبی بود این چتر نه فرانک بانو؟
- چرا برای خودت می‌بری و می‌دوزی دیوونه؟ خوب من مال مردم خور نیستم مسخره.
سهراب: آی از دست زبون تو دختر! بریم.
من و سهراب خیلی از قبل صمیمی‌تر شده بودیم مخصوصاً وقتی جلوی مامانش وایساد اونم برای من؟ یک غریبه! نمی‌دونم چرا افکارم بهم ریخته و نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم همش، همش به سمتی میرم که... یک عمر کنترلش کردم. چه باید کنم با این ندای قلبم؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
142
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
242

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین