. . .

متروکه رمان پرتگاه چشمانت | تیام

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
نام رمان: پرتگاه چشمانت
نویسنده: تیام قربانی
ژانر: عاشقانه، طنز

خلاصه رمان: آتاناز؛ دختر شیطون بلا و سر به هواییه که از طرف دانشگاه به یه سفر فرستاده میشه.
آتاناز به همراه هم‌گروهی های خودش به شمال فرستاده میشه.
اما این وسط اتفاقی میفته که آتاناز نتونه به زندگی قبلی خودش برگرده.
اون بر اثر بی توجهی های خودش از با ماشین از پرتگاهی پرت میشه پایین و در این بین توهان ارباب زاده مغروی که اصولاً خیلی با نظم و جدیه وقتی برای شکار میره آتاناز رو پیدا می‌کنه و این‌طوری میشه که پای آتاناز به عمارت این ارباب زاده مغرور باز میشه
این وسط کلی هم اتفاق خنده دار میفته، تا این‌که بعد از مدت خیلی زیادی آتاناز... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #2
#مقدمه
او برایم بیشتر از یک انسان بود،شاید یک پری یا یک جن بود...
نمی دانم او چه بود،هرچه بود کسی بود که تا به حال هیچ کس همانند‌ش را هرگز ندیده بود و در عین حال هر چیزی بود که هرکسی تابه حال خواسته است و من در یک لحظه در پرتگاه عشق بلعیده شدم...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #3
بسم الله الرحمن الرحیم...

#پارت_اول

آتاناز***

- مامان؛ رو محکم توی بغلم چلوندم که صداش در اومد و گفت:
مامان: وای آتاناز کنار بکش دختر یک دختر اشرافی این‌گونه رفتار نمی‌کنه.
کلافه مردک چشم‌هام رو به سمت مادرم سوق دادم و گفتم:
- مامان دم رفتنی‌ هم دست بر نمی‌داری؟
مامان: نخیر؛ سال‌هاست دارم تورو آموزش میدم که اشرافی با وقار بار بیایی اما انگار که همه آموزش‌هام پوچ و بیهوده‌اند.
توی دلم گفتم:
- صد در صد همین‌طوره
با صدای بابا، به خودم اومدم و نگاهم رو به بابام دوختم که گفت:
بابا: میترا جان؛ سخت نگیر اشرافی بودن و با وقار بودن برای ما بار آخرت نمیشه... .
به چهره مردونه پدرم خیره شدم، مردی صبور محکم خیلی دین دار بود، اما هیچ‌وقت سعی نکرد که دین اسلام رو به زور به من تحمیل کنه... .
اما اون‌قدر هم به من آموزش داده بود که فهم و شعورم می رسید که به شکل و شمایل یک سری دخترهای جلف امروزی نباشم.
همون موقع مامان پرخاشگر به سمت پدرم برگشت و گفت:
مامان: وحید آقا همه این‌ها تقصیر شماست اگر این دختر مدام زیر نظر من بود هیچ‌وقت این طور لوس و بی تربیت نبود.
لوس نبودیم که هم شدیم به لطف الهی؛ اصلاً بهتره واقعیتی رو بگم؛ لطف خدای منان همیشه شامل حال من میشه، توجهم به پدرم جلب شده که درحال آماده کردن جواب برای مادرم بود.
نگاه خیره‌ای به من کرد و گفت:
بابا: منکه همیشه خدا سرکارم، این دختر کل روز کنار تو بوده کی آتاناز پیش من بود؟
مامان با این حرف بابا ساکت شد نیشم رو تا پشت کله‌ام باز کردم و گفتم:
- حالا این‌ها رو بیخیال؛ من دارم میرم اون‌وقت شماها دارید دعوا می‌کنید!؟
بابا لبخند مهربونی به من زد و گفت:
بابا: خوشکل بابایی؛ حسابی مراقب خودت باشی‌ها یک دختر که بیشتر ندارم.
نیشم رو بیشتر باز کردم از مهربونی پدرم، مادرم همیشه سعی داشت احساساتش رو نسبت به من پنهون کنه، همیشه‌ هم موفق بود خلاصه بعد از یک خداحافظی طولانی از خانواده دل کندم و سوار بوگاتی مشکی‌ام شدم و به سمت دانشگاه به راه افتادم... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #5
#پارت_دوم

آتاناز***
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم، پیاده شدم و به سمت ورودی دانشگاه به راه افتادم. عمو رحمت جلوی در بود، شدیداً توی فرک بود شیطنتم گل کرد و به سرعت بهش نزدیک شدم و با صدای بلند گفتم:
- سلام عمو جون!
چنان لرزید، که نیشم به طور خود‌کار بسته شد برگشت سمت من و با اخم گفت:
- دخترجان؛ ترسوندیم! این چه کاریه!؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- هی! عمو رحمت دم رفتنی توهم بهم چیز میگی!؟ من دلم زود می‌شکنه ه‍عی!
عمو رحمت در عرض ثانیه رنگ نگاهش مهربون شد.
- ببخش دخترم! عمیق توی فکر بودم ترسوندیم مشکلات زندگی، روی اخلاقمم تأثیر گذاشته.
کنجکاو شدم بدونم چه مشکلی باعث شده، عمو رحمت جیگرم بره توی فرک.
- عموجان؛ مگه چه مشکلی داری!؟
- هیچی دخترم، بیا برو نیم ساعت دیگه باید راه بیفتید.
سری براش تکون دادم و از بغلش گذشتم، با قدم های بلند وارد سالن شدم و به سمت کلاس رفتم.
در رو محکم باز کردم که بچه‌ خرخون های کلاس که حتی موقع سفر هم عین بز درس می‌خوندن، یک‌ متر پریدن هوا... نیشم رو باز کردم و گفتم:
- هوای آلوده تهران، به کامتون باشه دوستان عزیزم!
مهدیار: خدا لعنتت کنه ترسوندیم!
- من؛ همیشه کار خیر می‌کنم!
دینا: زحمت بکش، کار خیر نکن.
- دلم براتون می‌سوزه، احمق های گاو...
دانیال: می‌خوام نسوزه، زلزله هشت ریشتری!
- فین، فینی کردم و پشت چشمی براشون نازک کردم، مسیرم رو به آخر کلاس تغییر دادم.
هدیه؛ مثل همیشه اون آخر نشسته بود سرش روی میز بود. مثل این‌که خواب بود آروم به سمتش قدم برداشتم و خودم رو انداختم روش،که عین سکته‌ای ها جیغ کشید.
از روش بلند شدم و با خنده نگاهش کردم، عصبی بود و با اخم داشت نگاهم می‌کرد. گفت:
- مگه مرض داری؟
- من‌که، دارم از تو گرفتم!
- آتاناز؛ الآن اصلاً حال و حوصله‌ات رو ندارم!
اخم‌هام رو کشیدم توی هم و کنارش نشستم و برگشتم سمتش، گفتم:
- باز چی شده!؟ هامان چیزی گفته!؟
رنگ نگاهش عوض شد. دوباره شد همون دختر غمگین... .
- گفته این ترم که تموم بشه دیگه نباید بیام دانشگاه و به زور می‌خواد کاری کنه با فرشاد ازدواج کنم.
با داد گفتم:
- چی!؟
همه برگشتن سمت ما، اهمیتی ندادم و با اخم روبه هدیه گفتم:
- اون ع×و×ض×ی جرأت داره، این‌کار رو بکنه تا کاری کنم که تا آخر عمر رنگت رو نبینه... .
@هدیه زندگی
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #6
#پارت_سوم

آتاناز***
بچه‌ها عین ندید پدیدها یا به سمت ماشین های، خودشون حمله ور میشدن یا به سمت اتوبوسی که دانشگاه براشون ردیف کرده بود. با هدیه به سمت ماشین من رفتیم، چپیدم توی ماشین و هدیه هم خیلی خانومانه خودش رو چپوند توی ماشین.
دستش رو برد سمت ضبط ماشین و روشنش کرد که صدای شاهین شاهرخ برای لحظه‌ای ماشین رو ترکوند.
- روانی به مولا.
نیشم رو باز كردم و گفتم:
- می‌دونم!
- یک دکتر حتماً برو، تأکید می‌کنم حتماً برو!
- باشه، چون توی کج مخ گفتی حتماً میرم.
اخمی بهم کرد، و روش رو برگردوند منم ماشین رو روشن کردم و زدم به دل جاده...
با سرعت رانندگی می‌کردم، عاشق سرعت بودم هدیه هم به حمد الهی خوابیده بود و صدای جیغ جیغ‌هاش کم‌تر توی گوشم بود.
با صدای زنگ گوشیم‌ کرمم خوابید، گوشی رو برداشتم اِ مملی اسکله جواب دادم:
- جانم، داداش!
- زهرمار و جانم، گاو بی شاخ و دم چرا توی این جاده خطرناک این‌قدر با سرعت میری!؟
- به دست فرمون من شک داری!؟
- به دست فرمونت نه، اما به خودت شک دارم روانی به فکر خودت نیستی به فکر اون بدبخت باش، معلوم نیست با چه امیدی سوار ماشین تو شده!
نچ نچی کردم، و گفتم:
- باوشه، آقا بزرگ یواش‌تر میرم!
دیگه مهلت ندادم و گوشی رو قطع کردم، از توی آینه به پشت سرم نگاهی انداختم ماشینی از بچه‌های دانشگاه پشت سرم نبود، اتوبوس هم از ما عقب تر بود.
با صدای بوق بلند یک کامیون جیغی کشیدم و فرمون رو به طرف راستم چرخوندم، هدیه از جیغ من بلند شد و با حیرت به من و‌ پرتگاهی نگاه کرد که داشتیم ازش می‌رفتیم پایین.
جیغی کشید، که گوشم کر شد از ترس نفسم بند اومده بود کاری از دستم برنمی‌اومد.
هدیه همچنان جیغ می‌کشید و اسم خدا رو صدا می‌کرد، قلبم ضربانش بالا بود اون‌قدری که لحظه شماری می‌کردم از سینم بزنه بیرون. با برخورد محکم ماشین به درختی که توی بلندی پرتگاه سبز شده بود سرم محکم خورد به فرمون، هدیه به شدت به شیشه برخورد کرد و خون از پیشونیش سرازیر شد شیشه خورد شده بود از شیشه جلو پرت شدم به سمت پایین تمام این اتفاقات در عرض پونزده ثانیه بیش‌تر یا شایدم کم‌تر رخ داد، چهره پدر و مادرم جلوی روم نقش بست،
آخ از دلی که تازه گرفتار پسر عموم شده بود، چهره گریونش اومد جلوی روم.
فلش بک به گذشته***
- آتاناز؛ به خدایی که می‌پرستی اگه باهاش ازدواج کنی روز عروسیت خودم رو وسط اون تالار خراب شده‌ای که می‌خوای توش جشن بگیری دار میزنم.
با حیرت به سامیار خیره شده بودم دلم لرزید وقتی چشم‌های اشکیش رو دیدم.
اما زبونم با دلم یکی نبود گفتم:
- تو چیکاره منی؟ اصلاً چرا باید به حرفت گوش‌کنم؟
- لعنتی من عاشقتم! این‌رو می‌فهمی!؟
دهنم رو بستم، این‌دفعه دیگه چیزی نگفتم.
- با من ازدواج می‌کنی!؟
بیش‌تر از این نمی‌تونستم اتفاقات رو هضم کنم، با حیرت گفتم:
- دیوونه شدی!؟
- آره؛ من دیوونه شدم دیوونه تو! آتاناز تورو خدا قسم دلم‌رو نشکن قول میدم عاشقت کنم!
لبخند محوی اومد روی لبم، گفتم:
- قبوله! اما شرط داره!؟
با داد گفت:
- قبوله!؟
با خنده گفتم:
- آره؛ قبوله به شرطی که تحمل کنی و بزاری من بعد از سفرم از شمال بیام و بعد همه چی رو درست کنیم!
- قبوله! من‌که هشت سال منتظر موندم اینم روش. فقط‌ها جون سامی سالم برگردی ها خراش برداری من می‌دونم و تو!
- قول شرف میدم، که سالمِ سالمِ برگردم.
فلش بک به الآن***
به شدت به این‌ور اون‌ور می‌خوردم و هر لحظه دیدم تار تر میشد، قلبم درد می‌کرد برای پسر عمویی که بهش قول دادم، آخ سامیار نتونستم به قول عمل کن جیغ‌هام این پرتگاه مرگ رو پر کرده بود و خاطرات سامیار و خانوادم هدیه جلوی صورتم رژه می‌رفتن.
بالاخره خودم رو تسلیم مرگ کردم، تسلیم مرگی که بالاخره اومد سراغم اما می‌ترسیدم، می‌ترسیدم از خدا از این‌که با این همه گناه دارم میرم پیشش اما ترس من دیگه فایده نداشت، با ضربه آخری که به گیج‌گاهم خورد دیدم تار شد و صحفه زندگی تاریک... .
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #7
#پارت_چهارم

توهان***
یا اسب به دنبال آهوی تیز‌پایی که ساعتی بود دنبالش بودم تاختم، یک‌دفعه آهو غیب شد اسب شیه می‌کشید و ناآروم بود، با حیرت اطراف رو نگاه می‌کردم تا شاید اثری از اون آهو باشه اما نبود چشم چرخوندم که با دیدن مقدار زیادی خون که از پشت سنگی بزرگ سرازیر شده بود چشم‌هام گرد شد.
من‌که تیری به این آهو نزده بودم، از روی اسب پریدم پایین و افسار اسب رو به تنه نازک درخت بستم و به سمت اون سنگ قدم برداشتم، برای اولین بار استرس داشتم پوفی کشیدم و برای یک لحظه خودم رو از شر این استرس خلاص کردم و خیلی سریع خودم رو به پشت سنگ کشوندم، با دیدن جسم غرق خون دختری مغزم سوت کشید. با صدای اسب‌های خدمتکار ها و تمنا خواهرم که باهام بودن به خودم اومدم.
هرسه به سرعت اومدن سمت من که با دیدن، جسم خونی این دختر شکه شدن.
تمنا هین بلندی گفت، ولی زودی به خودش اومد و به سمت دختره رفت دستش رو گذاشت بغل گردنش و ضربانش رو گرفت.
با استرس پا شد و گفت:
تمنا: توهان وضعش خیلی وخیمه اما خدایاشکر نبضش میزنه بهتر سریع برسونیمش بیمارستان.
با این حرف تمنا انگار تازه بهم شک‌ وارد شده بود و تازه فهمیده بودم، این جسم نحیف جسم دختریه که در حال مرگه، به کمک تمنا به سرعت این دخترک رو‌ به عمارت بردیم.
سوار ماشین شدیم با سرعت بالایی به سمت شهر می‌رفتم، بعد رسیدن به بیمارستان سریع پیاده شدم و در عقب رو باز کردم و با داد و قار پرستار‌ها رو فراخوندم.
چند پرستار مرد و زن با یک برانکارد اومدن و جسم نحیف دخترک رو روش قرار دادن و به سرعت باد ازمون دور شدن به همراه تمنا، رفتیم داخل بیمارستان بعد از پرس و جو فهمیدم که بدون چون و چرا اون رو بردن اتاق عمل، تمنا بی قرار بود نمی‌دونم دختر مردم بود این چش بود!؟
از پذیرش اسمم رو صدا زدن، بلند شدم و به سمت پذیرش رفتم تمناهم همراهم اومد دختره فرمی به دستمون داد و گفت:
- این مبلغی که به عرضتون می‌رسونم رو‌ هم واریز کنید!
سری تکون دادم و تند تند مشغول پر کردن فرم شدم، فرم رو به دختره تحویل دادم و بعد از پرداخت مبلغ ردمون کردن... .
با تمنا جلوی در اتاق عمل نشسته بودیم، هنوز خبری از دکتر نشده بود تقریباً شش هفت ساعتی بود، که اون دختر توی اتاق عمل بود، بعد از کلی انتظار بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون. نگاه خسته‌ای به ما انداخت و گفت:
- خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود، اما...
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- اما بیمار شما حافظه‌اش رو برای مدت طولانی از دست دادِ...
دنیا به یکباره روی سرم آوار شد، هیچ رد و نشونی از این دختر نبود حالا معلوم نبود تا کی قراره تحملش کنم.
تمنا با این حال نفس عمیقی کشید و از دکتر تشکر کرد، دکترم لبخندی زد و از ما دور شد... .
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #8
#پارت_پنجم

آتاناز***
به سختی پلک‌هام رو باز کردم، بوی خاص بیمارستان مشامم رو اذیت کرد. سرم سنگین بود و فضای سفید اتاق نشون از این می‌داد که من توی بیمارستانم، اما چرا بیمارستانم هرچقدر فکر کردم حتی خودم رو یادم نیومد.
واقعاً من کی بودم؟ چرا این‌جام، این‌قدر با خودم تکرار کردم من کی‌ام که مغزم به مرز انفجار رسیده بود. از فشار زیاد مایع گرمی رو پشت لبم احساس کردم که به آرومی سر خورد و چکید روی شونه‌ام.
سرگیجه داشتم و احساس ضعف می‌کردم. از فکر زیاد و سر دردی که یک‌دفعه‌ای آزارم داده بود با دست‌هام سرم رو گرفتم و جیغ بلندی کشیدم، که احساس کردم حنجره‌ام پاره شد.
در به شدت باز شد و چند نفر با روپوش‌های سفید ریختن داخل، چندین پرستار سعی داشتن دست‌هام رو بگیرن که به سرم فشار نیارم.
کم کم دست‌هام شل شد، تصویر اطرافم تار شد و مبهم دیگه توان نداشتم پلک‌هام رو باز نگه دارم و به آرومی بستمشون، صداهای اطراف کم و کم‌تر شد و تاریکی مطلق... .

توهان***
- تمنا؛ پاشو برو خونه!
- تو برو، پنج روزه ه‍مه‌اش این‌جایی اون عمارت به اربابش نیاز داره!
- ماشالله بالاخره به فکر افتادی!
- توهان؛ رو اعصابم راه نرو!
پوفی کشیدم و بلند شدم با اخم رو بهش گفتم:
- پاشو برو خونه، حوصله ندارم فردا توهم بیهوش بشی بیفتی گوشه تخت بیمارستان.
دست‌هاش رو از روی صورتش برداشت، و تندی برگشت سمتم و گفت:
- خودت بیفتی گوشه تخت، گاو بی شاخ و دم بی تربیت! من جوونم حالا تو یک پات لب گوره!
با دهن باز بهش نگاه کردم، من با بیست و چهار سال سن یک پام لبه گوره؟ چنان اخمی بهش کردم که توی خودش جمع شد و گفت:
- اون‌جوری نگاهم نکن، می‌دونی می‌ترسم!
پوزخندی بهش زدم و بازم تکرار کردم:
- پاشو برو!
- باشه توهم، پارمون کردی!
چنان چشم‌ غره‌ای بهش رفتم که گرخید! بلند شد گفتم:
- وایسا؛ زنگ بزنم به میلاد بیاد ببرتت!
- اسنپ می‌گیرم.
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم و گفتم:
- با اسنپ؟
با ترس نگاهم کرد و گفت:
- خوب پس زنگ بزن میلاد!
نیشخندی زدم و گفتم:
- راه بیفت، الآن زنگش میزنم.
گوشیم رو از جیبم آوردم بیرون، شماره میلاد رو گرفتم.
یک بوق، دو بوق، سه بوق، چهار بوق:
- بله، داداش؟
- سلام، میلاد بیا بیمارستان تمنا رو ببر عمارت!
- اوکی الآن میام، فعلاً بای.
با حرص گفتم:
- خدانگهدار!
از پشت گوشی خنده‌ای کرد و گفت:
- خدانگهدار!
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم توی جیبم.
نگاهی به تمنا کردم و گفتم:
- برو بیرون میاد.
سری تکون داد و خداحافظی زیر لبی کرد و رفت، بی رمق نشستم روی صندلی های خنک بیمارستان و سرم رو به پشت تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم... .
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
213
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین