. . .

متروکه رمان آواز قو | littlelilith

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. علمی_تخیلی
نام : آواز قو
نام نویسنده : littlelilith
ژانر : تخیلی ، عاشقانه
ناظر: @Sevda19
خلاصه : تا به حال اواز خوندن قو رو شنیدید ؟ قو دو بار در طول زندگیش اواز میخونه روز عاشق شدنش و زمان مرگش
به راستی هر دو دردناکند
علاقه ای تلخ
مرگی راز آلود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

littlelilith_666

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
4694
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
25
پسندها
116
امتیازها
88

  • #3
پارت 1

باد بین موهام می‌رقصید خنک‌های چمن‌ها انگشت‌های پاهام رو قلقلک می‌دادن.
مقصدی نداشتم اما بی‌وقفه می‌دویدم قطره‌های اشک از چشم‌هام همچو بارانی بهاری سر می‌خوردند هرگز فکر نمی‌کردم اینطور بره، آن‌قدر ناگهانی، به رفتنش که فکر می‌کنم .قطرات اشک پایین رفتنشون رو از تپه‌ی گونه‌هام از سر می‌گیرن، شاید مشکل از من بود و شاید هم قرارمون رو فراموش کرده بود
.هیچ وقت حتی در کابوس‌هام هم رفتنش رو انقدر تاریک نمایش نداده بودند، شاید به زمان نیاز دارم
اما من ، هرگز، دیگه من نیستم، دختری که صدای خنده‌هاش جنگل رو سبز تر نشون میداد.
من تیارا ام!
همون که موهاش هم‌رنگ صدف و چشم‌هاش هم‌رنگ ماه خاکستریه.
تیارایی که پر از حس سر زندگی بود!
نمی‌دونم رفتن او برایم پایان داستانی کهنه بود یا شروعی جدید؟
من دیگه اواز خوندن رو از سر نمی‌گیرم، مگر روز پایان این کتاب، اما چه تلخ روزگار انسان رو مجبور به کارهایی می‌کنه که هیچ وقت برای انجام دادنشون انگیزه‌ای نداره
*تیارا
مردم با شور و شوق بین غرفه‌ها در رفت و آمد بودن منم چشمم خیره به غرفه ای بود که گوشواره‌های خاصی را آویزون کرده بود و برقشون خیره کننده بود، هنوز به نتیجه‌ای برای انتخاب یکی از اآن‌ها نرسیده بودم که بوی بهارنارنجی از زیر بینیم رد شد، به سرعت به سمت بو چرخیدم اما بین اون ازدهام چیزی که چشمام برای دیدنش سو سو می‌زد رو پیدا نکردم، این بو! خودش بود! مطمئنم برگشته، مطمئنم در این حوالی پرسه می‌زنه، اما چرا؟ روز آخر گفته بود دیگه نمی‌خواد یه دختر عجیب و ببینه اما الان چطور هنوز زیر آسمون شهری نفس می‌کشه که من! همون دختر عجیب اونجا نفس می‌کشم.
همون لحظه که داشتم فراموشش می‌کردم چرا برگشت چرا؟ قلبم مثل گنجشکی تند تند می زد کاش این عطر بهارنارنج خاص مخصوص اون نبود، که حالا باعث بشه اینطوری بی‌قرار دیدن کسی که با بی‌رحمی تمام ترکم کرد بشم.
سعی کردم بهش بی اهمیت باشم، به سمت خونه حرکت کردم به در رسیدم و در رو باز کردم.
- مامان، مامان، کجایی؟
_ اینجام دخترم، برگشتی؟!
به سمت اشپزخونه حرکت کردم و مامان و از پشت بغل کردم و گونه اش و بوسیدم.
_ مامان ببین برات چیا آوردم.
گیاه‌های دارویی خاصی رو که هر سال چند روز مونده به سال نو دوره گرد‌ها می اوردن رو بهش نشون دادم، مامانم تنها طبیب و دارو ساز این منطقه بود.
مامان خیلی از اینکه اون‌ها رو براش آورده بودم خوشحال شد.
به سمت اتاقم رفتم شنلم رو در اوردم، پنجره اتاقم رو به جنگل باز می شد، خونه ما یکی از دور ترین خونه ها به مرکز روستا بود و کلا با اخرین خونه موجود در روستا فاصله چندانی داشت.
لباس بلندم رو با پیراهن چین داری تا روی زانوم عوض کردم و از پنجره به بیرون پریدم و شروع به دویدن به سمت رودخانه کردم.
به رودخانه که رسیدم حس بهتری داشتم آروم آروم رفتم توی آب تا گردن زیر آب بودم و بعد از چند ثانیه چهره‌ی خودم رو با منغار تقریبا بلندی توی آب دیدم، پرهای سفید و گردن کشیده‌ام.
بال‌هام رو باز کردم کمی با فاصله از آب رودخانه شروع به پرواز کردم، برخورد باد خنک با صورتم و بازتاب نور ماه روی بال‌های براقم پورتره جذابی رو از اون صحنه ایجاد می‌کرد!
زمان زیادی از پروازم نگذشته بود ک روی سطح آب فرود اومدم به اطراف نگاه می‌کردم که متوجه تکون خوردن بوته‌ای شدم، سریع رفتم زیر آب و تبدیل شدم.
به سمت بوته حرکت کردم از آب خارج شدم و جلوی اون بوته ایستادم
_ کی اون‌جاست، زود باش بیا بیرون، اصلا درست نیست یواشکی شنا کردن یه دختر رو دید بزنی!
همون لحظه پسر قدبلند و ورزیده‌ای از پشت بوته اومد بیرون.
_ تند نرو خانوم کوچولو من تو رو دید نمی‌زدم این اطراف بودم که یه قو دیدم و اینکه مطمئنی واقعا دختری و جادوگری چیزی نیستی؟؟
_ هی اروم تر بذار با هم بریم، چطور به خودت اجازه میدی منو یه جادوگر خطاب کنی؟؟
_ اون وقت می‌تونم بدونم شمایی که هنوز معلوم نیست واقعا یه دختری یا یه پرنده یا هر چیز دیگه، چی هستی؟؟
_ ببینید جناب من همونی‌ام که الان میبینید و اصلا هم متوجه منظورت نمیشم!
_ یعنی میخوای بگی نمیدونی اون قو که از قضا یهو زیر آب تبدیل به یه دختر شد کیه؟؟
_ نه نمیدونم.
_ پس منم میرم و از مردم روستا می‌پرسم ببینم اونا هم می‌دونن تو، تو یه لحظه می‌تونی از حالت انسانیت خارج شی.
_ نه تو حق نداری چیزی به کسی بگی!
_ پس بگو چی هستی؟
_ من، من یه تایسا ام!
_ تایسا چیه ؟؟
_ لطفا به کسی چیزی نگو، باور کن اگه کسی بفهمه من و مادرم به خطر می‌افتیم.
_ چیزی نمیگم قسم میخورم.
_ مطمئنی؟
_ اره به خورشید توی اسمون قسم.
_ خب ببین یکم پیچیده است و شاید عجیب باشه برات، اما خب راستش تایسا به شخصی میگن که میتونه تغییر حالت بده، تایساها می‌تونن به موجودات زیادی تغییر کنن اما همه اون‌ها درونشون شبیه به موجودیه که اگه روز ی قدرتشون رو از دست بدن دیگه نمی‌تونن به انسان یا موجودات دیگه تبدیل بشن و تا ابد به شکل موجود درونیشون در میان.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

littlelilith_666

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
4694
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
25
پسندها
116
امتیازها
88

  • #4
پارت 2

پسر- واقعا عجیبه و عجیبی، تا به حال با چنین چیزی روبه‌رو نشده بودم و واقعا فکر نمی‌کردم این چیزای عجیب وجود داشته باشن!
- ممنون که تو یه جمله چندین بار منو عجیب خطاب کردی!
پسر- خب حق بده دیگه اصلا فکر نمی‌کردم وجود داشته باشه این چیزها.
- خب باشه، نمی‌خوای خودت رو معرفی کنی؟
پسر- دنیلم
- تیارا
دنیل- از اشناییت خوشبختم!
- من بیشتر، اوم خب شما که نذاشتی من به شنا کردنم برسم پس من کم کم میرم، مامانم نگران میشه!
دنیل- باشه، پس خدانگهدار.
- خدانگهدار.
براش دست تکون دادم و اون هم جوابم رو داد، داشتم ازش دور می‌شدم که صدام زد:
دنیل- تیارا
- بله؟
دنیل- اگه بخوام بازم ببینمت کجا می‌تونم پیدات کنم؟
- من همیشه بعد از غروب میام اینجا، اگه باهام کار داشتی اینجاام
دنیل- باشه پس برو مادرت نگران نشه
- شب بخیر
کمی که ازش دور شدم به اطرافم نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست به گنجشکی تبدیل شدم و به سمت خونه پرواز کردم.
مامان متوجه نبودم نشده بود چون همیشه بین ساعات 7 تا 10 مشغول درست کردن داروهای ترکیبی برای مریض‌ها بود.
از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مخصوص مامانم رفتم، در زدم و با بفرمایید مامان وارد شدم
- مامان فردا میشه با دوستام بریم بیرون؟
مامان- اره عزیزم می‌تونی بری.
بوسیدمش و ازش تشکر کردم!
- با من کاری نداری مامان؟
مامان- نه عزیزم.
از اتاق رفتم بیرون و به سمت در خونه حرکت کردم وارد حیاط که شدم مسیرم رو به سمت گلخونه کوچک گوشه حیاط تغییر دادم و وارد شدم رو صندلی که کنار بوته گل‌های رز بود نشستم و شروع به صحبت با گل‌ها و هرس کردنشون کردم دستم رو به غنچه گل کوچکی که هنوز باز نشده بود کشیدم که در کمال تعجب گل به سرعت باز شد آن‌قدر تعجب کرده بودم که قلبم تند می‌زد، هیچ دلیل و بهانه‌ای رو نمی‌تونستم برای این اتفاق پیدا کنم، که ناگهان...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

littlelilith_666

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
4694
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
25
پسندها
116
امتیازها
88

  • #5
پارت 3
نوری سرگردان دور تا دور اتاق رو از نظر گذروند و ناگهان با قدرت و سرعت وارد جسم شکه‌ام شد، درد بدی تمام بدنم رو فرا گرفت حس می‌کردم هر لحظه ممکنه سقوط کنم دستم رو خواستم به میز کنارم بند کنم اما چشم‌هام بسته شدند و فرود جسم بی جونم، سمفونی دردناکی رو تو فضای گلخونه پخش کرد.
با حس سردرد کلافه کننده‌ای بیدار شدم، کمی گذشت تا درک کنم تو اتاق خودم هستم، ناگهان آخرین اتفاقات رو یادم اومد، حس عجیبی داشتم، نمی‌دونستم واقعا اون اتفاق‌ها افتاده یا همه‌ کابوسی زهراگین و پر درد بوده، از طرفی قلبم علاقه شدیدی به باور داشتن اون اتفاق داشت، چیزی درونم نهیب میزد که اون‌ها واقعی بودند اما من چطور تو اتاق خودم بودم؟
هوا روشن شده بود و این می‌تونست احتمالی باشه برای اینکه همه اش خواب بوده.
مامان با وجود درد کمرش می‌تونست من رو بلند کرده باشه؟
منو مامان تنها بودیم پس کسی نمی‌تونه منو آورده باشه داخل، شاید همه‌اش خواب بود، احتمالا همین بود، با وجود کرختی بدنم از تختم بلند شدم و به دنبال مامان به سمت اتاق کارش راه افتادم و پشت میز کارش پیداش کردم.
- مامان!
مامان- جونم؟ بل‌اخره بیدار شدی عزیزم، خوب خوابیدی؟ از دیشب خواب بودی فکر کردم حتما خسته‌ای دلم نیومد بیدارت کنم.
-ممنون مامان، اوم با من کاری نداری؟ می‌خوام برم پیش بچه‌ها!
مامان- نه عزیزم، مراقب خودت باش.

بعد از خداحافظی با مامان سمت کلبه جنگی شروع به راه رفتن کردم، بچه‌ها همیشه وقتی قرار می‌ذاشتیم می‌رفتن اونجا، تقریبا بعد یه ربع رسیدم اونجا در کلبه رو باز کردم و بچه‌ها رو دیدم.
- سلام.
میا- عهه سلام تیا!
ارسلان- به ببین کی اومده !!
- چطورید بچه‌ها خوش می‌گذره؟؟
ایوان- شما که اومدی بیشتر خوش میگذره زلزله.
- من؟ زلزله؟ به من این وصله‌ها نمی‌چسبه .
ارسلان- اره بابا تو؟ زلزله بودن؟ اصلا بهت نمی‌خوره که عزیزم( داشت می‌خندید)
- میاا ببین چی میگن!
میا- اخه دورت بگردم مگه دروغه؟
میا هم شروع کرد به خندیدن و من حرص می‌خوردم .
- با همتون قهرمم!
ایوان اومد خواست بغلم بکنه که رومو به صورت قهر اون طرفی کردم.
ایوان- قهر نکن زلزله اصلا تو قهر کنی کی ما رو بخندونه؟
- مگه من دلقکمم میام می‌زنمتا.
ایوان- فکن کنم خراب کردم!
- هیچی نگو هیچی نگو بدتر داری گند می‌زنی.
میا پرید وسط کل کل کردن ما
میا- عهه بس کنید مثل سگ و گربه به جون هم افتادید، اما تیا بیا و قبول کن که زلزله‌ای و این بحث کثیف رو تموم کن!
هم زمان همشون خندیدن، ارسلان همیشه کسی بود که برای مظلوم نمایی می‌رفتم سراغش و همیشه گول می‌خورد، رفتم طرفش و چشمهام و مثل گربه شرک مظلوم کردم.
- ارسلاانن، ببین چی می‌گن دارن اذیتم می‌کنن.
ارسلان- تیا باور کن دیگه خر نمی‌شم دیگه جواب نمیده گربه شرکه من!
با حرص نگاهشون کردم .
- عهه اینطوریاس؟
ایوان- بله؟
- باشه.
رفتم تو اشپزخونه کلبه و طوری نشون دارم ک انگار می‌خوام آب بخورم، لیوان آب رو پر کردم، یکم روی آب تو لیوان تمرکز کردم و یک دفعه همه‌ی آب رو هوا معلق موند.
رفتم پشت سر ایوان که رو مبل نشسته بود با فاصله‌ی چن قدم ایستادم، هر سه کنار هم روی مبل سه نفره نشسته بودن و صحبت می‌کردن آب رو با کمک نیروم سه بخش کردم و هر کدوم رو روی سر یکیشون معلق نگه داشتم .
صدامو پر از بغض کردم:
- ایوان!
هر سه برگشتند سمتم که برگشتنشون همانا و ریختن قطرات آب یه هو روی سرشون هم همانا.
حالا من دلمو گرفته بودمو می‌خندیدم.
میا- می‌کشمت تیاراا!
ارسلان- جرعت داری وایستا
با شنیدن این حرف از دهن ارسلان شروع کردم به دویدن از کلبه رفتم بیرون، با تمام قدرتم می‌دویدم که به خودم اومدم و جلوی رودخونه بودم سریع تبدیل به سنجاب شدمو از یه درخت رفتم بالا،
ارسلان به نفس نفس افتاده بود.
ارسلان- تیا وایسا خفه ‌ات می‌کنم دختر، می‌دونی چقد بدم میاد خیس شمم؟
داد زدم:
- اوخی گربه کوچولو عصبی شدیی، بگرد شاید پیدام کنی.
صدای ایوان هم از کنار ارسلان اومد.
ایوان- حالا باز بگو زلزله نیستی، ولی دستم بهت نرسه زلزلهه.
برای در اوردن حرص من زلزله رو با صدای بلندتر گفت، ریز ریز خندیدم.
- بیام قول بدید اذیتم نکنید منم قول می‌دم دیگه اب نمی‌ریزم روتون!
میا با صدای حرصی گفت:
میا- بیا عزیزم کاریت نداریم!
خنده‌ام گرفت تو صداش و حالت حرف زدنش یه بیای اینجا می‌زنم صدای سگ بدی خاصی موج می‌زد؛
همونطور به شکل سنجاب اومدم پایین و پشت یه درخت تبدیل شدم، چون اونجایی که تبدیل شدم از اینجا فاصله داشت لباسم اونجا جا مونده بود بخاطر همین سریع تمرکز کردم و پیرهن مشکی که دامن چین داری بهش وصل بود رو تصور کردم بعد از اینکه اون لباس رو روی تنم حس کردم جلیغه سفیدی رو هم تصور کردم که روی اون پیرهن واقعا جذاب شد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین