پارت 1
باد بین موهام میرقصید خنکهای چمنها انگشتهای پاهام رو قلقلک میدادن.
مقصدی نداشتم اما بیوقفه میدویدم قطرههای اشک از چشمهام همچو بارانی بهاری سر میخوردند هرگز فکر نمیکردم اینطور بره، آنقدر ناگهانی، به رفتنش که فکر میکنم .قطرات اشک پایین رفتنشون رو از تپهی گونههام از سر میگیرن، شاید مشکل از من بود و شاید هم قرارمون رو فراموش کرده بود
.هیچ وقت حتی در کابوسهام هم رفتنش رو انقدر تاریک نمایش نداده بودند، شاید به زمان نیاز دارم
اما من ، هرگز، دیگه من نیستم، دختری که صدای خندههاش جنگل رو سبز تر نشون میداد.
من تیارا ام!
همون که موهاش همرنگ صدف و چشمهاش همرنگ ماه خاکستریه.
تیارایی که پر از حس سر زندگی بود!
نمیدونم رفتن او برایم پایان داستانی کهنه بود یا شروعی جدید؟
من دیگه اواز خوندن رو از سر نمیگیرم، مگر روز پایان این کتاب، اما چه تلخ روزگار انسان رو مجبور به کارهایی میکنه که هیچ وقت برای انجام دادنشون انگیزهای نداره
*تیارا
مردم با شور و شوق بین غرفهها در رفت و آمد بودن منم چشمم خیره به غرفه ای بود که گوشوارههای خاصی را آویزون کرده بود و برقشون خیره کننده بود، هنوز به نتیجهای برای انتخاب یکی از اآنها نرسیده بودم که بوی بهارنارنجی از زیر بینیم رد شد، به سرعت به سمت بو چرخیدم اما بین اون ازدهام چیزی که چشمام برای دیدنش سو سو میزد رو پیدا نکردم، این بو! خودش بود! مطمئنم برگشته، مطمئنم در این حوالی پرسه میزنه، اما چرا؟ روز آخر گفته بود دیگه نمیخواد یه دختر عجیب و ببینه اما الان چطور هنوز زیر آسمون شهری نفس میکشه که من! همون دختر عجیب اونجا نفس میکشم.
همون لحظه که داشتم فراموشش میکردم چرا برگشت چرا؟ قلبم مثل گنجشکی تند تند می زد کاش این عطر بهارنارنج خاص مخصوص اون نبود، که حالا باعث بشه اینطوری بیقرار دیدن کسی که با بیرحمی تمام ترکم کرد بشم.
سعی کردم بهش بی اهمیت باشم، به سمت خونه حرکت کردم به در رسیدم و در رو باز کردم.
- مامان، مامان، کجایی؟
_ اینجام دخترم، برگشتی؟!
به سمت اشپزخونه حرکت کردم و مامان و از پشت بغل کردم و گونه اش و بوسیدم.
_ مامان ببین برات چیا آوردم.
گیاههای دارویی خاصی رو که هر سال چند روز مونده به سال نو دوره گردها می اوردن رو بهش نشون دادم، مامانم تنها طبیب و دارو ساز این منطقه بود.
مامان خیلی از اینکه اونها رو براش آورده بودم خوشحال شد.
به سمت اتاقم رفتم شنلم رو در اوردم، پنجره اتاقم رو به جنگل باز می شد، خونه ما یکی از دور ترین خونه ها به مرکز روستا بود و کلا با اخرین خونه موجود در روستا فاصله چندانی داشت.
لباس بلندم رو با پیراهن چین داری تا روی زانوم عوض کردم و از پنجره به بیرون پریدم و شروع به دویدن به سمت رودخانه کردم.
به رودخانه که رسیدم حس بهتری داشتم آروم آروم رفتم توی آب تا گردن زیر آب بودم و بعد از چند ثانیه چهرهی خودم رو با منغار تقریبا بلندی توی آب دیدم، پرهای سفید و گردن کشیدهام.
بالهام رو باز کردم کمی با فاصله از آب رودخانه شروع به پرواز کردم، برخورد باد خنک با صورتم و بازتاب نور ماه روی بالهای براقم پورتره جذابی رو از اون صحنه ایجاد میکرد!
زمان زیادی از پروازم نگذشته بود ک روی سطح آب فرود اومدم به اطراف نگاه میکردم که متوجه تکون خوردن بوتهای شدم، سریع رفتم زیر آب و تبدیل شدم.
به سمت بوته حرکت کردم از آب خارج شدم و جلوی اون بوته ایستادم
_ کی اونجاست، زود باش بیا بیرون، اصلا درست نیست یواشکی شنا کردن یه دختر رو دید بزنی!
همون لحظه پسر قدبلند و ورزیدهای از پشت بوته اومد بیرون.
_ تند نرو خانوم کوچولو من تو رو دید نمیزدم این اطراف بودم که یه قو دیدم و اینکه مطمئنی واقعا دختری و جادوگری چیزی نیستی؟؟
_ هی اروم تر بذار با هم بریم، چطور به خودت اجازه میدی منو یه جادوگر خطاب کنی؟؟
_ اون وقت میتونم بدونم شمایی که هنوز معلوم نیست واقعا یه دختری یا یه پرنده یا هر چیز دیگه، چی هستی؟؟
_ ببینید جناب من همونیام که الان میبینید و اصلا هم متوجه منظورت نمیشم!
_ یعنی میخوای بگی نمیدونی اون قو که از قضا یهو زیر آب تبدیل به یه دختر شد کیه؟؟
_ نه نمیدونم.
_ پس منم میرم و از مردم روستا میپرسم ببینم اونا هم میدونن تو، تو یه لحظه میتونی از حالت انسانیت خارج شی.
_ نه تو حق نداری چیزی به کسی بگی!
_ پس بگو چی هستی؟
_ من، من یه تایسا ام!
_ تایسا چیه ؟؟
_ لطفا به کسی چیزی نگو، باور کن اگه کسی بفهمه من و مادرم به خطر میافتیم.
_ چیزی نمیگم قسم میخورم.
_ مطمئنی؟
_ اره به خورشید توی اسمون قسم.
_ خب ببین یکم پیچیده است و شاید عجیب باشه برات، اما خب راستش تایسا به شخصی میگن که میتونه تغییر حالت بده، تایساها میتونن به موجودات زیادی تغییر کنن اما همه اونها درونشون شبیه به موجودیه که اگه روز ی قدرتشون رو از دست بدن دیگه نمیتونن به انسان یا موجودات دیگه تبدیل بشن و تا ابد به شکل موجود درونیشون در میان.