مقدمه:
او را دید که با عجله از در چوبی گذشت و وارد خانه شد. رنگ از رخش پریده بود، نفسنفس میزد. پرههای بینی کشیده و عقابیاش در هر دم و بازدم گشاد میشدند و اضطراب بیش از حدش را به نمایش میگذاشتند.
دوباره چه اتفاقی افتاده؟ اینهمه چوب را داشت کجا میبرد؟ سوالش را بر زبان آورد:
- ظهراب، دوباره چیشده؟ داری اینها رو کجا میبری؟ مگه بازهم رفتین دعوا؟
ظهراب ایستاد. چوب کلفتی که در دستانش بود را به زمینِ نرم زیر پایش کوبید. چهرهی ناآرامش، آرام شد و آهسته گفت:
- «موتمن» خان داره میاد. به کل روستا دستور داده دور تا دور خونه حصار بکشن...ما فقط سه نفریم.
***
بخش نخست
«سال هزار و سیصد و نوزده/ اردبیل، روستای آبیبیگلو»
مات و مبهوت ایستاده بود. چشمان کوچک و تو رفتهاش از شدت تعجب و کمی ترس، بیرون زده بودند و چهرهی سرخش بیشتر به سرخی گراییده بود. هرکس او را از دور میدید فکر میکرد که روح دیدهاست.
- چی بود؟ اون چی بود؟ یا حضرت محمّد!
با گوشه چشم اطراف را آهسته و ع×ر×قریزان پایید. رفته بود؟ بله، گویی که رفته بود.
به خود جرأت حرکت داد. شلوار گشادش را، که افتادن نیوفتادنش به یک طناب کلفت که عنوان کمربند را داشت وابسته بود، بالا کشید و همانطور هم نفس حبس شده در سینهاش را با شدت زیادی بیرون دمید.
- خدا رحم کرد. شاید میاومد من رو بخوره! چی میگی اسماعیل، مگه شهر هرته؟! میاومد من و بخوره من میخوردمش.
دوباره به آن چیزی که دیده بود فکر کرد.
آن مرد سفید پوش که با رنگ و روی پریده و چشمان بیرون زده، بیاعتناتر از دشمن آدم، از کنار اسمائیل گذشت و وحشت را به جان او انداخت. شبیه کسی از اهالی روستا نبود. شاید یک غریبه بود که مثل بیگانهها و تازهواردین دیگر روستا قصد داشت مردم را بترساند.
لعنتی به روح اجداد این قوم از انسانها فرستاد و بار دیگر شلوارش را بالا کشید.
چهرهی تپل و سرخ رنگش به خاطر هیجان و فشار ناگهانی که وارد شده بود، بیشتر قرمزتر شده بود و میدانست اگر رفقایش او را با آن حال و روز میدیدند، با خنده روی شانهاش میزدند و میگفتند:
- چی شده باز شفتالو؟ چغندر هم اینقدر قرمز نمیشه؛ الله وکالتی باز چی دیدی؟
اگر این موقعیت پیش میآمد نمیدانست که به سوال آنها چه پاسخ دهد. میگفت مرد سفید پوشی دید که به جنیان میمانست؟ نه، او را به حتم دیوانه میشمردند.
از این خیال هم بیرون زد، با دیدن رفقایش حالش بهتر میشد. لبخندی از سر آسودگی زد و تمام تلاشش را کرد تا آن مرد سفید پوش را فراموش کند.
- اصلاً هرکی بود که بود. به من چه؟ مگه من مفتشم؟!
بار دیگر شلوارش را به قصد راه رفتن بالا کشید و طناب دور کمرش را سفتتر کرد.
قدمهای بلندش همیشه فرز بودند، خیلی سریع به پناهگاه امنی که رفقایش در آنجا اقامت میکردند رسید. قهوهخانهی مش رستم بود.
یک دکان دراز و با دیوارهای سیاه سیمانی، تختهای بزرگ و پهن چوبی که به دست خود مش رستم ساخته شده بود، در دو سمت راست و چپ و چیده شده بودند و سماور و استکان و قلیانها نیز در میان آنها و در آنسوی دیوارِ مقابلِ درِ ورودی، روی یک میز پایه بلند گذاشته شده بودند.
درِ چوبی نیم متری که در وسط دو دیوار کناریهای وصل شده بود، به دست خود مش رستم به رنگ سبز در آمده بودند و همیشه باعث خورد شدن اعصاب اسماعیل میشدند. بار دیگر با دیدن آن درِ سبز رنگِ نیممتری اخمهایش در هم رفت و لبان خندانش از حرص به سوی راست کج شدند. سرش را تکان داد و با دهنکجی گفت:
- نمیدونم آخه این چه رنگیه مش رستم زده به این در کوفتی. رنگ نداشتی نمیزدی. هر سری میبینمش عصابم خراب میشه؛ بالأخره یه بار با تبر میام میکوبمش راحت میشم.
شلوارش را بالا کشید و طنابِ دور کمرش را محکم بست.
حرص خوردنش که تمام شد به سمت در رفت و خوشحال از اینکه دوستانش را میبیند با صدای بلند گفت:
- بابا امروز چرا اینقدر ساکتین، دیروز صداتون تا خونه خان هم میاومد... .
وقتی با یک قهوهخانهی ساکت و متروک و خالی از دوستانش مواجه شد، از تعجب باز ایستاد. حرفش در گلویش ماند و با تعجب بسیار و ابروهای بالا رفته، در آستانه در خشکید.
ناگهان دید خود مش رستم از زیر تخت بزرگ و پهن چوبی که کار دست خودش بود، ترسان و لرزان بیرون آمد. به دنبال او رفقایش را دید که با همان وضعیت و ع×ر×قریزان، به زحمت از زیر تخت بیرون آمدند و خودشان را روی تخت پرت کردند.
اسماعیل با دیدن این صحنه، لبخند یک وری زد و با لحنی که میشد اضطرابش را از لرزش صدایش فهمید گفت:
- مش رستم این چه وضعیتیه؟ بچهها موضوع چیه؟ روی تخت جا نبود رفتین زیرش؟
مش رستم دستی به جلیقهی کیپ تنش کشید. انگشتان کج و فرسودهاش را بالا آورد و به بیرون اشاره کرد. آرام پرسید:
- دیدیش؟
- چی رو؟ چی؟
از آنطرف یکی از رفقای اسمائیل، علی گفت:
- روح رو...هی میاومد و اون سر کوفتیش رو میکرد تو دکان و یه نگاه میکرد و میرفت. با اون چشمهای...چشمهای ترسناکش...و لباس سفیدش.
دوباره لرزید.
منظورش همان مرد سفید پوش بود؟ آن مرد واقعا روح بود! موهای سر اسماعیل راست ایستادند، سر دردی بر او عارض شد که تا آخر عمر با او همراه ماند.