. . .

متروکه رمان آشوبیان | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بسم الله

نام رمان: آشوبیان
نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو
ژانر: درام
زاویه دید: دانای کل
بافت اثر: ادبی
ناظر: @Antares
خلاصه:
دخترکی از دنیا بی‌خبر، وارد دنیای زنانگی و مادرانه‌ای می‌شود. کودکی‌اش در روستا و زیر دست خان و خان‌زاده‌ها، نوجوانی‌اش در محفل همسر و خویشاوند و بچه‌ها، و بزرگی‌اش در حصار از کار افتادی و فرسودگی بدن. دختری که اکنون پیرزنی عاقل است، داستان‌هایش را برای فرزندانش به عنوان عبرت گوش‌زد می‌کند.
از آن زمانی می‌گوید که اولین بار دید آن کسی را که قرار بود مسیر آینده‌اش شود... .

⭕تمامی شخصیت‌ها، اتفاق‌ها و رخ‌دادها کاملا واقعی است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #2
مقدمه:
او را دید که با عجله از در چوبی گذشت و وارد خانه شد. رنگ از رخش پریده بود، نفس‌نفس می‌زد. پره‌های بینی کشیده و عقابی‌اش در هر دم و بازدم گشاد می‌شدند و اضطراب بیش از حدش را به نمایش می‌گذاشتند.
دوباره چه اتفاقی افتاده؟ این‌همه چوب را داشت کجا می‌برد؟ سوالش را بر زبان آورد:
- ظهراب، دوباره چی‌شده؟ داری این‌ها رو کجا می‌بری؟ مگه بازهم رفتین دعوا؟
ظهراب ایستاد. چوب کلفتی که در دستانش بود را به زمینِ نرم زیر پایش کوبید. چهره‌ی ناآرامش، آرام شد و آهسته گفت:
- «موتمن» خان داره میاد. به کل روستا دستور داده دور تا دور خونه حصار بکشن...ما فقط سه نفریم.
***
بخش نخست
«سال هزار و سیصد و نوزده/ اردبیل، روستای آبی‌بیگلو»

مات و مبهوت ایستاده بود. چشمان کوچک و تو رفته‌اش از شدت تعجب و کمی ترس، بیرون زده بودند و چهره‌ی سرخش بیشتر به سرخی گراییده بود. هرکس او را از دور می‌دید فکر می‌کرد که روح دیده‌است.
- چی بود؟ اون چی بود؟ یا حضرت محمّد!
با گوشه چشم اطراف را آهسته و ع×ر×ق‌ریزان پایید. رفته بود؟ بله، گویی که رفته بود.
به خود جرأت حرکت داد. شلوار گشادش را، که افتادن نیوفتادنش به یک طناب کلفت که عنوان کمربند را داشت وابسته بود، بالا کشید و همان‌طور هم نفس حبس شده در سینه‌اش را با شدت زیادی بیرون دمید.
- خدا رحم کرد. شاید می‌اومد من رو بخوره! چی میگی اسماعیل، مگه شهر هرته؟! می‌اومد من و بخوره من می‌خوردمش.
دوباره به آن چیزی که دیده بود فکر کرد.
آن مرد سفید پوش که با رنگ و روی پریده و چشمان بیرون زده، بی‌اعتناتر از دشمن آدم، از کنار اسمائیل گذشت و وحشت را به جان او انداخت. شبیه کسی از اهالی روستا نبود. شاید یک غریبه بود که مثل بیگانه‌ها و تازه‌واردین دیگر روستا قصد داشت مردم را بترساند.
لعنتی به روح اجداد این قوم از انسان‌ها فرستاد و بار دیگر شلوارش را بالا کشید.
چهره‌ی تپل و سرخ رنگش به خاطر هیجان و فشار ناگهانی که وارد شده بود، بیشتر قرمزتر شده بود و می‌دانست اگر رفقایش او را با آن حال و روز می‌دیدند، با خنده روی شانه‌اش می‌زدند و می‌گفتند:
- چی شده باز شفتالو؟ چغندر هم اینقدر قرمز نمیشه؛ الله وکالتی باز چی دیدی؟
اگر این موقعیت پیش می‌آمد نمی‌دانست که به سوال آن‌ها چه پاسخ دهد. می‌گفت مرد سفید پوشی دید که به جنیان می‌مانست؟ نه، او را به حتم دیوانه می‌شمردند.
از این خیال هم بیرون زد، با دیدن رفقایش حالش بهتر می‌شد. لبخندی از سر آسودگی زد و تمام تلاشش را کرد تا آن مرد سفید پوش را فراموش کند.
- اصلاً هرکی بود که بود. به من چه؟ مگه من مفتشم؟!
بار دیگر شلوارش را به قصد راه رفتن بالا کشید و طناب دور کمرش را سفت‌تر کرد.
قدم‌های بلندش همیشه فرز بودند، خیلی سریع به پناهگاه امنی که رفقایش در آنجا اقامت می‌کردند رسید. قهوه‌خانه‌ی مش رستم بود.
یک دکان دراز و با دیوارهای سیاه سیمانی، تخت‌های بزرگ و پهن چوبی که به دست خود مش رستم ساخته شده بود، در دو سمت راست و چپ و چیده شده بودند و سماور و استکان و قلیان‌ها نیز در میان آنها و در آن‌سوی دیوارِ مقابلِ درِ ورودی، روی یک میز پایه بلند گذاشته شده بودند.
درِ چوبی نیم متری که در وسط دو دیوار کناری‌های وصل شده بود، به دست خود مش رستم به رنگ سبز در آمده بودند و همیشه باعث خورد شدن اعصاب اسماعیل می‌شدند. بار دیگر با دیدن آن درِ سبز رنگِ نیم‌متری اخم‌هایش در هم رفت و لبان خندانش از حرص به سوی راست کج شدند. سرش را تکان داد و با دهن‌کجی گفت:
- نمی‌دونم آخه این چه رنگیه مش رستم زده به این در کوفتی. رنگ نداشتی نمی‌زدی. هر سری می‌بینمش عصابم خراب میشه؛ بالأخره یه بار با تبر میام می‌کوبمش راحت میشم.
شلوارش را بالا کشید و طنابِ دور کمرش را محکم بست.
حرص خوردنش که تمام شد به سمت در رفت و خوشحال از اینکه دوستانش را می‌بیند با صدای بلند گفت:
- بابا امروز چرا این‌قدر ساکتین، دیروز صداتون تا خونه خان هم می‌اومد... .
وقتی با یک قهوه‌خانه‌ی ساکت و متروک و خالی از دوستانش مواجه شد، از تعجب باز ایستاد. حرفش در گلویش ماند و با تعجب بسیار و ابروهای بالا رفته، در آستانه در خشکید.
ناگهان دید خود مش رستم از زیر تخت بزرگ و پهن چوبی که کار دست خودش بود، ترسان و لرزان بیرون آمد. به دنبال او رفقایش را دید که با همان وضعیت و ع×ر×ق‌ریزان، به زحمت از زیر تخت بیرون آمدند و خودشان را روی تخت پرت کردند.
اسماعیل با دیدن این صحنه، لبخند یک وری زد و با لحنی که می‌شد اضطرابش را از لرزش صدایش فهمید گفت:
- مش رستم این چه وضعیتیه؟ بچه‌ها موضوع چیه؟ روی تخت جا نبود رفتین زیرش؟
مش رستم دستی به جلیقه‌ی کیپ تنش کشید. انگشتان کج و فرسوده‌اش را بالا آورد و به بیرون اشاره کرد. آرام پرسید:
- دیدیش؟
- چی رو؟ چی؟
از آن‌طرف یکی از رفقای اسمائیل، علی گفت:
- روح رو...هی می‌اومد و اون سر کوفتیش رو می‌کرد تو دکان و یه نگاه می‌کرد و می‌رفت. با اون چشم‌های...چشم‌های ترسناکش...و لباس سفیدش.
دوباره لرزید.
منظورش همان مرد سفید پوش بود؟ آن مرد واقعا روح بود! موهای سر اسماعیل راست ایستادند، سر دردی بر او عارض شد که تا آخر عمر با او همراه ماند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #3
بعد از شنیدن این حرف و این واقعه‌ی عجیبی که گذشته بود و اکنون در شوکش فرو رفته بود، به گفته دوستانش عمل کرد و برای استراحت به خانه بازگشت.
سر درد امانش را بریده بود. مگر می‌شد یک روح همان‌طور در آبادی ول بگردد؟ اصلاً آن مرد سفید پوش روح بود؟ آن‌ها از کجا می‌دانستند که روح بود؟ شاید دارند سر به سرش می‌گذارند! از رفقای بی جنبه‌اش بعید نبود، شوخی‌هایی گاهاً انجام می‌دادند که انسان را تا مرز سکته هم می‌کشاند، اما آن‌ها خودشان هم ترسیده بودند! نمی‌دانست دیگر چه توجیحی برای این اتفاق در نظر بگیرد.
وارد خانه‌ی گلی‌شان شد. ساخت دست خودشان بود. دو پله‌ی بلندی را که مستقیم به درب ورودی راه داشت را پیمود. همان‌جا کفش‌هایش را در آورد و بدون هیچ حرفی وارد خانه شد. حتی در نظر نگرفت که ممکن است کسی، یا همسایه‌ای در خانه باشد و وضعیتش مناسب نباشد. در نظر هم می‌گرفت فرق چندانی با الآنش نداشت زیرا خانه در آن موقعیت از زمان، و تاریکی غلیظ آسمان، خالی از هرگونه مهمانی بود.
همان که وارد خانه شد همسرش فوراً دست به کار شد، همان که حال پکر اسمائیل را دید دریافت که نه باید حرفی بزند و نه سؤالی بپرسد. به سمت اتاق بلندی که گلیم‌ها کف زمینش را پوشانده بودند هدایتش کرد.
اسمائیل روی تشک قرمز رنگش که همسرش برایش آماده کرده بود، نشست و به بالشت‌های پشتش تکیه داد. تشک زیرش و سه بالشت بزرگی که به آن تکیه داده بود، تنها مخصوص پدر خانواده بود و ولاغیر! هرکس دیگر به جز مردان ریش سفید و مهمان، از آن‌ها استفاده می‌کرد با ناسزای خانم خانه مواجه می‌شد.
اسمائیل بی توجه به آن‌همه توجه همسرش، سرش را با انگشتان تپل و کشیده‌اش گرفت و به عقب کج کرد. هرچقدر تلاش می‌کرد نمی‌توانست به آن مرد سفِد پوش فکر نکند. هرچقدر در آن باره ذهنش جست و جو می‌کرد، سرش بیشتر از چند دقیقه‌ی قبل درد می‌گرفت. بار دیگر این سوال را زمزمه کرد:
- اصلاً از کجا فهمیدن روحه؟
پسر بزرگ‌ترش میکائیل کنارش زانو زد. دستان گوشتی پدرش را که از استرس یخ زده بودند گرفت و پایین آورد.
اسمائیل عصبانی چشمانش را باز کرد و با تشر گفت:
- چیه؟ چرا دو دقیقه ولم نمی‌کنین شماها؟
میکائیل از ترس پدرِ عصبانی‌اش، بلند شد و عقب رفت، همان‌طور هم گفت:
- نبی خان آدم فرستاده میگه بیاین اسب‌ها رو واسه صبح آماده کنین. قراره برن شکار.
این‌بار عصبانی‌تر بالشت کوچک زیر پایش را برداشت و به سوی میکائیل پرت کرد.
- ای مرده شور اون نبی خان و اسب‌هاش رو ببرن. روحه کم بود، سر درده وقت گیر آورد، نبی خان هم گند زد به هیکلمون. مردک بی‌دین نمی‌دونم حالیش نیست الان شبه، صبحه، نصفه شبِ! هر وقت عشقش می‌کشه میگه بیا فلان کار رو بکن بهمان کار رو بکن... .
همسرش هراسان در آستانه در ایستاد، یک دستش را آرام به چهره‌ی سفیدش کوبید و آرام گفت:
- چته باز مرد؟! تو که بالأخره می‌ری دیگه چرا داد و هوار راه انداختی؟ آدم نبی خان پشت در ایستاده الان صدات رو می‌شنوه میره خبر میده، اون موقع هم ببینم بلدی این‌طور نعره بکشی یا نه؟!
اسمائیل چپ‌چپی به همسرش نگاه کرد. جا داشت همان‌جا بکوبد به دهان حق‌گوی همسر بی‌چاره‌اش و تمام حرص و عصبانیتش را روی او خالی کند. اما وقتی دریافت که دارد راست می‌گوید، یاعلی گفت و به کمک دستانش بلند شد.
شلوارش را بالا کشید و طناب دور کمر و نگهدار شلوارش را سفت کرد.
- لعنت بر شیطان!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #4
خود ابلیس از اینکه بار دیگر کسی دیگر لعنتش داده بود، ناراحت نبود! زیرا نبی‌خان جایگاهش را از او ستانده بود.
آنقدر شیطان سفت بود که حتی در دعواهای ناموسی هم که در روستا بالا می‌گرفت همه شیطان را لعنت می‌کردند، حتی اگر خود نبی‌خان هم می‌فهمید منظور مردم روستا از شیطان، خودش است، باز هم صدایش در نمی‌آمد.
زیرا از هزاران سال پیش گفته‌اند حرف را به زمین پرت کنی، صاحبش بر می‌دارد.
در هر حال، این اسمائیل بود که فانوس به دست پشت سر آدمِ نبی‌خان راه می‌رفت.
خانه نبی‌خان و استبل پر از اسبش در مرکز روستا قرار داشت. در کنار خانه‌ی اصلی خان، خانه‌ای درحال ساخت بود که مهندسی‌اش بر عهده‌ی نبی‌خان بود.
خانه که چه عرض شود! بیشتر شبیه به یک کاخ بود، یک کاخ با آجرهای قرمز و نمای خوش که دل هر کسی را می‌لرزاند. با این حال آن خانه فقط و فقط از آن خان و اولادش بود و بس!
برای ساخت آن خانه هرکاری می‌کرد.
آجرهای قرمز رنگ را خودش می‌ساخت، منظور از خودش همان مردمی است که به عنوان زیر دست در آبادی زندگی می‌کردند.
حتی به غریبه‌ها و فحله‌ها هم رحم نمی‌کرد.
همه به چشم دیده بودند، وقتی که غریبه‌ای از شهر یا روستای دیگری وارد آبی‌بیگلو میشد، آدم‌های نبی‌خان از بازویش می‌گرفتند و کشان‌کشان به محل ساخت آجر قرمز می‌بردند، در آنجا کیسه‌ی پر از سنگ را روی دو دوشش می‌انداختند و اجبار می‌کردند که هرچه سریع‌تر کارش را تمام کند، و آن بیچاره با آن‌همه سنگ روی دوش و خستگی سفر، شروع به له کردن گِلی می‌کرد که فایده‌ای به حال خودش نداشت و باعث می‌شد ساخت خانه‌ی قرمز نبی‌خان زودتر تمام شود.
وقتی مرد ایستاد، اسمائیل به خودش آمد. به شخصه خودش بیشتر از دیگر مردم از خان ظلم دیده بود.
مرد او را به سمت استبل رواند. اسمائیل فانوس را از ستون چوبی وسط استبل آویزان کرد و یک دور اطرافش را نگاه کرد.
چهار اسب اصیل عرب که می‌شد آن‌ها را از روی سر و دمِ بلندشان تشخیص داد، و پنج اسب تالشی هیکلی و استوار!
مجموعه اسب‌های نبی‌خان از بهترین‌هایشان بود.
اسمائیل وقتی زیر اسب‌ها را تمیز می‌کرد، با خود فکر کرد چرا باید در این روستا بماند و زیر اسب تمیز کند؟ اصلا چرا هربار که می‌گوید از این آبادی برود، واقعا جمع نمی‌کند که برود؟ کار و بار که در اینجا کساد بود، نبی خان و ظلم‌هایی هم که می‌کرد دیگر داشت از حدش می‌گذشت.
همان لحظه فکری بر سرش زد!
خواهرش نساء‌خانم در روستای مجاور زندگی می‌کرد، همیشه از خان خودشان به نیکی یاد می‌کرد.
آنطور که شنیده بود، خانِ روستای "مرند" مهربان‌تر و مهمان‌نوازتر بود.
زیر لب زمزمه کرد:
- صبح الطلوع جمع می‌کنیم می‌ریم. کسی هم نمی‌تونه چیزی بگه... .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین