. . .

در دست اقدام رمان وقفه‌ی زمان | زینب رویشد

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. تاریخی
inshot_۲۰۲۴۰۴۲۰_۲۲۲۰۱۲۳۰۸_cr4p_gii8.jpg


نام رمان: وقفه‌ی زمان
نام نویسنده: زینب رویشد
ژانر: درام، تاریخی، عاشقانه، تخیلی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه:⁦⁦
آتوسا‌ دختری همانند آتش! او بر دور خود حصاری از جنس تنهایی کشیده، قفسی که درب آن از درون قفل است. زنجیری به‌ آن قفس وصل و از ارتفاعی بلند آویزان شده‌است. تکان‌های خفیفی همراه با صدای به هم خوردن زنجیر! آن فضای تاریک و کلاسیک را ترسناک تر می‌کند، زانوان خود را محکم در بغل فشرده و به دنیای بیرون خیره می‌شود! اما نه با حسرت بر عکس! او این حصار را دوست تر می‌دارد از رهایی! ناگاه باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند قفس به دو طرف تکان های شدیدی می‌خورد. در دل دختر داستانمان هول و ولایی به پا می‌شود او راهی جز باز کردن درب قفس ندارد.کلید قفل را با تردید برداشت و همزمان با رعد و برق تکان شدیدی به قفس داده می‌شود. به گوشه‌ای پرت شده وجیغی همراه با درد می‌کشد. با دستانی لرزان قفل در را گشوده او منتظر سقوط خود است. از ارتفاع بلند، در دل سیاهی پرت می‌شود ناگاه موجودی خارق‌العاده با بال های پهن سپید! منجی او شده و در آسمان به پرواز در می‌آیند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #3
(به نام خدا)
مقدمه:
زندگی را هیچ‌گاه نمی‌توان پیش بینی کرد همه چیز بر اثر اتفاق در زندگی‌ما رخ می‌دهد و ما فقط می‌توانیم آن اتفاقات را مدیریت کنیم و از آنان فرصتی برای دوباره زیستن بسازیم.
و اما آتوسا کاراکتر و یا شخصیت اصلی رمان او یک دختر پرورشگاهی است از کودکی در پرورشگاه بی سرپرستان بوده خانواده‌ای ندارد اما مدیر آن پرورشگاه و خانواده‌اش را همچون خانواده‌ی خود می‌داند و با آنان رابطه‌ی بسیار صمیمی دارد او در طی اتفاقاتی با وجه‌ی اصلی سرنوشت خود روبه‌رو می‌شود کتابی به صورت اتفاقی به دست او می‌افتد او کتاب را درون کوله پشتی خود می‌گذارد تا آن را به صاحبش بازگرداند اما شب هنگام، زمانی که کوله‌ی خود را برای یافتن چیزی زیر و رو می‌کرد چشمش به کتاب ‌می‌افتد و حس کنجکاویش نمی‌گذارد که از آن بگذرد کتاب را به قصد خواندن باز می‌کند اما در آن لحظه با نوشته‌های عجیب غریب و اسرار آمیز روبه رو می‌شود بر همین اثر او در زمان سفر می‌کند و پا به سرزمینی می‌گذارد که هیچ شناختی از آن ندارد او به صدها سال پیش از میلاد سفر می‌کند و در همین راستا اتفاقاتی پر از فراز و نشیبی را تجربه می‌کند، رمان من تعریفی همانند دریا دارد گاهی صاف و آبی گاهی متلاطم و طوفانی از شما دوستان می‌خواهم که در این سفرِ هیجان انگیز همراهی‌‌ام کنید... .
_______________________________________________________________
آغاز رمان:
(پارت اول)
کوله ام رو انداختم پشتم رفتم سمت تخت خوابه دو طبقه‌ای‌مون پام‌رو گذاشتم رو پله آهنی و خودم‌رو کشیدم بالا
- هی تو که هنوز خوابی
پتو رو کشید رو سرش و به پهلو چرخید با صدای گرفته گفت:
- بزار یکم بخوابم
پتو رو کشیدم
- پاشو تنبل مگه کلاس نداری تو
- ولم کن توروخدا کلاسم یازده شروع میشه
زدم تو سرش
- پس چرا زودتر نگفتی دو ساعته معطلتم
جیغ بنفشی کشید که همزمان شد با اعتراض دخترای هم اتاقیمون
منو مهناز ساکت شدیم، با انگشت اشاره‌ام و لب زدن بهش گفتم:
- من میدونم و تو
از خوابگاه امدم بیرون، باید زودتر خودم‌ رو به ایستگاه اتوبوس می‌رسوندم
قدم زدم دیگر این راه را از بر بودم مگر می‌شود چهار سال راه خیابانی را طی کنی و ترک به ترک آن جاده را از بر نباشی خیابانی که چاله‌ چوله‌هایش حرف های دلم را در خود جای داده‌اند و سروهای سر به هوا کشیده و شاخ‌های در هم تنیده‌اشان همیشه محکم بودن در برابر باد و طوفان ها را به من آموخته‌اند.
نفس عمیقی کشیدم و هوای کثیف این شهر دود گرفته‌ را به ریه‌هایم تحمیل کردم بازدمم را با سوزش گلویم به بیرون دادم به آسمان صاف نگریستم آسمان برایم حکم پرده‌ای را دارد که جلوی دید خداوند را از این زمینِ تبعید شده می‌گیرد، خدایی که عجیب این روزها با منُ و مردم سر در لاک خود فرو برده‌اش، غریبی می‌کند.
غرقِ در فکر و خیال بودم سر بلند کردم و متوجه شدم که تنها چند قدم با ایستگاه فاصله دارم عده‌ی کمی از مردم منتظر اتوبوس نشسته و برخی ایستاده بودند، جمعیت نشان دهنده این بود که به موقع رسیدم و هنوز خبری از اتوبوس نیست.
به نرده آهنی تکیه دادم و دست‌هایم را به سینه زدم، سرم را چرخاندم تا ببینم اتوبوس نیامد که چشمم به سر خیابان و آن مزاحم همیشگی افتاد تا نگاه مرا به خودش دید سرش را برگرداند و دیدش را عوض کرد پر حرص نفسم را فرو دادم.
تو این هیرو ویر و بی حوصلگی فقط همین را کم داشتم
کسی نبود که بهش بگه مگه بیکاری صبح تا شب دنبال دختر مردم میوفتی مرتیکه!
اما در دل به خودم خندیدم دخترِ مردم؟ کدوم مَردم دقیقاً؟
بالاخره اتوبوس رسید و من با عجله سوار شدم بلکه از نگاه های آن جوان مزاحم خلاص شوم یک صندلی برای نشستن پیدا کردم، اتوبوس خیلی شلوغ شده بود سرم‌ را از کتف سمت راستم به عقب چرخاندم تا ببینم او هم سوار شده که دیدم بله طبق معمول، از ظاهرش بگم پسری بود با تیپ امروزی شلوار بگ پاره پاره و تی‌شرت مشکی گشاد، به گوشش هم دوتا پیرسینگ زده بود، چند وقتی بود فقط دنبالم می‌امد از ایستگاه تا دانشگاه گاهی با دخترا که بیرون می‌رویم انجا هم می‌بینمش و عجیب‌تر این بود که بجز دنبال کردن هیچ مزاحمت دیگه ای ایجاد نمی‌کرد من هم کاری به کارش نداشتم... . اتوبوس به راه افتاد،
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #4
(پارت دوم)
چندی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که پیرزنی را کنارم دیدم که با وسایل توی دستش ایستاده و جایی برای نشستنش نبود، کوله‌ام را از پاهایم برداشتم و ایستادم او که متوجه من شد نگاهش را از من نگرفت دستم را روی بازویش گذاشتم
- حاج خانوم بفرمایین شما روی صندلی بنشینید
لبخند مهربانی بر لب هایش نقش بست که باعث چین و چروک افتادن بر گونه‌هایش شد
- نه مادر نمی‌خواد تو راحت باش الان‌هاست که به ایستگاه برسیم
- این چه حرفیه یک دقیقه هم یک دقیقه است لطفاً.
و با دست به صندلی اشاره کردم کیف س×ا×ک مانندش را از دستش گرفتم تا به راحتی بنشیند پیرزن لبخند گرمی به رویم پاشید و همینطور که دعای عاقبت بخیری می‌کرد بر روی صندلی نشست س×ا×ک را به دستش دادم دستم را تو دستش گرفت و صمیمی فشرد.
- ممنونم دخترم
لبخندی به روش زدم، لبخندی تلخ از این کلمه‌ی مادر که برام غریبه و در عین حال بسیار آشنا بود!
در حالی که داشتم صاف می‌ایستادم جسمی محکم بهم برخورد کرد زود تعادلم‌ را حفظ کردم امدم بگویم (مگه کوری؟!) که با دیدن یک مرد مسن و موجه حرفم رو قورت دادم. کیفش هم افتاده بود کف اتوبوس خم شد کیف رو برداشت و سرش‌ را بالا آورد و نگاهم کرد نگاهش را جستجو گرانه در صورتم کاوید
- عذر می‌خوام خانوم حواسم نبود
کوله‌ام را روی کتفم انداختم سعی کردم توی کلامم دلخوری مشهود نباشه
- مشکلی نیست.
ازم گذشت و به سمت در اتوبوس رفت در همین حین نگاهم به نیم رخ و لبهایش افتاد که به لبخند کش آمده بودند با تعجب یک تای ابرویم را بالا دادم؛ اینا یک چیزی‌شون میشه!
نگاهم به سطح اتوبوس افتاد دقیقاً همون جایی که کیف اون مرد افتاده بود یک کتاب ازش بجا مانده بود که چند نفری هم از روش رد شدن خم شدم و زود برش داشتم و با نگاهم آن مرد را دنبال کردم صدایش زدم
- آقا، آقا هی آقا کتابتون افتاده اینجا... . آقا
بخاطر برخورد با مردم نتوانستم خودم‌ را بهش برسانم، اون پیاده شد و اتوبوس زود به راه افتاد به کتاب توی دستم نگاه کردم یک کتاب با جلد قهوه ای که روش خاک و جای پای کفش بود، دستم‌ را بر روی جلد قهوه‌ایش کشیدم
قاضی افسانه ای!
اسم عجیبی بود، زیر لب تکرار کردم
- قاضی افسانه ای
ذهنم درگیرش شده بود که چطور باید کتاب را به او پس بدهم، گذاشتمش تو کوله پشتی و با خودم فکر کردم که من هر روز این راه را میام اگه دیدمش بهش میدم یاد مزاحمه افتادم پشت سرم‌ را نگاه کردم دیدمش بهم زل زده بود ولی اینبار نگاه من‌ را که دید نگاهش‌ را ازم نگرفت و این دفعه من شرم زده رویم را برگرداندم!
رسیدیم به ایستگاه بعدی و پیاده شدم... . .ساعت پنج و سی دقیقه عصر بود و مهناز هنوز جزوه‌هاش‌ را نگرفته بود، و تا این ساعت من را هم معطل خودش کرد خستگی از سرو صورتم می‌بارید ناهارم فقط یک ساندویچ فلافل از بوفه آورده بودم ولی الان بازم گشنه‌ام شد دستانم‌ را تو جیبم گذاشته بودم و با پا درخت روبه رویم را ضرب گرفته بودم که ناگهان یک موجود سیریش از پشت بهم چسبیده تعادلم‌ را از دست دادم بازم مثل همیشه مهناز بود این آدم هیچ‌ وقت آدم نمی‌شد
- هوووی، چته دیوونه شدی باز
مهناز - گمشو دیوونه خودتی
- روانی آخه اینجا جای اینکاراست
اون که داشت می‌خندید گفت:
- جون پس کجا جای کدوم کاراس
- بخدا که دیوونه ای، کارات تموم شد بریم
مهناز - آره تموم بریم، زنگ زدی به یاسی؟
- آره داره میاد بریم بیرون محوطه الان است که پیداش بشه
تو خیابون داشتیم می‌رفتیم سمت ایستگاه من‌ و مهناز تو سرو کله هم می‌زدیم و بحث می‌کردیم که یهو مهناز دستم‌ رو گرفت پیچوند جیغم رفت هوا
- آی روانی دستم‌ رو شکوندیش
مهناز - خب بابا حالا مگه چی شد
ساعت مچیم رو کمی بالا بردم و مچم‌رو به شوخی ماساژ می‌دادم مهناز جلو جلو می‌رفت که گفت:
- بعدم تو که نباید داد بزنی بگی آی دستم باید بگی آی ساعتم درد گرفت
زبونش‌رو برام در اورد بهش دهن کجی کردم
- بی مزه
تو همین حال ماشین یاسمن جلو پامون ترمز کرد هر دومون زل زدیم به ماشین شیشه رو کشید پایین و با یک ژست خاص عینک آفتابیش‌ را از چشمش برداشت و گفت:
یاسمن- بپرین بالا خوشگلا بد نمی‌گذره بهتون
داشت ادای پسرا رو در می‌آورد من و مهناز به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده سوار شدیم
یاسمن- خب تعریف کنین باز برا چی تو سرو کله هم می‌زدین؟
مهناز- آقا من میگم، طبق معمول مادمازل آتوسا سر ساعت عتیقه ایشون غیرتی شدن
یاسمن- آهان پس بگو
مهناز- من هیچ‌وقت نمی‌فهمم این ساعت خراب رو واسه چی تو دستت نگه داشتی بابا کلی ساعت مارک دار تو بازار ریخته یاسی یکی بهترش رو برات می‌گیره اینو بنداز
یاسمن- مهی می‌زنم لهت می‌کنما از خودت مایه بزار
مهناز دماغش‌رو جمع کردو گفت:
مهناز- خب بابا، خسیس
یاسمن: خودتی
لبخند دندون نمایی زدم
- دقت کردین الان واسه ساعت من به جون هم افتادین؟
یاسمن- آره لامصب طلسم می‌کنه
مهناز خندید
مهناز- همین رو بگو!
ساعت را دور مچم چرخاندم برای دور مچ من خیلی بزرگ بود اما من این ساعت را با همه‌ی دارایی دنیا عوض نخواهم کرد بغض به گلوم چنگ انداخت دست بردم بین چانه و مقنعه‌ام قرار دادم تا راه نفسم باز شود این بحث برایم خاطرات تلخی را تعداعی کرد که سالهاست سعی بر فراموش کردنشان داشتم سرم را بر روی شیشه تکیه دادم و بیرون خیره شدم دیگر حوصله بحث کردن را نداشتم یاسمن دستش رو روی دستم گذاشت و فشرد، او خوب حالم را می‌فهمید... .
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #5
(پارت سوم)
«فلش بک به گذشته»
مهتاب- آتوسا آتوسا... .
پاهایم را بیشتر توی شکمم جمع کردم و لای فاصله‌ی بین دوتا کولر پشت بام پنهان شدم تا دیده نشم؛ صدای خاله مهتاب نزدیک‌تر شد. مدام صدایم می‌کرد. برای لحظاتی صدا قطع شد فکر کردم رفته اما بعد صدایش را بالای سرم شنیدم
مهتاب- آتوسا، باز که اومدی پشت بوم!
سرم‌ را بلند کردم، نور آفتاب چشم‌هایم را اذیت کرد. دستم‌ را بالا بردم تا جلوی نور را بگیرم که خاله مهتاب با کمی جابه‌جایی جلوی آفتاب ایستاد. حالا به‌جای خورشید، صورت مهربان او را می‌دیدم که مثل همیشه لبخند به لب داشت.
روی زمین نشست و کمرش‌ را به کولر تکیه داد. دستش‌ را جلو آورد و اشک رو گونه‌ام رو پاک کرد.
مهتاب- چی شده؟! کسی از بچه‌ها ناراحتت کرده؟ بهت حرفی زدن؟
با بالا کشیدن دماغم سرم‌ را به علامت منفی تکان دادم
مهتاب- یاسمن پایین خیلی منتظرت موند می‌خواست باهات خداحافظی کنه.
یهو سکوت کرد و آهی کشید انگار که می‌خواست چیزی بگوید حرف را در دهانش مزه مزه کرد
مهتاب- آتوسا مادر پدرت رفتن جای دوری، اونا نمیان تا کی می‌خوای اینجا این همه منتظر بمونی؟!
و من با لجبازی دستم رو کوبیدم زمین و از جام بلند شدم.
- ولی اونا میان، من می‌بینمشون؛ هرشب کنارم هستن، مامان برام قصه میگه و لالایی می‌خونه، بابا هر شب میاد پیشم موهام‌رو نوازش می‌کنه.
با هق هق دویدم سمت لبه‌ی پشت بوم و صدای نگران خاله مهتاب رو پشت سرم شنیدم... .اشک هام تمومی نداشتن و با گریه ادامه دادم:
- تو، تو خودت گفتی اونا تو آسمونن، مگه نه؟
بابا بهم قول داده که شب بیاد، من همین‌جا منتظرشون می‌مونم.
با پشت دست اشک هایم‌ را پاک کردم و برگشتم سمت خاله مهتاب
- مگه تو نگفتی که اونا هواسشون بهم هست؟!
با نگرانی و بغض دست هایم را در دستش جا کرد و بغلم کرد و من با مشت های کوچکم مانتویش را چنگ زدم.
من‌ را از خودش جدا کرد جلویم زانو زد و موهایم را از پیشونیم عقب زد در چشمان ترم نگاه کرد
مهتاب- آتوسا من برات یه چیزی دارم که می‌خوام بهت بدم.
با تعجب سرم‌ را کج کردم و منتظر ماندم.
دستش را توی جیبش کرد و ساعتی با زنجیر طلایی از جیبش خارج کرد و به آرامی آن را تو دستم گذاشت.
مهتاب- این تنها یادگاریه که از مادرت برای تو مونده.
- یادگاری!؟
مهتاب- آره، یک هدیه!
ساعت رو توی دستم فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم:
- مامانی!
- پس چرا اینو به من نداد؟
انگار برای جوابم مردد بود
مهتاب- چون اونا دیشب که تو خواب بودی رفتن.
- چی، کجا رفتن؟!
مهتاب- آروم باش عزیزم، اونا برای مدتی رفتن برای همین این ساعت رو به من دادن تا به تو بدم و توی این مدت که نیستن پیش تو باشه و ازش مراقبت کنی... .
- اما من ساعت نمی‌خوام، خودشون رو می‌خوام.
پرستار- مهتاب، یک دقه بیا
خاله مهتاب از جایش بلند شد، دستی به سرم کشید و به سمت خاله لیلا پرستارِ پرورشگاه که داشت صدایش می‌‌زد رفت
مهتاب- چی شده؟
پرستار- مدیر سراغ آتوسا رو گرفت می‌خواست با تو هم حرف بزنه
مهتاب- باشه الان میام، آتوسا حال روحی خوبی نداره.
پرستار- منم براش نگرانم، چی بهش دادی؟
مهتاب- ساعت مادرش‌ رو همونی که همراهش تو قنداق گذاشته بود
پرستار- دیوونه شدی؟! اون فقط یک بچه‌است، با این کارت آتوسا رو بیشتر به خیال بافی و تصور مادر پدرش دلگرم می‌کنی
مهتاب- هیچ‌هم این‌طور نیست؛ اون درسته که پنج سالشه ولی خیلی چیزا متوجه میشه.
پرستار- پوف، چی بگم والا... .
ساعت رو به سمت بینیم بردم؛ بوی خوبی می‌داد یک بوی آشنا! لبخندی رو لبم اومد و ب×و×س×ه‌ای بر روی شیشه‌ی ساعت زدم و اون رو روی قفسه‌‌ی سینه ام گذاشتم؛ با دوتا دستام محکم فشردم و به آسمون خیره شدم، آفتاب غروب کرد و هوا داشت تاریک می‌شد، کم کم باید منتظر ستاره‌ها و مامان بابا باشم... .
موهام‌رو شونه زدم، می‌خواستم باز بزارمشون اما با توجه به گرمی هوا پشیمون شدم و پشت سرم جمعشون کردم و یک گیره خرچنگی بهشون زدم. شالم رو انداختم رو سرم و به صورتم تو آینه دقت کردم؛ با برخورد دوتا لبام به هم سعی در پخش کردن رژ لب کم رنگم داشتم؛ به لب هام دقت کردم، لبهای کوچک و کمی قلوه‌ای، چشم های به رنگ طوسیِ سبز و بینی متناسب. خب همه‌ چی خوبه؛ ی بشکن تو آینه‌ای که یک گوشه‌اش شکسته بود زدم، به همراه لبخند مکش مرگ مای معروفم ،که چال رو گونه‌ام رو به نمایش گذاشت، به خودم لایک نشون دادم
یاسمن- تموم نشد کارتون؟
چرخیدم سمتش
- من که تموم.
مهناز- منم تقریباً تمومه، آتی!
- ای کوفتو آتی
از پشت کمد امد بیرون
من و یاسمن با هم گفتیم:
- اوه چخبره دختر
مهناز- خفه شین، آتی بیا این زیپ منو بالا بکش دستم به پشتم نمی‌رسه
پشتش رو بهم کرد که ی پس گردنی نثارش کردم
مهناز- آیی وحشی
- این واسه این بود که آتی از دهنت بیفته،
در حالی که زیپ لباسش رو به سختی بالا می‌کشیدم ادامه دادم:
- بعدشم مگه می‌خوای بری عروسی این شومیز پف پفی دیگه برا چیه؟!
مهناز: بابا برا اولین باره دارم میرم خونه بابای یاسمن، باید یکم شیک باشم دیگه
- بستم.
به سمت یاسمن که به میز تکیه داده بود رفت
مهناز- بد میگم یاسی؟
یاسمن- چی بگم والا، اگه بخوام تورو قانع کنم باید تا صبح باهات سرو کله بزنم، بعدم تعریف نباشه اما خوبه شیک شدی
مهناز سمت کیفش رفت و گفت:
- مثلاً الان تعریف نکردی؟
یاسمن:
- ی چیزی تو این مایه ‌ها
مهناز نگاهی به ساعتش انداخت
مهناز- خیلی دیر کردیم بجنبین دیگه چقدر معطل می‌کنین
بلافاصله شالش رو روی سرش کشید؛ سمت جا کفشی رفت و در اتاق رو باز کرد، برگشت و دید منو یاسمن با تعجب بهش زل زدیم، سرش‌رو به دو طرف تکون داد و با لهجه جنوبیش گفت:
- هوم چیه خو؟!
منو یاسمن به هم نگاهی انداختیم و نتونستیم خنده‌امون رو کنترل کنیم؛ کیفم رو برداشتم و با خنده گفتم:
- ببین کی به کی میگه معطل می‌کنین انگار نه انگار که تو دوساعته داری با زیپ لباست ور میری... .
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #6
(پارت چهار)

بعد از کلی سرو کله زدن با دخترا راه افتادیم و حالا رسیدیم به خونه‌ی عمو علی پدرِ یاسمن، چند وقتی می‌شد که به این خونه‌ نیامده بودم و به شدت دلتنگ‌شونم.
پیاده شدیم و سمت در رفتیم؛ یاسمن در رو با کلید باز کرد و وارد سالن شدیم، نگاهی به اطراف انداختم، یاسمن و مهناز قدمی جلوتر از من بودند.
- یاسی
یاسمن که سرش تو موبایلش بود، متوجه من نشد
- هی یاسی با توام
سرش‌رو بلند کرد و گفت: هوم چیه؟
- میگم پیرمرد سرایداره نیستش؟ قبلاً که می‌اومدم این‌جا بود.
رسیدیم به آسانسور، یاسمن در حالی که دکمه رو فشار می‌داد گفت:
- چند وقتیه که بیمار شده و پسرش جاش‌رو گرفته، البته پسرش چند ساعت هست و بقیه روز غیب میشه.
سوار آسانسور شدیم و دیگه ادامه نداد، تو آسانسور متوجه مهناز شدم که رفته تو لاک و با دندوناش پوست لبش‌رو می‌کنه
- چته
مهناز گنگ و گیج گفت:
- هوم
- هوم چیه میگم چته؟
مهناز- هیچی، هیچی... . میگم سرو وضعم چطوره!؟ مرتبم یا نه؟ عجب غلطی کردم، کاش این لباس‌رو نمی‌پوشیدم، نکنه بد به نظر بیام؟
نگاهی به سرو وضعش انداخت و ادامه داد: زشت شدم نه؟
یاسمن- اره خیلی
مهناز - دیدی، می‌دونم آبروم میره
چشم غره‌ای به یاسمن رفتم و گفتم:
- اِ یاسی، هیچ‌هم این‌طور نیست؛ اتفاقاً خیلی هم خوشگل شدی.
و واقعیت بود. مهناز با اینکه جنوبی بود، اما پوست روشن و صورت گرد و زیبایی داشت که خیلی اون رو قشنگ و بانمک نشون می‌داد.
تو آسانسور بعد از کلی بالا پایین شدن صدایی اعلام کرد که رسیدیم به واحد ۱۰ ساختمان، ازش خارج شدیم به سمت در روبه‌رو قدم برداشتیم یاسمن زنگ را فشرد و کنار ایستاد.
- مگه کلید نداری؟
یاسمن:
- ام چیز، نه فقط کلید در ساختمون تو کیفمه اون یکی موند تو ماشین
مشکوک نگاهش کردم، اما بیخیال ادامه دادن بحث شدم
بند کیفم رو روی شونم تنظیم کردم و با لبخند منتظر گشوده شدن در و روبه رو شدن با خاله یسنا بودم که... .
در توسط کسی که نتونستم ببینمش باز شد و همزمان از پشت هل داده شدم داخل، سکندری خوردم و تا به خودم بیام چراغا روشن شدن؛ برف شادی که دست شهریار بود رو سرم ریخت و همه تولدت مبارک می‌خوندن و دست می‌زدن.
برای لحظاتی همه‌ی کارهایی که معمولاً آدما موقع سورپرایز شدن انجام میدهند را من یادم رفت، شاید هم نفس کشیدن را یادم رفت! هیچ واکنشی نشان نمی‌دادم؛ لحظاتی گذشت و تا به خودم بیایم، متوجه سیلاب اشکی که از چشمانم جاری می‌شد شدم. دست به گونه و زیر چشمانم کشیدم و به بغض جدیدی که در گلویم ایجاد شده بود و راه تنفسم را بست اجازه باریدن ندادم و آن را به لبخند و بعد به خنده‌ی از ته دل تبدیل کردم... .
بعد از شام همه‌ مشغول بحث و صحبت بودند، عمو علی هم با مردی آرش نام که گویا دوست شهریار هست، مشغول صحبت بود و خاله یسنا مشغول کندن پوست پرتقال برای عمو. مهناز هم به دلیل شوخ و پر سرو صدا بودنش خیلی زود با عرفان، داداش یاسمن جین شد. یاسمن هم طبق معمول با شهریار از فرصت استفاده کردن و فلنگ و بستن؛ معلوم نیست کجان و این وسط من زیر نگاه های گاه و بی گاه آقا آرش داشتم ذوب می‌شدم. تو همین حال به زبان اوردن اسمم توسط عمو توجهم رو به سمتش جلب کرد.
عمو- آتوسا دخترم
- بله عمو جان
عمو- چند وقت پیش از یاسمن شنیدم که دنبال کار میگردی، درسته؟
- بله، ولی متأسفانه هنوز کاری که با تایم دانشگاهم جور باشه پیدا نکردم
آرش- اگه بخواید من توی شرکتم می‌تونم بهتون کاری که می‌خواید رو با شرایط دلخواهتون پیدا کنم.
پشت بند حرفش خیلی شیک و مودبانه دست به سمت عمو علی دراز کرد
آرش- البته با اجازه آقای معتمدی
از نگاهش بدم آمد انگار که داشت معامله‌ای انجام می‌داد و به نگاه خریدارانه می‌انداخت
عمو- اختیار دارید، این آتوساست که باید تصمیم بگیره
من که هنوز ذهنم ماجرا رو به طور کامل تحلیل نکرده بود، روی مبل جابجا شدم و پا روی پا انداختم تا فرصت کوچکی برای فکر کردن مهیا کرده باشم بهش نگاه کردم به چشمان توسی رنگش که همچون لیزری تا مغز و استخوانم را هدف می‌گرفت.
- ممنون عمو جان اما، امتحانات سختی رو پیش رو دارم و فعلاً برای مدتی نمی‌تونم به کاری غیر از درس فکر کنم
آرش- در شرکتمون هرموقع که بخواید می‌تونم براتون کار پیدا کنم، حتی اگر کار پاره وقت بخواین
ای خدا عجب سیریشیه این!
خاله یسنا- بهش فکر کن دخترم پیشنهاد خوبیه
- چشم، بهش فکر می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #7
( پارت پنج)
بعد چای را بهانه کردم و برای خلاصی از نگاه های آرش به سمت آشپز خونه پا تند کردم از درِ آشپزخانه که وارد شدم با دیدن چیزی که نباید می‌دیدم دست روی دهنم گذاشتم و از خجالت سرخ شدم خداروشکر هنوز فاصله بین صورت یاسمن و شهریار پر نشده بود، من باید چیکار می‌کردم یک لحظه تصمیم گرفتم که بازگردم اما تا سرم را چرخاندم دیدم که آرش مرا زیر زربین گرفته بدجور در منگنه مانده بودم عصبانیتم را در دستانم ریختم و مشتم را محکم فشردم طوری که ناخن‌هایم در پوستم فرو رفتند قدمی به جلو برداشتم و سرفه مصلحتی کردم که متوجه‌ام شدن شهریار هول کرده صورتش را از یاسمن جدا کرد و از صندلی پاشد طوری که صندلی کمی به عقب پرت شد و صدای بدی داد.
لب گزیدم آروم و خجل زمزمه کردم:
- ببخشید
شهریار دستی به ته ریشش کشید و مضطرب اطرافش را نگاه کرد
شهریار- یاسمن من، من دیگه میرم پذیرایی
یاسمن که حالش دست کمی از شهریار نبود در جواب سرش را تکان داد شهریار از کنارم رد شد و رفت به سمت یاسمن رفتم و از پشت زدم رو شونه‌اش
- چته تو هپروت موندی
تکانی به خودش داد
یاسمن- چمه؟ شب تولدت گند زدی به احساساتم
خندیدم و شونه‌ای بالا انداختم
- به من چه، بعدم تو آشپزخونه جای نامزد بازیه مگه؟
برگشتم سمت سماور سینی را گذاشتم روی کابین و لیوان‌های چای را توش چیدم
یاسمن- ببینش تروخدا جای عذر خواهیشه
چپ چپی نگاهش کردم
- هشت تا فنجان درسته؟
یاسمن بلند شد و آمد کنارم یکی از لیوانارو برداشت
یاسمن- منو فاکتور بگیر نمی‌خورم
سر تکان دادم
- خیر سرت تو امده بودی آشپزخونه که چای بریزی
یاسمن- خب آره می‌خواستم بریزم که تو سر رسیدی
چپ نگاهش و خندیدم
- اره اونم چه چایی!
او هم ریز خندید
یاسمن- ولشکن حالا... میگم پسره رو دیدی؟
- کی رو!
یاسمن- همین پسره آرش دیگه دوست شهریار و عرفان.
قوری رو برداشتم
- آهان خب، مگه دیدن داره؟
یاسمن- بابا منظورم این نیست که
- خب پس چی؟
با دستش ابعادی رو نشون داد و گفت:
- کُلی
- ویترینش که خوب بود.
یاسمن- سر به سرم نزار، میزنمتا.
با حالت انزجاری گفتم:
- وحشی!
وقتی چشم‌های گشاد و منتظرش را دیدم پوفی کشیدم و گفتم:
- بابا طرف یک تخته‌اش کمه دو ساعته اونجا نشستم از هر فرصتی برای نگاه کردن بهم استفاده می‌کنه نگاهش رو غافلگیر می‌کنم بازم از رو نمیره لبخند ژکوند تحویلم می‌ده، می‌خوای ازش خوشم بیاد؟
با حرص به ریختن چای ادامه دادم
یاسمن- ولی اون به شهریار گفته که ازت خوشش میاد
- چی؟!
فوری دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا صدا بیرون نرود یاسمن با انگشتش علامت هیس را نشان داد
آروم اما با لحن تندی بهش توپیدم
- یاسی بیخیال. همینجوریش هم بهم نگاه می.کنه عوقم می‌گیره تازشم اصرار داره برم تو شرکتش کار کنم فکر کرده کیه مثلاً؟ پسرِ شاهه!
یاسمن- خب خیلی خوبه که
تند نگاهش کردم
- من چی میگم تو چی میگی
یاسمن قوری رو از دستم گرفت و گذاشت رو سماور و بازوهامو گرفت و روبه‌روش قرارم داد
یاسمن- اون ازت خوشش امده ی بچه هم از طرز نگاه کردن طرف حسش رو می‌فهمه، در عجبم تو چطور نمی‌فهمی، در ضمن کار کردن تو شرکت اون برات خیلی خوبه مگه خودت دنبال کار نبودی؟
- فکر می‌کنی الان واسه چی تو آشپزخونه ام و کنار توعه اسکل دارم چای می‌ریزم از همین نگاه ها فرار کردم دیگه بعدم من بمیرم تو شرکت این آرش خان پام رو نمی‌زارم
یاسمن- طرف آدم حسابیه با اصل نسبه... .
- اصل حرفتو بگو؟
یاسمن- گویا قصدش جدیه و خواهان آشنایی بیشتری با توعه شاید به ازدواج هم ختم بشه این یک فرصت طلاییه
- منم جوابم منفیه، از قول من بهش برسون که هیچ امیدی نداشته باشه، و از این به بعد اطرافم نپلکه
یاسمن- بخدا داری اشتباه می‌کنی،
چیه تو از اون کمه هم تحصیل کرده هم خوش قدو بالا صورت جذاب و مثل ماهت هر فردی رو مجذوب خودش می‌کنه، چشمات هم که نگم رنگی و خوشگل، ماه
- ول کن یاسی حوصله ندارم، مزه نریز
یاسمن- مزه نمی‌ریزم واقعیته
پوزخند زدم
- زیبایی شاید نعمت باشه اما بیشتر مایه‌ی دردسره
دستش را بر روی بازویم گذاشت و فشار خیفی داد
یاسمن- ببین اصلاً مجبور نیستی الان جواب بدی روش فکر کن خب.؟
خیره نگاهش کردم پوفی کشید و دوتا فنجان دیگر را بجای من که دیگر دست و دلم به کار نمی‌رفت پر چای کرد
یاسمن- من رفتم تو هم از این حالت برج زهرماری بیا بیرون و دنبالم بیا
سینی چای را برداشت و رفت نزدیک درب آشپزخانه که شد صدایش کردم:
- یاسمن!
اول سرش و بعد همه‌ی تَنش را به سمتم چرخاند.
- من امشب یک چیزی رو فهمیدم
سوالی نگاهم کرد تکیه‌ام را از کابینت گرفتم
- اینکه هیچکس، هیچوقت نمی‌تونه من رو درک کنه چیز عجیبی نیست چون در شرایط من قرار ندارین.
پلک هایش به سرعت بر روی هم می‌افتادند لب بالایش را به دندان گرفت مردد قصد داشت قدمی به سمتم بردارد
یاسمن-آتوسا‌...
لبخندی زورکی بر روی لب‌هایم گنجاندم
- می‌خوام کمی تنها باشم، میام
سرش را تکان داد پا پس کشید و به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
دستانم را بر روی صورتم گذاشتم چند بار بر زیر چشمانم کشیدم اما خبری از اشک نبود اصلاً گریه برای چه؟ دم دست‌ترین صندلی را عقب کشیدم و پشت میز غذاخوری نشستم و به فکر فرو رفتم هرجور و از هر طرف بهش فکر می‌کنم نمی‌شد حرف‌های یاسمن شاید درست باشن و آقا آرش مرد کاملی باشد اما برای من هیچ جذابیتی ندارد که حتی بخواهم نگاهش کنم، من خواهان رابطه با هیچ مردی نبودم و نیستم حداقل تا زمانی که برای خودم کاره‌ای شوم پول تو جی‌بیم از آن فرد نباشد و بتوانم از پس هزینه‌هایم بر بیایم خانه‌ای حتی اگر اجاره‌ای داشته باشم تا از نظر آن فرد من ضعیف جلوه داده نشوم، حداقل از نظر من.
باید تا یک جایی هم تراز باشیم از همه مهمتر احساس، من باید نسبت به او احساسی داشته باشم شاید اگر علاقه‌ای بود بقیه چیزها هیچ اهمیتی نداشت اما من در خود حسی نسبت به این آدم نمی‌بینم... .
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #8
(پارت شش)
به سالن رفتم و موبایلم رو از کیفم در اوردم و اسنپ گرفتم
بعد کمی به جمع نزدیک شدم
- با اجازه اتون ما دیگه بریم، مهناز
به مهناز اشاره کردم تا بلند بشه
عرفان- هنوز زوده که!
خاله یسنا به سمتم امد و بقیه هم از جاشون بلند شدن
خاله یسنا- چی شد آتوسا چرا یهو تصمیم گرفتی بری؟
- نه خاله جان چی باید بشه فقط دیر وقته فردا کلاس داریم
خاله یسنا- هر طور راحتی
بهم نزدیکتر شد
خاله یسنا- راستی یادم رفت بگم خاله مهتابت سراغت رو می گرفت گویا بچه هاش هر کدوم رفتن سر خونه زندگی‌شون و تنها مونده بهش یک سر بزن آدرسشو که داری؟
- خبر نداشتم، سرم خلوت بشه تو دو سه روز آینده حتماً میرم
به مهناز نگاه کردم داشت مانتوش رو می‌پوشید رفتم سمت کیفم و برش داشتم
عمو علی- بزار یاسمن برسونتت دخترم!
برگشتم سمتش
- نیازی نیست عمو اسنپ گرفتم دم دره دیگه یاسمن به زحمت نیوفته
لبخند زد و آغوشش رو برام باز کرد و مثل همیشه خودم رو توش گم کردم آغوشش همیشه برام گرم‌ترین و امن‌ترین جای جهان هست مردی که غریبه بود اما تمام عمر برام پدری کرد و از هر آشنایی آشناتر شد در خونه اش رو همیشه به روم باز نگه داشت و حمایتم کرد و خوب می‌دونم اون مبلغ نه چندان کم که هر از گاهی به حسابم واریز می‌شه از جانب کیست.
عمو علی- مراقب خودت باش
با اکراه خودم رو از بغلش جدا کردم انگار اونم فهمید که لبخند غمگینی رو لبش نقش بست و ادامه داد:
- میدونی که دلتنگت می‌شم هوای قلب بیمار این پدر پیرتو داشته باش هر از گاهی بهمون سر بزن
لبخند تلخی زدم و با پلک زدن سعی بر زدودن اشک چشمام داشتم و برای اولین بار کلمه‌ای که میدونستم چقدر خوشحالش می‌کنه رو با زور و ضرب به زبون آوردم...
- اِ بابا خدانکنه خیلی هم جونی!
برق چشماش رو به وضوح دیدم و از خجالت سر پایین افکندم خاله یسنا با بغض دستم رو گرفت
خاله یسنا- قربونت برم من دخترم
زیر لب زمزمه کردم:
- خدا نکنه
یاسمن- مامان، بابا من کم کم دارم حسودی می‌کنما یه وقت بچه سر راهی نباشم
همه‌ی جمع خندیدن
شهریار- خانمی تو منو داری
و دستش رو دور کمر یاسمن پیچوند
عرفان- اه اه چندشا یکم حیا و عفت هم خوب چیزیه
یاسمن خودشو به شهریار فشرد و زبانش را برای عرفان در اورد
عرفان بی توجه به یاسمن به سمتم امد و من را در بغلش فشرد
عرفان- بی معرفتی نکن زود به زود به دیدارمون بیا من که تو خوابگاه نمی‌تونم بیام
بعد آروم در گوشم زمزمه کرد:
- شرطمون هنوز سرجاشه‌ها آبجی کوچیکه فکر نکن یادم رفته
خنده ریزی کردم و آروم به پشتش زدم و گفتم:
- سرجاشه
ازش جدا شدم و به آقا آرش نگاه کردم که دیدم سگرمه‌ هاش تو هم رفتن قدمی به سمتش رفتم و با اکراهی که با یک لبخندسعی بر پنهان کردنش داشتم با او دست دادم و بعد از اون شهریار، باهاشون خداحافظی کردم مهناز هم به همه دست داد
یاسمن گفت که تا پایین همراهیمون می‌کنه از در خارج شدیم و یاسمن رو پوشش رو تنش کرد و کادوها رو که قبلاً تو پلاستیک گذاشته بود به دستم داد برگشتم دوباره براشون دست تکون دادم و انگار چیزی در ناخوداگاهم می‌خواست که این تصویر را به خاطر بسپارم!
در حالی که سوار آسانسور می‌شدیم صدای آقا آرش رو شنیدم که اونم داشت خداحافظی می‌کرد و دیر وقت بودن را بهانه کرد دکمه طبقه همکف را که زدیم تا پایین حرفی بینمان رد و بدل نشد انگار تو خلصه فرو رفته بودیم
پایین رفتیم اسنپ هم انگار تازه رسیده بود
مهناز سوار شد و من هم می‌خواستم سوار شوم که یاسمن دست من را کشید پشت سرش رفتم و چند قدمی دور شدیم
یاسمن- از دست من که ناراحت نشدی هان؟ بالا نشد بپرسم‌.
- نه این چه حرفیه تو که منو می‌شناسی
یاسمن- مطمئنی
- اِ یاسی، اصلا اینطور نیست مگه میشه من از دست تو ناراحت بشم
لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم
خندیدم و و بغلش کردم
-ممنونم بابت همه چیز
در همین حال آرش از در خارج شد نگاهش با ما افتاد مکثی کرد و به سمت ماشین مشکی لندکروزش رفت نفهمیدم چرا یهو برج زهرمار شد این؟ از یاسمن جدا شدم
- برو داخل چیزی رو سرت نیست گشت نیاد بهت گیر بده
یاسمن- باشه مراقب باشین رسیدین بهم پیام بده
- باشه فعلاً شب بخیر
سوار شدم و براش دست تکون دادیم... .
بعداز تعویض لباس می‌خواستم سمت تخت خواب برم که مهناز گفت: پنجره رو با خودت می‌بندی هوا سرده
بدون گفتن هیچ حرفی به سمت پنجره برگشتم و قدم برداشتم پرده سفیدی که توسط بادی که می‌وزید به رقص در امده بود به صورتم برخورد کرد با دست کنار زدمش و در حالی که داشتم پنجره رو می‌بستم چشمم به قرص ماه کامل خورد
پس امشب ماه کامله؟
و چه چیزی زیباتر از این از بستن پنجره منصرف شدم و تصمیم گرفتم به یاد کودکیم قدری به نظاره ماه و ستاره‌گان بنشینم در همین حین شعری از استاد شهریار به ذهنم آمد و آن را زمزمه کردم:
- امشب ای ماه به درد دلِ من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد منِ مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم
که تو از دوری خورشید چها می‌بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سرِ بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبار آگینی.
قطره اشکی که بر گونه‌ام سُر خورد رو با سر انگشت پاک کردم و نگاهی دوباره به ماه انداختم لبخندی زدم و پنجره را بستم...
خودم را روی تخت خوابی که صدای قیژ قیژش گوش عالم را کر می‌کند رها کردم و چشمانم را برای لحظاتی بر روی هم گذاشتم که صدای آرام و پچ پچ وار مهناز در امد
مهناز- خوابیدی؟
- نه
مهناز- میگم... تو خانواده یاسمن رو از کی می‌شناسی
- فکر کنم قبلاً بهت گفته بودم.
مهناز- اره ولی سر سرکی با جزئیات نگفتی که!
- فردا واست میگم الان می‌خوام بخوابم
مهناز- خب اگه نگی من نمی‌تونم بخوابم
- اگه بگم می‌زاری بخوابم؟!
مهناز- اره
بعد از مکث طولانی سعی کردم داستان رو خلاصه وار براش شرح بدم تا مجبور نباشم باز هم در خاطرات کودکی گم شوم.
- عمو علی مدیر پروشگاهی بود که من رو توش گذاشته بودن اون موقع خاله یسنا هم اونجا کار میکرد اما بعد از به دنیا امدن یاسمن دیگه پرستاری کردن تو پرورشگاه رو ول کرده بود اما هر ازگاهی یاسمن رو می‌آورد تا هم پیش عمو باشن هم با بچه‌های هم سنش بازی کنه منم اون موقع خیلی منزوی و گوشه گیر بودم و بجز یاسمن با هیچ یک از بچه‌ها دوست نبودم و یاسمن هم همینطور به حدی که خیلی به هم وابسته شده بودیم و یاسمن هر روز به پرورشگاه میومد و این شد که بخاطر یاسمن هرکاری که برای اون یا عرفان انجام میدادن برای منم همینطور از خرید لباس و اسباب بازی، تا محبت کردن و این شد که به هم عادت کردیم و اونا شدن خانواده من.
مهناز- پس چطور تورو نبردن خونه‌اشون؟
- قبل هجده سالگیم شرایطش رو نداشتن اما بعد از اون که اختیار دست من بود می‌خواستن خیلی هم اصرار کردن حتی تا همین چند وقت پیش اما من نمی‌خوام که سربار کسی باشم اینطوری راحترم برای همین قبول نکردم
- اره این آخرین باره رو من هم در جریان بودم یاسی گفت
- اره، خب سوال بعد؟
مهناز- هیچی دیگه
- پس بخواب
مهناز- امم، یک چی بپرسم
به پهلو چرخیدم و دستانم را در هم قلاب کردم
- منتظر همین بودم
مهناز- میگما این عِ، آقا عرفان!
-خُب
+ خب من قبلاً اسمش رو شنیدم اما اولین باره که دیدمشون
- اهوم
مهناز- همین دیگه، تو می‌شناسیش چجور پسریه؟
- میدونی، اینو اگه یاسمن بشنوه کله‌اتو می‌کنه
هول کرده سرشو از تخت آویزون کرد پایین
مهناز- راست میگی یعنی رو داداشش حساسه؟
خندیدم
- نمیدونم از خودش بپرس
مهناز- اه شد تو به من ی جواب درست درمون بدی
- فعلاً بخواب فردا صبح یک فکری به حال کراش زدنت می‌کنیم
مهناز- چرا حرف تو دهن آدم میزاری
- خودتی! حالا برگرد برو سر جات تا نیوفتادی... جاییت نشکنه بمونی رو دستم
مهناز- اتفاقاً من رو، رو هوا میزنن تویی که می‌ترشی
- مهی بگیر بخواب.
مهناز- شب بخیر آتی!
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #9
(پارت هفت)
نیم ساعتی می‌گذشت اما هرکار کردم خوابم نبرد گوشیم رو برداشتم و به ساعت نگاه کردم ساعت دو را نشان می‌داد تصمیم گرفتم اینترنت گردی کنم بلکه خوابم بگیره کلیپی توجهم را جلب کرد می‌خواستم اون رو ببینم اما با صدای کم نمی‌شد بنابراین برای پیدا کردن هندزفری هام زیر بالشت را دست زدم اما هندزفری رو پیدا نمی‌کردم آرام از جا بلند شدم طوری که نگذاشتم تخت خواب صدا بدهد چراغ قوه موبایلم را روشن کردم تا درون کیفم را بگردم که ناگهان چشمم به کتابی که امروز از آن مرد در اتوبوس افتاده بود افتاد حس کنج‌کاویم نگذاشت از این کتاب بگذرم مخصوصا وقتی که به یاد اسمش می‌افتادم کتاب را برداشتم ‌و بر سر جایم بازگشتم نور شب خواب، و ماه که از پنجره می‌تابید باعث می‌شدند دید بهتری داشته باشم دستم را بر روی جلد کتاب گذاشتم در دل از خدا بابت کنجکاوی که می‌کردم یا بهتر بگویم(فضولی) عذرخواهی کردم و قول دادم فقط همین یکبار باشد.
بالشت را زیر کمرم جابجا کردم و بر روی آن تکیه زدم اولین ورق را که زدم ناگه بادی همراه با گردو قبار از درون کتاب بیرون آمد که باعث شد سرم را به سرعت عقب برگردانم و دستم را جلوی صورتم قرار بدهم کمی که گذشت دستم را آرام از چشمانم برداشتم چشمم به یک جمله با متن نا مفهومی افتاد که میان اولین برگه نوشته شده بود فکر کردم توهم خودم بود که یک چیزی شبیه به باد از کتاب بیرون آمد اما وقتی دستم به سمت برگه کتاب رفت و به نوشته برخورد کرد آن جمله به چراغ نورانی تبدیل شد تلعلع نوری که از میان کتاب نشأت می‌گرفت شگفت انگیز و در عین حال وهم برانگیز بود ترسیده کتاب را بر انتهای تخت پرت کردم و دستانم را بر روی دهانم گذاشتم با ترس و چشمانی گشاد شده به آن نور ماورایی خیره بودم زبان در دهانم سنگین شد و حتی توان جیغ زدن هم نداشتم اما خیلی زود اثر نور از بین رفت با ترس اطرافم را از نظر گذراندم و دوباره نگاهم بر روی آن کتاب سوق داده شد نیشگونی از بازویم گرفت بلکه از این خواب دلهره آور بیدار شوم اما گویا از واقعیت هم واقعی تر است قلبم مثل قلب گنجشک بی پروا می‌تپید !
خواستم مهناز رو بیدار کنم که یاد کولی بازی‌هاش افتادم و پشیمان شدم آب دهانم را به زور قورت دادم و به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست حال که کتاب را شئ بی جانی می‌دیدم دوباره حس کنج‌کاویم شروع به شوریدن کرد و به پا خواست آب دهانم قورت دادم بلکه گلویم تر شود اما چیزی جز رد یک خراش دردناک بر زبان خشک شده و گلویم به جا نگذاشت.
به قدری غرق این کتاب قدیمی با برگ های فرسوده شده بودم که نفهمیدم پاندول دقیقه و ساعت در چه زمانی وقفه کرده‌اند که چشمانم بسته شدند و به خواب فرو رفتم خوابی عمیق به قدری عمیق که گویا هرگز نمی‌توانم از این خواب بر خیزم... .
درمیان تاریکی مطلق بودم به اطراف نگاه می‌کردم اما چیزی دیده نمیشد دندانهایم به هم می‌خوردند از سرمایی که با ترس تلفیق شده بود، صدایشان سکوت آن فضا را در هم شکسته بود دستانم را بر دور خود پیچاندم
ناگاه صدایی از دور به گوش رسید یک صدای نامفهوم! احساس کردم که آن صدا تنها منجی من در میان این تاریکی است.
صدا گَه نزدیک گوشم می‌شد و گاه دورتر از دور
صدا- در پی من بیا
ترسیده اطراف را از نظر گذراندم اما چیزی ندیدم
- تو که هستی؟
صدا- منجی تو در عالم تاریکی!
- من، من می‌ترسم تنهام نزار
صدا- در پی‌‌ام بیا، بیا
ع×ر×ق ترس از سر و روم می‌چکید و در حالی دور خودم می‌چرخیدم روزنه‌ی نوری از دور دیدم لبخند به لبم امد خواستم قدم بردارم که هرچه سعی کردم پاهایم یاری‌ام نکردند وقتی بهشون نگاه کردم دیدم درون باتلاقی گیر کردم و هر لحظه بیشتر درون آن فرو میروم هراسان دست و پا زدم اما فایده‌ای نداشت و بیشتر غرق شدم سرم را بلند کردم و فریاد زدم:
- دارم غرق میشم کمکم کن.
لحظاتی گذشت و پاسخی دریافت نکردم نا امید مشت بر گل و لای باتلاق کوبیدم و فریاد زدم و کمک خواستم
ناگاه آن صدای ظریف را کنار گوشم شنیدم که نجوا میکرد:
صدا- از او یاری بخواه
سرم را دورم چرخاندم
- تو هنوز اینجایی؟ از کی بخواهم
صدا- اهورا مزدا همانی که تو را در این راه قرار داده‌ است
با خودم زمزمه کردم:
-اهورامزدا! خدا؟
صدا دورتر شد و رصاتر شد به گونه‌ای سخن می‌گفت که انگار تمام جهان صدایش را می‌شنوند
صدا- آری او تو را برگزیده، برای سرنوشت تو، مردم سرزمینت، گذشتگان و همچنین آیندگان!
حرفهایش را متوجه نمی‌شدم، لحظه‌ای به خودم امدم و دیدم که تا گردن درون باتلاق فرو رفته‌ام جیغ زدم ازش خواستم که تنهایم نگذارد
صدا- اگر میخواهی نجات یابی اهورامزدا را به یاری بخوان، این تنها راه است.
صدا چندین بار در گوشم اکو شد دهان باز کردم اما زبانم سنگین شد گویی که تمام تنم از کار افتاده باشد به نور نگاه کردم کم کم داشت درمیان تاریکی گم میشد و من لحظه به لحظه درون باتلاق بیشتر فرو می‌رفتم مزه گِل را در دهانم احساس کردم، چشمانم رفته رفته بسته می‌شدند که با ته مانده‌ی توانم و از ته قلب خدا را به یاری طلبیدم پس از آن به ثانیه نکشید که با سرعت نور از میان تاریکی خارج شدم... .
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #10
(پارت هشت)
بازوم توست کسی کشیده شد و روی کمرم خوابیدم با چشم‌های بسته گفتم:
- ولم کن بزار کمی بخوابم
صدای کلفت و بم مردانه‌ای را شنیدم که گفت:
- برخیز، تو که هستی؟
شنیدن این جمله کافی بود تا هوش از سرم بپرد و چشم‌هایم را به سرعت باز کنم که همزمان با یک جفت چشم که بهم زل زده بودند روبه رو شدم با وحشت جیغ زدم پلک هایم را به هم فشردم و جیغ می‌کشیدم، با حرکت دست و پا عقب، عقب می‌رفتم حس کردم از یک جایی به پایین افتادم درد بدی در کمرم پیچید اما این درد که در پشت و کمرم ریشه دوانده بود هم باعث نشد که از عقب نشینی و فرار دست بردارم پس از کمی دست و پا زدن به چیز محکمی برخورد کردم، احساس کردم جای محکم و امنی است در آن لحظه به خود جرأت دادم تا چشم‌هایم را باز کنم از چیزی که می‌دیدم کم مانده بود شاخ در بیاورم چند بار پلک هایم را باز و بسته کردم اما نه انگار درست میدیدم.
دهنم‌ را باز کردم که چیزی بگویم اما نمی‌توانستم فقط همهمه در میان این آدم‌های عجیب و غریب پیچیده بود، من از وحشت حتی توان قورت دادن آب دهانم‌ را هم نداشتم همان مرد که بالای سرم ایستاده بود و ریش و موهای نسبتاً بلندی داشت به سمتم امد من با چشمانی از وحشت گرد شده صورتش را می‌کاویدم کمی طول کشید تا توانستم خودم را کمی عقب بکشم دستانم را حائل بدنم کردم از این حرکت من او هم ایستاد یک نگاه به مَردم که دایره‌ای به دورمان درست کرده بودند کرد و بعد یک نگاه به بالای سرم، نفهمیدم چه چیزی دید که سرش را به علامت تفهیم تکان داد و پرسید:
مرد- تو کیستی؟
خارج شدن این کلمه از دهان او کافی بود تا باز همهمه میان مردم بپیچد یکی گفت: اون یک پری‌است بسیار زیباست. دیگری گفت: خیر او یک جِن است من شنیدم جِن ها در چند روز گذشته به روستایی در حوالی بابل هجوم آوردند. و یک پسر بچه گفت: او باید از آشوری ها باشد من شنیدم آشوری‌ها بسیار وحشی هستند همانند این. داشتم چیزایی که می‌شنیدم رو واسه خودم تحلیل میکردم آخه بابل، آشوری ها، این آدما، وای خدا اون لحظه دلم می‌خواست بمیرم آخه من کجا بودم. باز اون مرد خطاب به مردم گفت:
- ساکت. ما منتظریم که او سخن بگوید
یکی از زنان حرف های آن مرد را نشنیده گرفت و با خشم از میان جمع بیرون امد گفت:
- اگر او از آشوری ها باشد باید بمیرد من با دستان خود جان او را می‌ستانم تا تقاص خون همسرم را بگیرم
این زن هنگام صحبت‌ کردن به پشت سرم نگاه میکرد خیلی دلم می‌خواست به عقب بازگردم و پشت سرم را نگاهی بیندازم اما ترسیدم باز یک چیز بدتری ببینم تحمل یک شوک دیگر را نداشتم اما من باید چیزی می‌گفتم این مردم داشتند علکی علکی به کشتنم میدادن و من ساکت ماندم
- من، من خب شما کی هستین.؟
همه درِ گوش هم پچ پچ می‌کردند که آن مرد در جوابم گفت:
- ما ماییم تو کیستی؟ چگونه سر به اینجا در آورده‌ای، مزدورِ کدام پادشاهی، چه کسی تورا به اینجا فرستاده است؟
احساس کردم باید این آدما رو قانع کنم وگرنه با بیل و چماقی که دستشان بود همین‌جا کارم را تمام می‌کنند
-من نمی‌دونم کجام من داشتم کتاب می‌خوندم، می‌خواستم بخوابم بخدا، کاری نکردم نمی‌دونم شما از چی دارین حرف میزنین.
مثل یک بچه ای که از کسی ترسیده داشتم اینارو با بغض می‌گفتم و سرم را در یقه‌ام فرو می‌بردم
مرد- مگر می‌شود ندانی از کجا آمده ای ما دور تا دور اینجا را نگهبان گماشته‌ایم تا غریبه‌ای وارد نشود تو چگونه توانستی وارد شوی و خود را به این چشمه آب برسانی...
به سمت راستم نگاه کردم آره واقعا اینجا یک چشمه بود دیگر حرف های این مرد را نمی‌شنیدم غرق در زیبایی این مکان شده بودم که چطور از میان سنگ‌ها و صخره‌های بزرگ آب چشمه می‌جوشید و در یک جوی بزرگ جاری می‌شد من بر روی یکی از همین سنگهای بزرگ خواب بودم یعنی؟ در خیالات و افکار خود غرق بودم که با صدای بم و محکمی از پشت سر به یک باره از جا پریدم ترسیده جابجا شدم و نیم خیز سرم را آروم بلند. کردم نگاهم به کفش‌های عجیبی افتاد که از چرم بودند و تا زانو می‌رسید نگاهم رفته رفته بالا می‌آمد و در عین حال نمادهای حک کاری شده بر روی این کفش ها را از نگاه می‌گذراندم، چشم به به پیراهن سفیدی خورد که تا یکم بالاتر از زانو می‌رسید نگاهم بر روی دست مشت شده‌‌ی مردانه‌ای خشک شد ترسیده سرم را عقب کشیدم و چشمانم به یک جفت نگاه قهوه‌ای و براقش تا مغز و استخوانم نفوذ کرده بود.
مرد- سرورم با شما بودند
سرم را چرخاندم به سمت همان مردی که داشت ازم سوال می‌کرد تا بلکه از این نگاه فرار کنم.
- چی؟
چشم قهوه‌ای من را خطاب قرار داد:
- پرسیدم نامت چیست؟
سرم را دوباره با اکراه به سمتش برگرداندم سعی کردم نگاهم به نگاهش نیوفتد لباهای خشکم را با زبانم تر کردم بازدمم را محکم فرو دادم بلکه از آشوب درونم کاسته شود.
- آتوسا
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین