(پارت نُه)
چشم قهوهای- از کجا آمده ای؟
هر چه سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم انگار نمیشد کنترلم را از دست دادم و دستانم را به زمین کوبیدم و از جا برخاستم روبه روی چشم قهوهای قوی هیکل ایستادم برایم هیچ اهمیتی نداشت که قدم تا شانههایش میرسید با تمام جرأتی که در وجودم مانده بود در چشمان خشمگینش خیره شدم
- منو به مسخره گرفتین؟اینجا کجاست تأتره دوربین مخفیه چیه؟ یعنی چی که از کجا امدم، از اون سرِ دنیا خوب شد؟
یک دور به دور خود چرخیدم و باز روبه رویش قد علم کردم سعی کردم ضعفی که معدهام را زجر میداد و زانوانم را سست میکرد نادیده بگیرم
- اصلا من نمیدونم کجام از کجا امدم که افتادم اینجا شماها بگین اینجا کجاست تا زنگ بزنم یاسمن بیاد دنبالم.
بی توجه به نگاه متعجب اطرافیان خواستم دستم را به سمت جیب لباسم ببرم که متوجه شدم چه لباسی به تن دارم وا رفتم من هنوز با لباس راحتی بودم گوشیم هم نیست آخرین باری که یادم امد گذاشته بودمش روی بالشت و داشتم دنبال هدفون میگشتم.
خدایا این دیگه چه امتحانیه من رو انداختی وسطش
همینطور گیج به دور خود میگشتم که نگاهی سنگین تر از باقی نگاه ها بر روی خود احساس کردم سرم را بالا آوردم که نگاه دیدم با ابروهای بالا پریده و با بهت و تعجب نگاهم میکند یک لحظه خواستم بگویم (هوم چیه آدم ندیدی؟) اما با به یاد آوردن ریخت و قیافهام حرفم را خوردم نگاه اون پایینتر آمد و روی پاهای سفید و پابرهنهام نشست برای اینکه نگاهش را از من بگیرد گلویم را صاف کردم او نگاهش را گرفت و به زمین دوخت قدمی به سمتش برداشتم
- من که میدونم دارین مسخرهام میکنین میدونم مهناز همین دورو برا قایم شده
روبه مردم ادامه دادم:
- برین صداشون کنین بگین من خسته شدم دست از این بازیها بردارن
صدام رفته رفته پایین تر میومد دستانم را لای موهایم کردم و عصبی به همشان ریختم چشم قهوهای با تعجب نگاهم میکرد اما یک پیرمردی پشت سر او بود که به عصای بلندش تکیه زده بود و موشکافانه به من چشم دوخته بود بقیه مردم هم در گوش هم پچ پچ میکردند حدس اینکه حرفای در گوششان چیست آنچنان هم سخت نیست سر هم بعد از همهی حرفهایشان به این نتیجه میرسیدند که دیوانهام خسته از نگاه های پر معنی و نامفهوم با عجز و شانههای افتاده به سمت یکی از صخرهها رفتم.
دقایقی به اندازهی ساعت های طاقت فرسا گذشتند و من هنوز هم سر در گم بودم و نمیتوانستم ربط این مردم با طرز رفتار و لباسهای عجیب را با خودم بفهمم به ذهنم خطور کرد که نکند مرده باشم و اینجا هم بهشت باشد با توجه آب جاری و این مکان زیبا و رویایی اما در دل به خود خندیدم من که اونقدرا هم خوش شانس نیستم به همین راحتی دار دنیا را وداع بگویم.
یک جفت کفش مقابلم توقف کردند سرم را بالا آوردم که با چشم قهوهای و دو تن سرباز روبه رویم ایستاده بود
چشم قهوهای- همراه من بیا
- نمیآیم کجا میخواهی مرا ببری
چشم قهوهای- نترس تورا نخواهم کشت با پای خود بیا وگرنه به زور متوسل میشوم
-من جایی نمیام تا وقتی تکلیفم مشخص نشود
قدمی دیگر به سمتم برداشت چشمانش ساعقه زدند و با خشم غرید:
- مرا بیش از این خشمگین مکن، همراهم بیا
اگر بگویم نترسیدم دروغ گفتم اما من از حرف و خواسته ام با لجبازی پا پس نکشیدم و از جایم تکان نخوردم شاید خدا بالاخره التماسهایم را شنید که، پیرمرد دستش را بر روی بازوی عضلانی و لخت چشم قهوهای گذاشت و گفت:
- دیاکو!
شاخکام تیز شدند این اسم، اسم کیست که اینقدر برایم آشناست، ذهنم به قدری درگیر و کلافه بود که نمیتوانستم بر روی این اسم تمرکز کنم اما بالاخره نام این برجِ زهرمار را دانستم.
آن مردی که ابتدا از من سوال میکرد جلوتر آمد و روبه چشم قهوهای که فهمیدم اسمش دیاکو هست گفت:
- سرورم... .
دیاکو- آتروپات، منتظر بمانید
و بعد دیاکو همراه پیرمرد کمی از ما دور شدند و تنها همین آتروپات و دو سرباز دیگر کنارم ماندند و من به این فکر کردم که چقدر اسم های عجیبی دارند.
اطرافم را از نگاه گذراندم فکر کنم به دستور همین دیاکو بود که الان هیچ اثری از مردم نبود فقط بعضی از دور نگاه میکردند دقایق طولانی گذشت و تمام این مدت پیرمرد صحبت میکرد و دیاکو فقط گوش میداد و من کلافه فکرهایی که به ذهنم هجوم میآوردند را عقب میراندم.
بالاخره دست از صحبت و کلنجار رفتن برداشتند و اینبار پیرمرد جلوتر از دیاکو به سمتم قدم برداشت قبل از اینکه او چیزی بگوید من به سمتش رفتم و گفتم:
- من میخواهم تکلیفم مشخص شود تا الان هم بیخود منتظر ماندم یعنی چه این اوضاع یکباره بیاید بگویید وسط جزیره آدم خوارا افتادهام
پیرمرد- آرام باش در اینجا قرار نیست کسی تو را بخورد
امدم دهنم را باز کنم که دستش جلو امد
پیرمرد- مگر نمیخواهی پاسخ سوالاتت را بدانی؟
سکوت کردم که ادامه داد:
- پس همراهم بیا
حتی فرصت نداد که اعتراض کنم و سلانه سلانه گام برداشت و از ما دور شد اما باید اعتراف کرد که با کلام و آرامش بیانش مرا رام کرد تا همراهش شوم