. . .

در دست اقدام رمان وقفه‌ی زمان | زینب رویشد

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. تاریخی
inshot_۲۰۲۴۰۴۲۰_۲۲۲۰۱۲۳۰۸_cr4p_gii8.jpg


نام رمان: وقفه‌ی زمان
نام نویسنده: زینب رویشد
ژانر: درام، تاریخی، عاشقانه، تخیلی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه:⁦⁦
آتوسا‌ دختری همانند آتش! او بر دور خود حصاری از جنس تنهایی کشیده، قفسی که درب آن از درون قفل است. زنجیری به‌ آن قفس وصل و از ارتفاعی بلند آویزان شده‌است. تکان‌های خفیفی همراه با صدای به هم خوردن زنجیر! آن فضای تاریک و کلاسیک را ترسناک تر می‌کند، زانوان خود را محکم در بغل فشرده و به دنیای بیرون خیره می‌شود! اما نه با حسرت بر عکس! او این حصار را دوست تر می‌دارد از رهایی! ناگاه باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند قفس به دو طرف تکان های شدیدی می‌خورد. در دل دختر داستانمان هول و ولایی به پا می‌شود او راهی جز باز کردن درب قفس ندارد.کلید قفل را با تردید برداشت و همزمان با رعد و برق تکان شدیدی به قفس داده می‌شود. به گوشه‌ای پرت شده وجیغی همراه با درد می‌کشد. با دستانی لرزان قفل در را گشوده او منتظر سقوط خود است. از ارتفاع بلند، در دل سیاهی پرت می‌شود ناگاه موجودی خارق‌العاده با بال های پهن سپید! منجی او شده و در آسمان به پرواز در می‌آیند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #11
(پارت نُه)
چشم قهوه‌ای- از کجا آمده ای؟
هر چه سعی می‌کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم انگار نمی‌شد کنترلم را از دست دادم و دستانم را به زمین کوبیدم و از جا برخاستم روبه روی چشم قهوه‌ای قوی هیکل ایستادم برایم هیچ اهمیتی نداشت که قدم تا شانه‌هایش می‌رسید با تمام جرأتی که در وجودم مانده بود در چشمان خشم‌گینش خیره شدم
- منو به مسخره گرفتین؟اینجا کجاست تأتره دوربین مخفیه چیه؟ یعنی چی که از کجا امدم، از اون سرِ دنیا خوب شد؟
یک دور به دور خود چرخیدم و باز روبه رویش قد علم کردم سعی کردم ضعفی که معده‌ام را زجر میداد و زانوانم را سست می‌کرد نادیده بگیرم
- اصلا من نمیدونم کجام از کجا امدم که افتادم اینجا شماها بگین اینجا کجاست تا زنگ بزنم یاسمن بیاد دنبالم.
بی توجه به نگاه متعجب اطرافیان خواستم دستم را به سمت جیب لباسم ببرم که متوجه شدم چه لباسی به تن دارم وا رفتم من هنوز با لباس راحتی بودم گوشیم هم نیست آخرین باری که یادم امد گذاشته بودمش روی بالشت و داشتم دنبال هدفون می‌گشتم.
خدایا این دیگه چه امتحانیه من رو انداختی وسطش
همینطور گیج به دور خود می‌گشتم که نگاهی سنگین تر از باقی نگاه ها بر روی خود احساس کردم سرم را بالا آوردم که نگاه دیدم با ابروهای بالا پریده و با بهت و تعجب نگاهم می‌کند یک لحظه خواستم بگویم (هوم چیه آدم ندیدی؟) اما با به یاد آوردن ریخت و قیافه‌ام حرفم را خوردم نگاه اون پایین‌تر آمد و روی پاهای سفید و پابرهنه‌ام نشست برای اینکه نگاهش را از من بگیرد گلویم را صاف کردم او نگاهش را گرفت و به زمین دوخت قدمی به سمتش برداشتم
- من که می‌دونم دارین مسخره‌ام می‌کنین می‌دونم مهناز همین دورو برا قایم شده
روبه مردم ادامه دادم:
- برین صداشون کنین بگین من خسته شدم دست از این بازی‌ها بردارن
صدام رفته رفته پایین تر میومد دستانم را لای موهایم کردم و عصبی به همشان ریختم چشم قهوه‌ای با تعجب نگاهم میکرد اما یک پیرمردی پشت سر او بود که به عصای بلندش تکیه زده بود و موشکافانه به من چشم دوخته بود بقیه مردم هم در گوش هم پچ پچ می‌کردند حدس اینکه حرفای در گوششان چیست آنچنان هم سخت نیست سر هم بعد از همه‌ی حرف‌هایشان به این نتیجه می‌رسیدند که دیوانه‌ام خسته از نگاه های پر معنی و نامفهوم با عجز و شانه‌های افتاده به سمت یکی از صخره‌ها رفتم.
دقایقی به اندازه‌ی ساعت های طاقت فرسا گذشتند و من هنوز هم سر در گم بودم و نمی‌توانستم ربط این مردم با طرز رفتار و لباس‌های عجیب را با خودم بفهمم به ذهنم خطور کرد که نکند مرده‌ باشم و اینجا هم بهشت باشد با توجه آب جاری و این مکان زیبا و رویایی اما در دل به خود خندیدم من که اونقدرا هم خوش شانس نیستم به همین راحتی دار دنیا را وداع بگویم.
یک جفت کفش مقابلم توقف کردند سرم را بالا آوردم که با چشم قهوه‌ای و دو تن سرباز روبه رویم ایستاده بود
چشم قهوه‌ای- همراه من بیا
- نمی‌آیم کجا میخواهی مرا ببری
چشم قهوه‌ای- نترس تورا نخواهم کشت با پای خود بیا وگرنه به زور متوسل می‌شوم
-من جایی نمیام تا وقتی تکلیفم مشخص نشود
قدمی دیگر به سمتم برداشت چشمانش ساعقه زدند و با خشم غرید:
- مرا بیش از این خشمگین مکن، همراهم بیا
اگر بگویم نترسیدم دروغ گفتم اما من از حرف و خواسته ام با لجبازی پا پس نکشیدم و از جایم تکان نخوردم شاید خدا بالاخره التماس‌هایم را شنید که، پیرمرد دستش را بر روی بازوی عضلانی و لخت چشم قهوه‌ای گذاشت و گفت:
- دیاکو!
شاخکام تیز شدند این اسم، اسم کیست که اینقدر برایم آشناست، ذهنم به قدری درگیر و کلافه بود که نمی‌توانستم بر روی این اسم تمرکز کنم اما بالاخره نام این برجِ زهرمار را دانستم.
آن مردی که ابتدا از من سوال می‌کرد جلوتر آمد و روبه چشم قهوه‌ای که فهمیدم اسمش دیاکو هست گفت:
- سرورم... .
دیاکو- آتروپات، منتظر بمانید
و بعد دیاکو همراه پیرمرد کمی از ما دور شدند و تنها همین آتروپات و دو سرباز دیگر کنارم ماندند و من به این فکر کردم که چقدر اسم های عجیبی دارند.
اطرافم را از نگاه گذراندم فکر کنم به دستور همین دیاکو بود که الان هیچ اثری از مردم نبود فقط بعضی از دور نگاه می‌کردند دقایق طولانی گذشت و تمام این مدت پیرمرد صحبت می‌کرد و دیاکو فقط گوش می‌داد و من کلافه فکرهایی که به ذهنم هجوم می‌آوردند را عقب می‌راندم.
بالاخره دست از صحبت و کلنجار رفتن برداشتند و اینبار پیرمرد جلوتر از دیاکو به سمتم قدم برداشت قبل از اینکه او چیزی بگوید من به سمتش رفتم و گفتم:
- من می‌خواهم تکلیفم مشخص شود تا الان هم بی‌خود منتظر ماندم یعنی چه این اوضاع یکباره بیاید بگویید وسط جزیره آدم خوارا افتاده‌ام
پیرمرد- آرام باش در اینجا قرار نیست کسی تو را بخورد
امدم دهنم را باز کنم که دستش جلو امد
پیرمرد- مگر نمی‌خواهی پاسخ سوالاتت را بدانی؟
سکوت کردم که ادامه داد:
- پس همراهم بیا
حتی فرصت نداد که اعتراض کنم و سلانه سلانه گام برداشت و از ما دور شد اما باید اعتراف کرد که با کلام و آرامش بیانش مرا رام کرد تا همراهش شوم
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #12
(پارت ده)
پیرمرد رفت و من دنبالش به راه افتادم از پشت سر صدای دیاکو را شنیدم که آتروپات را به نزد خود خواند همینطور که در کنار پیر مرد قدم می‌زدم به عقب سر برگرداندم نگاهم افسار گسیخته بر روی دیاکو نشست اما چشم و هواس او در جای دیگری روی برگرداندم و دیدم که فاصله من آن پیرمرد زیاد شده برای همین پا تند کردم تا به او برسم کم کم از آنجا دور شدیم پیرمرد که متوجه تاخیر من شد آرام قدم برداشت و به نوعی می‌خواست همراهش گام بردارم.
در کنار پیرمرد در یک جاده سنگلاخی قدم بر می‌داشتیم و از میان مردم رد می‌شدیم صداهای گفتگو، چکش، چرخ گاری و قیژ قیژ در با هم تلفیق شده بودند که همین باعث شد سرم را بالا بگیرم و به اطرافم توجه کنم به خانه‌هایشان نگاه انداختم خانه‌هایی که بعضی از آنها با چوب ساخته شده بودند همچون سایه‌بان و بعضی کاه وگلی، اما بیشتر آن‌ها چادری بودند از کنار مردم که رد می‌شدم با تعجب به من نگاه می‌کردند اما در عین حال برای پیرمرد به نشانه احترام سرخم می‌کردند از گفتگوی بین دو مردی که از کنارشان می‌گذشتیم متوجه این شدم که به زبانی به غیر از زبان فارسی صحبت می‌کنند! اما من چطور می‌توانستم زبان آنها را متوجه شوم برای لحظه‌ای هنگ کرده ایستادم من چطور متوجه این تناقض نشده بودم مگر می‌شود همچین چیزی؟ چطور تا این لحظه دقت نکرده بودم! من به چه زبانی با آنها حرف میزدم؟ با تعجب و دهانی باز به آن دو مردی که ایستاده بودند و به من نگاه می‌کردند خیره شدم مغزم مانند ویندوز خراب فقط ارور میداد و خطا میزد باز ضعف و سرگیجه‌ام شروع شد اما الان زمان مناسبی برای نشستن و استراحت کردن نبود من باید خیلی زود تکلیف خود را مشخص کنم.
واقعاً من اینجا چیکار می‌کنم به کدام کشور امدم که زبانشان را میفهمیدم اما در عین حال برایم نا آشنا بود اصلا من که به زبانی به غیر از فارسی تسلط نداشتم! مستأصل چنگی به موهایم زدم و محکم کشیدمشان، متوجه حضور پیرمرد در کنارم شدم.
پیرمرد- چه شده چرا باز ایستادید؟
سرم را کج کردم با تعجب به دهانش موقع صحبت کردن با چشمان گشاد شده نگاه کردم با تمام شدن جمله‌اش بغض کرده دستانم را به صورتم گرفتم تا برای لحظاتی هم شده چیزی نبینم بلکه این کابوس تمام شود اما واقعیت حتی در سیاهی پشت پلکانم هم رژه می‌زد بعد از لحظاتی دستانم را از صورتم برداشتم و رو به پیرمرد با زبانی که برایم نا آشنا و مبهم بود گفتم:
- می‌خواهم حقیقت را بدانم هرچه زودتر.
و به او اجازه سخن گفتن ندادم و جلوتر از او گام های بلندی برداشتم.
پس از گذشت از میان مردم و خانه ها به یک کلبه چوبی رسیدیم پیرمرد با دستش در را هل داد که با صدای قیژ ممتدی باز شد به سمتم سر چرخاند منظورش را متوجه شدم اما بین ماندن و وارد شدن مانده بودم می‌ترسیدم و نمی‌توانستم به همین سادگی و با یکی دو جمله به یک فرد اعتماد کنم
گویا از تردیدم در وارد شدن احساسم را فهمید که لبخند آرامش بخشی بر روی لب‌هایش نقش بست و جلوتر از من وارد شد در همین حین گفت:
-پیشتر نیز به تو گفتم که از من نهراس، ما اینجاییم که با هم سخن بگوییم باید مطالبی را برایت روشن سازم
اون که رفت داخل منم پشت سرش رفتم به در ورودی ی پله میخورد که باید پایین میرفتم متعجب یک نگاه سرتاسری به اتاق انداختم یک میز چوبی وسط اتاق بود که یک شمع بر روی اون روشن بود که باعث ایجاد نور کمی در اتاق شده بود با یک فرش دست بافت کوچک وسط اتاق و یک کتابخانه ای که در یک طرف دیوار درست کرده‌اند که تعداد زیادی تومار که بنظر می‌رسید از جنس پوست باشند در کتابخانه گذاشته بودند یک در چوبی که قفل بزرگی بهش خورده بود و درست روبه روی در ورودی و پشت به میز بود که توجه من را بیشتر جلب کرد در حال برسی اتاق بودم که از پشت سرم همینطور که پنجره چوبی را باز می‌کرد شروع به صحبت کرد:
- اینجا برای من مکانی برای آرامش و مطالعه است خانه دومی که در آن بیشتر از خانه‌ی خود روزگار می‌گذرانم.
- بله، اتاق زیبایی است، اما من برای دیدن اتاق به اینجا نیامدم من به دنبال یافتنِ پاسخ سوالاتم هستم.
پیرمرد برگشت و بدون حرف نگاه عمیقی به من انداخت و به سمت کتابخانه‌ رفت و بعد از جستجو توماری را برداشت پس از باز کردن آن باز نگاه گذرایی به من انداخت و پشت میز بازگشت و در کنار تنه‌ی درختی که فکر می‌کنم به عنوان صندلی استفاده می‌شد ایستاد تومار را باز کرد و روی میز قرار داد و سپس سخنش را اینگونه آغاز کرد:
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #13
(پارت یازده)
پیر‌مرد- از دوران کودکی به علم‌ودانش علاقه‌مند بودم و می‌دانستم که هرچه بیاموزم در مقابل جهانِ به این بزرگی بسیار اندک است، پس از سالها کسب علم این را به خوبی می‌دانم که بعضی چیزها فراتر از دانش و دانسته‌های ما است، بعضی که اعتقاد ندارند آن‌ها را افسانه می‌نامند اما من معتقدم که هرگز افسانه‌ای وجود ندارد و همه چیز بر پایه‌ی اساس و واقعیت ها بنا شده است از ازل تا ابد. و من امروز مدرکی برای اثبات این واقعیت یافتم و آن مدرک تو هستی!
سرم را کج کردم و تره مزاحمی از موهایم را پشت گوش زدم و با تر کردن لبهایم پرسیدم:
- میشه واضح تر توضیح بدید که من هم متوجه شوم
بدون درنگ و در حالی که نگاه نافذش را برای لحظه‌ای از چشمانم نمی‌گرفت ادامه داد:
- سالها پیش از استادم شنیدم که می‌گفت یک افسانه باستانی هست که میگوید هر۱۰۰سال یا یک قرن یک شخص حال چه مرد باشد یا چه زن از دنیایی دیگر وارد دنیای ما می‌شود من سالهاست که در حال مطالعه و جمع آوری اطلاعات در این باره بودم و می‌شود گفت، سالهاست که منتظر ورود تو به سرزمینمان بودم!
ناباور سرم رو به دو طرف تکان دادم
- شما دارید با من شوخی می‌کنید مگر نه؟
با تکان دادن سرش و پاسخ منفی که داد خنده عصبی کردم و داد زدم:
- یعنی چی؟ من نمی‌فهمم این حرف هارو همین الان باید برگردم به دنیای خودم
عصبی طول و عرض اتاق را قدم می‌زدم و داد و بیداد می‌کردم
- شما دارید سر به سرم میزارید؟ من همین الان می‌خوام برگردم بسه این مسخره بازی‌ها، یعنی چی که منتظرم بودید من نمی‌خوام اینجا باشم، اصلاً اینجا کجاست که یک نفر پیدا نمی‌شه یک حرف درست بهم بزنه
در همین حین راهم را به سمت در برای خروج کج کردم که ناگاه صدای کوبیده شدن عصای پیرمرد بر روی زمین من را از برداشتن قدم بعدی بازداشت صدای عصا به قدری محکم و کر کننده بود که از ترس به خود لرزیدم، با تن صدای بالایی گفت:
- بس کن، این سرنوشت توست و در تقدیر تو نوشته شده‌ است تو نه توان تغییر آن را داری نه دیگر اکنون می‌توانی به سرزمین و دنیای خود باز گردی
به سمتش برگشتم در آن لحظه دنیا دور سرم می‌چرخید، با بِهت گفتم:
- چی؟!
پیرمرد- اکنون دیگر نمی‌توانی به جایی که از آن امدی بازگردی... .
چشمانم سیاهی رفتند تلو خوردم و دستم را به چیزی که در نزدیکی ام بود زدم بلکه مانع از افتادم شوم احساس کردم که اتاق دور سرم در گردش است دیگر صدایش را واضح نمی‌شنیدم، متوجه نمی‌شدم که چه می‌گوید در حالت گیج و گُنگی بودم دستانم را به سرم گرفتم چشم‌هایم را چند بار باز و بسته کردم تا از آن حالت گیجی خارج شوم اما گویا فایده‌ای نداشت ناگاه چشم‌هایم بسته شدند و وارد عالم بی‌خبری شدم... ‌.
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #14
(پارت دوازده)
صدای گفتگو می‌شنیدم؛ ولی صدا خیلی دور بود نمی‌دانم چقدر گذشت که کم کم به خود امدم و توانستم اعضای بدنم را تکان دهم پلک‌هایم تکان خوردند سعی کردم چشم‌هایم را باز کنم اما همین اندک سعی که کردم و چشمانم را نیمه باز کردم در وحشتناکی در سرم پیچید همه جا را تار و مبهم می‌دیدم صدای ناله‌ای از ته حنجره‌ام بیرون آمد که خودم هم به زور شنیدم که در همان لحظه صدای یک زنی را در کنارم شنیدم
زن- بیدار شدی دخترم
و بعد دستی که به سر و موهایم کشیده شد با لذت چشم‌های نیمه بازم را دوباره بستم تمام عمر در آرزوی این لحظه گذراندم که با مهر‌ و محبت مادر از خواب ناز بیدار شوم اما هیچوقت این آرزویم برآورده نشد و گمان می‌کردم که داغ این آرزو همیشه بر دلم می‌ماند اما الان با شنیدن این صدای گرم و مهربان سر دردم را هم فراموش کردم.
دلم نمی‌خواست چشم‌هایم را باز کنم و واقعیت تلخ زندگی مانند پتک بر سرم آوار شود.
زن- چشمانت را باز کن دخترم
با جمله بعدی مجبور شدم چشم‌هایم را باز کنم و اشک سمجی که از گوشه چشمم سرازیر شده بود را با پشت دست پاک کنم سرم را به سمتش چرخاندم یک زن میان سال با صورتی دلنشین و مهربان داشت
خودم را از بالشتی که پشتم بود بالا کشیدم و اولین سوالی که به ذهنم امد را بر زبان جاری کردم گویا قرار بود در اینجا من سر در گم فقط سوال بپرسم از اطرافیان
- اینجا کجاست؟
در همین حین سرم از درد تیر کشید برای جلوگیری از سر درد، سرم را بین دوتا دستانم گرفتم و آه کشیدم
زن- این را بخور تسکینی برای درد است
بعد یک پیاله‌ای را جلویم گرفت ملحفه را کنار زدم
- نمی‌خوام من باید برم اون پیرمرده، پیر دانا کجاست؟ باید ازش سوال هایی را بپرسم من نمی‌توانم اینجا بمانم
در حال برخاستن از جایم بودم که دستش را روی دستم گذاشت برگشتم به سمتش
زن- آرام باش اکنون زمانش نرسیده او به موقع خود به دیدارت خواهد آمد جناب فرَاُرتیس نیز مایل است با تو سخن بگوید اما اکنون نه اول باید حال تو بهبود یابد سپس.
-فرَاُرتیس!
با وقار خندید و گفت:
- همان پیرمرد.
خجالت کشیده و با اکراه بر سر جایم بازگشتم
- اما من خوبم
پیاله را جلوی صورتم قرار داد
زن- این را بنوش تا بهتر شوی
پیاله را از دستش گرفتم یکم ازش رو مزه کردم که مزه‌اش وحشتناک بود با انزجار دستم را پس کشیدم و همان اندک جرعه‌ای که در دهانم بود را به زور قورت دادم و با پشت دست دهانم را تمیز کردم رو بهش با حالت چندشی گفتم:
- این چه بود؟
با طمأنینه گفت:
- مزه تلخی دارد نامش باذیان است، از سه گیاهِ رازیانه، بادیان و اَنیسون درست کرده‌ام که بسیار برای دردِ سر اثربخش است
سپاسگزاری کردم و ظرف را روی زمین گذاشتم
زن- باید حداقل چند جرعه دیگر از آن بنوشی تا دردت تسکین یابد.
نمی‌خواستم مزه‌ی زهر مانند این دارو رو به روش بیارم برای همین گفتم:
- من خوبم میل ندارم، فقط لطفاً به جناب فرَاُرتیس بگویید که من باید هرچه زودتر ایشان را ببینم... .
 
آخرین ویرایش:

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #15
(پارت سیزده)
دو ساعتی میشد که تو اتاق تنها بودم شب شده بود و من سرم از این همه سوالی که توش بود به مرز انفجار می‌رفت واسم غذا و ی دست لباس آورده بودن اما من نمی‌تونستم غذا بخورم یعنی از گلوم پایین نمی‌رفت، از فکر کردن مغزم هنگ کرده بود بود تا اینکه تصمیم گرفتم که من خودم به دنبالش بروم لباس هام رو عوض کردم یک دست لباس سفید بود با یک رو پوش بلندی که به رنگ قرمز بود کامل اندازه‌ام شد انگار اندازه امو از قبل داشتن ولی من چون تا حالا لباس بلند نپوشیده بودم راحت نبودم باهاش شونه چوبی هم همراه لباس بود اون رو برداشتم و موهام رو شانه زدم... .
دمپایی، یا یه نوع کفش که از جنس چرم بود رو پام کردم و پرده چادر رو کنار زدم هوا تاریک شده بود به محض خروجم مردی جلوم ایستاد و سرباز دیگری هم در آن طرف چادر بود
سرباز+ جایی میخواهید بروید
جوابی بهش ندادم و قدمی به سمت دیگه برداشتم که اون یکی سرباز مانعم شد
- چیکار می‌کنید شما حق ندارید من رو اینجا نگه دارید
سرباز+ شما نمی‌توانید از اینجا خارج شوید
- من می‌خوام که به دیدار جناب فرَاُرتیس بروم
سرباز+ خیر بانو هرگز نمی‌شود لطفاً به درون اتاق خود بازگردید تا دستور برسد
بانو+ چه شده؟
برگشتم سمتش همون بانو بود که از چادر کناری خارج شد فهمیدم که کارم ساخته‌است و دیگه نمیتونم برم
سرباز احترام گذاشت و گفت: بانوی من ایشان قصد داشتند از اتاق خارج شوند و به دیدار جناب فرَاُرتیس بروند که مانع شدم
نگاهش به من بود اما نگاهش سرزنش گرانه نبود در نگاهش مهربانی بود، از این فرصت و نگاه پر ترحم اون استفاده کردم و مظلوم نگاهش کردم و بعد سرم رو پایین انداختم هرچند من از نگاه های که حس ترحم داشتند بیزار بودم اما امشب باید نهایت استفاده را از این نگاه و مهربانی این بانو می‌بردم، لحظاتی گذشت تا اون بانو به حرف امد
بانو+ بگذار برود،
سرم رو بلند کردم لبخندی از بابت موفق شدنم به روی لب‌هایم نقش بست فکر نمی‌کردم اون بانو به این زودی اجازه بده که برم اما همیشه همه‌ چیز بر عکس تصوراتم پیش میرفت
بانو+ ایشان را تا آنجا همراهی کنید.
سربازان احترام گذاشتن و من در حالی که از کنارش رد میشدم درنگ کردم ایستادم و ازش تشکر کردم با باز و بسته کردن چشم‌هاش تایید کرد و من از کنارش گذشتم سر تا پای این بانو اصالت و وقار مشخص بود و من از اینکه اینطوری سهل نگاری می‌کردم خودم رو مقصر می‌دونستم که شاید رفتاری متین و درخور شخصیتم نداشتم... .
اون افراد یکی جلوتر از من و دیگری پشت سرم راه افتادند دقایقی نگذشت که به اون کلبه رسیدیم کلبه‌ای که از بقیه‌ی چادرها و خانه‌ها جدا بود شاید برای همین بود که اون پیر گفت؛ من اینجا آرامش می‌یابم، شاید بخاطر همین دوری از آدما‌ست نزدیک شدیم صدای گفتگو بین دو نفر می آمد گوش تیز کردم یکی از سرباز ها قدمی برداشت تا به جناب فرَاُرتیس خبر دهد که مانع از حرکتش شدم و خودم قدمی جلوتر از اون برداشتم نزدیک در شدم صداهای بحث و گفتگو بیشتر شد و من حالا بهتر می‌تونستم صداشون رو بشنوم
فرَاُرتیس+ تو نمیتوانی اینگونه با او برخورد کنی این سرنوشت اوست
+اما شما که امروز دیدید مردم و بیشتر از همه روأسا چه کردند
فرَاُرتیس+ دیاکو
+ پدر آن دختر نمی‌تواند اینجا بماند روأسا حتی با سخنان شما هم قانع نشدند او باید برود به هرکجا که می‌خواهد اما اینجا نماند فقط اینگونه می‌توانیم او را یاری دهیم.
دستم رو به دهنم گرفتم باورم نمیشد این حرفا راجع‌به من بودن!
فرَاُرتیس+ با گریختن چگونه می‌خواهیم یاری‌اش دهیم در حالی که در این جهان جا و مکانی ندارد ما نسبت به او پاسخگو هستیم
دیاکو ادامه داد: اما من اتفاقاتی که ممکن است فردا بیفتد را هرگز پایندانی(معادل پارسی ضمانت) نخواهم کرد. روأسای قبایل نیز با دلیل شما قانع نشدند می‌گویند که وجود او برایمان شوم خواهد بود حتی اگر واقعاً از آینده امده باشد
+: اما تعداد بیشماری از مردم قانع شده‌اند... .
صدای قدم زدن امد انگار که یکی از اونها کلافه بود و من حدس میزدم اون شخص دیاکو باشه.
+ یک راه هست، اما پدر فراموش نکنید که من فقط در جایگاه یک قاضی هستم و در صورتی می‌توانم او را یاری برسانم که بتواند ثابت کند که از دروازه زمان به اینجا آمده است در غیر این صورت همه‌ی چیز از عهده من خارج خواهد بود، چون اکنون قدرت مطلق در دستان روأسا است
دیگه نمی‌تونستم بایستم پاهام تحمل وزن بدنم رو نداشتن اما الان من نباید ساکت بمانم. در رو با ی ضرب باز کردم جناب فرَٱرتیس پیش کتاب خانه ایستاده بود و دیاکو رو به روش که با صدای در هردو به سمتم برگشتن با تعجب و بهت بهم نگاه کردند تا اینکه جناب فرَاُرتیس به خود آمد
+: آتوسا بانو
جلوتر رفتم
-من همه چیز رو شنیدم... .
 

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #16
(پارت چهارده)
بعد از خارج شدن از اون کلبه خواستم که تنهام بزارن و به سمت چشمه‌ای که امروز بر روی یکی از صخره‌هاش از خواب بیدار شدم، نشستم و پاهام رو تو بغلم جمع کردم؛ تصویر ماه بر روی آب زلالِ چشمه، تلفیق زیبایی ایجاد کرده بود مخصوصاً برای منی که هیچوقت از نگاه کردن به ماه سیر نمی‌شدم، برای من هیچ چیز زیباتر و چشم گیر تر از زیبایی ماه نیست و نکته‌ی جالب این بود که در این سرزمین قرص ماه خیلی بزرگتر از حد معمول دیده می‌شد و این من رو به وجد آورده بود؛ به یاد ساعتی پیش و حرف‌های جناب فرَٱرتیس افتادم
«فلش بک»
قدمی به سمتش برداشتم و گفتم: چی گفتید درست شنیدم آیا؟
جناب فرَٱرتیس به عصاش تکیه داد و اینبار هم با آرامش ذاتیش گفت: همانطور که گفتم تو بعد از یک ماه و هنگامی که ماه به شب چهارده برسد در همان شب دروازه زمان دوباره باز شده و تو می‌توانی به سرزمین خیش باز گردی
اینبار باورم شد که توهم نبود و درست شنیدم از شادی نمی‌دونستم باید چیکار کنم فکر می‌کردم برای همیشه در این سرزمین زندانی میشم اما حالا فهمیدم که راه برگشتی هم وجود داره برای اینکه جلوی ذوقم رو بگیرم دستام رو روی دهنم گذاشتم تا شادیم رو سرکوب کنم نگاهی به دیاکو که شاهد گفتگوی ما بود انداختم که حالا دست به سینه و موشکافانه من رو زیر نظر گرفته بود نگاه ازش گرفتم و روبه جناب فرَٱرتیس پرسیدم: پس چرا این را زودتر به من نگفتید؟
جناب فرَٱرتیس نگاه سرزنش گرانه‌ای به من انداخت و گفت: مگر امان دادی که بگویم؟ تو خواستی که فوراً بازگردی و من فقط به تو گفتم که اکنون نمی‌شود اما گویا تو این را به گونه دیگری تعبیر کردی
- بابت رفتارم پوزش میخواهم؛ اما آیا از طریقی می‌شود به دوستان و خانواده‌ام گفت که کجا هستم تا در پی‌ام نگردند.
+ خیر، آنان اکنون در خواب به سر می‌برند یک ماه زمانِ ما، برای آنان تنها یک شبانه روز است
- یعنی؟
+ تا زمانی که یک ماه سر آید و تو بازگردی آنان متوجه غیابت نخواهند شد... .
صدایی از پشت سرم شنیدم رشته‌ی افکارم از هم گسیخت برگشتم و نگاه انداختم اما در اون دشت پهناور و سرسبز به دلیل وجود درختان و سایه‌ی آنها که بر اثر نور ماه ایجاد می‌شد هرچه دقت کردم نتوانستم چیزی ببینم فکر کردم که شاید توهم زده باشم برگشتم و از درگرگونی افکارم دستم را در موهایم کردم پوف کلافه‌ای کشیدم دقایقی گذشت و من در همان حال بودم سپس دستم را به سمت ماه دراز کردم و زیر لب با خدا زمزمه کردم: هستی، می‌بینی من رو ببین تنهام مثل همیشه و بازم خلوتم رو با احساس وجود تو و حضورت پر می‌کنم من که هیچوقت تورو از یاد نبردم تو چطور من رو از یاد میبری؟ اصلاً من رو می‌بینی، ببین چطور آواره شدم از هر زمان دیگه‌ای بی کس و غریب‌ترم، احساس می‌کنم بازم مثل بیست سال پیش یتیم شدم،
اشک هام رو با دست پاک کردم اما هرچی پاک میکردم فایده نداشت انگار در چشمانم چشمه‌ای از اشک جاری شده
- تنهام نزار خدای خوبم، تنها امید من تویی من که کسی رو جز تو ندارم تو این دنیا، کاش می‌تونستم صدات رو بشنوم تو برام بگی و من بشنوم و اینبار سکوت همیشگیت رو بشکنی... .فردا برام روز سختیه اما تو پشتم باش من تنهام.
به قدری غرق مناجات و درد دلِ با خدا بودم که هواسم به اطراف نبود تا اینکه نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد و موهای بازم رو به بازی گرفت لبخند به لبم امد، اشکی که از گونه‌ام سُر خورد رو پاک کردم و زمزمه کردم: خوبه که هستی.
+ با که اینگونه سخن می‌گویی؟
 

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #17
(پارت پانزده)
جا خورده به سمت صدا برگشتم که دیاکو رو کنارم دیدم متوجه حضورش در کنارم نشده بودم از جام بلند شدم صورتم رو به طرف دیگری کردم و اشک‌هام رو پاک کردم و دستی به صورت و بینیم کشیدم و بعد به سمتش درحالی که نگاهم پایین بود برگشتم به صخره اشاره کرد و گفت: بنشینید
و خودش هم بر روی صخره‌ای که کمی اونطرف‌تر بود با فاصله نشست
+ آنقدر غرق بوده‌اید که متوجه حضور من در کنارتان نشدید
بهش نگاه کردم تو زاویه‌ای نشسته بودم که فقط می‌تونستم نیم رخش رو ببینم اما اون نگاهش به جای دیگری بود نگاه گرفتم و با مکث پاسخش را دادم: با خدای خیش مناجات می‌کردم
+ می‌توانستید به معبد بروید
- نیازی نبود، اهورامزدا در همه جا هست
+ گویا سخنان امروز من شما را رنجانده‌اند؟
بعد با مکث ادامه داد: اینگونه احساس می‌کنم.
از اینکه این رو متوجه شده بود متعجب شدم اما سکوت پیشه کردم چیزی ته دلم نمی‌خواست که این مرد زبان به عذرخواهی باز کند و از بزرگی و منزلتش در برابر من کاسته شود
وقتی سکوتم را دید ادامه داد: قصد رنجاندن شما را نداشتم اگر چیزی هم گفتم صرفاً جهت محافظت از شما و احترام به گفته‌های پدرم بود
- از شما دلگیر نیستم دلگیریه من از سرنوشت خودم است
+ فردا را می‌خواهید چه کنید
- راستش را بگویم، نمی‌دانم!
+ کافیست که مدرکی برای اثبات به روأسا و مردم نشان دهید
- که من را باور کنند؟
+ آری اینگونه بی‌گناه شناخته می‌شوید
- مگر شما من را باور کردید؟
نگاه عمیقی بهم انداخت و بعد بدون حرف نگاهش را بر گرفت
- وقتی قاضی دادگاه هنوز من رو باور نکرده، در حالی که از سپیده دم تا به الان شاهد رفتارها صحبت‌ و سخنان من بوده‌اید و از نزدیک دیدید که من چقدر با شما متفاوتم، من هیچ وقت نخواستم، و به اراده‌ی خودم نبود که پا به سرزمینی که هیچ شناختی ازش ندارم بگذارم
+ پدر شما را باور دارند
- شما چی، به عنوان یک قاضی نه به عنوان یک انسان عادی من را باور کردید؟ اگر من فردا نتوانم خودم را ثابت کنم باید به دار مجازات آویخته شوم این عدالت است؟
+ برای همین می‌خواستم که از اینجا بروید اگر به دیار دیگری بروید دیگر تهدیدی از جانب مردم و روأسا بر شما نخواهد بود، من امانتان دادم بروید چون نمی‌خواهم که در دادگاهم مرتکب بی عدالتی شوم، چرا که از بی عدالتی بیزارم و هرگز مرتکب چنین کاری نشده‌ام
- اما من می‌مانم می‌خواهم که در برابر تقدیرم بایستم و بجنگم نمی‌خواهم که هنوز به میدان نرسیده تسلیم شوم و پا به فرار بگذارم
+ اما ممکن است که این تصمیم به زیانتان پایان یابد
- من دیگر تصمیم خود را گرفته‌ام
رفته رفته و ناخواسته صداهامون بالا گرفته بود و متوجهش نشده بودیم تا اینکه سکوت بر قرار شد دیاکو دستش را به پیشانی‌اش گرفت با اخم‌های در هم به آب خیره شد اینبار نتوانستم چشم‌هایم را ازش بردارم و بهش خیره ماندم به نیم رخش چشم‌ها و ابروهایش ریش نسبتاً کوتاه و بینیِ متانسب با فرم صورتش نمی‌توانستم نگاه ازش بر گیرم تا اینکه متوجه سنگینی نگاهم شد که صورتش رو برگرداند لحظه‌ای چشم‌هایمان با هم تلاقی کردند و من از شرم رو گرفتم و مشغول بازی با انگشتانم شدم سوالی که در ذهنم بود را به زبان آوردم
 

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #18
(پارت شانزده)
- میخواهم بدانم که در کدام سرزمین هستم به گمانم که این حق من است که بدانم به کجا آمده‌ام
با مکث طولانیی پاسخم را اینگونه داد: گمان می‌کردم که میدانید‌.
- خیر فرصتی پیش نیامد که از کسی جویا شوم
بلند شد و ایستاد پشتش رو به من کرد و به دور دست‌ها جایی در میان تاریکی خیره شد از هیبتش قلبم به لرزه در امد باید اغرار می‌کردم که شبیه اساطیر و شخصیت‌هایی است که در داستان‌ها به عنوان دلاور از رشادتشان یاد می‌شود با به حرف امدن و شروع صحبتش سراپا گوش شدم
+ ما در چند سده گذشته به این فلات مهاجرت کرده‌ایم ما را سه گروه که هرکدام در مناطقی مستقر هستند تشکیل می‌هند پارت‌ها، پارس‌ها، و مادها! ما دسته‌ی سوم یعنی ماد‌ها هستیم و در این سرزمین، سرزمینِ مادای زندگی می‌کنیم... .
درسته که از تاریخ چیز زیادی نمی‌دونستم اما تاریخ نیاکانم را خوب بلدم و با به زبان اوردن اسم این سه گروه ناخوداگاه و ناباور از جا برخاستم که ادامه داد: ما قوم ماد دارای شش خاندان که نام آنها به ترتیب بوسیان، سِتروخاتیان، بودیان، آریزانتیان، پارتاکانیان و مُغ‌ها که روسأی قبایل هرکدام ریاست این دودمان‌ها را به عهده دارند، و من دیاکو این شش خاندان را با هم متحد ساختم و قصد برپایی حکومتی بی مانند و قدرتمند را دارم تا در برابر دشمنان و جور و ستم بایستم
ناباور از پشت سر بهش خیره بودم باورم نمیشد که تو ایران باشم اونم دوران باستان! چشم ازش برداشتم و به زمین خیره شدم لحظاتی گذشت تا همه‌ی این‌ها را در ذهنم چیدم اما هنوز نمی‌تونستم باورشون کنم حرفی که از ذهنم خطور کرد را ناخواسته به زبان آوردم: دیاکو! اِین، این امکان ندارد.
دیاکو سرش رو برگردوند و وقتی متوجه شد پشت سرش ایستادم کامل برگشت سمتم
+ چه چیزی امکان ندارد
سرم را در دستانم گرفتم پاهایم سست شدند و روی صخره نشستم
+ چه شد گویا حالتان خوب نیست
به دیاکو که کنارم زانو شکسته نشسته بود نگاه کردم از اول تک تک اجزای صورتش رو برسی کردم به فرم لباسش و پوست ببری که روی شونه‌هاش بود دقت کردم چشم‌هام رو چند بار، باز و بسته کردم و بعد دوباره از جا برخاستم و درحالی که دور خودم می‌چرخیدم گفتم: خدایا من دارم چی رو تجربه می‌کنم، باورم نمی‌شه، باورم نمی‌شه
+ چه چیزی اینگونه ذهن شما را به هم ریخت؟
ایستادم و رو بهش گفتم: ایران، اینکه اینجا ایران باشد و من نتوانم به نزد دوستان و سرِ زندگیه خودم باز گردم
بلافاصله با تعجب پرسید: ایران؟
لبهام رو با زبانم تر کردم به شدت تشنه‌ام شده بود
- بله ایران، البته شما الان باید بهش بگید هِگمتانه، اره هگمتانه
قدمی جلو امد و حالا فاصله‌ی چندانی بینمان نمانده‌ بود به خودم که امدم از صورت متعجب و گره بین ابروهای دیاکو جا خورد و خودم را عقب کشیدم
+ چه گفتید؟
آب دهانم را با ترس قورت دادم و گفتم: چی را چه گفتم!
+ گفتید هگمتانه، درست شنیدم آیا؟
- مگر اشتباه گفتم؟
با تن صدای رسایی گفت: شما این را از کجا میدانید؟
- سرزمین مادها به این نام و پادشاهی شما معروف است.
دستش را بر سرش برد در موهای پر پروپشتش فرو کرد
+ باور کردنی نیست، من هنوز این نام را به هیچ کسی نگفته‌ام گمان می‌کردم تنها من میدانم اما تو اکنون آن را جلوی من بر زبان آوردی؟
حالا من قدمی به سمتش برداشتم
- مثل اینکه شما فراموش کردید که من از آینده آمدم
+ فراموش نه.
نگاهش را در نگاهم آمیخت و ادامه داد: اما اکنون باورم شد!
این سخنش ناخودآگاه لبخند را بر لبم نشاند... .
 

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #19
(پارت هفده)
از کنار آن چشمه حرکت کردیم در طول راه هر دو سکوت پیشه کرده بودیم تا بلکه افکارمان سرو سامان یابند نزدیک خانه آن بانو شدیم دیاکو مشعل را در دستش جابجا کرد انگار می‌خواست از نور آن برای بهتر دیدن سوژه‌ی مورد نظرش استفاده کند وقتی رد نگاهش را گرفتم به دختر بچه‌ای که کنار چادر ایستاده بود‌ و موی گیسویش را در دست می‌پیچاند وقتی نزدیکش شدیم متوجه ما شد و با ذوق به سمت دیاکو دوید دیاکو به زانو در آمد و او را در آغوش کشید کمی بعد بالاخره آن دختر بچه رضایت داد و از آغوش دیاکو دل کند هنگامی که دیاکو پاهای او را روی زمین می‌گذاشت متوجه زیبایی این دختر بچه شدم و در همان نگاه اول به دلم نشست
دیاکو با لحن سرزنش گرانه‌ای گفت: چرا باز خارج از اتاق مانده‌ای؟
+ به انتظار تو نشسته بودم تا بیایی.
دیاکو+ پس مادر کجاست؟ نکند باز او را خواباندی و فرصت را غنیمت شمردی
دختر بچه که حالا از حرف‌های دیاکو سرشو پایین انداخته بود با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت: من به انتظار تو می‌نشینم، روز‌ها که نمی‌توانم تو را ببینم شب ها هم نمی‌شود پس من کی تو را ببینم، اصلاً تو شمردی که چند روز شده که به دیدار من نیامده‌ای؟!
دیاکو+ می‌دانم پوزش می‌خواهم اما تو هم باید به سخنانم گوش دهی نباید تا این موقع بیرون بمانی اگر حیوان وحشی تو را تنها بیابد چه؟ میدانی که اینگونه(ادای موجود وحشی که صدای عجیب غریبی داشت را در آورد و به آن دختر بچه چنگ انداخت) تو را میدرد
به دختر بچه که از خنده ریسه رفته بود نگاه کردم و متوجه چال گونه‌اش که دقیقاً شبیه چال لپ من بود شدم، وقتی جمله بعدیش رو بر زبان اورد دلم واسش ضعف رفت: تو که نمی‌گذاری او مرا بخورد مگر نه؟
دیاکو+ نمی‌گذارم اما تو هم باید مراقب خود باشی
دیاکو دستی بر گونه و پیشانی‌اش کشید و ادامه داد: ببین هنوز هم تبت فروکش نکرده است دمنوش‌هایت را نمی‌نوشی؟
دختر بچه سرش رو پایین انداخت
-او را سرزنش نکنید، تنها گناهش این است که منتظر دیدار شما می‌ماند
دیاکو که انگار تازه یادش افتاد من هم هستم از جا برخاست و بدون کوچکترین نگاهی در حالی که چشمش به در چادر و آن دو سرباز که حالا سر خم کرده بودند اشاره کرد و به من گفت: شما می‌توانید به درون اتاق بروید
 

رومان

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
43
پسندها
127
امتیازها
58

  • #20
(پارت هجده)
سرم رو تکون دادم اما دختر بچه که انگار تازه متوجه حضور من شده بود با لبخند روبه روم ایستاد و گفت: درود آتوسا بانو
و خم شد و ادای احترام کرد
جلوش زانو زدم و گفتم: تو مرا می‌شناسی؟ اما من تو را نمی‌شناسمت فرشته‌ی کوچک، نامت چیست؟
+ آرنیکا هستم بانو، من شما را هنگامی که در خواب بودید دیدم مادر بزرگ درباره‌ی شما به من گفته است
به روش لبخند زدم
- نامت همانند چهره‌ات زیباست
و آرنیکا که گویا پاسخم را پیشتر آماده کرده بود همان دم گفت: به زیبایی و دلنشینی چهره‌ی شما نمی‌رسد بانو
احساس کردم صورتم از خجالت داغ شد آن هم زیر نگاه دیاکو دستی به سر و روی آرنیکا کشیدم و از جا برخاستم
دیاکو+ آرنیکا دیر وقت است به درون چادر بازگرد من بعداً به دیدارت خواهم امد
آرنیکا+ فردا؟.
دیاکو از حاضر جوابی آرنیکا خندید و من برای اولین بار صورت خندان این مرد جدی را دیدم و ناخودآگاه از خنده‌ی اون من هم لبخند زدم مگر می‌شد مردی با این روحیه‌ و قدرت که اطرافیان این همه از او حساب می‌برند و جلویش خم و راست می‌شوند قلبی به این مهربانی و بزرگی داشته باشدو آن را از دیگران پنهان و دریغ بدارد، اگر من خنده‌اش را از نزدیک نمی‌دیدم، هرگز باورم نمی‌شد که این مرد لبخند زدن را هم بلد باشد.
دیاکو+ باشد فردا زودتر می‌آیم
آرنیکا+ قول میدهی
دیاکو+ تا به حال دیده‌ای زیر حرفم زده باشم
آرنیکا لبخند مهربانی به روی دیاکو زد شاید تنها کسی که حال آرنیکا رو می‌فهمید من باشم با نگاه کردن بهش و چشم انتظار نشسته بودنش یاد کودکیم و اتفاقات تلخش می‌افتم.
دیاکو ب×و×س×ه‌ای بر پیشانی‌اش کاشت و تا وارد شدنش به چادر با چشم بدرقه‌اش کرد
- اینجا خانه‌ی شماست؟
+ آری.
- و آن بانو باید...
نگذاشت جمله‌ام رو تموم کنم و گفت: مادرم است
سرم رو تکون دادم و دامن لباسم رو در دست گرفتم قدمی برداشتم اما برای زدن حرفی که در ذهنم بود دوباره برگشتم سمتش و گفتم: چرا دیر به دیر به دیدار دخترتان می‌آیید؟
نگاهش را در نگاهم چرخاند و گفت: دخترم نیست،
متعجب یک ابرویم بالا پرید شاید عجیب باشد اما انگار ته دلم از شنیدن این پاسخ شاد شدم اما دلیل این شادی چه بود، چرا باید از اینکه آرنیکا دختر دیاکو نیست شاد شوم! دیاکو ادامه داد: خواهر زاده‌ام است.
اما این شادی طول نکشید و با دیدن غمی بزرگ بعد از پایان جمله‌ دیاکو که در چشمانش مشهود بود مرا به فکر فرو برد همین باعث شد از ادامه دادن بحث دست بکشم، راهم را گرفتم و وارد چادر شدم اما فکرم هنوز درگیر دیاکو مانده بود او با گرفتن نگاهش سعی بر پنهان کردن چه چیزی داشت‌... .
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
53

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین