(به نام خدا)
مقدمه:
زندگی را هیچگاه نمیتوان پیش بینی کرد همه چیز بر اثر اتفاق در زندگیما رخ میدهد و ما فقط میتوانیم آن اتفاقات را مدیریت کنیم و از آنان فرصتی برای دوباره زیستن بسازیم.
و اما آتوسا کاراکتر و یا شخصیت اصلی رمان او یک دختر پرورشگاهی است از کودکی در پرورشگاه بی سرپرستان بوده خانوادهای ندارد اما مدیر آن پرورشگاه و خانوادهاش را همچون خانوادهی خود میداند و با آنان رابطهی بسیار صمیمی دارد او در طی اتفاقاتی با وجهی اصلی سرنوشت خود روبهرو میشود کتابی به صورت اتفاقی به دست او میافتد او کتاب را درون کوله پشتی خود میگذارد تا آن را به صاحبش بازگرداند اما شب هنگام، زمانی که کولهی خود را برای یافتن چیزی زیر و رو میکرد چشمش به کتاب میافتد و حس کنجکاویش نمیگذارد که از آن بگذرد کتاب را به قصد خواندن باز میکند اما در آن لحظه با نوشتههای عجیب غریب و اسرار آمیز روبه رو میشود بر همین اثر او در زمان سفر میکند و پا به سرزمینی میگذارد که هیچ شناختی از آن ندارد او به صدها سال پیش از میلاد سفر میکند و در همین راستا اتفاقاتی پر از فراز و نشیبی را تجربه میکند، رمان من تعریفی همانند دریا دارد گاهی صاف و آبی گاهی متلاطم و طوفانی از شما دوستان میخواهم که در این سفرِ هیجان انگیز همراهیام کنید... .
_______________________________________________________________
آغاز رمان:
(پارت اول)
کوله ام رو انداختم پشتم رفتم سمت تخت خوابه دو طبقهایمون پامرو گذاشتم رو پله آهنی و خودمرو کشیدم بالا
- هی تو که هنوز خوابی
پتو رو کشید رو سرش و به پهلو چرخید با صدای گرفته گفت:
- بزار یکم بخوابم
پتو رو کشیدم
- پاشو تنبل مگه کلاس نداری تو
- ولم کن توروخدا کلاسم یازده شروع میشه
زدم تو سرش
- پس چرا زودتر نگفتی دو ساعته معطلتم
جیغ بنفشی کشید که همزمان شد با اعتراض دخترای هم اتاقیمون
منو مهناز ساکت شدیم، با انگشت اشارهام و لب زدن بهش گفتم:
- من میدونم و تو
از خوابگاه امدم بیرون، باید زودتر خودم رو به ایستگاه اتوبوس میرسوندم
قدم زدم دیگر این راه را از بر بودم مگر میشود چهار سال راه خیابانی را طی کنی و ترک به ترک آن جاده را از بر نباشی خیابانی که چاله چولههایش حرف های دلم را در خود جای دادهاند و سروهای سر به هوا کشیده و شاخهای در هم تنیدهاشان همیشه محکم بودن در برابر باد و طوفان ها را به من آموختهاند.
نفس عمیقی کشیدم و هوای کثیف این شهر دود گرفته را به ریههایم تحمیل کردم بازدمم را با سوزش گلویم به بیرون دادم به آسمان صاف نگریستم آسمان برایم حکم پردهای را دارد که جلوی دید خداوند را از این زمینِ تبعید شده میگیرد، خدایی که عجیب این روزها با منُ و مردم سر در لاک خود فرو بردهاش، غریبی میکند.
غرقِ در فکر و خیال بودم سر بلند کردم و متوجه شدم که تنها چند قدم با ایستگاه فاصله دارم عدهی کمی از مردم منتظر اتوبوس نشسته و برخی ایستاده بودند، جمعیت نشان دهنده این بود که به موقع رسیدم و هنوز خبری از اتوبوس نیست.
به نرده آهنی تکیه دادم و دستهایم را به سینه زدم، سرم را چرخاندم تا ببینم اتوبوس نیامد که چشمم به سر خیابان و آن مزاحم همیشگی افتاد تا نگاه مرا به خودش دید سرش را برگرداند و دیدش را عوض کرد پر حرص نفسم را فرو دادم.
تو این هیرو ویر و بی حوصلگی فقط همین را کم داشتم
کسی نبود که بهش بگه مگه بیکاری صبح تا شب دنبال دختر مردم میوفتی مرتیکه!
اما در دل به خودم خندیدم دخترِ مردم؟ کدوم مَردم دقیقاً؟
بالاخره اتوبوس رسید و من با عجله سوار شدم بلکه از نگاه های آن جوان مزاحم خلاص شوم یک صندلی برای نشستن پیدا کردم، اتوبوس خیلی شلوغ شده بود سرم را از کتف سمت راستم به عقب چرخاندم تا ببینم او هم سوار شده که دیدم بله طبق معمول، از ظاهرش بگم پسری بود با تیپ امروزی شلوار بگ پاره پاره و تیشرت مشکی گشاد، به گوشش هم دوتا پیرسینگ زده بود، چند وقتی بود فقط دنبالم میامد از ایستگاه تا دانشگاه گاهی با دخترا که بیرون میرویم انجا هم میبینمش و عجیبتر این بود که بجز دنبال کردن هیچ مزاحمت دیگه ای ایجاد نمیکرد من هم کاری به کارش نداشتم... . اتوبوس به راه افتاد،