. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:

شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #81
***

با صدای چيزی، پلک‌هام لرزيد و چند ثانيه بعد، به آرومی چشم‌هام رو باز کردم. دستم رو بالا آوردم و چند بار روی چشم‌هام کشيدم تا ديدم واضح شد.
با ديدن هانا که پشت به من، روی چهار پايه کوچیکی بالا رفته بود تا از کمد ديواری بالا چمدون‌ها رو بياره، لبخند محوی زدم. همزمان با نشستم، پايين اومد و به سمتم برگشت. دست‌هام رو توی موهام کردم. از اين کار حس خوبی بهم دست می‌داد.
هانا لبخندی زد:
- سلام خانوم.
دستام رو از توی موهام در آوردم و بهش نگاه کردم. موهای لَختِ قهوه‌ای رنگش که تا سرشونه‌اش بود، صورتِ گردش رو خیلی قشنگ نشون میداد؛ شلوار جين آبی رنگی پوشیده بود، با ديدن تيشترت سفيد رنگی که روی اون به فرانسوی نوشته بود"دوستت دارم" لبخندم پررنگ شد.
- به چی می‌خندی؟!
با لحن شيطنت‌بار هانا، سرم رو کمی بالا آوردم و نگام به چشم‌های شیطونش که تضاد جالبی با اخمِ ابروهای کشیدش ایجاد کرده بود، شد؛ ابرويی بالا انداختم:
- مهم نيست.
هانا نا اميد چشم‌های آبی رنگش رو کمی ريز کرد:
- يعنی اصلاً راه نداره؟
به جای جواب دادن به سوالش، تنها سری تکون دادم. مکثی کردم و گفتم:
- حرف از مأموريت زدی. خب؟!
پوفی کشید، بهتر از هرکسی می‌دونست بحث کردن با من فایده نداره و به جایی نمی‌رسه!
به سمتم اومد و گوشه‌ی تخت نشست. خودم رو عقب کشيدم و به تاج تخت تکیه دادم دست به سينه نشستم. دستی توی موهاش کشید و با فرستادن نفسش به بیرون، توی چشم‌هام زل زد و جدی گفت:
- ببين افرا! برای فردا بايد قرداد جديدی ببنديم که فکر کنم توسط بابا بسته و تایید شده، طی اطلاعاتی که من دارم، پرونده‌ای پیچیده‌ای هست که توسط همین قرداده اون ‌رو با يه ماموريت آغاز می‌کنيم. حالا ورق برمی‌گرده سر اين‌که طرف حساب ما کيه؟ پسری به نام آیهان گارنیر، سی‌ و یه ساله. اون‌طور که شنيدم برادرزاده‌ی گارنیره، نفوذ توی تیمشون سخته؛ بابا می‌گفت چنديدن بار هم تيم‌های پليسی شهر ليون، سعی در گير انداختن اين يارو داشتن، که خب نتونستن و خود منم تعحب کردم؛ چرا که تيم پليسی ليون هم کم حرفه‌ای نيست.
اوه، پس اتفاقات هیجان‌انگیزه ديگه‌ای تو راه بود. هانا که می‌دونست عاشق هیجانم با نگاه شيطونش تو چشم‌هام ذل زده بود. گارنیرِ ع×و×ض×ی! پس بالاخره وقتش شده بود! بی‌اختيار لبخندی روی صورتم نشست و زير لب زمزمه کردم:
- هه! آیهان گارنیر! این بار نه تنها تو، بلکه کلِ گارنیرها قراره که توسط من، نابود شن!
و بعد از تموم شدن جملم، پوزخندی کنار لبم جا خوش کرد، هانا که زمزمه زير لبیمُ شنيده بود، انگشت اشارش رو به سمتم گرفت با لحنی جدی و تهديدآميزی گفت:
- هی! هی! دختر حواست باشه اين ماموريت به هيچ عنوان شوخی بردار نيست!
طره‌ای از موهاش رو پشت گوشش انداخت و با مکثی ادامه داد:
- این دفعه نمی‌تونیم پیه هیچ ریسکی رو به تنمون بمالیم و به هیچ عنوان نمی‌تونیم بی‌گدار به آب بزنیم؛ الان هم لطفاً برو وسايلت رو جمع کن و توی چمدونی که برات گذاشتم، بذار. منم می‌رم به بابا و هیراد خبر بدم که تا چند ساعت دیگه، فرودگاهیم.
نفسی کشید، با لبخندی هر چند محو انگشتش‌ رو به سمت پايين خم کردم، خواب به کلی از سرم پريده بود؛ نفس عميقی کشيدم. از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد لباسيم رفتم، هنوز دستم به سمت دستگيره نرسيده بود که با خنده‌ی هانا دستم همون‌جا موند و برگشتم:
-يعنی من کشته مرده اين احساساتتم!
از اينکه بی توجه بهش بلند شدم اين حرف رو زده بود. خبر داشت که بدون اينکه محل کسی بذارم کار خودم رو انجام می‌دم. فقط دلیل کنایه زدن هر دفعش رو هیچ رقمه نمی‌فهمیدم! در همون حالت، يکی از ابرهام رو بالا انداختم:
- خوبه. درثانی تو قرار بود به پارسا و هیراد خبر بدی! يادت که نرفته؟
هانا با اين حرفم، ابرویی بالا انداخت و سری با خنده تکون داد. برگشتم و در کمد لباسی رو باز کردم و با دیدن اون همه لباس کلافه سری تکون دادم. اه! لعنتی!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #82
***

- خانوم، کجا ببرم؟
به ماريا نگاهی کردم. سری تکون دادم و صدام رو کمی بالا بردم:
- دیان!
کمتر از چند ثانيه با دو خودش رو بهم رسوند. نفسی کشید در حالی که دست راستش رو روی بازوی دست چپش می‌ذاشت، گفت:
- بله خانوم؟
با دست، اشاره‌ای به ماريای چمدون به دست کردم و گفتم:
- چمدون رو با احتياط، توی ماشين بذار.
سرش رو خم کرد و با گفتن "چشم" به سمت ماريا رفت و چمدون رو گرفت از پله‌ها پايين برد.
نگاهی به ماريا انداختم و گفتم:
- در عرض پنج دقيقه تموم خدمتکارها رو توی حياط پشتی حاضر کن.
- چشم خانوم.
و با دو به سمت پله‌ها رفت.
هانا از اتاق خارج شد، گفت:
- آماده‌ای؟
به تيپ جديدش که شلوار جين آبی کمرنگ و بلوز مشکی رنگش نگاهی کردم. با تکون دادن سرم، خیره به چشم‌هاش گفتم:
- آره، فقط مونده با خدمه‌ها صحبت کنم.
لبخندی زد، با هانا از پله‌ها پايين رفتيم. به سالن اصلی به همه جا که مرتب بود با رضايت نگاه کردم. با باز شدن در نگاهی به ماريا که دونه‌های ع×ر×ق روی پشونيش خودنمایی می‌کرد، کردم:
- خانوم، همه حاضرن.
زير لب "خوبه‌ای" گفتمُ به سمت هانا برگشتم، سرد و دستوری گفتم:
-ده دقيقه بيشتر کارم طول نمی‌کشه. تو توی ماشين منتظر بمون!
نموندم و با مقدم‌های محکم به در که توسط ماريا گرفته شده و باز بود، به سمت حياط پشتی رفتم.
به افراد حاضر شده، با دقت نگاهی انداختم. اکثر خدمتکارها دختر و تنها سه نفرشون مرد بودن و تموماً قابل اعتماد من! تنها کسی که به خواست خودم حضور نداشت، دیان بود؛
دست به سينه ايستادم. با فرستادن نفسم به بيرون، شروع کردم:
-سلام. به دليل نبود وقت، مجبورم گفته‌ها رو فشرده‌تر بگم. به دليل اتفاقی عازم سفرم. نمی‌دونم ممکنه چقدر طول بکشه؛ اما دورا دور هواتون رو دارم! همگی، تاکيد می‌کنم همگی موظف به انجام تک تک وظايفتون هستين! در صورت داشتن هر مشکلی از جمله: مريضی، مرخصی، نياز به پول بيشتر و... با دیان درميون می‌ذارين و دیان هم به موظفه به من اطلاع بده. نکته و کارهای ديگه رو، دیان بهتون ميگه.
مکثی کردم. همگی یونیفرم مخصوص و دستاشون به پشت و با دقت به لبام چشم دوخته بودن. با رضايت ابرويی بالا انداختم و ادامه دادم:
-سوالی نيست؟
بی‌حرف به من چشم دوختن. ظاهراً سوالی نداشتن. خوبه!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #83
***


همزمان با ايستادن ماشين، تکیه‌‌م رو از شيشه ماشين گرفتم.
دیان: خانوم؛رسيديم.
بی‌حرف منُ هانا از ماشين پيدا شديم. دیان درِ صندوق عقب رو باز کرد و دو چمدون رو پايين گذاشت. با صدای پسری به سمتش برگشتیم:
- سلام خانومِ رادمهر. آقای برنارد، ما رو فرستادن که در صورت داشتن کمک، درخدمتون باشيم.
نگاهی به دیان کردم که دسته‌های چمدون رو به سمتشون گرفت و با گفتن "اين‌ها رو ببريد " بردن. به دیان نگاه کردم، با تر کردن لبم گفتم:
- پس ديگه سفارش نکنم؛ هوای همه چيز رو داشته باش!
دیان همزمان با گذاشتن دستش روی يکی از چشم‌هاش، گفت:
- چشم، خیالتون راحت.
نفسم رو بيرون دادم، نگام رو گرفتم و با هانا هم قدم شدم. با صدای دیان، ايستادم. با اشاره‌ای به هانا گفتم می‌تونه بره.
با ديدن برقِ اشک توی چشم‌های دیان، کنجکاو ابرویی بالا انداختم و منتظر بودم علتش رو بهم توضیح بده که با خنده‌ی تلخی دست روی چشم‌هاش کشيد و گفت:
- خانوم جان، خيلی مراقب خودتون باشين! سفر به سلامت.
لبخند محوی زدم و درحالی که روی شونش می‌زدم، گفتم:
-ممنون. روز خوش.
و به سمت در ورودی فرودگاه، با قدم های کوتاه؛ اما محکم قدم برداشتم.


***

فرانسه-شهرمارسی
«کیاراد»

با اومدن کیوان، نگاهی بهش کردم، وقتی سنگینی نگام‌ رو روی خودش حس کرد سرش‌ رو کمی بلند کرد. لبخندی زد و درحالی‌که دستش‌ رو روی سينش می‌ذاشت، سرش‌ رو به نشونه تعظيم و احترام خم می‌کرد گفت:
کیوان: سلام. خسته نباشين ريس.
با مکث نگاه دقيقی بهش انداختم و جای جواب دادن به سلامش، درست مثل همیشه به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
به سمت اتاقم پا تند کردم و دکمه‌های لباسم رو باز کردم و روی کاناپه پرت کردم.
دستی توی موهام کشيدم. به خواب احتیاج داشتم تا بلکه بتونم کمی ذهنم رو آروم کنم. به سمت تخت رفتم و بدون اين‌که ملحفه رو بردارم، يا اين‌که چيزی روم بندازم، چشم‌هام‌ رو بستم و خودم رو به دنيايی که سياهی اون رو بیشتر از این زندگی دوست داشتم، سپردم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #84
***

با صدایی که به گوش می‌رسيد، هوشيار شدم و از صدای موسیقی اون متوجه شدم که گوشيمه. با دست دراز کردنم اون‌ رو از عسلی برداشتم و بدون باز کردن چشمام و بدون اين‌که بدونم کيه، تماس ‌رو وصل کردم و با لحن هميشگی که حالا به خاطر خوابم دورگه شدم بود، جواب دادم:
- می‌شنوم؟
- سلام داداشِ من.
- چی شده؟
- سريع خودت‌ رو برسون، که‌ خانوم‌ها رسيدن!
با شنيدن اين حرفش اتوماتيک‌وار چشم‌هام باز شد، با غیظ گفتم:
- رسیدنشون اونم ده روز، زودتر از قرار؟!
- من چی بگم؟ قرارمون ساعت چهار، کافه ويکويو رويان مدرن الهيه‌ست ، تو هم لطف کن خودت‌ رو برسون.
با انگشت اشارم، محکم وسط پيشونيم زدم:
- اَه، باشه
- داداش؟ زود اومدنشون برای ما بد نشده، می‌دونی که؟
با لحن شیطنت آمیز کیان، ابرویی بالا انداختم و جملش رو خودم تموم کردم:
- چرا که نه، بودنشون مساویه با نزدیک شدن به هدف!
مکثی کردم، صدای خنده‌ی بلندش افکارم رو بهم ریخت، لبخند کجی زدم و بدون گفتن چیزی، تماس رو قطع کردم.
روی تخت نیم‌خيز شدم و بعد از گذاشتن پاهام روی زمين به سمت حمام رفتم. بعد از يه حمام آب يخ که سرحالم کرد، به سمت کمد لباسی رفتم و يه دست کت شلوار مشکی از کمد بيرون اوردم و پوشيدم. به تصویر خودم توی آینه با رضایت نگاه کردم. لبخند کجی که کنج لبم بود و جذابت صورتم‌ رو بيشتر از اونی که بايد می‌بود، زیادتر می‌کرد. ظاهری به دور از هرگونه احساس، خونسردی کامل و چهره‌ای که هميشه عبوس بوده. خشک‌و بی‌روحُ بی‌احساس. هه!
پوزخند گوشه‌ی لبم با فکر رسیدن خانوم‌ها، پر رنگ‌تر شد و زیر لب، زمزمه کردم:
- یک، هیچ؛ به نفع من!
با فرو کردن مجدد دست‌هام توی موهام، چشم از تصوير خودم توی آینه گرفتم. عطرِ مارک دارم رو از روی میز برداشتم و زیر گردن و مچ دستم زدم؛ با آخرین نگاه، به سمت در رفتم.
***
سوار ماشين مشکی رنگ فراری افم شدم و به سمت کافی شاپی که کیان گفته بود، حرکت کردم. با اين‌همه ثروت و قدرت اعتقادی به راننده شخصی نداشتم. چون من کیارادام! کسی که توی زندگيش حتی به بهدار هم هیچ احتیاجی نداره. با زنگ خوردن گوشیم که عکس کیان رو نشون می‌داد، بدون مکث تماس رو وصل کردم:
- چی شده؟
- دِ آخه کجا موندی تو برادرِ من؟
به ساعت مچیم نگاه کردم، سه و پنجاه هفت دقیقه. ابرویی بالا انداختم:
- هنوز سه دقیقه، تا چهار مونده.
با صدای بلندی خندید و سرخوشانه گفت:
- کارت درسته داداش!
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- دو سه دقیقه پیش ایمیل جک به دستم رسید، ماموریتی که بهش محول کرده بودی، انجام شده.
درکسری از ثانیه ابروهام هم رو بغل کردن، فشار دست‌هام روی فرمون بیشتر شد و با فکی چفت شده گفتم:
- پس بالاخره تونست اون پست فطرت رو بگیره؟
- خوشبختانه، آره!
ابرویی بالا انداختم و تماس رو قطع کردم؛ زود تر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم، بره توسط گرگ گرفته شد!





 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #85
***

اِريک، يکی از خدمتکارها، با ديدن ماشينم به سمتم اومد و بعد از پياده شدنم با سلامی که به تکون دادن سرم، تموم شد، سويچ‌ رو گرفت و رفت که ماشين رو پارک کنه.
به سمت در ورودی حرکت کردم و با رسيدن به در، در توسطِ خدمتکارهای همون‌جا برام باز شد. کافی شاپی مجلل و زيبا و داری تموم امکانات! مکانی خوبی برای پذیرایی از مهمون‌های تازه رسیدمون. به طور عاميانه‌تر، قابل تحمل؛ حداقل برای من.
بدون توجه به سنگینی نگاه‌ها که بهم می‌شد، به سمت ميزی که معمولاً هميشه اون‌جا می‌رفتيم، قدم برداشتم. محکم و مغرورانه!
با رسیدنم به میز، هر سه به احترامم از جا بلند شدن. با جدیت به کیان نگاه کردم که منظورم رو گرفت با خیال راحت سری به عنوان اوکی بودن اوضاع، تکون داد. باصدای دختری، چشم از کیان گرفتم:
- اوه! آقای ستوده، سلام!
پشت میز نشستم و سپس، اون‌ها هم به طبع من نشستن. دست‌هام رو روی میز گره زدم. دختره‌ی چشم آبی رو به روم همون هانا سعادت، بیست و چهارساله و فرزند پارسا سعادت بود. سری تکون دادم؛ قبل از هر چیزی، کمی سیاست می‌تونست به کارم بیاد، کیاراد کسی نبود که بی گدار، به آب بزنه!
ابروی راستم رو بالا انداختم:
- خوش اومدید.
سریع واکنش داد و پوزخندی کنج لبم نشوند. بعد از اون همه اشتیاق اون جمله‌ی اول و توجهی نشون ندادن به سلامش، توقع همچین جمله‌ای رو نداشت. حرفه‌ای بود و کار بلد! فوراً نقاب بی تفاوتی رو زد و با لبخندی جمعش کرد!
بعد از ثانیه‌هایی کندی که گذشت، سکوت توسط کیان شکسته شد، با دست اشاره‌ای به دخترِی چشم آبی کرد و شمرده گفت:
- رئیس! ايشون سرکار خانم هانا سعادت هستن که به شهر مارسی تشريف آوردن.
کمی مکث کرد و به دخترِ بغل دستی رستا اشاره کرد:
- و ایشونم سرکار خانم افرار رادمهر.
سری تکون داد و با اشاره‌ای به من، صحبتش رو تموم کرد:
-ايشون هم آقای ستوده هستن. کیاراد ستوده!
با "خوشحالم از ديدنتون" توسط هانا سری تکون دادم و سپس افرار هم به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
با اومدن ريچارد، دست از افکارم‌ کشيدم و حواسم‌ رو بهش دادم :
- چی ميل می‌کنيد؟
اول از همه هانا گفت:
هانا: يه ليوان آب.
و بعد، به افرا چشم دوخت و گفت:
ريچارد: شما چی لیدی؟
افرا: يه قهوه! ترجياً تلخ نباشه!
دلیلش رو نمی‌دونم؛ اما با شنيدن صداش پوزخند کمرنگی‌ گوشه‌ی ‌لبم ‌نشست.
حق داشت يکی از قوی‌ترين و ثروتمندترين زن‌ها شه؛ اما مگه همه‌ی زن‌ها و دخترها از يه دسته و قماش نيستن؟
با گفتن "يه ليوان آب خنک" توسط کیان، بدون اينکه چيزی بگه تعظيمی کرد و آماده برای رفتن آوردن سفارشات شد. جای سوال نداشت که‌ چرا ريچارد هم سوالی نپرسيد چون طبق گفته خودم، من هميشه اکثراً قهوه تلخ می‌خوردم.
بعد از رفتن ریچارد، کیان گفت:
کیان: خانوم‌ها؟ امشب کجا اقامت دارين؟
هانا: در هتل ایبیس مارسیلا تیمون.
کیان: خيلی‌هم خوب. راستی چه مدتی اين‌جا اقامت داريد؟!
هانا: تا تموم شدن ماموریت!
و لبخندی زد.
کیان: بله. به سلامتی.
با مکث به هانا چشم دوخت و محکم؛ اما با شيطنتی پنهان ادامه داد:
- خانومِ سعادت فکر می‌کنم سنتون از بيست و شش سال بيشتر باشه؛ نه؟ هر چند که کمتر می‌خوره.
کیان، برای اينکه فضا رو از اون حالت خشک دربياره اين حرف رو زده بود؛ اما اگر من بودم که می‌گفتم به توچه! چون دخالت بی‌جا بود؛ مخصوصاً توی اين مورد، پرسيدن سن خانوم‌ها! با صدای هانا، به خودم اومدم که با همون لبخندِ روی لب جواب داد:
-عذر می‌خوام؛ اما من بيست‌ و چهارسال دارم!
کیان سری تکون داد. لبخندی زد:
- تندرست باشی.

"گاهی سبک ترین و بی وزن‌ترین چیزهای دنیا، سنگین ترین‌ها میشن؛ مثل کلام و حرف‌هایی که در اوج احساس بیان میشن، در اوج ناراحتی‌ها، در اوج خوشی‌ها، در اوج همه عواطف… .
گاه یه حرف می‌تونه وزنی به خود بگیره که تموم ابهت، غرور و دنیای آدمی رو بریزه و آوار کنه روی سرش. کلمات رو دست کم و دل‌ها رو نادیده نگیریم!"
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #86
فرانسه-مارسی
«افرا»


نفس عميقی کشيدم. با دستی که روی شونم نشست به پشت برگشتم، هانا که با لبخند هميگشيش نگام می‌کرد، گفت:
- دیدیشون؟
چشم‌هام رو کمی ریز کردم که ادامه داد:
- آقایون ستوده رو میگم.
پلک‌هام رو به نشونه‌ی "بله" باز و بسته کردم که با شیطنت گفت:
- مورد پسند واقع شدن؟
لبخندی کجی زدم:
- بهتره مورد پسندِ همونی واقع شن که می‌خوادشون؛ نه من!
خنده‌ی بلندی کرد:
- اوه؛ ایول بابا!
با زنگ خوردن گوشيم، بدون جواب دادن به هانا گوشيم ‌رو از کيفم بيرون آوردم. دکمه اتصال رو زدم و با لحنی جدی، گفتم:
- بفرمائین؟
- سلام خانم رادمهر، روبرت هستم.
- اوه، آقای روبرت. چی شده؟
- را...راستش من متاسفم!
با لحنی تعجبی گفتم:
- اتفاقی پيش اومده؟
و با کمی مکث ادامه دادم:
- چی شده؟
روبرت سريع، بدون مکث توضیح داد:
- خيلی عذر می‌خوام خانم رادمهر؛ اما هتلی که قرار بوده در اون‌جا اقامت داشته باشين، حاضر نشده و در جريانم هستين که اين شهر، شهری گردشگری، توريستی و در کشور فرانسه بعد از پاريس و ليون جايگاه سوم داره و الانم به همين راحتی نمی‌تونين جایی رو پیدا کنین!
با هر کلمه‌ای که می‌گفت؛ اخمم غلیظ‌تر می‌شد؛ اما با شنيدن آخرين جملش، تقريبا داد زدم:
- چی؟
و بعد از اون اکثرِ نگاه‌ها به سمتم برگشت؛ بی‌توجه بهشون حواسم رو به روبرت دادم:
-همون‌طور که گفتم، مجدداً خيلی عذر می‌خوام! با آقایون ستوده صحبت شده و الانم می‌خوام ازتون خواهش ‌کنم که به عمارت آقايون ستوده، تشريف ببرین.
تماس رو با عصابنیت قطع کردم؛ یکی نیست بگه:
عذرخواهی توعه احمق، دقیقاً به چه درد من می‌خوره؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #87
هانا، با نگاهی نگران بهم چشم دوخته بود و می‌خواست سر دربياره چی‌شده. روم‌ رو برگردوندم و چشم از هانا گرفتم که همون موقع گوشيم زنگ خورد، با ديدن اسم "روبرت" که روی صفحه نمايشگر خاموش‌ و روشن می‌شد، با عصبانيت دکمه رد تماس رو زدم. بعد از چند ثانيه گوشی هانا هم زنگ خورد که احمتال می‌دادم روبرت هست. تماس رو وصل کرد و ازمون فاصله گرفت.
با صدا زدنم توسط هانا، دست از افکارم کشيدم:
هانا: خانومِ رادمهر؟ میشه لطف کنین، چند دقيقه بیاین؟
به سمتش قدم برداشتم. عادتش بود جلوی هر کسی، رئيس يا رسمی صدام کنه،
حالا ديگه بهش رسيده بودم. نگام تو چشم‌های خوش ‌رنگش قفل شد:
- شنيدی که هتل حاضر نيست.
لبخند کجی زدم‌:
- و اين‌ رو هم می‌دونی اون فکری که داخل مغزت درحاله رشده، قطعاً منتفیه!
مستاصل و التماس‌آميز نگام کرد، کمی عصبی؛ اما با لحنی آروم و شمرده گفت:
هانا: افرا خوب گوش کن دختر! ما الان واسه کارِ مهم‌تری اين‌جا هستیم! پس خواهش می‌کنم، اوضاع رو خراب نکن!
حق با هانا بود؛ مأموريت این دفعه تنها برای رسیدن به... .
با تکون دادن دستم توسط هانا، نگام رو بالا آوردم. نگران و باا حتياط گفت:
- فقط چند روز تا آماده شدن هتل اونجا می‌مونیم! خواهش می‌کنم افرا، قبول؟
نفس عميقی کشيدم و با بستن چشمام گفتم:
- قبول!
و بعد از اون چشمام‌ رو باز کردم. هانا از شدت خوشحالی نمی‌دونست چی‌کار کنه، حتماً پيش خودش فکر می‌کرد که نمی‌تونه به همين سادگی من لجباز رو راضی کنه؛ اما گاهی وقت‌ها وقتی حرف، حرفِ نشون دادن و اتمام کارت هست؛ تو رو به تن دادن هر کاری مجبور میکنه!
هانا بی‌توجه به مکان و جايی که قرار گرفتيم، جيغ خفيفی کشيد و من ‌رو محکم تو بغلش گرفت و تا می‌تونست از موقعيت دست نيافتنيش استفاده کرد و چلوندم. از خودم دورش کردم و همراه با هانا به سمت کیان و کیاراد که حواسشون به ما بود، رفتيم.
هانا گفت:
-آقايون ستوده، متاسفانه ما هتلمون هنوز حاضر نشده.
قبل از اين‌که حرفش رو تموم کنه، خودِ کیان ابرهاش رو بالا انداخت؛ حرفش رو قطع کردو با لبخندی گفت:
-اوه، بله؛ آقای روبرت بهمون اطلاع دادن!
و با شیطنت اضافه کرد:
- پس خانوم‌ها افتخار اين‌که به عمارت ما بيان رو دارن؟
مشکوک نگام رو به کیان دوختم، یه چیزی می‌لنگید! با ذهنی پر از سوال، پلک‌هام رو محکم روی هم فشار دادم!
هانا: بله؛ راستش هم متأسفم و هم ممنونم!
با گفتن "پشت سرِ ما" حرکت کنين توسط کیان، سوار ماشينمون شديم و پشت سرشون حرکت کردیم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #88
***

ياد بگير قيد آدم‌ها رو بزنی همون‌جا که برات وقت نمی‌ذارن، همون‌جا که آخرين نفر ميشی تو اولويت‌هاشون، همون موقع که يکی ديگه رو بهت ترجيح می‌دن و همون ‌وقت که عصبانيتشون رو سر تو‌ خالی می‌کنن! ياد بگير بگذری ازشون؛ وقتی که به راحتی می‌گذرن از احساساتت. ياد بگير بی‌خيال آدم‌ها بشی، وقتی تو رو فقط آچار فرانسه زندگيشون می‌بينن، ياد بگير خودت‌رو ارزشمند... .
با صدا زدنم به خودم اومدم:
هانا: افرا؟... آآآ، افرا؟ افرا جان؟...افرا!
لبم رو تر کردم؛ گفتم:
- چيه؟
هانا با لحنی مسخره، گفت:
- چيه؟ مگه بايد چيزی باشه؟ تعارف نکنی‌یه وقت‌ها! بگو تا ما هم بدونيم.
عصبی، تا اومدم چيزی بگم؛ با لحن اعتراض‌آميزی ادامه داد:
- دِ آخه دختر هيچ معلوم هست کجايی؟ سيصد مرتبه صدات کردم!
نفسی گرفتم و با لبخندی که کم از پوزخند نداشت، مثل خودش با لحن مسخره‌ای گفتم:
- نه بابا؟ از کی تا حالا سه بار صدا زدن ميشه سيصد مرتبه؟ هه، مسخرست.
سری تکون دادم و با لحن آرومی، ادامه دادم:
- خب؛ القصه. چی می‌خواستی بگی؟ می‌شنوم.
هانا، گيج از رفتار های ضد و نقيص من، سری تکون داد و گفت:
- نه، هيچی، ولش کن... هيچی!
لحظه‌ای، نگاهی بهش کردم و سپس بدون هيچ حرفی حواسم رو به آهنگی که داشت بخش می‌شد، دادم:


Shine bright like a diamond

مثه الماس بدرخش
Shine bright like a diamond
مثه الماس بدرخش
Find light in the beautiful sea
نور رو تو دريا ی زيبا جستوجو کن
I choose to be happy
من خوشحال بودنو انتخاب کردم
You and I, you and I
من و تو منو تو
We’re like diamonds in the sky
ما به زيبايی الماسها در آسمانيم
You’re a shooting star I see
تو ستاره ی در حال حرکتی من ميبينم(ستاره‌ی دنباله دار)


با قطع کردن آهنگ، توسط هانا به درِ بزرگ و مجلل چشم دوختم. نفس عميقی شيدم و درو باز کردم و همراه با هانا، از ماشين پياده شديم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #89


***

بعد از گذشت از حياط که نه، باغ زيبا و پر از گل و گياه‌شون به در ورودی رسيدیم؛ و بعد از اين‌که خدمه‌ها، جلومون خم راست شدن، به پذيرايی سلطنتیشون رسيديم.
کیان، با دستش به سمت طبقه بالا اشاره کرد و ما هم پشت سرِ کیان به سمت راه‌پله‌ها قدم برداشتيم. به اتاقی که بنفش و دستگيره‌ها به رنگ سفيد بود اشاره کرد و من تنها کلمه‌ای که با ديدن ترکيب بنفش و سفيد در ذهنم ايجاد شده بود" منحصر به فرد" بود کرد و گفت:
- بفرمائيد خانوم رادمهر عزيز.
رادمهر عزيز؟ جالبه. چایی نخورده و پسر خاله شدن؛ هه. ناخودآگاه گوشه‌ی لبم کمی بالا رفت. به سمت هانا برگشت ؛ با اشاره به اتاق ترکيب بنفش و سفيد ديگه‌ای، ادامه داد:
- و خانومِ سعادت اين هم خدمت شما، بفرمائين خواهش می‌کنم!
من با تکون دادن سرم به جای تشکر اکتفا کردم و هانا هم با گفتن "ممنون از لطفتون" تشکر کرد.
کیان يکی از ابرهاش ‌رو بالا انداخت و دست به سينه، رو به هانا با لبخندی جذاب گفت:
- قابل شما رو نداره خانوم!
هانا، لبخند ديگه‌ای به رسم تشکر زد. رو به من و کیان گفت:
- با اجازه.
کیان، سری تکون داد و هاتا در کسری از ثانيه، به اتاقش رفت. خيلی جدی و دست به سينه بهم چشم دوخته بود. سرم‌ رو کمی بالا بردم. رنگ چشمای عسلیش، قبل از هر چیزی، توجهم رو به خودش جلب کرد؛ بر خلاف برادرش کیاراد که رنگ چشماش مشکی بود؛ اما کیان چشم‌های به رنگ عسلی داشت. رنگ و حالت چشماش زيبا بود. در عين حال، زياد هم آشنا. نمی‌دونم؛ اما حس می‌کردم اين جفت چشمِ عسلی رنگ رو يه جا ديدم؛ اما کجا؟ نمی‌دونم!
خطِ کنارِ ابروش، دماغِ سرپایینش، ریش پرفسوریش، برای جذابیت یه مرد، تکمیل بود؛ حواسم‌ رو که جمع کردم، اونم موشکوفانه و با يه حالت عصبی داره بهم نگاه می‌کنه. هرچيزی بود، انگار دنبال یه چيزی می‌گشت و من نمی‌دونستم اون چيه.
دست به سينه ایستادم، نيشخندی زدم و گفتم:
- به نتيجه‌ای رسيدين، آقای ستوده؟
روی "آقای ستوده" تاکيد کردم که باعث شد کیان، لحظه‌ای تماس چشمیمون رو قطع کنه. برخلاف انتضارم، دوباره توی چشم‌هام زل زد؛ با اخمی کمرنگ گفت:
- از چه نظر خانومِ رادمهر؟
لعنتی! درست مثل خودم تاکيد کرد! اخمی کردم و گفتم:
- يعنی نمی‌دونين ديگه؟
کیان سری تکون داد و در حالی دستی توی موهای مشکی کوتاهش، می‌کرد؛ گفت:
- اگر می‌دونستم؛ قطعاً نمی‌پرسيدم، شک نکنین!
شونه‌ای بالا انداختم. بی‌خيال؛ چندانم مهم نبود، نه! اصلاً مهم نبود.
روی پاشنه‌ی کفش چرخيدم درحالی که به سمت اتاق می‌رفتم، با گفتن "خواهش می‌کنم" از حرکت ايستادم. اون‌قدر احمق نبودم که ندونم منظورش تشکری هست که من، به تکون دادن سرم تمومش کردم! به سمتش برگشتم اين‌‌بار با لبخندی جذاب بهم خيره شده بود. نفس کلافه‌ای بدون اختيار خودم، از بين لبام فرار کرد.
گفتم:
- لطف دارين.
لحظه‌ای احساس کردم چشم های عسلی رنگش، متعجب شد؛ اما سريع به حالت قبليش برگشت و لبخندی زد! حتماً انتظار داشت جوابی مثلِ می‌دونم، چمی‌دونم؛ وظيفته از دهن من بشونه. درست بود که تشکر بابت هرچيزی نمی‌کردم؛ اما بی‌احترامی هم تو کارم نبود! ابرويی بالا انداختم. چشم از چشم‌های کیان گرفتم و به سمت اتاق راه افتادم بعد از اينکه دستم رو روی دستگيره گذاشتم. درو باز کردم و وارد شدم.
داخل اتاق هم درست مثل درِ اون یا حتی بيشتر، قشنگ بود. تم اتاق واقعاً آرامش داشت. ترکيب بنفش و سفيد. پرده‌های سفيد، تختی دو نفره به رنگ بنفش. به سمت تخت رفتم و بعد از برداشتن پتوی بنفش رنگ، روی ملحفه‌ی سفيد نشستم. شال آبی آسمونیم‌ رو رو روی کاناپه‌ی بنفش پرت کردم و روی بالشت‌های بنفش دراز کشيدم. خسته‌تر از اونی بودم که بخوام گوشه به گوشه اتاق رو بگردم و مثل عده‌ای از دخترها کنجکاوی کنم. چشمام رو بستم و خيلی زود به دليل شدت خستگی زياد، خوابم برد.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #90
***

«کیاراد»



با سرعت زيادی توی خيابون‌های مارسی می‌روندم و دقيقاً نمی‌دونستم کجا دارم می‌رم، فقط می‌دونستم که مسير آخرش، به عمارت خودم ختم ميشه. عصبی بودم؛ کلافه.
فرمون ماشين رو محکم بين دستام فشار می‌دادم. رنگ دستام به سفيدی می‌زد. داشتم خودم رو آروم می‌کردم، با صدمه زدن به دستام؟!
نمی‌دونم؛ واقعاً نمی‌دونم. ذهنم خالی از هرچيزی بود. باورش اونم برای من سخت بود. سخت که نه، عذاب‌آور بود! دست راستم رو از فرمون فاصله دادم و مشت محکمی به فرمون زدم؛ دردی که توی دستم ايجاد شد با خيلی از دردايی که توی قفسه سينم بود به هيچ عنوان قابل مقايسه نبود. آره ابداً نبود! اين‌بار با فاصله دادن دستم، اون رو محکم بين پيشونيم کشيدم تا بلکه ذره‌ای فشاريی که به سرم وارد می‌شد رو کم کنم؛ اما چاره ساز نبود مثل خيلی از ريسک‌های افرادی که خودم، به چشم ديده بودم. نفس حبس شدهِ درون سينم رو، محکم بيرون دادم؛ مثل محکم بودن خودم توی هرشرايطی!
ل*ع*ن*ت به اين زندگی که می‌گن قشنگه و من نمی‌دونم چرا ما، قشنگيش رو نديديم؟
دستم رو پيش به سوی دستگاه پخش بردم. گوش دادن چيزی که توی اون حرفی نباشه خيلی بهتر از فکر کردن بود؛ قطعاً بهتر بود! فقط چند ثانيه طول کشيد تا موزيک بی‌کلام غمگين و آرامش پخش اطراف رو پر کرد. نفس عميقِ خسته‌ای از بين لبام بيرون فرار کرد. آرنج دستِ چپم رو روی لبه‌ی شيشه ماشين گذاشتم و با دست راستم فرمون رو کنترل می‌کردم.

***

آروم شدم و چه خوب بود که علاوه بر سيگار و... موزيک بی‌کلام هم باعث آروم شدنم می‌شد.
با رسيدنم به پشتِ درِ ويلا کمتر از چند ثانيه قبل از اينکه با ريموت در رو بزنم‌، در بزرگ ويلا بازشد و بلافاصله چهره‌ی کیوانِ هميشه لبخند جلوی چشم‌هام اومد؛ پام رو روی گاز گذاشتم و وارد حياطِ بزرگ ويلا شدم. ترمز دستی ماشين رو بالا کشيدم و دستگاه پخش رو قطع کردم. از ماشين اِف شست مشکی رنگم پياده شدم.
با ديدن فرهادکه به سمتم می‌دويد، کمی مکث کردم و در نهايت ايستادم. با رسيدن به من، دولا شد و دستاش رو روی پاهاش گذاشت و به شدت نفس‌نفس زد. سرش رو يکم بلند کرد. ع*ر*ق ها بی‌وقفه روی صورت مردونه و چروکيدش می‌ريختند و موهای جوگندميش که تارهای سفيد توش ديده می‌شد، خيس از ع*ر*ق بود. با آستين بلندِ سبز رنگِ لباسش دستش رو به سمتِ صورتش برد، خيسی صورتش رو پاک کرد؛ نفس عميقی کشيد و با لبخند به من نگاه کرد. سری تکون داد و گفت:
- سلام.
سلام؟! گوشه‌ی لبم کمی بالا رفت. قديم‌ها نمی‌گفت سلام پسرم؟! حالا؟ پوف کلافه‌ای کشيدم. کیوان هم در کنارش ايستاده بود و مثل پدرش، با لبخند نگام می‌کرد. چرا اين‌ها، خانوادتن، مدام لبخند به ل*ب داشتن؟!
همين که اومدم دستم رو روی شونه فرهاد بذارم، با به خاطر آوردن دليلِ اين‌که چرا ديگه نمی‌گه پسرم، اخمام توی هم رفت. کیوان که از اين حرکتم جا خرده بود، بی‌ارداه يه قدم عقب رفت؛ اما فرهاد! فرهاد مثل هميشه محکم ايستاده بود!
بيش از اندازه کلافه بودم. به چشمای بی‌فروغ قهوه‌ای رنگ فرهاد که بهم نگاه می‌کرد خيره شدم. به سمتش قمی برداشتم که نه تنها حتی قدمی به عقب برنداشت؛ بلکه با خونسردی تموم سرجاش ايستاده بود.
روی شونش ضربه‌ای زدم درحالی که به سمت در وردی مجلل ويلا می‌رفتم، گفتم:
- پيرمرد، دويدن برای اين پاهای‌ ضعيفت، خوب نيست!
همين! دليلی نداشت سلام کنم. دليلی نداشت حالش رو بپرسم! دليلی نداشت بگم خسته نباشی. حتی دليلی نداشت از اينکه به خاطرم دويده بود، تشکر کنم. چون همه‌ی‌ اين‌ها وظيفش بود. وظیفه‌ای که بابتش حقوقش رو می‌گیره! تحقير آدمی لذت داره، خیلی ساده و قشنگه؛ به خصوص که توسط منم انجام شه!
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین