. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:

شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #131
***

«افرا»

باصدای در، به خودم اومدم و همزمان که زیپِ چمدونُ می‌بستم، گفتم:
- بیا تو!
با کمی مکث، صدای در اومد؛ با سکوتش، سرمُ بالا آوردمُ به قیافه‌ی پِکرش نگاه کردم:
- چیه؟
کلافه نفسشٌ بیرون داد:
- یعنی...یعنی نمیشه نری؟
لبخندِ کجی زدم:
- یعنی الان بگم آره تو چی‌کار می‌کنی؟
محکم نقسشٌ بیرون داد؛ ناامید گفت:
-اَه! دو دقیقه جدی باش افرا!
ابرویی بالا انداختم:
- زندگی با شوخی و خنده خیلی قشنگ‌تره!‌ خیلی زودتر می‌گذره! چیزی که من به خاطر اون ع×و×ض×ی‌ها مجبور شدم از خودم بگیرم!
بلند شدمُ همزمان که چمدونُ روی کاناپه می‌ذاشتم، ادامه دادم:
- دقیقاً مثل حرف زدن که اگه با شوخی و خنده‌ حرف‌هاتُ نگی عقده میشن تو دلت! با خنده به بقیه نشون میدی که حالت خوبهُ با شوخی، بدون این‌که بترسی چیزی فاش شه، حرفتُ بدون ترس می‌زنی!
با دست به تخت اشاره کردم که با همون قیافه‌، به سمت تخت رفتُ نشست. به تاج تخت تکیه دادُ زانوهاشُ بغل گرفت؛ خیره به چشم‌هاش گفتم:
- من جدیم هانا! شاید قبلاً نبودم؛ اما الان هستم! من هیچ شباهتی با اون افرای قبل ندارم! با باز شدنم پام توی این بازی کثیف، گرفتم از خودم خنده‌هامُ زهر کردم زندگیُ تا برسم به انتقام!
بغض کرد:
- من نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم! من نمی‌خوام کنارِ کیان باشم!
لبخندی زدم:
- هانا؟ یادت رفته چه روزهای گندیُ باهم تجربه کردیم؟ چقدر گفتم بهت که به این آدم‌ها وابسته نشو و فقط فکر خودت باش؟ بدون من نمی‌تونی؟
خندیدم:
- من هانا؟ منی که یه لشکردشمن دارمُ یه شهر ازم میترسن؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #132
با بغض، سری تکون داد؛ لبخندِ کجی زدم:
- از دست دادن من قطعاً می‌ارزه هانا!
سرشُ به طرفین تکون داد:
- از دست دادن بقیه آره! از دست دادنِ بقیه به قیمت پیدا کردن خودم می‌ارزه!
توی چشم‌ها زل زد:
- ولی تو نه هانا! از دست دادنِ تو هیچ‌ جوره تو کَتم نمیره!
آب دهنشُ قورت داد:
- دخترهای بی‌گناه، همیشه مثل یه بچه رفتار می‌کنن! چون اون‌ها فقط از طریق قلبشون صحبت می‌کنن!
می‌دونستم می‌خواد بحثٌ کجا بکشونه! می‌دونستم که تهش می‌خواد بگه من جز صلاحِ تو هیچ‌چی نمی‌خوام؛ اما نه...حداقل الان نه!
تهدید آمیز گفتم:
- نه هانا! نه! من دیگه بر نمی‌گردم! نه به خاطر این‌که قصد دارم توی این زندگی نکبت‌بارم غرق شمُ بیرون نیام! نه! خودت می‌دونی بیشتر از هرکسی تلاشم روی اینه که با انتقام این بازیُ تموم کنم؛ ولی گاهی تنها روش مراقبت از اون‌هایی که توی زندگیتن اینه که کنارشون نباشی!
لبخندی زدمُ ادامه دادم:
- گاهی اوقات دیگه واقعاً خسته نمیشی! دیگه ناراحت نمیشی! دیگه به چیزی فکر نمی‌کنی! دیگه به حسرت‌های دلت فکر نمی‌کنی ساعت‌ها نمیری توی فکر! دیگه اهمیت نمیدی مردم که چه نظری راجبت دارن! دیگه برات مهم نیست که چی پشتت میگنُ می‌فهمی فقط خودت مهمی! فقط خودت!
به خودم اشاره کردم:
- و اون‌وقته که خودخواه میشی نسبت به روحت، جسمت، انرژیت و می‌جنگی برای اهدافت، خواسته‌هات! من از این تغییر یهویی که زندگیمُ از این رو به این رو کرد، شکستم؛ اما از اینی که خودم ساختمُ اینی که هستم با وجود تموم بی‌احترامی‌ها، حسرت‌ها، گرفتن دلخوشی‌هام راضیم!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #133
بی‌صدا گریه می‌کردُ با هر کلمم، هق می‌زد، فینی کرد با صدای دورگه‌ای ناشی از گریه گفت:
- ببین افرا! من نمی‌دونم! اصلاً من هیچی نمی‌فهمم! خوبه؟
با دست، روی قلبش زد و با هق هق گفت:
- آخه فقط تویی که می‌تونی منُ آروم کنی! فقط تویی که می‌تونی با اخلاق گندت خنده رو به لبم بیاری! فقط تویی که می‌تونی جای بقیه رو حتی بابا و هیراد برام پر کنیُ هیچ‌کسی برام نمیشه توعه لجباز! فقط تویی که می‌خوامتُ نمی‌تونم عوضت کنم! آره افرای خودخواه! فقط تویی که یه ثانیه نباشی دلم برات تنگ میشه! تویی که می‌تونم توی بغلت، آرامش بگیرم!
لبخندی زدمُ خیره به چشم‌های سرخ‌ هانا که با گریه، حرف می‌زد، اشاره‌ای به قلبم کردمُ گفتم:
- خودتم می‌دونی که این تو، هیچ احساسی نیست!
میون گریه، لبخندِ محوی زد که ابرویی بالا انداختم:
- ضعیف نباش هانا! آدم‌های ضعیف همیشه شکست خوردن!
با انگشت، تلنگری به سرش زدمُ ادامه دادم:
- ذهنت تضعیف شده هانا؛ چون جسمتم داره ضعیف میشه!
سریع جبهه گرفت که سرمُ به طرفین تکون دادم:
- هیس! ساکت شو! دلیلی نداره که تا الان تونستی از خودت دفاع کنیُ با اون ورزش‌های سنگین از خودت، یه جنگجو بسازیُ وارد میدون شی دیگه تا آخرش همین می‌مونی! نه! جسمی که ضعیف میشه تو رو باخبر نمی‌کنه! یهویی نابودت می‌کنه! یهویی با خاک یکسانت می‌کنه هانا!
لبخندی زدم:
- هیچ احدُ ناسی نمی‌تونه چیزی که مالِ تو هستُ ازت بگیرهُ کلِ دنیا هم نمی‌تونه اون چیزی که مالِ تو نیستُ حفظ کنن!
به خودم اشاره کردمُ ادامه دادم:
- حتی من! اگه قراره تا تهش با هم باشیم، مطمئن باش هستیم!
بدون این‌که اجازه حرف زدن بدم، گفتم:
- پاشو هانا! پاشو صورتتُ آب بزن! دیگه هم نمی‌خوام چیزی بشنوم!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #134
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #135
هشدار! هر گونه کپی برداری بدون ذکر منبع، پیگرد قانونی دارد.


انگلیس[۱] شهر لندن[۲]


- باختی!
به گوش‌هایش شک کرد؛ ناباورانه پرسید:
- دورغه... نه؟
و چه مظلومانه تقلا می‌کرد که این هیولای روبه‌رویش کمی تکذیب کند که انکار کند؛ اما... .
- دلیل شکستت... پدرت بود.
دستانش می‌لرزد. گشنگی و بی‌آبی؛ آن هم در این اتاق نمور و بد بو بی‌قرارترش می‌کرد. گفت:
- ن... نه! اون عزیزترین کَسمه!
و خیره شده در چشمانِ سیاه رنگش، التماس کرد و گفت:
- بگو که دروغه!
زیر لب درحالی که کل تنش از وحشت می‌ترسید و می‌لرزید، زمزمه کرد:
- حقیقت نداره!
باصدا تک‌خندی زد؛ طعنه‌آمیز «هه» کشداری گفت و بی‌رحمانه نیش زد:
- دلیل ضعف و شکست آدم‌ها، همون «عزیزترین‌ها» هستند.
در نی‌نی نگاهش ترس موج می‌زد و او کاملاً واقف بود. با کمی مکث، منظوردار ادامه داد:
- الوعده وفا!
بی‌توجه به پسرک که رنگ به صورتش نمانده بود اضافه کرد:
- می‌دونی که؟
- نمی‌شه... بگذری؟
چین افتادن کنار ابرویش را دید. اما دیگر وقت ترس و عقب کشید نبود؛ حداقل نه الانی که پای جانش در میان بود.
- هر چی بخوای بهت میدم؛ هرچی!
- حتی عزیزترین‌هات؟
- مَ... مَنظورت چیه؟
- خواهرت رو می‌خوام
!
جا خورده نگاهش کرد، به چیزی که می‌شنید شک داشت؛ ولی... .
- نه!
قلبش درد گرفت، می‌دانست جانش با همین «نه» در خواهد رفت؛ اما خواهرش؟ نه!
- خودتم خوب می‌دونی... اون نفسمه! نفسی که نباشه نمی‌خوام م... آخ!
چنان روی پایش کوبیده بود که در دم نفسش رفت؛ صورتش خیس از ع×ر×ق بود و او بی‌توجه، لگد دیگری به ساق پایش کوبید. التماس کرد:
- نزن نامرد! نزن.
- پدرت، توعه احمق‌ رو فروخت! پدری که پول‌هاش از پارو بالا میره، همون به اصطلاح پدری که عزیزترینه و کلی توی دم دستگاهِ لعنتی‌اش آدمه که تو رو از این خراب‌شده بیرون بیاره، ولی چیکار کرد؟
و چه ناجوانمردانه حقیقت را بر صورتش کوبیده بود. ای‌کاش کسی بود که هر شب دیکته کند. (برایم که در این دنیا، هیچ‌چیز از هیچ‌ک.س بعید نیست!)
حرص زد:
- بعد توعه نیم‌وجبی ادای آدم خوب‌ها رو در میاری که چی؟
پر غیض فریاد زد:
- هیچ بنی بشری حق خوبی‌ رو نمی‌دونه، حالیته؟
لبخندِ تلخی زد، این‌که پسرِ بزرگ‌ترین تاجر لعنتی انگلیس باشی و پدرت ارزنی برایش «بود» و «نبودت» فرقی نکند، این‌که «یتیم» نباشی و اینجا باشی، مقابل این شیطان صفتی که نمی‌دانست چرا «حامی» صدایش می‌زنند، سخت است! بی‌مهری و بی‌محبتی خانواده‌‌‌اش را چگونه پیش قلبش توجیه می‌کرد؟ او تا خرخره در لجن‌زار مغزش بود!
- نه! خواهرم‌ رو نمی‌دم!
***
پاورقی:
۱: اِنگلستان یکی از کشورهای پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی است، همچنین پراهمیت‌ترین بخش بریتانیاست و نیمه جنوبی جزیره بریتانیای کبیر را تشکیل می‌دهد. انگلستان وسیع‌ترین، پرجمعیت‌ترین و ثروتمندترین کشور پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی می‌باشد و پایتخت آن شهر لندن است.
۲: این شهر در کنار رود تیمز در جنوب شرقی انگلستان، در ابتدای پای‌رود هشتاد کیلومتری که به دریای شمال می‌رسد، قرار دارد. لندن به مدت بیش از دو هزار سال سکونت‌گاهی چشمگیر بوده‌است. این شهر توسط رومیان که آن را لوندینیوم نامیدند، بنا نهاده شده‌است
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین