. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:

شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #61
***

- می‌تونم بپرسم کجا بودين خانوم‌ها؟
مخاطبش افرا بود که با تحکم سوالش را و در عین‌حال با احترام پرسیده بود، به چهره‌ی عبوسِ کیان نگاه کرد، خونسرد ابرویی بالا انداخت:
- می‌تونم بپرسم چه ربطی به شما می‌تونه داشته باشه؟
قطعاً همانند کیان، احترامی را که باید حفظ می‌کرد را نکرده بود؛ اما سوالش به جا بود. یعنی قرار بر این بود همه از رفت و آمد‌هایشان تا وقتی که در این‌جا سکونت داشتند، بدانند؟ عادتی که افرا به شدت تنفر داشت و هیج‌جوره کنار نمی‌آمد و همین سبب تلخی کلامش شده بود! سکوت کیان، نیشخندی بر لبش نشاند‌، سکوتی که از بُهتش منشا گرفته بود! شانه‌ای بالا انداخت و پاسخِ سوالش را خودش داد:
- هبچ ربطی نداره، درسته؟
بی‌آن‌که منتظر پاسخی از جانب کیان باشد، اخم کرد و بی‌پروا ادامه داد:
- برای باره آخره که این حرف می‌زنم جناب ستوده، پس خوب گوش کنین، آخه تکرارش نمی‌کنم! رفت‌وآمد‌های من، قرارهایی که دارم و هر چی که مربوط به منه، هیج ربطی نه به شما، نه به همکاری‌مون داره، نمی‌خوام به بهونه‌ی همکاری توی کارهای من سرک بکشین؛ چون هیچ‌جوره کنار نمیام و یه توهین می‌مونه برام! اوکیه؟
بی‌آنکه بهایی به چهره‌ی مات‌زده‌ی کیان بدهد، به سمت طبقه‌ی بالا و اتاقی که به طور موقت اتاقش بود رفت. روی تخت نشست و سرش را مابین دست‌هایش گرفت.
تا اطلاع‌ثانوی تنها خودش بود و خودش! حالا که پارسا و هیراد چیزی را از او پنهان می‌کردند، باید خودش دست به کار میشد؛ دلخور نبود، حتی ناراحت هم نبود؛ عادت داشت که در شرایطی خودش با آستین بالا بزند؛ وگرنه در این دنیای فانی، هیچ‌احدی برای بشری دل نمی‌سوزاند؛ البته استثنا دارد، فرد برای اهداف خودش، می‌تواند تظاهر به دل سوزاندن کند؛ تظاهر، هر جا را نگاه کنی می‌بینی؛ اصلاً اگر نمی‌توانی تظاهر کنی کافی‌ست به خنده‌ها، گریه‌ها، محبت‌های پوشالی نگاه کنی، تماشا نه ها! نگاه کنی؛ با دقت نگاه کنی‌، آن‌وقت همه‌ی آدم‌ها استادت می‌شوند، چنان عملی یاد می‌گیری که خودت هم وقتی نقاب بر صورت بزنی، جا می‌خوری از اینی که به ظاهر تو هستی؛ ولی تو نیستی!
پيام کوتاه، دستوری و بی‌حوصله با مضمون اين‌که "بيدارم نکن" برای هانا ارسال کرد. موبایلش را روی عسلی پرت کرد و خودش را روی تخت انداخت، چشم‌بندش را زد؛ سیاهی پشت چشم‌های بازش سلطه‌گرانه فرمانروایی می‌کرد، پلک‌هایش را روی هم انداخت، سلطنت سیاهی حالا پرقدرت‌تر می‌تازید!




 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #62
***

با صدای آلارم موسیقی لایت موبایلش، پلک‌هایش لرزيد، با رخوت پلک زد و چشم‌هایش را باز کرد. دستش را دراز کرد و موبایلش را از روی عسلی برداشت، نیم‌خیز شد و به تاج تخت تکیه داد، به بالا صفحه که ساعت را نشان
می داد، نگاه کرد. با کمی مکث، روی برنامه‌‌ی "Gmil"‌ضربه زد، و ایمیل‌های نخوانده را جواب داد و ایمیل‌های مهم را جز پيام‌های ستاره‌دار کرد تا در با لپ‌تاپ مجدد چک کند؛ واقعاً در این عصر تکنولوژی دیگر کسی ایمیل می‌زد؟ وقتی‌که هزاران برنامه و با بهترین سدعت نت بودند، نیازی به ایمیل زدن بود؟ چرا افرا ان‌قدر محتاطانه عمل می‌کرد؟ شغلش باعث شده بود؛ یا دشمن‌هایی که به خونش تشنه بودند؟
ُطره‌ای از موهایش که جلوی ديدش را گرفته بود، نرم پشت گوشش انداخت؛ وقتی مطمئن شد همه‌ی پيام‌ها را چک کرده و سنجیده پيام‌ها را پاک کرد تا هیچ ردی نماند! موبایلش را روی تخت انداخت و بلند شد و به سمت حمام رفت، کم‌کم بايد حاضر می‌شد؛ قطعاً قبل از هر چیزی، یک دوش آب سرد بهترین مقدمه برای شروع این شب بود!

***

دستی توی موهای خوشحالتش کشید‌، کت و شلوار خوش‌دوخت مشکی رنگ در هیکل مردانه و ورزشکارش زیبا نشسته بود. با رضایت، ابرویی بالا انداخت؛ حتی مقابل آینه هم دست از غرورش بر نمی‌داشت. آخر یک نفر با این حجم از غرور به کجا می‌خواهد برسد؟ اصلاً خسته نمی‌شود؟ معده‌اش درد نمی‌گیرد از این حجمی که ابهت دارد؟ اخم مابین ابروهایش چه؟ به کدامین گناه باید ابروهای این فرد می‌شدند؟ مسخره‌ست، نه؟ حتی ابروها هم به بخت بد خود لعنت می‌فرستاند و حالا تصور این‌که او چه فردی‌ست، سخت نبود، نه؟
به ساعت مچی مدل Graff Diamonds The Fascination نگاه کرد؛ مثل همیشه، راس ساعت! سویچش را از روی میز چنگ زد و به سمت در رفت؛ باید خودش را زودتر از بقیه می‌رساند تا کنترل همه چیز را دست می‌گرفت؛ مهمانی امشب‌ یک مهمانی عادی نبود!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #63
***

" گاهی وقت‌ها...خيلی چیزهای فانی دنیا، دقیقاً مثل خودِ دنیای فانی، توی دلت مثل حسرت می‌شينه؛ اما اين حسرت، دردی رو هم دوا می‌کنه؟ چرا درد حسرت ان‌قدر فراموش نشدنیه؟ چرا طعم حسرت با متفاوت با تموم طعم‌هاست؟ یه مزه‌ی تلخی که جایی نچشیدی!"
پوزخندِ کمرنگ هميشگی کنج لبش نشسته بود، اصلاً همین لبخند پرتمسخر کنج لبش دوست دیرنه‌اش بود!
کیان، دکمه‌ی "On" دستگاه پخش را فشرد، فلش خودش را جای مخصوص زد و هر دو غرق شدند در آهنگی که خاطراتِ تلخی را برایشان تداعی می‌کرد؛

سر تو بالا بگير، مثل قلبت مرد باش!
عاشق بغضت بمون، تکیه گاه درد باش!

شونه‌هاتو مثل کوه زير اين دنيا خم نکن.
نعره‌های آسمونو از نگاهت کم نکن.

مثل طوفان بی‌رحم، مثل موج صخره کوب!
مشت‌هایِ خسته تو به قلب خستگی بکوب.

اگه درياست غمت صبر ساحلو ببين
بی‌قراری‌ها رو از قلب اين دريا بچين!

مثل بارون گريه کن وقتش؛ اما بی‌صدا
نبض آزادی باش بعد مرگ پيله‌ها!

ايستادن‌ها رو از خاک افتادن بگير،
مثل عقاب در اوج باش و ايستاده بمير!

خم به ابروهات نيار؛ وقتی از غصه پُری
وقتی از دست رفيق، از پشت خنجر می‌خوری!

زخم دنيا رو بزار نشون رو شونه‌هات
خودتو مرد بدون با همه نشونه‌هات!


کيان، بی‌حوصله بيرون را نگاه می‌کرد و رگ گردنش از شنيدن اين آهنگبرجسته شده بود؛ مثل تمام وقت‌هایی که این آهنگ پلی میشد، آهنگی که تنها در این فلش ریخته شده بود!
فرمان ماشین را توی مشت‌هایش فشار داد، از عصبانيت دندان‌هاش را محکم روی هم می‌سایید؛
برای هزارمين‌بار، در این سال‌ها قسمش را تکرار کرد که آن دختره‌ی ع×و×ض×ی را که مسبب اين حال او و خانواده‌اش را بود، پيدا کند! قطعاً که خودش، او را با دست‌های خودش می‌کشت؛ آن‌قدر زجرکشش می‌کرد که برای مرگ به پاهایش بیفتد، قطعاً خودش خون آن دختره‌ی لعنتی را می‌ریخت!به درک که آدم‌کش می‌شد؛ به درک!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #64
***

با فاصله‌ی کمی از پسرها، به سمت در ورودی پُر زرق و برق قدم بر می‌داشتند؛ خدمه‌ها یکی‌یکی تعظیم می‌کردند و با سکوت راه را نشان می‌دادند، حتی از بیان یک سلام هم خودداری می‌کردند و این فهمیدنش سخت نبود که دستورِ گارنیر است و امشب حرف، حرف او است!
صدای آهنگ کَرکننده‌ای پخش می‌شد، دختر و پسرهای جوانِ در پیست رقص، مدهوش و غرق هم در بغل همدیگر کیف می‌کردند و این برای فردی که به آن‌جا پا می‌گذاشت، سبب جلب توجه بود؛

با آمدن میزبان‌، گارنیر، هر چهار نفر ایستادند؛ با همان اعتماد به نفس همیشگی قدم‌هایش را بر می‌داشت، شیک‌پوش همانند همیشه حاضر شده بود. با آن همه رسیدگی به خود، کمتر از کسی بود که سنش را بفهمد؛ دخترهایی که نگاه‌های عاشقانه حواله‌اش می‌کردند و با وجد به حرکاتش می‌نگریستند و قربان صدقه‌اش می‌رفتند و هیچ دختری، چشم نداشت ببیند که دیگری عاشق و شیدای اوست! حرکاتش را از بر بودند و قدم‌هایش را می‌شمردند و او را "جذاب‌ِ خرپول پیرِ دوست‌داشتنی" می‌خواندند!
در فاصله‌ی مشخص، ایستاد، دستی در موهای مشکی ترکیب خاکستری رنگش کرد؛ لعنتی، همانند پسرهای جوان، حرکاتش جذاب و خیره‌کننده بود! از همان لبخندهای نادر و کم‌یابش که از آن شرارت می‌بارید، بر لب نشاند. دستش را بی‌توجه به آن سه نفر، رو به افرا گرفت. چشم‌های مرموز و ترسناکش، حالا حالتی دیگر داشت، حالتی مثلِ برقِ پیروزی! افرا نگاهش را به چشم‌هایش دوخت، سخت و محکم نگاهش کرد، ندانست که چیزی که در چشم‌هایش دیده که لبخندش خشک شد و دستی که رو به افرا دراز شده بود، مشت شد؛
افرا، مغرورانه تماشایش کرد و در دل چه کیفی می‌کرد که باعث این ابروهای پرپشتِ افتاده‌ی در هم گره خورده است!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #65
دستی به ریشِ پرفسوریش کشید و با کیاراد و بعد کیان، سلام و خوش‌آمد گفت؛ نگاهش را به افرا داد و در‌حالی‌که مخاطبش کیان بود، دهان باز کرد:
- ممنون که دعوتم رو قبول کردين!
ابروی هشتی مانند کیان، به نرمی بالا رفت:
- خواهش می‌کنم!
نگاهِ پرحرارتش هنوز هم به افرا دوخته شده بود و افرا زیر آن نگاه کثیف کم آورده بود و بعید می‌دانست اگر کمی دیگر به نگاهش ادامه دهد، خونش را نریزد!
- نگفته بودين که نامزد کردين!
گارنیر، یک فرد سیاست‌مدار بود؛ خوب می‌دانست چگونه مزه‌ی دهن این و آن را تشخیص دهد. کارش، بازی با کلمات بود و ابایی نداشت و بی‌پروا و گستاخ حرف می‌زد و از خواسته‌هایش می‌گفت! حالا باید پی می‌برد که این دو نفر، افرا و هانا، چرا با کیاراد و کیان حاضر شدند و این سوال در آن لحظه به نظرش بهترین سوال بود. در همین حین، مهره‌ی اصلی بازی، کنارشان جای گرفت؛ آيهان! مهره‌ی به ظاهر اصلی اين بازی! در نظر افرا این‌گونه توصیف میشد که" از گارنير لاش‌خور بدتر بود که بهتر نبود! "
با جمله‌ای که کیان گفت، افرا جا خورده قدمی عقب رفت.
کيان: اوه، بله! متاسفانه هنوز جشنی برای رسمی شدن نامزديمون ترتيب نداديم؛ هانا جان،نامزد من و افرا خانوم هم نامزدِ رئیسه!
حتی شنونده هم نمی‌دانست اعتماد کند به ابروهای گره‌خورده‌ی کیان یا لبخندی که پر تمسخر بود! افرا در دل لعنت کرد ستوده‌ها را، امثالِ ستوده‌ها؛
اصلاً نکند سرگرمی پسرها باشد این‌که با دختران بازی کنند؟ ای‌کاش یکی، فقط یک نفرشان با جرعت و شهامت پیش می‌آمد و می‌گفت قصدشان چیست! روحشان راضی
میشد یا احساس غرور سر تا پایشان را در بر می‌گرفت از این‌که دختران عروسک خیمه شب‌بازیشان هستند؟ لعنت! لعنت بهشان! یعنی می‌دانستند که بازی با دختران، برایشان دردناک‌تر است؟ به خدا اگر می‌دانستند، به خدا که اگر می‌دانستند بازی با دختران چه دردی دارد و اگر خودشان این درد را می‌کشیدند، قسم می‌خورم که چه خون‌ها نمی‌ریختند و چه حکم‌هایی که نمی‌دادند!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #66
کیان، همزمان که زیرچشمی کیاراد را می‌پایید، انگشت‌های مردانه و کشید‌ه‌اش را در انگشت‌های ظریف و سفید هانا قفل کرد. کیاراد، با خشم نگاهش کرد و دست‌های سردِ افرا را در دستش گرفت و حرصش را سر دست‌های او در آورد و محکم فشار داد.
گارنير، لبخندی زد:
- اوه، خوش‌بختم! اين خيلی عاليه! پايدار باشه!
گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت و لبخندش، حالا بوی تمسخر می‌داد و لحنش هم وقتی‌که گفت:
- فکر می‌کنم آقا کياراد مشکلی نداشته باشن که نامزدشون با منم ارتباط داشته باشن؛ اين‌طور
نيست؟
بهت زده نگاهش کرد؛ خودش باید مرگ را طلب می‌کرد! خودش! دست‌هایش در دست‌های مردانه‌ی کیاراد فشرده شد و کیاراد با خشم و غضب گفت:
- فکر کنم خبر دارين چيزهايی که متعلق به من هستن رو به هيچ عنوان با کسی شريک نميشم و چقدر روشون حساسم! چه سگ عمارتم و چه نامزد!
حتی لفظِ "سگِ" عمارت هم با ارزش خاص‌تری گفته شده بود و بیان آن "نامزد" آخرِ جمله، عجیب تلخ بود!
لعنت به یکایکشان! به اصطلاح دفاع کرده بود از نامزدش؟ دفاع؟ کی؟ کیاراد؟ نامزد؟ کی؟ افرا؟
افرا، با حرص دستی را که در پنجه‌های کیاراد نبود را مشت کرد، باید سکوت می‌کرد؟ خفه میشد؟ لال میشد؟ باز هم؟ ای که لعنت به تمامی خواسته‌ها و هدف‌هایی که باید شکسته‌ شدن شخصیت و له شدن غرورت را ببینی و دم نزنی! با کینه نگاهشان کرد، می‌گرفت! انتقام می‌گرفت! تقاص پس می‌دادند تک‌تکشان و این تنها چیزی بود که افرا را آرام می‌کرد!
از لحنِ قاطعانه‌ی کیاراد، گارنیر مات و مبهوت بی‌آنکه پلک بزند قدمی عقب رفت، به خیالشان دیگر شاهد خفه شدن گارنیر بودند؛ اما باز هم خودِ لعنتی‌اش، با هیجان گفت:
- تا اون‌جا که هممون خبر داريم کياراد با زن جماعت نمی‌سازه!
با لذت به افرا نگاه کرد و با حرارت بیشتری ادامه داد:
- و افرا هم روی مردِ جماعت، ذره‌ای حساب باز نمی‌کنه! پس قطعاً شاهد رابطه‌ای جالبیم!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #67
پارت شصت و سوم
رستا با بهت جیغ زد:

- هان؟

با عصبانیت بلند شد و روبه تیماس گفت:

- انگاری واقعاً شوخی باهات اجین بسته شده یا نه، نافت رو با مسخرگی بریدن؟

روی سینه‌اش زد و با داد ادامه داد:

- این تن بمیره نامزده کسی مثل تو نمیشه، کوچه رو اشتباه اومدی آقا!

تیماس، با به قدم خودش رو بهش رسوند و با صدای بلندی گفت:

- ببر صداتو ببینم! بچه‌تر از اونی می‌بینمت که بخوای تو سرم عرعر کنی. هان؟ چیه؟ نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟ یا دوبار گفتم دلبر خیال کردی دلبرمی؟ نه جونم! نه! خواستگاری نکردم از ات که گفتم باید نازمزد باشی؟ حله؟ یا یه جور دیگه بفهمونم بهت؟

تیماس که دید رستا فقط نگاهش میکنه، کمی تکونش داد و داد زد:

- هان؟

با صدایی هان بلند تیماس، بهونه رستا دستش اومد و با تلنگری شکست:

- حق نداری سرم داد بزنی!

تیماس با پوزخندی گفت:

- امر دیگه باشه بانو؟

رستا دستش رو محکم آزاد کرد و یه قدم عقب رفت، با هق هق، اشکاش رو پاک کرد:

-قبوله!

فین فینی کرد و آب دهنش رو قورت داد، با صدای دورگه‌ای ناشی از داد و گریه گفت:

- فقط همین مدت!

و با نفرت خیره به چشماش ادامه داد:

- بعدشم شما رو بخیر و ما رو به سلامت!

تیماس لبخند کجی زد:

- بپا توی این مدت عاشقم نشی.

رستا پوزخندی زد و بی‌توجه به حرفش گفت:

- حق نداری دست از پا خطا کنی!

تیماس که منظورش رو فهمیده بود با شیطنت گفت:

- جز ادعا کردن حق نامزدی، کاری ندارم بهت!


رستا لبش رو به دندون گرفت و با اخمی بین ابروش بهش خیره شد.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #68
پارت شصت و چهارم

رستا، آب دهنش رو قورت داد و با نگاهی با نگرانی و استرس به من و بعد تیمام، به چشمای تیماس زل زد:

- تکلیف بنیتا و تیام چیه؟

تیماس محکم نفسش رو بیرون داد و گفت:

- اونا هم نامزد... .

هنوز حرفش رو تموم نکرده بود که صدای" نه گفتن" همزمان من و تیام باعث قطع شدن و بهتشون شد. رستا سری تکون گیج گفت:

- هان؟ چی شد؟

تیماس، لبش رو تر کرد:

- انگاری این عروس و دومادمون زیادی ناز دارن؛ ولی کو کجان خریدارا؟

نگاه تیام برای خفه شدن تیماس کافی بود؛ اما با این حال دستاش رو بالا گرفت و گفت:

- جان داداشی نکن این‌کار رو با من، هنوز جونم و جاهل! با کلی آرزوهای در پیش داشته.

تیام با عصبانتیت گفت:

- تو که نمی‌خوای جلوی... .

مکثی کرد، ابرویی بالا انداخت و منتظر به تیماس نگاه کرد که تیماس نمایشی آب دهنش رو با سرو صدا قورت داد:

- لعنت بر اونی که بخواد!

تیام با رضایت سری تکون داد. نفسش رو محکم بیرون داد و بلند شد. رستا با ایستادن تیام، صاف ایستاد و تیماس تکش رو از در گرفت. خونسردتر از همه، انگاری که من بودم. در چند قدمیم ایستاد، برای دیدنش، سرم رو کمی بالا گرفتم. همین! دلیلی بر بلند شدنم نبود. با این حرکتم، ابرویی بالا انداخت:

- متاسفم که نمی‌تونم نامزدت بشم!

لبخند کجی زدم و خیره به چشماش گفتم:


- صرفاً چون متاسفی، می‌بخشم!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #69
پارت شصت و پنجم

تا به خودم اومدم، محکم من رو به سمت خودش کشید و با فکی چفت شده غرید:

- حواست هست که زیادی جلوی من داری بل بل زبونی میکنی؟

پوزخندی زد و با ابروی‌های بالا رفته ادامه داد:

- حالا گفتم نامزدت نیستم؛ ولی دقیقا می‌خوای از این رفتارات، به کجا برسی؟ هوم؟

سرش رو نزدیک آورد:

- یه کلام، ختم کلام، اعترافش میتونه برات آسون‌تر باشه، یه جمله‌ی دو کلمه‌ای" دوستت دارم" میتونه به همه چیز پایان بده.

فاصله گرفت و با غرور گفت:

-اینطور نیست؟

دوباره همون حس، همون خونسردی سراسر وجودم رو گرفت، حس و حالتی که خیلی‌ها رو می‌تروسند و از عواقبش، هه، مشخص بود! با یه حرکت، بازوم رو از دستش بیرون کشیدم، جاخورد؛ اما لحظه‌ای و برای فردی مثل من که حوادث رو در از کسری از ثانیه میگیره، چندان سخت نبود! ابروی راستم رو بالا انداختم:

- همین؟

اخم بین ابروهاش، در کسری از ثانیه محکم هم رو بغل کردن که ادامه دادم:

- اگه می‌دونستم پسری این‌جا، این همه از عشق من لبریزه زودتر میومدم!

و درحالی که انگشتم رو روی سینش می‌کشیدم که بیشتر شبیه خش انداختن بود تا نوازش!

گفتم:

- و خب هرچند اومدنم جز پایان دادن به دوری کشیدن از من و رفع دلتنگی ختم می‌شد؛

مچ دستم، بین دستاش گرفته شد که خیره به چشماش ادامه دادم:

- اما همونم باعث میشد این همه بی‌قرار نشی از دیدنم.

خشمش رو به مچ دستم وارد کرد و محکم فشاری داد؛ از درون فریادی زدم و هزاران قطره اشک رو ریختم؛ ولی ظااهرم، همون دختر گستاخ چند دقیقه پیش بود!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #70
پارت شصت و ششم


خشمش رو به مچ دستم وارد کرد و محکم فشاری داد؛ از درون فریادی زدم و هزاران قطره اشک رو ریختم؛ ولی ظااهرم، همون دختر گستاخ چند دقیقه پیش بود!

گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت و فشار دستش رو بیشتر کرد. بدون اینکه تغییری توی حالتم ایجاد شه، خیره به چشمای مشکی رنگش شدم. هر دو با افکاری متفاوت خیره بهم بودیم که لباش به حرکت در اومد:

- قصدت از این‌کارا چیه ستاره پاریس؟ سبک کردن خودت و گستاخی جلوی من!

پوزخندی زد و با نگاهی به سر تا پام ادامه داد:

- به کجا میخوای برسی؟

جوابی ندادم. بازوم رو محکم توی مشتش گرفت و همزمان با دادن زدنش دستام رو بالا برد که از تعجب سکوت کرد. پام رو کمی بالا آوردم و محکم به کنار پاش کوبیدم. این همه تجربه نقش چقندر نبود! اخمش غلیظ‌تر شد و تا می‌خواست پرخاش کنه گفتم:

- حد خودت رو بدون! یه بار گفتم، دوبار تکرار کردنم فقط این رو می‌فهمونه که مشتاقی برای کَل کَل با من، چیه؟ مگه نمیگی خوشت نمیاد؟ دیگه چه مرگته؟ هان؟ آقای آتش افروز، نه حرص بخور نه جوش بزن

با تمسخر مثل خودش نگاهی به سر تا پاش کردم و ادامه دادم:

- این دختر گستاخم چندان مایل به نامزدی با تو یکی نیست!

روی تو تاکید کردم که دستش رو مشت کرد. لبخند کجی زدم و تیر آخر رو زدم:

- و رقباتون! نیازی به ترس نیست، دهن اون گارنیر پست فطرت رو من یکی می‌تونم گِل بگیرم!

سرم رو سمت تیماس و رستا که هر دو با تعجب نگامون می‌کردن، برگردوندم و با انداختن ابروم به بالا رو به تیماس گفتم:

- شازده، هوای رستا رو موظفی تا پایان این بازی کثیف داشته باشی!

تیماس با شیطنت ابرویی بالا انداخت:

- حله آبجی!

پوزخندی زدم. آبجی! هه. به رستا نگاهی کردم که با نگرانی لبش رو دندون گرفت. بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم:

- شب خوش!


و مثل همیشه، با قدم‌های کوتاه؛ اما محکم راه افتادم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 1, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین