. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:

شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #71
پارت شصت و هفتم
طول اتاق رو طی میکردم و غرق در افکاری بودم که حتی براشون برنامه‌ای نداشتم. با صدای زنگ گوشی از جا ایستادم و با ذهنی پر از سوال سرم رو برگردوندم و به گوشی که روی میز آرایشی بودم، خیره شدم. اونقدری زنگ خورد تا قطع شد. چند دقیقه نگذشته بود که دوباره زنگ خورد. اخمام توی هم رفت و فحشی نثار فرد پشت خط کردم و بد اخلاق با دو قدم جلوی میز رسیدم. با دیدن اسم آیهان که روی صفحه چشمک می‌زد، تماس رو وصل و بلافاصله روی اسپیکر گذاشتم و درحالی که دوباره به راه رفتنم ادامه میدادم، صداش کمی گرفته به گوش رسید:

- سلام خانوم.

نگاهی به ساعت که عقربه اون روی دو خودنمایی می‌کرد، کردم:

- این موقع شب و تماس گرفتن از جانب تو.

ابرویی بالا انداختم و ادامه دادم:

- عجیبه! حتما کار مهمی داشتی، بگو

نفسش رو محکم بیرون داد:

- بله، قطعا اگه غیر از این نبود، تماس نمی‌گرفتم. در رابطه با خانوم الیزابت لامبرت

با شیدن اسم الیزابت، دو تا ابروهام به علت کنجکاوی پرید، چیزی نگفتم که ادامه داد:

- پیداشون کردم.

سکوتش کمی طولانی شد که گفتم:

- پیداش کردی، خب؟ کجاست؟

- فرار نکردن خانوم جان، دزدیده شدن.

سکوت دوبارش، عصبیم کرد و با صدای تقریبا بلندی گفتم:

- جون بکن دیگه، کی جرعت کرده بدزدتش؟!

خسته گفت:

- سیروس گارنیر!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #72
پارت شصت و هشتم

بهت زده از جا ایستادم و دستی که بالا آورده بودم تا بین موهام کنم پایین آوردم و زیر لب عصبی گفتم:

- سیروس گارنیر؟

و بلافاصله هزارتا سوالی که هیچ جوره با اطلاعاتی که رسیده بود، جور در نمیومد توی سرم نشست. صدای خسته آیهان پس از مکثی در اومد:

- چندان سخت نبود که کار گارنیره؛ اما برای ثابت به مدرک نیاز داشتم. مدارک همگی حاضرن.

سوالی که توی ذهنم رژه می‌رفت رو به زبون آوردم:

- گارنیر...گارنیر و اون عوضیا که چیزی نفهمیدن؟

صداش به تمام استرس‌هام تمومی داد و با لحنی خاطر آسوده گفت:

- خیالتون جمعِ جمع خانوم جان! مو لای درزش هم نرفت!

لحظه‌ای چشمام رو بستم و لبخند محوی زدم، آیهان همیشه می‌دونست چیکار کنه. بی مقدمه گفتم:

- امشب تیماس آتش افروز، من و تیام رو نامزد هم معرفی کرد، با بچه‌ها هماهنگ کنید و طوری وانمود کنید که شایعه بوده. از این چیزا توی شغل من یکی زیاده.

سکوتش باعث شد ابرویی بالا انداختم با لحن منظور داری ادامه دادم:

- می‌دونی که؟

با عصبانیت گفت:

- لعنتی! آقای آتش افروز چرا باید همچین کاری رو کنن و شما چرا نباید چیزی بگید؟

لبخندمو پاک کردم و سرد گفتم:

- تو به این چیزا کاری نداشته باشه و سرت توی کارِ خودت باشه، فقط وضعیت رو موظفی با بچه‌ها درست کنید. نمی‌خوام هیچ مشکلی پیش بیاد. گارنیر و اون برادزاده کودنش تا الان همه جا این خبر رو پخش کردن. پاریس که سهله، کل شهرای بزرگ فرانسه تا فردا با خبر میشن و این اوج فاجعه، هم برای من و هم برای آتش افروزاست!

آیهان نفسش رو محکم بیرون داد و در حالی که دلیل لحن تندم رو متوجه شده بود، شرمنده گفت:

- من قصد دخالت نداشتم و توی اون لحظه... .

درحالی که حرف می‌زد سرم به سمت ساعت که دو و پونزده دقیقه رو نشون می‌داد، رفت. عقربه ثانیه شمار به سرعت می‌گذشت. هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم. فقط با فکر هر ثانیه عده‌ای این خبر بهشون می‌رسه، دستام رو مشت کردم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:

- شیر فهمه؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #73
پارت شصت و نهم
آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و تند گفت:

- بله؛ بله خانوم جان! شیر فهمه.

کمی به سکوت گذشت. آروم نفسم رو بیرون دادم و گوشه‌ی تخت نشستم. آیهان گفت:

- عذر می‌خوام، اوامرتون در کسری از ثانیه انجام میشه؛ اما برای خانوم الیزابت لامبرت چه دستوری می‌دین؟

لعنتی! به کل فراموشش کردم. همزمان با بستن چشمام گفتم:

- مدارک و اسناد مهم رو برام ایمیل کن. اول از هرچیزی باید چکشون کنم و قصد گارنیر رو از این‌کار بفهمم. اون هیچ‌‍‌وقت کاری که براش سودی نداشته باشه، ریکسش رو به جون نمی‌خره.

آیهان هم تایید کرد:

- بله، درسته. به خصوص الان که خانوم الیزابت لامبرت رو برای کارشون انتخاب کردن.

چشمام رو باز کردم. دستی رو پیشونیم کشیدم:

- وقتی برام ارسال کردی، دقیقاً میگم چیکار کنی. الان مهم‌تر از هر چیزی نابودی این شایعه بی‌اساس و پر حاشیه‌ست.

- روی جفت چشام. جونم در بره، نمی‌ذارم کسی از این ماجرا زنده در بره.

سری تکون دادم:

- آیهان! نمی‌خوام صدمه‌ای به گارنیر و اون بردارزاده‌ی عوضیش برسه. اون‌ها باید ذره ذره نابود شن و می‌خوام با تموم وجودم ریزه ریزه شدنشون رو به چشم ببینم! فقط نوچه‌های بی‌لیاقتش رو از سر راه بردار!

- استون لورنت و بچه‌ها هنوز توی پاریس هستن؟

با شنیدن اسم استون و تلاش و خواهش‌هایی که برای الیزابت می‌کرد، لبخند محوی زدم. خبری از اش نبود و نشون میداد که زیادی برای ماموریتی که بهشون محول کرده بودم، تلاش میکنه. کوتاه گفتم:

- نمی‌دونم.

اجازه حرف زدن رو ندادم و بدون مکث ادامه دادم:

- تاکید می‌کنم، موظفی هوای همه چیز رو داشته باشی و هر چیزی که شد بهم اطلاع بدی. میخوام قطع کنم. شب خوش!

و بدون اینکه منتظر تاییدی حرفش و خدانگهداریش باشم، قطع کردم.

زیادی خسته بودم و حفظ ظاهر سخت بود. عقربه‌ی ثانیه شمار به سرعت از هم می‌گذشتن. خودم رو روی تخت انداختم و بدون اینکه چیزی روم بندازم، پلک‌های خستم رو روی هم انداختم و... .
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #74




هشدار! هر گونه کپی برداری بدون ذکر منبع، پیگرد قانونی دارد.

فرانسه¹ -شهر مارسی²
«کیاراد»



با آخرين پُک، دود سيگار رو به ريه‌هام و با بازدمی، دودش رو بيرون فرستادم. با اخمی بين ابروهام به پيرمرد افغانی چشم دوختم که برای دو هزار يورو³ التماس می‌کر دُ من هم با ظاهر خونسردِ هميشگی، نظاره‌گر بودم. اشک‌های پيرمرد، دونه دونه پایین می‌ریختن. اشک‌های شفافش، دله یه مظلوم رو آب می‌کرد؛ ولی دلِ منِ ظالم رو، نه!
بی‌حرف نگام رو که ترحم، ذره‌ای داخلش پیدا نمیشد رو بهش دوختم:
پيرمرد: آق...آقا، اِل...التما‌س‌تون می...می‌کنم! من به اين پول اِحتيا...اِحتياج دارم!

و توی اون صورت پیرِ پر از چروک، تنها چیزی که توی ذوق میزد، اشک‌های بچگونش بود. به صدای ندای مسخره‌ای که توی گوشم فرياد می‌زد:

«مرد! مردی که بايد هميشه محکم باشه و کوه باشه، اشک ريختنش خجالت‌آوره! یه خجالت محض! یه خجالتی که آبروی همه‌ی امثالمون رو می‌بره!»

نيشخندی زدم؛ اما صدایندای ديگه‌ای، اين‌بار بلندتر توی گوشم می‌گفت:

«مردها حق اشک ريختن ندارن؟ اگه گريه کنن، محکم نيستن؟ قوی نيستن؟ منطق؟ کجاست منطق؟»

از يه طرف هم نمی‌تونستم درک کنم که چرا، چرا من؟ چرا جلوی منی که تا الان بدتر از اين التماسم‌ رو کردن و اين در مقابل اون‌ها اصلاً حساب نمی‌شد، التماس می‌کرد؛ دليل التماساش‌ رو به هيچ ‌وجه، حداقل من یکی نمی‌تونستم درک کنم، نمی‌فهميدم نمی‌خواستم بفهمم يا نمی‌فهميدم؟ آره نمی‌فهميدم. اين بهتره!
واقعاً اون‌قدر ارزش داشته که به خاطر ده هزار، فقط ده هزار يورو اون چنان اشک بريزه که از شدت گريه، به سکسکه بيفته؟

صداهايی که مدام توی گوشم داد می‌زدن:

«مگه نمی‌گی فقط ده هزاره، پس چرا منتظر التماساشی؟ چرا خفه خون گرفتی؟ افتخار می‌کنی از اينکه همه میگن بدی؟ افتخار می‌کنی که آه خيلی‌ها دامن گيرت شده؟ به آخرشم فکر کردی؟ می‌دونی چی ميشه و خودت رو به نفهمی می‌زنی؟»

پيرمرد: آق...آقا جان...خواهش می‌کنم! التماستون می‌کنم!...قول می‌دم هرطور شده پول رو بهتون برگردونم! آق...آقا يک عمر غلامی‌تون رو می‌ک... .
از اين‌که رشته‌ی افکارِ پخشُ و پلام رو بهم زده بود، باعث اخمِ کمرنگی بین دو ابروم شده بود. دستی با خشونت توی موهام و با نگاه همیشگی، نگاش کردم. پيرمرد از نگام ترسيده، يه قدم عقب رفت و بقيه حرفش‌ رو خورد. اخمم غليظ‌تر شد؛ تا چه حد ضيعف بود که از يه نگاه من، تا اين حد وحشت کرده بود؟
لبم رو تر کردم و با لحن خشکی گفتم:
- تا چند دقيقه ديگه ده هزاريورو⁴ به حسابت واريز می‌شه.
خوش‌حالی امونش رو برید! سریعاً عکس العمل نشون داد؛ صداش، ناامیدی چند دقیقه پیش رو، نداشت. با لحن مرتعشی از ذوق، گفت:
-ممنون‌تونم...ممنو...نتونممم آقـ...ا، آقا اين لطف‌تون...لطف‌تون رو هيچ‌وقت از ياد نمی‌برم...حتماً حتمـ...اً پول رو بهتون برمی‌گردونم! خدا اجرتون بده... .
اخمم غليظ‌تر شد و با دادی بلند حرفش رو قطع کردم:
- گمشو بيرون!
عصبی بودنم برای این نبود که حرفم رو قطع کرده؛ بلکه برای اين بود با کسی که مدت‌ها هست قهرم و حالی ازش نمی‌گيرم و نامش رو به بدون هيچ ميلی به زبون ميارم. خدا...هه خدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #75
با عصبانیت، آخرين سيگار رو از توی پاکت که روی ميز بود، برداشتم با فندک نقره‌ايم روشنش کردم، فندک رو میز انداختم که برخودش با فنجون خالی، عصبیانتیم رو بیشتر کرد، خشمم رو توی پاکتِ سیگار در آوردم و با مچاله شدنش، روی سرامیکِ سفید رنگ پرت کردم. سيگار رو کنار لبم گذاشتم و پُک محکمی بهش زدم. گلدون قهوه‌ای رنگی که روی ميز سمت چپ بود رو برداشتم و همزمان با پُکی که زدم، به سمت در پرتاب کردم. شدت ضربه، اون‌قدر زياد بود که صدای مزخرفی رو ايجاد کرد و تکه‌های گلدون هر کدوم، به طرفی افتادن. صدای شکستنون باعث تحريک اعصابم شد. سيگار رو از کنار لبم برداشتم با بستن چشمام دودش رو به آرومی بيرون دادم، چشمام‌ رو باز کردم، چنگی به موهام زدم. لعـ*ـنتی!
بعد از چند دقيقه، منشی ترسیده، همراه با قهوه‌ای داخل شد. به سمت ميز رفته و با دقت فنجون رو، بدون هیچ سر و صدایی، روی میز گذاشت. فقط دخانیات و شربت‌ها باعث تسکين عصبی بودنم، می‌شدن. همه‌ی کارکنان از جمله منشی، می‌دونستن وقت‌هايی که عصبی هستم، نبايد همون موقع داخل شن.
با صدای در به خودم اومدم. به قهوه نگاهی کردم. بخاری که ازش ميومد، گواهی تازه دم بودنش رو می‌داد. بدون هيچ واکنشی سيگار رو از گوشه‌ی لبم برداشتم روی زمين پرتش کردم و با کفشم اون رو زير پاهام لهش کردم. نگاه کلافه‌ای به قهوه انداختم. حداقل برای الان، نه! نمی‌خواستمش!
با چنگ زدن کيف سامسونتم از روی ميز، به سمت در رفتم و با پا گذاشتم به بيرون منشی ترسيده و هول از پشت ميزش بلند شد و باعث شد خودکار از دستش به زمين پرت شه. لحظه‌ای به خودکار روی زمين نگاهی انداخت و دوباره با ترس به من خيره شد. موهای شرابی رنگش‌ رو که روی پيشونيش افتاده بود و مانع درست ديدنش می‌شد، ترسيده و با دست‌هايی که لرزشش کاملا پیدا بود به طرفی انداخت؛ وحشت زده نگام کرد. اخمم غليظ شد از اين همه ضعيف بودن!
سری با تاسف تکون دادم با یکمی مکث، به چشماش خيره شدم. باهمون لحنِ هميشگی و دستوری که هيچ حرفی ديگه نمونه، گفتم:
- به آليا میگی بیاد و تکه‌های گلدون ر‌و از اتاق جمع کنه!
و بی‌توجه بهش، پا به بيرون تند کردم. با ديدن ماشينم، بی‌تعلل سوار شدم و با زيادترين سرعت به سمت ويلا حرکت کردم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #76
فرانسه -شهر پاريس
«افرا»

روی سنگ فرش‌های قشنگ شهر پاريس راه می‌رفتم. صدای ماشين‌هايی که با بوق زدن از هم سبقت می‌گرفتن و سعی در رسيدن به مقصدشون رو داشتن. جوون‌هایی که مثل دو تا مرغ عاشق دست، در دست هم راه می‌رفتن. نگام رو به بچه‌هایی دادم که با شوق و ذوق بچگونه دست، در دست پدر و مادرهاشون به اطراف نگاه می‌کردن و با خوش‌حالی هرکدوم به مقصد خودشون میرفتن. به برج‌های بزرگِ و چشم‌گیر شهرِ پاریس نگاه می‌کردم؛ يکی از يکی ديگه بلندتر! یکی از یکی دیگه خوشگل‌تر!
با لرزش چيزی توی دستم، توجم به گوشی در حال زنگم جمع شد. به صفحش نگاه کردم، لبخند محوی روی لبم اومد. دستم رو پيش به سوی آيکون سبز رنگ بردم و با یکمی مکث اون رو لمس کردم. تماس برقرار شد. گوشی رو به سمت گوشم بردم و گفتم:
- بله؟
- بلا! کدوم گوری هستی تو؟ از صبح تا حالا می‌دونی چند با زنگ زدم؟ دِ آخه احمق که بری زير گِل، نمی‌گی يکی نگرانته؟ اصلاً من تو کارهای تو یکی موندم!
هانا با داد، عصبانيت و حرص همين‌طور داشت واسه خودش و به اصطلاح من حرف می‌زد؛ نمی‌دونم اين همه خونسرد بودن و بی‌اعتنايم رو از کجا، يا کی به ارث برده بودم؛ اما گاهی وقت‌ها از اين همه خونسرد بودن خودم، می‌ترسیدم. با صدای هانا که دیگه توی گوشم جیغ می‌زد، حواسم‌ رو بهش دادم:
- اصلاً خجالتم خوب چیزیه والا! خوب که نه، خيلی خوبه! می‌دونی چقدر نگرانت شدم؟ خاک عالم تو سر داداش من که داشت از نگرانی خودش رو می‌کشت. خب؛ حداقل اون ماسماسکت رو خاموش نکن!
هانا که هنوز جوابی از من نگرفته بود و می‌دونستم داره هر لحظه عصبی‌تر ميشه، داد زد:
- الو؟ صدام رو داری؟! هانی؟ لعنتی! آنتم نمیده!
در حالی‌که از شدت صداش، گوش‌هام درد گرفته بود، گوشی رو کمی فاصله دادم و با دست اشاره آزادم، چند بار آروم روی پيشونيم زدم و گفتم:
- سلام.
دست‌هام‌ رو به آرومی پايين آوردم. گوشی رو به گوشم چسبوندم و نفسی کشيدم.
هانا جيغ زد:
- سلام‌ُ درد! سلام‌ُ کوفت! سلام‌ُ درد بی‌درمون! من اين همه زِر زدم که تو تازه بگی سلام؟! آخ ببخشيد که يادم رفت سلام کنم حضرت عالی!
حواسم، پی‌خنده‌های دختر کوچولویی که روی نيمکت نشسته بود و با بَه‌بهَ و چَه‌چَه بستنی دستش رو می‌خورد و با آب و تاب برای مرد رو به روش، که توجهی به دختره نداشت و مشغول صحبت با تلفنِ همراش بود، رفت. لبخند تلخی زدم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #77
باصدای گوش کر کننده هانا، به خودم اومدم:
- افرا؟
اخم محوی بين پشونيم نشست. نفسم رو بيرون دادم:
- باز چيه؟!
هانا با حالت گريه مانندی گفت:
- قسم به هرکی، هرکی که می‌پرستی و می‌پرسته‌، من آخر از دست تو سر به بيابون می‌ذارم. می‌گی نه؟! نگاه کن!
ابرويی بالا انداختم؛ نگام رو به دختر بچه، که بستنی از دستش افتاده بود و گریه‌‌ می‌کرد دادم؛ مردِ روبه روش، بی اعتنا و بی‌توجه به گریه‌هاش دستِِ کوچولوی دختر بچه رو گرفت و وزنِ سبکش رو با یه حرکت بلند کرد، گفتم:
- دِ فکرِ بدی هم که نیست! تو سرعتش رو جلو بنداز.
هانا با تعجب گفت:
- ها؟! چی‌ میگی؟! سرعت چی رو جلو بندازم؟
نفسم رو بیرون دادم، گوشی رو توی دستم چپم گذاشتم و با سه قدم، به اون مرد رسیدم؛ توجه هر دوشون بهم جلب شد، مرد با تعجب و اخمی که بین دو ابروش خودنمایی می‌کرد، نگام کرد و قطعاً منتظر بود حرفی بزنم، همین که دهن باز کرد، چشم ازش گرفتم و جلوی پای دختربچه، زانو زدم، گیسِ بلندِ قهوه‌ای رنگش که دست کم تا کمرش بود، لبخند محوی به لبم آورد، چشم‌هاش، لب‌های کوچولوی قرمز رنگش، بی‌شک زیباترین دختر رو ساخته بود؛ لبم رو تر کردم و در حالی که نوازش‌گونه روی گونه‌ی اون دختره می‌کشیدم، گفتم:
- خانوم کوچولو؟ اسمت چیه؟
ابروهاش هم رو بغل کردن و به سرعت، با همون لحنِ بچگونش جواب داد:
- هویتم رو برای کسی که نمی‌شناسم، فاش نمی‌کنم!
و با حالت تهاجمی اضافه کرد:
- هی! در ضمن خانوم کوچولو هم خودتی!
اون یه بچه بود؟ لبخندم پررنگ شد و با افتخار به دختربچه روبه روم نگاه کردم. اون فقط یه دختر بچه بود! پنج هزار یورو از جیبِ پشتی شلوارِ جینم، با دست‌ِ راستم بیرون آوردم و جلوش گرفتم:
- هی خانومه! متوجه شدم که کوچولو نیستی!
با رضایت نگام کرد که ادامه دادم:
- بگیرش!
بالاخره صدای مرد در اومد:
- خانوم؟
با دو انگشتم، لپِ نرم و سفیدش رو کشیدم و بلند شدم؛ خیره به چشم‌های مرد گفتم:
- بعضی وقت‌ها آدم‌ها یه الماسی توی دستشون دارن؛ بعد چشمشون که به یه گردو میفته، دولا میشن تا برش دارن، الماسِ هم میفته و توی چاهِ عمیقی فرو میره.
مرد، با اخمی که منشا گرفته از تعجبش بود، منتظر نگام کرد که ادامه دادم:
- ته فقط میمونه یه آدم! یه دهنِ باز! یه گردوی پوک و یه دنیا حسرت!
نگام رو به دخترکوچولو دادم، با اخم نگام می‌کرد و مشخص بود سر در نمیاره از حرف‌هام! لبخند محوی زدم و رو به مرد گفتم:
- مواظب الماسِ زندگیمون باشیم! به خاطر اینکه صاحبش هستیم و بودنش برامون عادی شده، ارزشش رو از یاد نبریم!
رو به دختر کوچولو، چشمکی زدم:
- به امید دیدار!
و همزمان با نگاهی به مرد، گفتم:
- روش خوش!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #78

***

با ابروهايی بالا رفته گفتم:
- قطع نکردی!
لحنِ تهاجمی هانا، لبخند محو رو به لبم آورد:
- افرا! اوه خدای من! باز تو یه نفرو دیدی... .
مکثی کرد؛ که تاکید امیز ادامه دادم:
- و تو هم گوش کردی!
- عه؟ نه بابا؟ خانوم بدون این‌که بگه خبر مرگم دارم میرم کمک کنم، جواب نمیده؛ بعدشم توقع داره قطع کنم!
و با لحنِ حق به جانبی ادامه داد:
- درضمن! من چیزی گوش نکردم؛ گوش‌هام کنجکاو بودن!
چیزی نگفتم؛ بعد از مکثی کوتاه با اعتراض گفت:
- افرا؟
- اَه! بله؟
نفس عميقی کشيد و با لحنی که سعی داشت نشون نده که چقدر عصبیه، گفت:
- توضيح می‌خوام!
درحالی که روی صندلی دو نفره‌ای می‌شنستم، گفتم:
- درچه مورد؟
- کجا بودی؟ چرا هرچی زنگ زدم، در دسترس نبودی؟ چرا خونه نيستی اين موقع شب؟ چرا به دیان و بقيه از رفتنت خبری ندادی؟ چرا یه ذره به ما و دلِ نگرونمون فکر نمی‌کنی؟ چرا ان‌قدر لجبازی؟
هرکلمش، عصبی و پر حرص‌تر گفته می‌شد و من هم در سکوت گوش می‌دادم. با تموم شدن حرف‌هاش، نفسی کشيدم:
- خب؟
- خب چی؟!
- من درحال حاضر چيکار کنم؟!
با حرص گفت:
- یه جوری، فقط یه جوری، با یه روشی، نمی‌دونم! فقط قانعم کن. همين!
کلافه گفتم:
- صبر کن.
هنسفری بدون سيمم رو از طريق بلوتوث گوشيم، وصل کردم و دور گردنم انداختم؛ گوشی رو توی جيب جین مشکیم گذاشتم. از جا بلند شدم، همزمان با راه رفتنم يکی از دستام رو روی گوشم گرفتم و گفتم:
- صدام رو داری؟
صداش، با یکمی مکث به گوشم رسید:
- آره.
- بيرون بودم. در دسترس نبودم، چون گوشيم روی حالت هواپيما بود و کمی قبل از اين بهم زنگ بزنی، برداشتم. ديدم تماس گرفتين؛ اما برام مهم نبود. اين موقع شب خونه نيستم، چون دلم خواسته. به دیان، خودت و هرخری خبر ندارم، چون هيچ؛ تاکيد می‌کنم؛ هيچ لوزمی نداشته. دل‌نگرون بودن تو و هرکسی ديگه‌ای، برام مهم نيست که بخواد نگرانم کنه. لجبازيم به خودم ربط داره و فکر نمی‌کنم به شماها لطمه‌ای زده باشه. توضيح رو برای اين ندادم، چون تو خواستی؛ اهل انکار کردنم نيستم، همين! فکر کنم قانع شدی.
نفس عميقی کشيدم و دستم رو برداشتم. نفس بلندش، لبخند محوی رو لبم نشوند:
- هوم، قانع شدم.
با نگاه کردن به درختِ بلند کنارِ خیابون گفتم:
- خوبه، می‌خوام قطع کنم.
هانا تند، با استرس و بی‌فکر گفت:
- نه! نه! صبر کن ببينم. قطع کنی که چی بشه؟ ای وای! چی می‌‌گم من؟
لبخند محوی زدم. آروم گفتم:
- آروم دختر. آروم! بگو چی شده؟
با لحنش، می‌شد لبخند رو روی لباش تصور کرد:
- نگرانت بودم، زنگ زدم که خب جواب رو هم گرفتم؛ اما دليل اصلی زنگ زدنم اين بود که... .
نفس عميقی کشيد و جدی ادامه داد:
- ببين افرا! برای فردا، به شهر مارسی پرواز داریم. بليط‌ها هم از قبل، به لطف هیراد تهيه شده و خود هیراد و پارسا هم مارسی هستن. جونم برات بگه که فقط مونده خودم و خودت حاضر شيم.
از حرکت ایستادم و با کمی تعجب گفتم:
- چی؟! بازم اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟
هانا که با قسمت آخر حرفم، خندش گرفته بود گفت:
- ميشه لطف کنی به منه حقير عرض کنی، چه موقع شما از چيزی باخبر نبودی سرکار خانوم؟
با پایان حرفش بلند خنديد. تا اومدم جوابش رو بدم، خندش رو خورد، نفسی گرفت و با لحن جدی‌تری ادامه داد:
- بی‌خيال؛ حالا همه ‌چی رو برات کامل توضيح می‌دم. فقط هر چه زودتر، خونه برو.
بی‌حوصله و با ذهنی پر از سوال، سری تکون دادم و گفتم:
- هوف! باشه، کاری نداری؟
- نه، خدافظ.
سری تکون دادم. تماس قطع شد.
و من زمزمه کردم:
- به سلامت.
عجيب اين دختر انرژی داشت و روحيه مثبتی رو به آدم القا می‌کرد. فقط حق اعتراف این مسئله رو پیش خودم داشتم. فقط خودم!
با صدای بوق آزاد که تو گوشم بود، دستم رو پشت گوشم بردم و با کليک بر روی دکمه‌ای صدای بوق ممتدد رو قطع کردم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #79
***

توی ماشین زنو استی مشکی رنگی که راننده اون پیرمردی با موهای جوگندمی بود، نشسته بودم.
از آینه نگاهی بهم کرد پرسید:
پيرمرد: خانوم‌جان، کجا برم؟
به سردی؛ اما لحنی ملایم گفتم:
- خيابون شانزه لیزه.
پيرمرد که از تن صدام وحشت کرده بود، با ترس به تکون دادن سرش اکفتا کرد و باعث شد لبخندی تلخ روی لبم بشينه. صدای من همين بود! اگر تن صدام سردی خاصی داشت، دست من نبود! من هيچ‌کاره بودم! تقصيری نداشتم! درسته که می‌گن خواستن توانسته؛ اما گاهی هم می‌خوای چيزی ر‌و؛ ولی نمی‌شه! هرچند هم که تلاش می‌کنی!
گاهی وقت‌ها رفتارم، سردی صدام‌ و حالت نگام درست ميشه مثل پيرزن‌ها! پيرزنی غرغرو و بدعنق! پيرزنی مغرور که عصا قورت داده. تلخ نيست؛ چون حقيقته! هرچند هم حقيقت هميشه تلخ نيست و من به اين اعقتاد دارم. تلخ نيست؛ اما به طرز غير قابل تحملی مزخرفه!
پيش مياد که گاهی از اينکه يه دختر باشم، شک کنم؛ اما متاسفانه يا خوشبختانه همه مدارک، مهری بر تموم افکار مزخرفم می‌زنه. دختری که تا اين موقع شب، بيرون باشه و برای رفتن به خونش بدونه، کسی منتظرش نيست!
چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم. با همه‌ی حساب، این افتخاری رو که نسبت به خودم داشتم رو با هیچ چیز عوض نمی‌کردم! من با همه‌ی اخلاق بد و حسرت خیلی چیزها، در همه حالت بهترین بودم و هستم!
فراموشی يه درده؛ اما نعمت خوبیه! چيزيه که برای تسکين دردها، از بين بردن کينه‌ها و ساختن لبخندهای جديده و ای کاش من هم به اين درد؛ اما پرنعمت دچار شم!
با توقف ماشین، به خودم اومدم. با پرداختن کرايه، از ماشين پياده شدم. هنوز قدمی برنداشته بودم که دیان خودش رو بهم رسوند و تو فاصله یه قدميم ايستاد و به خاطر دويدنش، نفس نفس می‌زد. بعد از نفسی که تازه کرد، نگران به فرانسوی گفت:
- خانم جا...ن، کجا تشريف داشتين؟ می‌دونين ساعت چنده؟ خدمه‌ها همه جا رو دنبالتون گشتنن همه نگرانتون.
تازه به خودش اومد و با تعجب به لباس‌های تنم اشاره کرد:
- این‌ها...این چیه؟
بازخواستِ من؟ نگرانِ من؟ با کدوم جرعتی؟ درحالی که از اين بحث‌های هميشگی، ترحم‌های الکی و مصنوعی خسته بودم؛ دست راستم رو بی‌حوصله توی هوا تکون دادم، حرفش رو قطع کردم و به زبون خودشون گفتم:
- حتماً دليلی برای اطلاع به شما ها نبوده.
و بی‌توجه به نگاه کلافش، درحالی که به سمت درِ باز ورودی عمارت می‌رفتم، لبخند کجی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ باید به چَپت باشد و کاریت نباشد!


 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #80
***

با ورودم به عمارت، همه‌ی خدمتکارها پشت سر هم صف بستن و من با ديدنشون حالت تهوع گرفتم. از حضور آدم‌ها توی خونم، تنفر داشتم؛ اما حیف که مجبور به تحمل کردنشون بودم، وگرنه تضمینی نبود که حتی دو دقیقه نگهشون دارم!
با تر کردن لبم درست مثل وقت‌هایی که اعصاب درستی نداشتم، بدون هيچ حرف اضافه‌ا‌ی گفتم:
- برید.
و به سمت راه‌پله‌ها راه افتادم، لحظه‌ای برگشتم و گفتم:
-غذا هم نمی‌خوام!
به لب‌هايی که کلمه‌ی چشم ازشون خارج می‌شد و سرهايی که به نشونه احترام خم می‌شد، توجه‌ای نکردم و به سمت راه پله‌ها پا تند کردم. اون‌قدری هميشه بد اخلاق بودم که ديگه عادت کرده بودن و مجبور به تحمل این وضع داشتن.
به آخرين پله نگاه کردم و بعد از طی کردن اون پله هم، به طبقه‌ی بالا رسيدم. با ديدن اتاقم پا تند کردم و با رفتن دستم روی دستگيره در با تيکی باز شد و با پا گذاشتنم به اتاق، قبل از هر چيز کليد برق رو زدم.
به اتاقم نگاه سرسری کردم. اتاقی که تم آبی خاکستری بود. تمی که سرشار از آرامش برای من بود! به سمت ميزُ آرايشم رفتم و به تصوير خودم توی آينه نگاه کردم. یه دختر با چهره‌ی معمولی؛ ولی جایگاهی متفاوت از معمولی! خاص، جذاب و تک! جایگاهی که افراد زیادی با چنگ و دندون قصد رسیدن بهش رو داشتن؛ اما هر بار توسط همون فردی که سد راهشون می‌شد و تموم پله‌های آرزوشون رو...بوم! خرد و خاکشیر می‌کرد. حواسم رو به تصوير خودم توی آينه دادم.
دختری با موهای مشکیِ فر، پوستی سفید، ابروهای هشتی، چشم‌هایی مرموز به رنگ‌های آبی، خاکستری و سبز؛ هيچ‌کس نمی‌دونست این دختر با این همه اعتبار و ثروتمند بودن، روز اول کی بوده و حالا که این جا ایستاده، چه کارهایی که نکرده!
با حس گرمی اشک، لحظه‌ای مقاومتم رو از دست دادم. با بستن چشمام سرم رو به شدت به طرفین تکون دادم و مانع از ريختنش شدم.گریه؟ نه! نه! نه!
نفسی عميقی کشيدم. آب دهنم رو محکم قورت دادم، چشم از تصوير خودم گرفتم. کمی خم شدم و از کشوی دوم تاپ و شلوارک ليمویی رنگی بيرون آوردم. لباس‌هام رو روی کاناپه انداختم و تاپ و شلوارک عوض کردم. هميشه لباس‌های راحتی و آزاد رو واسه خونه ترجيح می‌دادم؛ اما از اين‌که هر ثانيه و هر دقيقه مجبور بودم داخل اين عمارت کوفتی باشم، کلافم می‌کرد. شونه رو از روی ميز آرايشی برداشتم و گوشه تخت نشستم و موهام رو شونه کردم. با تموم شدن کارم، روی ميز کوچک خاکستری رنگ گذاشتم. ملحفه رو دستم گرفتم و بعد از اينکه دراز کشيدم اون رو تا بالای سينم کشيدم و پلک‌های خستم رو بستم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین