. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:

شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #91
با وارد شدنم، عطیه رو ديدم که عصبی و نگران، روی سراميک‌های سفيد ويلا، تندتند راه می‌رفت و ناخونش رو می‌جويد. موهای بلند خاکستری رنگش که چندتا، تار سفيد هم توش ديده می‌شد، با هر قدم برداشتنش، نخی از موهاش توسط کولرهای داخل که روشن بودن، کمی بالا می‌رفت و برمی‌گشت. زيادی توی فکر بود که از حضورم مطلع نشده بود؛ گفتم:
- به نظر مياد که زيادی توی فکری.
به وضوح لرزيد. از حرکت ايستاد. ناخونش رو از توی دهنش در آورد؛ می‌دونست از اين کار به شدت بدم مياد! برگشت با بهت نگاهم کرد و باعث شد کمی از موهای خاکستری رنگش روی پيشونيش بيفته و مانع از ديدن من شه، با دست‌های لرزون، خيلی سريع موهاش رو پشت گوشش زد.
چشم از چشم‌هام گرفت و سر به زير گفت:
- س...سلام آقا!
حتی اين هم ديگه بهم نمی‌گفت پسرم! ل*ع*ن*ت به اين زندگی!
قدمی به سمتش برداشتم، همون‌طور سر به زير قدمی به عقب رفت. دست به سينه ايستادم و گفتم:
- چته؟! هه، نکنه ترسيدی؟! دفعه اوله من رو می‌بينی؟
سرش رو بلند کرد، توی چشماش برقِ اشک رو ديدم. با کمی جسارت توی چشمام زل زد و کمی لرزون گفت:
- نه آقا، فقط
مِن مِن کرد:
- ف...فقط
لبش روبه دندون گرفت. صبرم تموم شد و داد زدم:
- دِ بنال ديگه، چه مرگته؟ ها؟
زيادی بی‌اَعصاب بودم؟ نه؟
از شدت دادم، به خودش لرزيد و قطرهای‌ اشکش شروع به ريختن کردن. هِق‌‍‌هِقش همه جا رو پر کرده بود؛ بيشتر عصبی شدم و بلندتر، داد زدم:
-خفه شو! اين زِر زرهات رو قطع کن بببينم!
چطور تونسته بودم سر زنی که بيست سال از من بزرگ تر بود، داد بزنم؟ واقعاً چطور؟ دستای چروکيدش رو جلوی دهنش گرفت و هِق هِقش رو خفه کرد. دستش رو برداشت. بادستش روی چشماش کشيد. نفسی گرفت و با انگشت اشارش رو به سمت طبقه بالا کرفت و با صدای لرزون و گرفته‌ای گفت:
- کِل...کِلارا خانوم بالا، منتظر شما هستن.
با خشم، چشم‌هام روی هم فشار دادم، باعصبانيت دستی توی موهام کشيدم. چشم‌هام رو باز کردم و عصبی به سمت پله‌ها رفتم.
- آقا باورکنين من تمام تلاشم رو کردم تا مانعشون شم؛ اما...اما نشد!
روی پله پنجمی ايستادم. چرخيدم و نگاهی به چشمای سرخِ عطیه، که با نگرانی نگام می‌کرد؛ کردم. نفسم رو محکم بيرون دادم و تندتر باقی پله‌ها رو، طی کردم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #92
با خشم، دستی توی موهام کشيدم. با ديدنش، از عصبانیت چشم‌هام رو روی هم، فشار دادم تا کار دستش ندم! نفس عميقی کشيدم، به آرومی و خونسردیِ کامل چشم‌هام رو باز کردم؛ دست به سينه ايستادم، هنوز متوجه من نشده بود. قدمی به سمتش برداشتم که با صدای پاهام، بدون اين‌که برگرده با لحنی پر عشوه، گفت:
- اوه، عطیه جان! چندبار بايد يه حرف رو تکرار کنم؟! گفتم که من از تا کیارادم رو نبينم، قدم از قدم برنمی‌دارم! پس خودت رو خسته نکن؛ درهرحال، بايد به حضور من عادت کنی، به زودی من ملکه‌ی کیاراد و اين قصر، خواهم شد!
کیارادم؟! ملکه‌ی من؟ گوشه‌ی لبم کمی بالا رفت. پس من رو با عطیه، آشتباه گرفته بود. خب؛ به درک! مهم نبود! قدم ديگه‌ای برداشتم و محکمُ بدون هيچ عصبانتی، گفتم:
-جداً؟
با صدام به خودش لرزيد. لرزون به سمتم برگشت و باعث شد موهای تیره‌ی قهوه‌ای رنگش، برای لحظه‌ای روی صورتش رو، بگيره. با ناخانون های بلند و قرمز رنگش، موهاش رو پشت گوشش زد. به چشم‌هام خيره شد؛ لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست و سپس بازشون کرد، چشم از چشم‌هام گرفت. ترسش ريخته بود. لبخندی زد، به سمتم اومد و در فاصله يه قدميم، ايستاد. در حالی که، مثلاً دلبرونه ناخونش رو، روی گردنم می‌کشيد با صدای نازکش گفت:
- اوه، مرد جذاب من!
چقدر تلاش کرده بود که اين‌طوری، صداش رو نازک کنه؟ فکر می‌کرد صداش قشنگه؟
با دست چپش، دسش رو به سمت ابروهام برد، که سريعاً مچش رو گرفتم. با کمی فشار به عقب هلش دادم. تعادلش رو از دست داد و با اون کفش‌های پاشنه بلند رویسراميک‌ها افتاد. لحظه‌ای ابروهای هشتی قهوه‌ای تیره‌رنگش، از درد هم رو بغل کردن؛ با این حال کم نیاورد و خنده‌ای بلندی کرد:
- و مرد وحشی من!
به تموم معنا یه ديونه بود؛ به سختی، از روی سراميک‌ها بلند شد. روی کاناپه، که چند قدمی درسمت راستش بود رفت و نشست. پا روی پاهاش انداخت. با اين کارهاش دقيقاً می‌خواست به کجا برسه؟
انگشت اشارم رو به سمت پایين گرفتم. محکم؛ اما خونسرد و شمرده شمرده، گفتم:
- گمشو بيرون!
با يه دست، تموم موهاش ر،و به سمت راست انداخت. بلند شد و آروم آروم به سمتم اومد. صدای پاشنه‌ی کفش‌هاش، بی اندازه روی اعصابم بود. اين‌بار دستاش رو دور گردنم حلقه کرد. لبش رو به گردنم چسبوند و زير گوشم، آروم با صدای نازکش گفت:
- اوم! چرا عشقم؟ من اين‌جام، تا آرومت کنم!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #93
- مگه نگفتم ديگه اين‌ورا پيدات نشه؟
خنده‌ای کرد؛ داد زدم:
- ها؟ گفتم يا نگفتم؟
لباش رو غنچه کرد. دستش رو روی سراميک‌ها گذاشت و گفت:
- اوه! عشقم، چه عصبانی!
خنده‌ای کرد و پر عشوه‌تر، ادامه داد:
-می‌دونم که تو فقط من رو دوست داری و جز من، هيچ دختری حق نداره اين‌جا بياد!
پوزخندی زدم؛ خيره به چشم‌هاش گفتم:
- واقعاً؟ تموم کشفياتت در همين حد بود؟
با تعجب چشم از چشم‌هام گرفت. سرش رو بالا آورد، با لکنت گفت:
-تو! ت...تو!
توقع نداشت با گفتن اون چرنديات، اين جواب رو از من، اونم با خونسردی کامل بگيره.
لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست. به سختی بلند شد، با دست راستش، بازوی دست چپش رو گرفت به سمتم اومد و در يه قدميم، ايستاد. با چشم‌های آبیِ چرک رنگش، توی چشم‌هام زل زد و شمرده شمرده گفت:
- تو برای منی!
قدمی به عقب رفت. انگشت اشارش رو به سمتم گرفت. با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- می‌فهمی کیاراد؟! تو کیاراد ستوده، تنها به من!
با انگشت، به خودش اشاره کرد درحالی که عقب عقب ‌می‌رفت، داد زد:
- کلارا موريه، تعلق داری! می‌فهمی؟ فقط من!
با برخوردش به پنجره بلند که تمام فضای ويلا رو می‌شد ديد، از حرکت ايستاد.
برق اشک، توی‌ چشم‌هاش ديده می‌شد. به اولين قطره‌ی اشک که روی گونش سر خورد و به چونش رسيد، خيره شدم. اينم دختر مغروری بود که اگر کسی اشکش رو در می‌اورد با ورانچ طرف بود. هه، حالا من؟
با صداش، با انجزا بهش خيره شدم.
هر دو دست‌هاش روی دو طرف گونش گرفت و لرزون گفت:
- دِ ل*ع*ن*ت*ی خودت خوب می‌دونی هيچ‌کس اشکِ من رو نديده، جز تو! خودت می‌دونی برای همه خدای غرورم؛ اما جلوی تو کم میارم! خودت می‌دونی خاستگارهای زيادی دارم؛ اونم از بهترين‌هاش!
دست‌هاش‌ رو جلوی صورتش گرفت و آزادانه هِق‌هِق کرد و با صدای آروم‌تری ادامه داد:
- می‌دونی نشونه‌ی همه‌ی این‌ها، چيه؟!
دست‌هاش ‌رو روی هر دو چشم‌هاش کشيد و برداشت؛ به لطف لوازم آرايشی‌های زدِ آب، آرايشش بهم نريخته بود. داد زد:
- دِ ل*ع*ن*ت*ی اين‌ها همش نشونه عشقه! می‌فهمی؟ عشقه!
فين فينی کرد و با صدای خش‌داری، ادامه داد:
- تو من رو عاشق خودت کردی! آره کیاراد! من عاشقتم! عاشقِ خونسرديت که هيچ‌وقت از دست نمی‌ديش! عاشقِ اُبهتت، عاشق جذبت و در آخر عاشقِ غرور مزخرفت!
دستاش رو حائل صورتش کرد و با سستی با لباس‌های قيمتيش سر خورد. به پنجره تکه داد و زانو‌هاش رو بغل کرد. با چشم‌های اشکيش توی چشماش زل زد، با صدای ناشی از گريه که خش‌دار شده بود، داد زد:
- عاشقتم آقای کیاراد ستوده! من کلارا موريه عاشقتم ل*ع*ن*ت*ی!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #94
سرش رو، روی زانوش‌هاش گذاشت و هر دو دستش رو، روی زانوش قفل کرد و بلند گريه کرد. هِق‌هِقش همه جا رو پر کرده بود و تنها چيز، برای از بين بردن سکوت بود. قدمی به سمتش برداشتم که باصدای کفشم، با چشم‌های اشکی بهم خيره شد. دست به سينه ايستادم و سرد گفتم:
- در رابطه با حرفِ اولت.
و با لحنی مسخره ادامه دادم:
- خانوم موريه من نه شیء هستم، نه حيون! هه. بايد بگم به کسی هم تعلق ندارم!
قدمی ديگه‌ای برداشتم و سردتر ادامه دادم:
- دو، من نگفتم جلوم بشين آبغوره بگير، نگفتم خدای غرور بيا پيشم که حالا تو بخوای کم بياری يا نياری. برام مهم نيست که بدونم خواستگار زياد داری يا نداری، چون اصلاً ککم نمی‌گزه!
قدمی ديگه برداشتم. ترسيده خودش رو به ديوار فشار داد. با پوزخند گفتم:
- و نه! نمی‌فهمم که نشونه این‌ها عشقه!
سه قدم باهاش فاصله داشتم، داد زدم:
- من نخواستم عاشق غرورم شی؛ خواستم؟ نخواستم عاشق جذبم شی! من نمی‌خوام بفهمم عشق چيه! تو می‌فهمی؟!
شدت گريش بيشتر شد و با هِق‌هِق و لرزون گفت:
- بس کن کیاراد! بس کن؛ خواهش می‌کنم!
چنگی به موهام زدم، با دست به راه پله‌ها اشاره کردم و گفتم:
- به اندازه کافی گند زدی، بد هم گند زدی به‌ حالم! حالا گمشو!
هِق‌هِقش رو اعصابم بود. داد زدم:
- خفه خون بگيرُ گمشو بيرون!
از ترس خفه شد. دست‌هاش رو، از روی زانوش باز کرد و با لب‌های آويزون، زمزمه کرد:
- ت...تو رسماً ديونه‌ای!
با شنيدن اين حرف، با خشم به سمتش حمله کردم و از روی زمين بلندش کردم به دیوار کبوندمش. چشم‌هاش رو بست، آخی کرد؛ لبش رو به دندون گرفت و اخم‌هاش از شدت درد، توی هم رفت. توی صورتش غريدم:
- آره من ديونم! تو غلط کردی که عاشقِ من شدی!
اشک‌هاش، يکی‌يکی روی گونش تند‌تند، پایین می‌ریختن. یهویی ولش کردم و عقب رفتم، نتونست تعادلش رو حفظ کنه و روی زمين افتاد. دستش رو جلوی دهنش گرفته و هِق‌هِقش رو خفه کرد. با تحقير بهش نگاهی کردمُ گفتم:
- هه، بدخت بيچاره!
و با تمسخر بهش، که سرش رو پايين انداخته بود و موهاش دورش رو احاطه کرده بودن، نگاه کردم و ادامه دادم:
- آخی! دختر آقای ورانچ رو ببينین که توی چه وضعيتِ مضحکی افتاده!
خنده‌ی عصبی کردم و با نفرت گفتم:
- خودت و اعتراف‌های مضخرفت رو جمع کنُ گمشو بيرون!
با چشم‌های آبی چرک ‌رنگِ پر از اشکش بهم خيره شد و با هِق‌هِق گفت:
- من دوست دارم! باور کن دوست دارم کیاراد! عشق، کارِ دله؛ من بی‌تقصیرم!
دستی روی چشم‌هاش کشيد و با صدای گرفته‌، ناشی از گريه ادامه داد:
- آره! آره! تو درست ميگی، من دختر ورانچ، بزرگ‌ترين تاجر توی مارسی، الان توی مضحکترين وضعم! همه‌ی اعتراف‌هامم مزخرف بوده؛ اما برام مهم نيست چون... .
مکثی کرد به سختی بلند شد و بی‌توجه به لباس‌هاش و چهره‌اش به سمتم اومد و خيره به چشم‌هام زمزمه کرد:
- چون عاشقتم!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #95
دستم رو بالا بردم محکم توی صورتش زدم؛ سرش خم شد و موهاش به طرف راست ريختن. ناباورانه سرش رو به سمتم گرفت، با چشم‌های اشکی دستش رو همون‌جايی که زده بودم گذاشت. با حس داغی چيزی دستش رو به سمت دماغِ گوشتی‌اش برد و با دیدن خون، با حيرت بهم خيره شد. با بغض لب‌های لرزونش رو باز کرد. چندبار... باز و بسته؛ اما نتونست حرفی بزنه. آروم چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و به اشک‌هاش، اجازه ريختن داد.
پوزخندی بهش زدمُ سرد گفتم:
- اخطار داده بودم که گمشی!
چشم‌هاش رو باز کرد. روی زمين نشست و لبخند تلخی زد. دستی توی موهام کردم‌ با صدای بلندی، داد زدم:
- عطیه!
در عرض سی ثانيه عطیه در يه متريم ايستاد و با نفس‌نفس، گفت:
- بله آقا؟
سری تکون دادم و بدون نگاه به کلارا، گفتم:
- اين رو، از اين‌جا بنداز بيرون!
هنوز داشت نگام می‌کرد که باصدای بلندی گفتم:
- سریع باش!
عطیه، با ترس سری تکون داد و به سمت کلارا رفت. روم‌ رو برگردونم و به سمت اتاقم رفتم. با صدای گريه‌های کلارا و لحنِ محبت‌آمیز عطیه، ايستادم:
عطیه: پاشين خانوم جان! بلند شين!
با خشم، چشم‌هام رو، روی هم فشار دادم با گذاشتن انگشت شصتم روی حس‌گر، در باز شد. وارد شدم و خودم رو روی تخت انداختم؛ ساعدم رو روی چشم‌هاش گذاشتم و بدون اين‌که چيزی روم بندازم، سعی کردم بی‌توجه به اتفاقات پيش اومده از جمله:
رسیدنِ افرا و هانا، رفتار‌های عجيب فرهاد، کیوان و عطیه و اعترافِ‌ مسخره کلارا، کمی بخوام.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #96
«افرا»




با نوازش‌های دستی، به آرومی لای پلک‌هام رو باز کردم و با چشم‌های پر‌شیطنت و لب‌های خندون هانا، مواجه شدم:
- خب؛ اَحياناً اين خانوم خوش خواب، قصد بيدارشدن نداره؟
دستی روی چشم‌هام کشيدم و ميون خميازه، گفتم:
- باورت نمی‌شه که چقدر خستم!
هانا، درحالی‌که می‌خنديد دو دستش رو توی موهام که پراکنده بودن برد و گفت:
- بله! چرا باورم نشه؟ پاشو که بريم غذا بخوريم؛ می‌دونی از ديروز تا الان چيزی نخوردی؟
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. درست می‌گفت از ديشب جز آب و قهوه چيز ديگه‌ای نخورده بودم. چشم‌هام رو به ل*ب‌های خندونش دوختم و آروم گفتم:
- میام!
خنده‌ای کرد. موهاش رو به يه سمت انداخت. از کنار تخت بلند شد و درحالی که عقب عقب بيرون می‌رفت، با خنده گفت:
-باشه. پس منتتظرتم‌ها! نبينم نيومدی‌ها!
همين که می‌خواستم بلند شم، فکر کرد می‌خوام بگيرميش که با خنده‌ی‌ بلندی بيرون رفت و در رو بست. نفس عميقی کشيدم و انگشت‌هام رو توی موهام کردم. با ديدن ساعت که روبه روم و بالای کمد سفيد رنگ قرار داشت، ابرهام بالا پريدن. ساعت نُه شب بود! از جام بلند شدم و به سمت کمد رفتم، دستگیره رو به سمت خودم کشیدم و در باز شد؛ اوه خدای من!
هانا، همه‌ی لباسام‌ رو گويا وقتی خواب بودم چيده بود. جالب بود من که با کوچیک‌ترين صدا بلند می‌شدم، چيزی نفهميدم. لبخند محوی زدم. بعد از برداشتن بليزِ سفيدُ خاکستری رنگی که کاملاً فيت تنم بود، اون رو پوشيدم و موهام ‌رو با گيره سفيد رنگی که نگين‌های طلايی داشت، جمع کردم و بعد از اون شال خاکستری ساده‌ای رو سرم انداختم و مقابل آینه رفتم. نگاهی به چهرم توی آینه کردم. شالم‌ که روی موهام بود، درست کردم.
درست بود که از فرهنگ فرانسه خيلی از چيزهاش رو نسبت به ايران دوست داشتم، مثلاً روزهای اولی که توی پاريس بودم، می‌ديدم که خيلی از زن يا دخترهاشون، حتماً تیپشون‌ رو با روسری يا کلاهُ شالی تکمیل می‌کردن؛ اما در هرحال، کشور اصلی و مادری من، ايران بود و حتی شال پوشيدنم، هرزگاهی بود، گاهی وقت‌ها اصلاً چيزی سرم نمی‌کردم! به حجاب اعتقاد خاصی نداشتم؛ اما به انسان بودن، دو رو نبودن چرا!
بعد از آرايش مختصر، که خلاصه شد به کمی کرم پودر و زدن برق ل*ب، چشمم به دسبند روی ميز افتاد.
خيلی از وقت‌ها، رفتار خيلی از آدم‌ها از ذهنت، پاک نمی‌شه! شايد اون رفتاره از نظر خيلی‌ها بد و ناپسند باشه؛ اما فقط و فقط اون خود تو هستی که می‌فهمی و چقدر به خاطر رفتارهاشون داغون می‌شی! گاهی وقت‌ها بايد، بايد سکوت کنی؛ فقط به خاطر خودت، پيگر چيزی نشی؛ اما هيچ‌ وقت هم يادت نمی‌ره که چی گذشت بهت تا گذشت! گاهی وقت‌ها، لازمه برای دوباره انجام ندادن کار خطا يا اشتباهت، لازمه که از اون ماجرا یه چيزی رو با خودت داشته باشی!
دسبند ساده و سبک رو، روی دستم بستم. باوجودی که با هر بار ديدن اين دسبند خاطرات خيلی چيزها برام زنده می‌شد و بهمم می‌ريخت؛ اما می‌بستم! می‌بستم تا قوی‌تر از ديروز ادامه بدم!
نگام‌ رو از دسبند گرفتم. بعد از پوشيدن کفش کتونیُ باز کردن در، به سمت طبقه پايين قدم برداشتم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #97
***

با وردم به پذيرايی، هانا، کیان به احترامم ايستادن .جالب بود کیاراد همون‌طور نشسته فقط به تکون دادن سرش، اکتفا کرد؛ بی‌توجه به کیاراد، به هانا و کیان سلامی کردم و روی مبل سلطنتی نشستم. انگار نه انگار آدم ديگه‌ای هم وجود داره!
می‌گن احترام، احترام مياره. الانم من مهمون بودم. درسته بايد احترام می‌ذاشتم؛ اما بی‌احترمی هم نکردم و درحال حاظر ميزبان آقايون ستوده بودن!
کیاراد با پوزخند، نگاه کوتاهی بهم انداخت. با صدا زدنم توسط کیان، سرم رو به سمتش برگردونم:
- خب؛ خانومِ رادمهر، بهتر نيست کمی درمورد قرداد و کار صحبت کنيم؟
ابرویی بالا انداختم. باوجودی که برام اصلاً مهم نبود؛ سعی کردم خودم‌ رو يکم ذوق زده نشون بدم که البته، موفقم شدم:
- اوه چراکه نه! بفرمايين جنابِ ستوده!
- همون‌طور که جريان هستين، آقای آیهان، آیهان گارنیر، در صنعت ساخت و ساز فعاليت کرده و درسه منطقه کارخونه دارن.
سری تکون دادم. حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- انگليس، فرانسه و ايران! اين سه منتطقه‌ای هست که ايشون در اون کارخونه دارن و برادرزاده آقای گارنير هستن، آقای گارنير هم برخلاف برادرزادشون آیهان، که در صنعت ساخت و ساز کار فعاليت می‌کنن؛ اما ايشون تنها اسم اين کار رو به يدک می‌کشن و در کل در حيطه‌ی تجارت بارزگانی، مشغول به کار هستن.
کیان، با دقت، چشم به ل*ب‌های من دوخته بود و متعجب بود. سری تکون داد و متفکر گفت:
- اوه خانومِ رادمهر! فکر نمی‌کردم تا اين حد، اطلاعات داشته باشين!
اين اطلاعات موجودی که داشتم چيزی حساب نمی‌شد؛ کیان حق داشت! من سنی نداشتم که حتی اين اطلاعاتِ به قول خودم ناچيز رو هم بدونم؛ ولی شغلِ من باعثش بود، لبخند محوی گوشه‌ی لبم نشست و کیان هم ادامه داد:
- و اين‌که بله، درست گفتین!
سری تکون دادم؛ ابروهام ر‌و طبق عادت همیشگیم، بالا انداختم و گفتم:
- خب؟
کیان متفکر گفت:
- خب؟
- الان اين صحبت‌ها، چه ربطی به قرداد و کار داشت؟
کیان، از اين همه رُک‌گويی من تعجب کرده بود؛ اما لبخندش ‌رو حفظ کرد و گفت:
- آها! بله؛ خب بهتره آروم‌آروم جلو بریم تا برای هدفمون، تلاش کنیم؛ الان مهم‌ترین نکته‌ی قابلِ گفتن که بهتره شما بدونین، اینه که... .
همزمان، نگاهی گذرگاه به کیاراد کرد و ادامه داد:
- آقای آیهان... .
معلوم بود کلافست و نمی‌تونه يا نمی‌دونه چه جوری حرفش ‌رو ادامه بده؛ پس حرفش‌ رو قطع کردم و با لحنِ تعجبی گفتم:
- آقای آیهان؟!
- آقای آیهان، يه قاچاقچی حرفه... .
به بقيه حرف‌هاش توجهی نکردم؛ قاچاقچی، کلاه‌بردار و درآخر احمق به تموم معناست اين کیام! جوری کلافه بود که هرکی ندونه، فکر می‌کنه این آقا حالا می‌خواد چی بگه! واسه گفتن يه کلمه اينجوری دور خودت می چرخيدی؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #98
باصدای کیان، دست از افکار مزخرفم کشيدم.
- می‌دونم که اين موضوع باعث تعجبتون شده و باورش براتون سخته!
وبا لبخندی به حرف‌هاش پايان داد. اوهو! کی ميره اين همه راه رو؟ موضوع؟ دشوار؟ باور اين موضوع سخته؟
ظاهرم‌ رو حفظ کردم:
- ولی من از این موضوع اطلاع داشتم.
فوراً عکس العمل نشون داد و با تعجب پرسید:
- می‌دونستین؟
ابرویی بالا انداختم:
- باورش انقدر سخته؟
نقابِ بی تفاوتی رو به صورتش زد و با تکون دادنِ سرش گفت:
- نه؛ عجیب بود!
لبخندِ کجی زدم:
- بهتره ادامه‌ی صحبت‌هامون بمونه برای بعد!
با نگاهی به کیاراد، پلک‌هاش رو به عنوان تفهیم بست و حین بلند شدنش گفت:
- بله؛ درسته! بهتره بریم شامُ سرو کنیم!
از روی مبلِ مدلِ استیل هایلا، بلند شديم و به سمتِ سالن غذاخوری، راه افتاديم. اين خونه حسابی چشم‌گير بودُ برای اون‌های که از این خونه‌ها ندیده بودن حکمِ قصر رو داشت؛ اما برای فردی مثل من که کلی از اين خونه‌ها رو دیده و خودش صاحبِ خیلی‌هاشون بود مسخره بود و حتی چيزی حساب نمی‌شد!.
زيادی بعضی چيزها گاهی وقت‌ها خيلی زير دل می‌زنه؛ حالا هرچندهم با کلی سختی و تلاش رسيده باشی! ذاتُ و سِرشت آدمی اینه که دلزده میشه! دقيقاً حکم همون حرفيه که ميگن آدم تا نداشته باشه، قدر نمی‌دونه! نيشخندی زدم؛ به سمت ميز قدم برداشتم و چهار نفرمون روی صندلی‌ها نشستيم؛ منُ هانا کنار هم و کیاراد و کیان هم، کنار هم که کیاراد روبه‌ روی من و کیان هم روبه روی هانا بود؛
به غذاها نگاه کردم که همه مدلی حاضر و پخته شده بود؛ سوپ ماهی، تاپناد، پيتزا، صدف خوراکی و سوپ جو که کمی سوپٍ جو توی کاسه ریختم و بی‌صدا، مشغولِ خوردن شدم؛


***

با گفتن ممنونم. به سمت طبقه‌ی بالا که اتاق‌ها اون‌جا بود، راه افتادم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #99
***

روی تخت دراز کشيده بودم و ساعدم رو روی پيشونيم گذاشته بودم. به سقف سفيد رنگ اتاق بی‌هدف زُل زده و فکر می‌کردم. با صدای در، به خودم اومدم و به آرومی روی تخت نشستم.
گفتم:
- بله؟
صدای دخترونه و ظریفِ هانا باعث شد لبخند محوی بزنم.
- منم خانوم رادمهر!
درحالی‌که دوباره به حالت قبليم بر می‌گشتم، گفتم:
- بيا تو دختر!
چشمام رو بستم. با صدای بسته شدن و قدم‌هايی که به سمتم میومد، يکی از چشم‌هام رو باز کردم. هانا، با لبخند و دست به سينه ايستاده بود.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم که صدای جيغ مانندِ هانا، فضای اتاق رو پر کرد:
- اَه! دختر پاشو ديگه! تروخدا اصلاً خجالت هم نمی‌کشه! همین دم به دقيقه می‌بينم خانوم رو تخته و داره چرت می‌زنه!
چشم‌هام رو باز کردم و درحالی که دست‌هام رو به حالت تسليم، بالا گرفته بودم به فرانسوی گفتم:
- اوه، اوه آروم باش!
هانا خنده‌ای کرد و لبه‌ی تختم نشست که منم بلند شدم چهار زانو و به تاج تخت ،تکیه دادم به چشم‌هاش نگاهی کردم و درحالی که سرم رو می‌خاروندم، گفتم:
- خب؟
با گيجی گفت:
- ها؟
لحظه‌ای چشم‌هام رو باز بسته کردم و با لبخندِ کجی گفتم:
- حتماً کاری داشتی که مزاحمِ منُ و افکارم شدی ديگه!
با شنیدن این حرفم، با اخم بامزه‌ای و مثلاً عصبانی، ملحفه‌ی سفید کناریم رو چنگ زد و با خودش روم انداخت. دستش رو به سمتم پهلوهام برد و قِل‌قلکم داد. منم که قل‌قلکی با صدای بلندی خندیدم! میون خنده، فقط تلاش داشتم که یه جوری دست‌هاش رو بر دارم. قدرت بدنی هردومون خیلی بالا بود و انجام این‌کار مشکل!
میون خنده گفتم:
- بس کن هانا، وای! بس کن!
هانا هم که با خنده‌های من، خندش گرفته بود گفت:
- اوه، اوه! خانوم مغرورُ و خشکِ و عبوسِ شهرِ پاریسُ ر ببینین!
با شنیدن این حرفش، نمی‌دونستم بی‌خیال به این‌که داره قل‌قلکم می‌ده بخندم یا این‌که جوابش رو بدم که در نیتجه سکوت کردم! در هر حال جوابش رو می‌دادم. الان هم نه، ساعت بعد! بالاخره بعد از پنج دقیقه، دست از قل‌قلک دادنم برداشت.
بلند خندید گفت:
- وای! افرا! اگر بابا و هیراد بودن چی می‌گفتن؟
درحالی که از شدت خنده، دل درد گرفته بودم، آروم بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم. لبخندی زدم هیچی نگفتم. یه دفعه هانا با دست محکم به پشونیش زد و با اخم گفت:
- اه، حواس که نمی‌ذاری برام خدا زلیلت نکنه! خیر سرِ هیراد اومدم بهت بگم که... .
سرش رو نزدیک‌تر آورد با صدای آروم‌تری گفت:
- هیراد زمانی که سرِ میز شام بودیم؛ بهم زنگ زده بود که خب من داشتم غذا می‌خوردم و هیراد پیش پارسا نبود تا بفهمه غذا می‌خوریم!
پلکی زد و ادامه داد:
- خلاصه که... .
یه دفعه بلند شد. به دور تا دور اتاق نگاهی انداخت. سریعاً گوشیم رو از روی میز سفید رنگِ پایه کوتاه کنار تخت برداشتم و از تلگرام به هانا پی‌ام دادم. با صدای گوشیش، از جیب شلوارش برداشت و با خوندنِ متن، اخم‌هاش توی هم رفت. همین که می‌خواست به سمت در بره، با ابرو اشاره کردم که بایسته. عصبی به سمت ساعت رفتم و با وایستادن روی پاشنه پام و دراز کردن دستم اون رو پایین اوردم. ساعت رو روی تخت گذاشتم و از توی کیفم فازمتری برداشتم. و پشتش رو باز کردم. نه! چیزی نبود! دوباره با فازمتر بستمشون و سر جاش گذاشتم. گوشه به گوشه اتاق رو گشتم. تموم گوشه‌ها؛ اما نبود!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,262
امتیازها
452
سن
17

  • #100

خسته و کلافه خودم رو روی تخت انداختم و متفکر گفتم:
- نیست هانا! نیستُ این منُ مشکوک کرده!
هانا هم با اخم کنار تختم شست و گفت:
- ولی این غیر ممکنه! یعنی اون‌ها حتی ذره‌ای به ما شک نکردن، که شنود و دوربینی این‌جا نذاشتن؟
عصبی سری تکون دادم و گفتم:
- نمی‌دونم!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- هر چیزی رو که هیراد بهت گفته با اون خطِ اصلی به ایسنتام، تاکید می‌کنم اینستا برام می‌فرستی! الان هم خداروشکر می‌دونیم که چیزی نبوده و حرفی بیرون نرفته؛ هرچند گیجمون کرده! من امشب با پارسا و هیراد هر طوری شده تماس برقرار می‌کنم، مطمئن باش سر در میارم که چی شده. حتماً اتاق خودتُ هم کامل چک کن. شاید شنود و دوربینی توی اتاقت گذاشته باشن!
هانا با گذاشتن زانوش روی تخت، یهویی به سمتم اومد و خیلی آرومُ سریع لُپم رو بوسیدُ با کمی مکث، زمزمه کرد:
- دوست دارم! ممنون افرا بابتِ کمک‌هات!

«خودمُ خیلی دوست دارم؛ همه جا همراهم بود؛ یه بار نگفت با توعه کله‌شق حاضر نیستم که بیام؛ اومدُ هیچی نگفت! حرفی نزد! دخالتی نکرد! ترحمی نکرد! فقط گفتمُ اونم شنید! رنجش دادمُ پا به پام موندُ تحمل کرد! خودمُ خیلی سخت دوست دارم!»

پلکی زدم. سرم رو عقب کشیدم و با اشاره به در گفتم:
- می‌خوام تنها باشم!
هانا، لبخندی زدُ گفت
- باشه، من میرم!
و سریعاً از اتاق خارج شد. روی تخت دراز کشیدم و ساعدم رو روی چشم‌هام گذاشتم. خیلی عجیب بود؛ حرفِ هانا حقیقتُ می‌گفت که ستوده‌ها، حتی یه ذره هم به ما شک نکرده بودن؟! این مسئله زیادی مشکوک به نظر می‌رسید!
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین