. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:

شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #101
پوفی کشدم و روی تخت نشستم. دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم و عمیق تو فکر بودم. از یه لحاظ جای خوش‌حالی داشت که دوربین و شوندی برای ضبطِ صدامون نبوده و چیزی رو نفهمیدن؛ اما از یه لحاظ هم باعث مشکوک شدنم شده بود!
با صدای زنگ گوشی، با کلافگی دست‌هام رو برداشتم، دستم رو کمی دراز کردم با دیدنِ اسم مخاطب، اخم‌هام توی هم رفت؛ همین رو کم داشتم! به اجبار تماس رو وصل کردم و سریعاً اون رو روی اسپیکر گذاشتم.
- اوه! عزیزم!
به تاج تخت، تکیه دادم. چشم‌هام رو روی هم فشار دادم تا چیزی نگم؛ فعلا کارم بهش گیر بود!
نفسی کشیدمُ با خونسردی گفتم:
- سلام.
خنده‌ی بلندی کرد
- اوه، افرا! دختر تو تکی!
نفسم رو محکم بیرون دادم و بدون مکث گفتم:
- نتیجه؟
با تمسخر گفت:
- نتیجه؟
صدام رو کمی بالا بردم؛ محکم گفتم:
- لورنت؟
با خنده گفت:
- جانم خانوم؟!
با تمسخر ادامه داد:
- سلام! ممنونم، منم خوبم. ممنون از احوال پرسی شما خانوم رادمهر؛ شرمندم کردین شما!
نفس عمیق کشید با لحنِ جدی گفت:
- نمی‌دونم چرا دنبال همون مشخصاتی که بهم دادی، می‌گردی؛ اما باید بگم اون‌ها در پاریس نیستن! گوشه به گوشه پاریس رو گشتیم و خب شما هم الان در مارسی هستی.
اخم‌هام تو هم رفت. ل*ع*ن*ت بهت.
عصبی چشم‌هام رو باز بسته کردم؛ دستم رو به سمتم گوشی روی میز بردم و با فاصله کم نگه داشتم، با لحنِ خونسردی گفتم:
- خب؛ ممنون لورنت! دیگه می‌تونین دست بردارین و همین‌جا این موضوع رو تموم کنین. روز خوش!
با صدای کلافه و پر استرس لورنت دستم رو کمی عقب‌تر نگه داشتم:
- نه! نه! نه!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #102
اخم ضریفی بین ابروهام اومد:
- چی نه؟!
با همون لحن گفت:
- ببین خانوم؛ من جداً نمی‌دونم این افراد چه کسی هستن؟ چیکار می‌کنن؟ شما چه ربطی بهشون داری و هزارتا سوال دیگه، که این رو هم خوب می‌دونم قطعاً با حرف زدن به شما به جوابی نخواهم رسید!
نفس عمیق لورنت، مصادف شد با لبخند کج من. ادامه داد:
- نمی‌دونم چرا برای این کارت از یه مرد نمی‌خواین که کمکتون کنه؛ باید این رو هم بگم قصد ندارم توانایی‌های خودمون رو زیر سوال ببرم؛ ولی خب تنها مرد این گروه، منم! در هر صورت من، من قصد هیچ‌گونه دخالتی توی زندگیتون رو ندارم خانوم؛ فقط من... .
دستم رو مشت کردم و روی تخت دراز کشیدم. ساعدم رو روی چشم‌هام گذاشتمُ گفتم:
- خب؟!
آب دهنش‌ُ با سرُ صدا قورت داد:
- ها؟! خب؟! خب که خب دیگه!
دستم رو از روی پشونیم برداشتم:
- بله؛ خب که خب! بحثِ من سر خب نیست لورنت! بگو تو سرت چی می‌گذره!
مکثی کردم و ادامه دادم:
- منظورت از این حرف‌ها چی بود؟ این استرس و تشویش برای گفتن، برای چیه؟
بدون مکث گفت:
- راستش چند وقت پیش طی جستجوی‌های که می‌کردیم که خب چندان هم چیزی دستگیرمون نشد، یکی از شش نفرِ ما، کاترین، همون کاترین لامبرت که در شهر لیون اقامت داره، از من برای سفری به سوئیس اجازه خواست. نمی‌دونم چرا؛ اما خیلی اسرار داشت که شما چیزی از این موضوع مطلع نشین! از اون‌جایی که من اهلِ خ*ی**ا**ن**تُ دور زدنِ شما نیستم و همون روز اول که جونم رو نجات دادین، قسم خوردم که تا آخر عمرم فداکار بهتون می‌مونم، هرچند سخت؛ اما به کاترین گفتم نمیشه، یا حداقل باید خانوم رو مطلع کنم تا جواب قطعی رو بهت بدم؛ ولی جالب این‌جا بود که با این حرفم، فقط نگاهی سردی بهم کرد و دیگه اسمی از سفر و سوئیس نبرد!
کمی مکث کرد و همزمان با تکیه دادنم به تاج تخت، ادامه داد:
- همون‌طور که گفتم اسمی نبرد تا ی هفته، بعد از یه هفته نمی‌دونم چطوری؛ اما غیب شد! همه جا رو دنبالش گشتیم! تک‌تک گوشه‌هایی که ممکن بود به اون‌جا بره؛ ولی نبود! حتی از طریقِ دوست‌هام که توی ارتشِ شهرِ سوئیس بودن خواستم دنبالش بگردن!
با مکثش، کنجکاو گفتم:
- خب؟
با لحنِ لورنت، به شدت تعجب کردم! این مردِ مغرور برای کاترین بغض کرده بود؟ این شک برانگیز بود!
- نه، نبود!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #103
چشم‌هام رو روی هم فشار دادمُ نفسی کشیدم:
- پیداش می‌کنم؛ فقط... .
با شنیدن این حرفم، بدونِ مکثی گفت:
- درخدمتم! هرچی باشه درخدمتم!
لبم رو به دندون گرفتم:
- لازم نیست درخدمت باشی.
- پس؟
با تَر کردنِ لبم گفتم:
- بین تو و کاترین چیه سادرین؟
نفسشُ کلافه بیرون داد:
- دوسش دارم.
لبخند محوی زدم؛ می‌دونستم! ابرویی بالا انداختم:
- و؟
- خودش نمی‌دونه!
سری تکون دادم:
- خب؛ می‌تونم بپرسم چرا نمی‌دونه؟
سادرین خنده‌ی بلندی کرد:
- افرا خودتی؟
با لحنِ شیطنت‌%%%%%، اخم محوی بین دو ابروم نشست:
- گویا ظاهرِ امر اینُ نشون میده!
بلند‌تر خندید:
- ولی فکر می‌کنم ظاهر امر زیادی روت اثر گذاشته خانومِ رادمهر! ستاره پاریس، از من اجازه می‌گیرن! اوه خدای من!
مکثی کرد؛ جدی ادامه داد:
- نگفتم بهش! به خاطر همین نمی‌دونه، سعی کردم با کمک‌هایی که بهش کردمُ گاهی وقت‌ها هواش رو دارم بهش بفهمونم؛ اما اون نفهمید.
لبم رو به دندون گرفتم:
- کاترین؛ اون یه احمقه!
خیلی سریع گارد گرفتُ با لحنِ تهاجمی گفت:
- هی! هی! هر کی می‌خوای باش. جونم رو نجات دادی؟ داده باش! بازم ریئسمی؟ باش؛ اما به کاترین توهین نکن!
همزمان با بالا رفتن ابروهام، ادامه داد:
- البته... لطفا!
با رضایت سری تکون دادمُ گفتم:
- پیداش می‌کنم سادرین! جای نگرانی نیست!
و با تهدید ادامه دادم:
- و تو موظفی که هوای تک‌تک افراد گروه رو داشته باشی! متوجه‌ای سادرین؟ تک به تک! فکر نکن الان اگه چیزی نگفتم از این گندی که بار اومده راضیم! تو باید خیلی زودتر جریانِ کاترین رو می‌گفتی آقای سادرین لورنت!
خنده‌ای کرد:
- اوه! سادرین نه، لورنتم نه؛ سادرین لورنت! بابا خانومِ رادمهر نمی‌گی از خجالت آب می‌شم میرم زیرِ زمین؟
ملحفه رو توی دستم جمع کردم؛ کمی عصبی گفتم:
- هی تو! می‌خوام قطع کنم آقای خجالتی!
تسلیم‌آمیز گفت:
- واو! اوه اوضاع رو! فقط در رابطه با اون سخن‌هاتون که باید اطلاع می‌دادم، چشم دیگه تکرار نمی‌شه؛ قطع کن خانوم مغرور! به سلامت.
درحالی که سادرین حرف می‌زد، به سمت میز کمی خم شدم و با گفتنِ به سلامت روی آیکون قرمز رنگ کلیک کردم. نفسمُ کلافه بیرون دادم. به حالت اولم برگشتمُ سرمُ بین دو تا دست‌هام گرفتم؛ حالا علاوه بر قضیه شنودها، پارساُ هاناُ هیراد و ماموریت، کاترین هم اضافه شده بود. اوه خدای من!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #104
***


دست‌هام به سرعت روی کیبورد به حرکت در میومدن؛ لحظه‌ای مکث کردم و دو دست‌هام رو توی موهام بردم، نفسم رو به آرومی بیرون دادم و به پیام چند دقیقه پیش هانا فکر کردم، فردا با هیرادِ پارسا قرار داشتیمُ طبق گفته پارسا حتماً باید می‌رفتیم که این‌طوری منم به جوابِ سوال‌هام برسم. چند بار دستم رو روی صورتم کشیدم و وارد آخرین ایمیلِ فرستاده شدم، از طرفِ شخصِ ناشناسی بود.
«خانوم جان؛ سلام! بابت کمک‌هاتون تشکر و خدانگهدار.»
با خوندنِ متن، ابروی راستم به نرمی بالا رفتُ لبخندی زدم. خودش بود! کاترین!
کمی عقب رفتم. پاهام رو داز کردم و لپتاب رو روی پام گذاشتم. گوشیم رو از روی میز کناری برداشتم. شماره مورد نظرم رو پیدا کردمُ با کمی مکث، روی اونُ لمس کردم. صدای بوق زدن شروع شد. هفت تا بوق آزاد خورد و همزمان با ا**ش**غ**ا**ل شدنش، ایمیلی برام فرستاده شد. لبم رو به دندون گرفتم و ایمیل رو باز کردم:
"«سلام. نمی‌تونم پاسخ بدم؛ متاسفم!»
ل*ع*ن*ت*ی! نفسم رو بیرون دادمُ برای چند ثانیه چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. لب‌تابُ خاموش کردم و توی کیفش گذاشتم.





«کیاراد»


توی اتاقم، روی تخت دراز کشیده بودم. با زنگ خوردن گوشیم، چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و ل*ع*ن*ت*ی نثار پشت خط کردم. بدون بلند شدنم، دستم رو کش آوردم و گوشی رو از کنارم برداشتم:
- می‌شونم؟
- سلام آقای ستوده!
یعنی کی از این سلامُ احوال‌پرسی‌های مسخرشون دست بر می‌داشتن؟ با غیظ گفتم:
- چی شده؟
- راستش آقای ستوده، متاسفانه درباره اون خواسته‌ی شما باید بگم که هرکاری کردیم نشد.
و با آهی ادامه داد:
- من متاسفم!
می‌خواستم بگم کدوم خواسته؟ سعی کردم یکمی فکرهام رو جمع کنم؛ آها! ل*ع*ن*ت بهتون بی‌عرضه‌ها.
دستم رو برداشتم و چشم‌هام رو به آرومی باز کردمُ پرتحکم گفتم:
- خودت انتخاب کن چطوری مجازاتت کنم؟
با شنیدن حرفم، با لحن پراترس و بی‌مکث گفت:
- آقای ستوده شما دو روز دیگه به من وقت بدین؛ من همه‌ی تلاشمو می‌کنم، مطمئن باشین!
اخمم غلیظ‌تر شد و پرتمسخر گفتم:
- یه ماهِ وقت داشتیُ هیچ غلطی نکردی! اون‌وقت توی این دو روز می‌خوای معجزه کنی؟ هه!
با نگرانی گفت:
- بله درست می‌فرمائین؛ اماخواهش می‌کنم! اگر در عرض این دو روز نتونستم کاری کنم شما... .
عصبی حرفشُ قطع کردم:
- یه ماه به توعه بی‌عرضه وقت دادم و توی احمق هیچ غلطی نکردی! بهت گفتم این مسئله چقدر برام مهمه. دیگه هم لازم نیست! دست و پا چلفته‌هایی مثلِ تو توی تیم من هیچ ارزشُ جایگاهی ندارن و تو هم برای همیشه از جلوی چشم‌هام گم می‌شی!
به تاج تخت تکیه دادمُ با تهدید ادامه دادم:
- فقط وای به حالت اگر دور برم آفتابی شی! نیست و نادبودت می‌کنم! همین که گذاشتم زنده بمونی؛ باید کُلاتُ بالا بندازی!
و بدون هیچ حرفی قطع کردم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #105
باید راه جدیدی رو پیدا می‌کردم، یا حتی خودم دست به کار می‌شدم! این‌طوری نمی‌شد! خواب به کل از سرم پریده بود، گوشی توی دستم لرزید. با دیدن اسمِ کیان گره‌ی اخمم کمی باز شد. این پسر هرموقع که بهش نیاز داشتم؛ خودش پیداش می‌شد. سری تکون دادمُ تماس رو وصل کردم.
- داداش؟
دستی محکم روی پشونیم کشیدمُ گفتم:
- چیه؟
آهی کشید:
- هیچی؛ هیچی داداش!

« هیچی! عبارتی که می‌گیم وقتی که درونمون، لبریز از همه چیه!»


نفسم رو کلافه بیرون فرستادم گفتم:
- ببین کیان! اون کسی رو که برای ماموریت پیدا کردن اون دختره فرستاده بودیم؛ بهم زنگ زد، احمق می‌گفت پیداش نکرده! یکی دیگه که مورد اعتماد باشه پیدا کن!
کیان عصبی‌ گفت:
- کیاراد؟ تو هنوز اون موضوع رو ول نکردی، نه؟ دِ آخه برادرِ من خوبه، خوبه که اون اتفاق واسه من افتاد؛ بعد تو ول کن نیستی؟!
چنگی به موهام زدمُ با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- دِ آخه تو چرا نمی‌خوای بفهمی؟ ها؟ دِ ل*ع*ن*ت*ی درسته اون اتفاق واسه تو افتاد؛ ولی بهاش رو کی داد؟ تقاص این قضیه رو کی داد؟ ها؟
داد زدم:
- دِ من! من! منی که داشتم سگ دو می‌زدم واسه رسیدن به شغلی که برام مهم بود! تو چی می‌فهمی وقتی که توی کما بودی، به من چی گذشت؛ ها؟ منی که نه می‌تونستم بیامُ نه می‌تونستم کارهامُ ول کنم‌؟!
کیان هم صداشُ بالا برد:
- می‌دونم! می‌دونم! بهتر از هرکسی می‌دونم! فراموشی که نگرفته بودم، حتی وقتی هم که بهوش اومدم همه چیُ برام گفتن؛ ولی آخه پیدا کردن اون دختره به چه قیمتی؟ به قیمتِ نابودی خودت؟ داغون کردنِ خودت؟
با خشم داد زدم:
- به قیمت هرچی که میشه! داغون می‌شم؟ بذار بشم! مگه الان نیستم؟ حتی شده به قیمت از دست دادنِ جونمم که شده باید پیداش کنم! اون ع**و**ض**ی رو باید پیدا کنم! به هیچ ‌کدومتون هم نیازی ندارم!
کیان، نگرانُ با لحنی پشیمون گفت:
- باشه؛ هرچی که تو بگی، فقط آروم باش! آروم باش؟ خب؟
باصدای گرفته ناشی از داد، حرصی گفتم:
- آرومم! خیلی وقته این‌قدر آرومم!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #106
کیان، کلافه‌ "ل*ع*ن*ت*ی" نثار خودش کردُ گفت:
- کیان؟ آیهان پست فطرت برگشتهُ گارنیر ع**و**ض**ی هم به خاطرِ اون لاش‌خور مهمونی ترتیب داده؛ اسکات سرِ شب، بعد از رفتن تو زنگ زدُ برای فردا شب از هممون خواست اون‌جا باشیم.
با خشم دستی توی موهام کشیدم:
- و؟
- قبول کردم!
نفسم رو محکم بیرون دادم که ادامه داد:
- می‌دونم که نباید بی‌اجازه‌ی تو این دعوت رو قبول می‌کردم؛ اما مجبور بودم! حتی حالا که افراُ هانا هم توی عمارتمون مستقر شدن که شده غوز و بالا غوز؛ مجبور بودم! از طرفی توی این فکرم که گارنیر احمق، باز چه نقشه‌ی مزخرفی توی ذهنِ مریضشه!
با خونسردی گفتم:
- اون احمق حتی ارزش فکر کردن نداره؛ بهش فکر نکن! یادت که نرفته؟ اون جرعت مقالبه با ما رو نداره! فردا هم به اون مهمونی مزخرف می‌ریم. قبلش هم از شنودهای اون‌جا و بچه‌ها کنترلِ همه ‌چیُ به دست می‌گیرم. نیازی به نگرانی نیست، میدونی که؟
کیان خنده‌ای کرد:
- کارت درسته داداش!
ابرویی بالا انداختم که با لحنِ جدی ادامه داد:
- کیاراد؟ بابتِ مهربونی‌هات ممنونم!
«مهربون باشیم؛ زندگی پر از اتفاق‌های غیر منتظرست!»
با خنده گفت:
- حالا هر چند هم زیرپوستی؛ مهربونی دیگه! منم ریزبینانه حواسم هست. در هرحال دمت گرم!
مهربونی؟ نمی‌خوام بدونم چیه!
و با لحنِ آروم‌تری، ادامه داد:
- سنگ‌ها اون‌طور که مردم میگن، سنگ‌دل نیستن؛ آخه توی دلشون، قشنگ‌ترین گل‌ها داره رشد می‌کنهُ بزرگ میشه!
لبخند کجی زدم:
- ساعتِ خوابت گذشته!
با خنده و تسلیم گفت:
- خان داداش شبت خوش!
بدون هیچ حرفی، تماسُ قطع کردم؛ سرم رو بین دست‌هام گرفتم. برای امروز ظریفتم تکیمل بود.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #107
«افرا»



درحالی‌که داشتم جواب ایمیلِ هیراد رو می‌دادم گوشی توی دستم لرزید. ساعت دو صبح بود. ابرویی راستم بالا رفت و با مکث، تماس رو وصل کردم:
- سلام خانم. خوبید؟ ببخشید که همون موقع نتونستم جواب بدم. داشتم به... .
حرفش رو قطع کردمُ گفتم:
- سلام. نیازی به توضیح نیست دیان!
دیان تشکری کرد و مثل همیشه مطیع گفت:
- جانم خانم؟ درخدمتتونم!
همزمان با راه رفتنم توی اتاق گفتم:
- کاترین لامبرت که با سادرین توی پاریس در حال انجام ماموریت بوده به طور غیر منتظره‌ای به گفته سادرین، برای سفری به سوئیس تلاش می‌کنه. اسرا داشته من چیزی نفهمم و حالا غیب شده! می‌خوام تَه و توی قضیه رو کامل، دیان تاکید می‌کنم کامل و بدون اتفاقِ جا افتاده‌ای بدونم!
- چشم خانم! از زیر سنگ هم که شده اطلاعاتِ مورد نیاز و خانم لامبرت رو پیدا می‌کنم؛ خیالتون جمع باشه!
این پسر حتی در نبود کاترین هم بهش احترام می‌ذاشت. قطعاً اخلاق و رفتار منحصر به فردش باعثِ اعتمادِ ستاره پاریس شده بود؛ هرچند که بارها امتحانش رو پس داده بود!
سری تکون دادم و همزمان با نشستنم روی تخت گفتم:
- پس ببینم که چی کار می‌کنی!
- خیالتون راحت!
کمی مکث کرد و با استرس گفت:
- خانوم؟ ببخشید سوالی می‌پرسم که بهم ربطی نداره؛ ولی حالِ خودتون خوبه؟ مشکلی ندارین؟
لبخند محوی زدم و با لحنِ خاطر جمعی گفتم:
- خوبم و همه چیز تا الان که خوبه.
دیان شرمنده گفت:
- خانوم؟ بابت این‌که این ساعت زنگ زدم... .
با اعتراض حرفش قطع کردم:
- ان‌قدز عذر نخواه! من درکت می‌کنم. الان کارهای عمارت به عهده توعه؛ درثانی من خواب نبودم که شرمنده باشی؛ اما الان می‌خوام بخوام! فعلاً.
تماس رو قطع کردم. از جا بلند شدم و چراغُ خاموش کردم. بدون روشن کردن چراغ خواب روی تخت دراز کشیدم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #108
«افرا»


درحالی‌که داشتم جواب ایمیلِ هیراد رو می‌دادم گوشی توی دستم لرزید. ساعت دو صبح بود. ابرویی راستم بالا رفت و با مکث، تماس رو وصل کردم:
- سلام خانم. خوبید؟ ببخشید که همون موقع نتونستم جواب بدم. داشتم به... .
حرفش رو قطع کردمُ گفتم:
- سلام. نیازی به توضیح نیست دیان!
دیان تشکری کرد و مثل همیشه مطیع گفت:
- جانم خانم؟ درخدمتتونم!
همزمان با راه رفتنم توی اتاق گفتم:
- کاترین لامبرت که با سادرین توی پاریس در حال انجام ماموریت بوده به طور غیر منتظره‌ای به گفته سادرین، برای سفری به سوئیس تلاش می‌کنه. اسرا داشته من چیزی نفهمم و حالا غیب شده! می‌خوام تَه و توی قضیه رو کامل، دیان تاکید می‌کنم کامل و بدون اتفاقِ جا افتاده‌ای بدونم!
- چشم خانم! از زیر سنگ هم که شده اطلاعاتِ مورد نیاز و خانم لامبرت رو پیدا می‌کنم؛ خیالتون جمع باشه!
این پسر حتی در نبود کاترین هم بهش احترام می‌ذاشت. قطعاً اخلاق و رفتار منحصر به فردش باعثِ اعتمادِ ستاره پاریس شده بود؛ هرچند که بارها امتحانش رو پس داده بود!
سری تکون دادم و همزمان با نشستنم روی تخت گفتم:
- پس ببینم که چی کار می‌کنی!
- خیالتون راحت!
کمی مکث کرد و با استرس گفت:
- خانوم؟ ببخشید سوالی می‌پرسم که بهم ربطی نداره؛ ولی حالِ خودتون خوبه؟ مشکلی ندارین؟
لبخند محوی زدم و با لحنِ خاطر جمعی گفتم:
- خوبم و همه چیز تا الان که خوبه.
دیان شرمنده گفت:
- خانوم؟ بابت این‌که این ساعت زنگ زدم... .
با اعتراض حرفش قطع کردم:
- ان‌قدز عذر نخواه! من درکت می‌کنم. الان کارهای عمارت به عهده توعه؛ درثانی من خواب نبودم که شرمنده باشی؛ اما الان می‌خوام بخوام! فعلاً.
تماس رو قطع کردم. از جا بلند شدم و چراغُ خاموش کردم. بدون روشن کردن چراغ خواب روی تخت دراز کشیدم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #109
***


باصدای آلارم گوشیم، پلک‌هام لرزید و آروم لای چشم‌هام رو باز کردم. روی تخت نیم‌خیز شدم و با کمی تاخیر، ملحفه رو روی تخت مرتب کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. بعد از شستنِ دستُ صورتم به آینه روشویی نگاه کردم. مجدد دو دستم رو زیر شیر آب گرفتم .خنکی آب حس خوبی رو بهم داد. صورتم رو دوباره شستم. لبخند محوی به خودم توی آینه زدم. به سمت جالباسی رفتمُ بعد از انتخاب پیرهن دکمه‌دار آستین‌دار بژ به رنگ خاکستری ابریشم که تا بالای زانوم بود و با شلوار جین پاچه تنگ مشکی پوشیدم و به سمت میز آرایشیم رفتم. به بزدن برق لبی اکتفا کردم و بعد از بستن دسبندم، شال مشکیم که روی میز بودُ برداشتمُ روی سرم انداختم و موهامُ درست کردم. کفش کتونی خاکستریمم پوشیدم و آخرین نگاه رو آینه به خودم انداختم به سمت بیرون رفتم.

***


با صدای پاهام، سرِ کیان و هانا به سمتم برگشت. کیاراد نگاهی بهم انداخت و سرش رو برگردوند. با همون اعتماد به نفس همیشگی محکم قدم برداشتم و به سمتشون رفتم. به هانا و کیان که به احترامم بلند شده بودن دست دادم و بی‌توجه به کیاراد که نشسته بود، به سمت مبل تک نفره سلطنتی رفتم و نشستم.
کیان، با لحنی دوستانه گفت:
کیان: سلام. صبح‎‌تون بخیر؛ خانوم رادمهر دیشب رو خوب استراحت کردین؟
با لحنی ملایم، اما سرد گفتم:
افرا: سلام. تشکر؛ ممنونم آقای ستوده.
کسان، نگاش رو از من گرفت و گذرگاه نگاهی به کیاراد که خونسرد نشسته بود کرد و با مکثی طولانی گفت:
کیان: خانوم‌ها برای یه دوره‌همی ساده که میزبان آقای گارنیر هستن، آماده باشین.
ابرویی بالا انداختم که ادامه داد:
- سر ساعت هشت باید اون‌جا حضور داشته باشیم!
سری دیگه‌ای تکون دادم و سکوت کردم. گارنیر؛ هه! با صدای مردونه کیان، دست از افکارم کشیدم:
- بله؟
کیان، نگاه دقیقی بهم کرد. لبخندی زد و بعد از تر کردن لبش دستی توی موهای خوشحالتش کردُ گفت:
- بهتره صبحونه رو سرو کنیم!
در سکوت هر چهارنفرمون بلند شدیم و به سمت سالن غذا خوری رفتیم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #110
***




با صدای در و اجازه من، هانا وارد شد.
نگاهی بهم کرد:
- آمادی؟
شال مشکیُ روی سرم انداختم و موهای جلو رو درست کردم. با رضایت چشم از خودم از توی آینه گرفتم و به سمتش رفتم:
- بریم.
سری تکون داد و از اتاق خارج شدیم. همزمان با راه رفتمون، با صدای یکی از خدمتکارها ایستادیم تا بهمون برسه.
جلوم ایستاد بعد از تعظیم گفت:
- خانوم آقا و رئیس برای کاری خارج شدن و فرمودن جایی نرین تا خودشون باشن.
ل*ع*ن*ت به باعث و بانی کَس‌هایی که باعث شدن این شغل رو انتخاب کنم؛ پادگان نظامی هم این‌طوری نبود. گوشه‌ی لبم بالا رفت که هانا فوراً گفت:
- ولی برای ما کار مهمی پیش اومده آقا! خودمون رو قبل از ساعت چهار... .
با عصبانیت به هانا نگاه کردم. چه دلیلی داشت که توضیح بده؟ آقایون ستوده گفتن ما جایی نریم؟ به اونا چه. هه! هنوز چیزی نشده نکنه فکر کردن فرار می‌کنیم؟ دستم رو بالا گرفتم که هانا سرش رو پایین انداخت. به چشم‌های مرد زل زدم و با خونسردی گفتم:
- بهتره از جلوی چشم‌هام گم شی.
و بدون توجه به نگاه معتجب و ترسیده‌اش به سمتِ خروجی عمارت رفتم.

***



هانا: وای هیراد! نبودی ببینی چطوری تو چشم‌های مردِ زل زد و گفت: «گمشو!» اصلاً من جای اون شلوارم رو خیس از ترس خیس کردم!
با لبخند کجی به هیرادِ خندون نگاه کردم. دست راستم رو مشت کردم و روی میز گذاشتم. کمی خودم رو جلو کشیدم رو خیره به چشم‌های پارسا گفتم:
- گفتی کارمون داری؛ خب. سریع‌تر بگو.
تکیه به صندلی دادم با لحن منظورداری ادامه دادم:
- می‌دونی که؟ امشب توی جشنِ گارنیر ع**و**ض**ی، قرار شاهده خیلی کثاف‌کاری‌ها باشم.
پارسا سری تکون که من گفتم:
- از اون موقع که هانا گفته ماموریت داریم، حتی نتونستم باهات حرف بزنم و سوال بپرسم. درمورد این پرونده و اتفاقاتش بدونم. خب؛ هیراد اطلاعاتی بهم داده که بازم کافی نیست. خودت می‌دونی قبل از هر ماموریتی باید تحقیق کنم. درسته حالا هم به عنوان نفوذی توی دهن شیر رفتم؛ ولی این چیزی رو عوض نمی‌کنه که من به تحقیق‌هام پایان بدم!
هرسه جدی گوش می‌دادن. چهره‌ی پارسا که همیشه جدی و هیرادِ خندون هم حالا جدی شده بود. سکوتِ هانا هم نشون از جدی بودنش می‌داد.
ابرویی بالا انداختم و خیره به هیراد ادامه دادم:
- فکر کنم بدونی چرا این‌جام!
دستی توی موهای خوش‌حالت و مُدل‌دارش کرد و با تَر کردن لَبش گفت:
- ببین خواهری؟
با لبخند کجی گفتم:
- خان داداش؛ توی این ماموریت بهتره اسمی از نسبتمون نبری!
توی چشم‌هام زل زد و کلافه گفت:
-ولی!
سرم رو به طرفین تکون دادم:
- بحث رو عوض نکن!
و شمرده شمرده ادامه دادم:
- می‌خوام بدونم می‌دونی که چرا شنود، دوربینی توی اتاق‌هایی که ما هستیم؛ نیست؟ می‌خوام بدونم می‌دونی که چرا اون‌ها به ما شک نکردن؟
هیراد لبخندی زد؛ اما از لحن محکمش چیزی کم نشد:
- از کجا می‌دونی؟ از کجا می‌دونی که اون‌ها بهتون شک نکردن؟
نفسم رو محکم بیرون دادم:
- یعنی می‌خوای بگی که با این همه تجربه، الان در نقش سیب زمینیم؟
هیراد سرش رو به طرفین تکون داد:
- منظورم این نبود افرا!
- خب؟ منظورت رو بهم بگو.
با سکوت هیراد، به پارسای خونسرد نگاهی کردم. ابرویی بالا انداختم. یه چیزی این وسط بدجور می‌لنگید. هه. پوزخندی زدم با کمی مکث، خیره به هر سه‌شون گفتم:
- مطمئن باشین اون چیزی رو که سعی در پنهون کردنش دارین، خیلی زودتر انتظارتون، خودم می‌فهمم!
از جا بلند شدمُ با لبخند کجی ادامه دادم:
- روز خوش!
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین