. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:

شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #51
بايد از راه دیگری می‌رفت، یا...خودش! بهترین و مطمئن گزینه‌ای که در عین حال خیلی ریسک داشت خودش بود، پای خودش هم میشد که به این بازی وارد شود؛ اما...نه! دیگر اگر و امایی نبود، یعنی نباید می‌بود، وقتی‌ که خشم و کینه شرحه‌شرحه سلول‌های بدنش را می‌درید!
هوش و حواسش برگشته بود و م×س×ت×ی خوابِ چند دقیقه پیش از سرش کنده شده بود، با لرزش موبایل در دستش، کمی از فشارِ گره‌ی ابروهایش کم شد. کیان! او به موقع پیدایش میشد! بی‌توجه‌ به چرت و پرت‌های ذهنش، تماس را وصل کرد:
- داداش؟
حزن صدایش را چگونه تسلا می‌دهد؟ هان؟ زیادی زود نبود برای برادرِ کوچکش درد بی‌مادری؟ قسم به تمام مقدساتی که مادرشان برایش جان می‌داد، انتقام می‌گرفت از اویی که سبب این حال گُه‌شان بود!
محکم وسط پیشانی‌اش زد:
- چيه؟
امشب هم جز شب‌هایی بود که برادر کوچکش خسته بود و سردرگم!
- هيچی؛ هيچی داداش!
«هيچی! عبارتی که می‌گيم وقتی که درونمون لبريز از همه چيه!»
نفس را محکم بیرون داد و با حرارتی که رگه‌های خشمش سوخته میشد گفت:
- ببين کيان! اون کسی رو که برای ماموريت پيدا کردن اون دختره فرستاده بوديم؛ بهم زنگ زد، احمق می‌گفت پيداش نکرده! يکی ديگه که مورد اعتماد باشه پيدا کن!
- کياراد؟ تو هنوز اون موضوع رو ول نکردی، نه؟ دِ آخه برادرِ من خوبه، خوبه که اون اتفاق واسه من افتاد؛ بعد تو ول کن نيستی؟!
چنگی به موهایش زد:
- دِ آخه تو چرا نمی‌خوای بفهمی؟ هان؟ دِ لعنتی درسته اون اتفاق واسه تو افتاد؛ ولی بهاش رو کی داد؟ تقاص اين قضيه رو کی داد؟ ها؟
صدایش رفته‌رفته بالا رفت و داد می‌زد:
- دِ من! من! منی که داشتم سگ دو می‌زدم واسه رسيدن به شغلی که برام مهم بود! تو چی می‌فهمی وقتی که توی کما بودی، به من چی گذشت؛ ها؟ منی که نه می‌تونستم بيام و نه می‌تونستم کارهام رو ول کنم؟!
کيان هم، کنترلش را از دست داد و پر خشم داد زد:
- می‌دونم! می‌دونم! بهتر از هرکسی می‌دونم! فراموشی که نگرفته بودم، حتی وقتی هم که بهوش اومدم همه چی رو برام گفتن! دِ من لامصب گُه‌م ارزش ندارم چه برسه به قیمت جون تو؛ ولی آخه پيدا کردن اون دختره به چه قيمتی؟ به قيمتِ نابودی خودت؟ داغون کردنِ خودت؟

با خشم، فریاد زد:
- به قيمت هرچی که ميشه! داغون میشم؟ بذار بشم! مگه الان نيستم؟ من یه دیونه‌ی داغونم کیان! حتی شده به قيمت از دست دادنِ جونمم که شده بايد پيداش کنم! اون ع×و×ض×ی رو بايد پيدا کنم! به هيچکدومتون هم نيازی ندارم!
- باشه؛ هرچی که تو بگی، فقط آروم باش! آروم باش؟ خب؟
با نفس‌نفس حرص زد:
- آرومم! خيلی وقته اين‌قدر آرومم!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #52
کيان، کلافه "لعنتی" نثار خودش کرد، مکثی کرد و با تردید گفت:
- کيان؟ آيهان پست فطرت برگشته و گارنير ع×و×ض×ی هم به خاطرِ اون لاش‌خور مهمونی ترتيب داده؛ اِسکات سرِ شب، بعد از رفتن تو زنگ زد و برای فردا دعوت‌نامه فرستاد‌، هر چند فقط یه دعوت‌نامه نبود و حتماً خواست اون‌جا باشیم!
با عصبانیت، دستی توی موهایش کشید:
- و؟
- قبول کردم!
نفسش را محکم بيرون داد که ادامه داد:
- می‌دونم که نبايد بی‌اجازه‌ی تو اين دعوت رو قبول می‌کردم؛ اما مجبور بودم! حتی حالا که افرا و هانا هم توی عمارتمون مستقر شدن که شده قوز بالا قوز؛ مجبور بودم! از طرفی توی اين فکرم که گارنير احمق، باز چه نقشه‌ی مزخرفی توی ذهنِ مريضشه!
با خونسردی نیشخندی زد:
- اون احمق حتی ارزش فکر کردن نداره، بهش فکر نکن! يادت که نرفته؟ اون جرعت مقابله با ما رو نداره! فردا هم به اون مهمونی مزخرف می‌ريم. قبلش هم از شنودهای اون‌جا و بچه‌ها کنترلِ همه چی رد به دست می‌گيرم. نيازی به نگرانی نيست، می‌دونی که؟
با خیالِ آسوده، بلند خندید‌‌ جانش بسته بود به جانِ این برادر و نفس در می‌رفت برای هر آخی که مـی‌گفت!
- کارت درسته داداش!
ابرويی بالا انداخت، کیان زمزمه کرد:
- کياراد؟ بابتِ مهربونی‌هات ممنونم!
" مهربون باشيم؛ زندگی پر از اتفاق‌های غير منتظره‌ست!"
خندید و ادامه داد:
- حالا هر چند هم زيرپوستی؛ مهربونی ديگه! منم ريزبينانه حواسم هست. در هرحال دمت گرم!
مهربانی؟ بی‌میل بود به این‌که بداند چیست، اصلاً نفرت داشت از هر چی که ربطی به مهر و محبت دارد!
صدایش ریز شد و در گوشی‌، پچ‌مانند گفت:
- سنگ‌ها اون‌طور که مردم ميگن، سنگدل نيستن؛ آخه توی دلشون، قشنگ‌ترين گل‌ها داره رشد می‌کنه و بزرگ ميشه!
دستش مشت شد و طعنه زد:
-ساعتِ خوابت گذشته!
تنها کسی در برابرش تسلیم بود همین کوه بود، همین برادر ارشد خانواده، اویی که بی‌منت در هر لحظه‌ پشتش بود و امان از لذتی که در آن غرق میشد و بی‌ترس خطرها می‌کرد و بی‌آن‌که به چیزی فکر کند، آخر مردی همانند کیاراد پشتش بود و چقدر م×س×ت می‌شد از این‌که همچین کسی را دارد!
خندید و گفت‌:
- خان داداش شبت خوش!
بی‌آنکه جوابی دهد، تماس را قطع کرد. سرش را مابین دستانش گرفت؛ برای امشب ظریفتش تکمیل بود و کاسه‌ی صبرش لبریز!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #53
«افرا»

درحالی‌که جواب ايميلِ هيراد را می‌داد، موبایل در دستش لرزيد، ساعت دو صبح بود. ابرويی راستش را بالا رفت و با مکث، تماس را وصل کرد:
- سلام خانوم. خوبين؟ ببخشيد که همون موقع نتونستم جواب بدم. داشتم... .
با غیظ مابین حرفش پرید:
- توجیه نکن! توجیه نکن که سگم! از حروف رمز استفاده می‌کنی که چی؟ هان؟ ان‌قدر سخت بود مثل آدم پیامت رو بنویسی؟ دِ من می‌دونم با تو چی‌کار کنم که!
یک زن بود، لحن صدایش در عین عصبانیت، دخترانه بود؛ اما تحکم صدایش چنان طرف مقابل را خلعه سلاح می‌کرد که به پته‌پته بیفتد!
- خ...ا..خانوم؟ آخه چرا... .
بی‌توجه به جایی که است، بی‌آنکه ملاحظه‌ی ساعت را کند، صدایش بالا رفت:
- دِ مرگ و خانوم! مرگ دیان، مرگ! میگمت توجیه نکن! می‌فهمی؟
- نه به خدا! نه خانوم! به خدا مجبور شدم‌، به قرآنی که شما قبولش دارین میگم؛ وگرنه من آدمیم که زرتی‌زرتی از کلمه‌ی رمز استفاده کنم؟
نیشخندی زد، "قرآن شما" دیان اعتقادی به قرآن و پیامبر نداشت‌، او یک فرانسوی اصیل بود که فقط جانش در می‌رفت برای اعتقاد خودش! توپید:
- که مجبور شدی؟ فقط سرم رو شیره نمال که خودم تو شیره حلت می‌کنم احمق!
نفسش را محکم بیرون داد‌، می‌دانست که رئیسش الان خون‌، خونش را می‌خورد؛ لحنش را ملایم کرد:
- تونستم یه نشونه پیدا کنم، یه اسم... .
اخمش غلیظ شد‌، از کدام نشانه حرف میزد؟ دیان ادامه داد:
- ماموریت جدید‌‌، که مربوط میشه به یکی از حرفه‌ای‌ترین آدم‌کش ها، اسم باندش... .
مکثی کرد، آب دهانش را قورت داد و پچ زد:
- دریچه‌ست!

با صدایی که تلاش می‌کرد بالا نرود، با غیض گفت:
- وقت گیر آوردی دیان؟ دریچه‌؟
سری تکان داد و پوزخند صدادارش در گوشی پیچید:
- مسخره‌ست!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #54
- منم همین فکر رو می‌کردم، این‌که چرت‌تر از این اسم، دیگه چیزی نیست! آخه یه کلمه‌ی پنج حرفی که ربط به پزشکی و این‌جور چیزا داره اسم یه باندِ بزرگ و ماهر میشه؟
کربن‌دی‌اکسید در شش‌هایش، مانع از ورود اکسیژن شد، هوا را بلعید و ادامه داد:
- اما چندان هم مسخره نیست! این اسم می‌تونه خودش یه نشونه باشه برای شناسایی این‌که دقیقاً توی اون چه افرادی رو می‌برن که ممکنه اون آدم‌کش هم اجیر شده باشه توی همین باند! با همه‌ی این اوصاف، حداقلش اینه که تونستیم اسمش رو پیدا کنیم و این یعنی خیلی جلو هستیم!
دست‌های ظریف و کشیده‌اش مشت می‌شود، متفکر دهان باز می‌کند:
- و اگه درست نباشه؟
خنده‌های خونسرد دیان، خشمش را زیاد می‌کند وقتی‌که می‌گوید:
- قطعاً درست نیست!
حرفی نمی‌زند که دیان برای لحظه‌ای جدی می‌شود و تحکم صدایش‌، خیالش را آسوده می‌کند؛ وقتی‌که می‌گوید:
- صبحت من فقط یه فرضیه‌ست رئیس! از صحت اسم مطمئنم؛ ولی یقین پدا نکردم به این‌که چرا اسمِ انتخابی‌، دریچه‌ست!
سر تکان می‌دهد؛ همین دانستن اسم یک باند بزرگ هم کار شاقی است! کلمه‌های در سرش را جمله می‌کند و می‌گوید:
- کاترين لامبرت که با سادرين توی پاريس در حال انجام ماموريت بوده به طور غير منتظره‌ای به گفته سادرين، برای سفری به سوئيس تلاش می‌کنه. اصرار داشته من چيزی نفهممو حالا غيب شده! می‌خوام تَه و توی قضيه رو کامل، ديان تاکيد می‌کنم کامل و مو به مو بدونم!
- چشم خانوم! از زير سنگ هم که شده اطاعات و خانوم لامبرت رو پيدا می‌کنم؛ خيالتون جمع باشه!
اين پسر حتی در نبود کاترين لامبرت هم احترامش را نگه می‌داشت و این اخلاق و رفتار منحصر به فردش
باعثِ اعتمادِ ستاره پاريس شده بود؛ هرچند که بارها امتحانش را پس داده بود!
سری تکان داد:
- پس ببينم که چی‌کار می‌کنی!
- خيالتون راحت!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #55
کمی مکث کرد و در نهایت با استرس گفت:
- خانوم؟ ببخشيد سوالی می‌پرسم که بهم ربطی نداره؛ ولی حالِ خودتون خوبه؟ مشکلی ندارين؟
- وقتی می‌دونی بهت ربط نداره و می‌پرسی، حداقلش اینه دیگه نگو ببخشید که توهین میشه به شعور آدم‌، ضمناً همون‌طوری که تو تونستی اسم رو پیدا کنی، منم این‌جا بی‌نصیب نموندم هر چند که هنوزم از دستت شکارم!
مصمم حرفش را زده بود، کوبنده و محکم! و در عین حال جوابِ سوالش را غیر مستقیم داده بود. صدای دیان، حواسش را پرت کرد:
- شرمنده خانوم!
و محتاطانه ادامه داد:
- و شرمندم بابت این‌که این ساعت زنگ زدم... .
- فقط ساکت شو! هر چی هم که باشم، خودت خوب می‌دونی بی‌منطق نیستم و درک می‌کنم که الان کارهای عمارت و اون‌جا روی دوشته، پس عذرخواهیت بی‌معنیه!
ابرویی بالا انداخت و همزمان که خیره‌ی عقربه‌های ساعت شده بود، گفت:
- منتظر خبرت هستم و انتظار دارم که زودتر بفهمی قضیه چیه! حالا هم می‌خوام بخوابم‌، شب خوش!
و بی‌آنکه اجازه‌ی حرفی به دیان دهد‌، تماس را قطع کرد.
***

باصدای موسیقی موبایلش، پلک‌هایش لرزيد و آرام چشم‌هایش را باز کرد. روی تخت نيم‌خيز شد و با کمی تاخير، ملحفه را روی تخت مرتب کرد و به سمت سرويس بهداشتی رفت. بعداز شستنِ دست و صورتش به آينه روشويی نگاه کرد. مجدد، دو دستش رو زير شير آب خنک گرفت. خنکی آب حس خوبی داشت، حسی که فرق داشت و در نوبه‌ی خود یک نوع لذت بود! از همان لذت‌هایی که یهویی ریلکس می‌شوی!
صورتش را دوباره شست، با حوله‌‌ی خوش طرح و رنگ صورتش را خشک کرد. بیرون زد و سمت کمد رفت، بعد از برداشتن پيرهن دکمه‌دار آستين‌دار بژ به رنگ خاکستری ابريشم که تا بالا زانویش بود، با شلوار جين پاچه تنگی ست کرد. به سمت ميز آرايشی رفت، به زدن برق لبی بسنده کرد و بعد از بستن دسبندِ ظریف طلایش، موهایش را دم اسبی بست که ابروهای بلندش، کشیده شد و چشم‌هایش بیشتر وحشی شدند و برقشان، نوید از اعتماد به نفس می‌داد!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #56
کفش کتانی خاکستری رنگش را پوشيد و آخرین نگاه را به خودش در آینه انداخت‌، مثل همیشه خاص، تک و البته مرموز! به قصد انتقام پا گذاشته بود در میدان جنگی که از خودش قوی‌تر خیلی‌ها بودند، انتقام؟ کلیشه‌ای که در خیلی از داستان‌هاست و شخصیت اصلی خودش را به آب و آتش می‌زند تا بلکه به هدفش نزدیک شود! شاید کلیشه‌ای دیگر که این‌بار افرا بود که قصد داشت جلو برود، چشم ببند و نابود کند؛ اما آیا اگر از راهی که در پیش داشت، کمی...فقط کمی می‌دانست، باز هم رفتن به این جنگ را انتخاب می‌کرد، یا اجبار پایش را به میدان نبرد باز می‌کرد؟
با همان اعتماد به نفسِ سابق و هميشگی، محکم قدم می‌داشت. کوتاهی قدم‌هایش ظرافت داشت و زنانه بود؛ اما مردانه پا می‌کوبید بر سطح زمین پر از ناهمواری!
مبلِ تک‌نفره‌ی استیل هایلا را برای نشستن انتخاب کرد، جلو رفت و نشست.
کيان: سلام‌ صبح‌تون بخير! ديشب خوب استراحت کردين؟
لحنی روستانه داشت؛ اما طعنه‌ی زیرپوستی‌اش، اخم ظریفی مابین ابروهای کشیده و خوش‌فرم افرا نشاند، در کمال خونسردی، جواب داد:
افرا: سلام. صبحت بخیر، بله! خیلی خوب بود!
نگاه متعجب هانا را بی‌جواب گذاشت و خیره شد در نگاهِ کیانی که با لبخندی که چاشنی تعجب بود تماشایش می‌کرد.
کيان: خانوم‌ها برای يه جشن ساده که ميزبان آقایونِ گارنير هستن، آماده باشين!
خواهشی در کلامش نبود، مصمم حرفش را زده بود که بیشتر اجباری بود و بس!
- سر ساعت هشت بايد اون‌جا باشيم!
چشم‌هایش برق زد، در حدی که دیدنش سخت نبود و این دو برادر نمی‌دانستد در ذهن این دختر پر رمز و راز چیست و شاید...شاید اگر می‌دانستند وضع بهتر میشد!
- بهتره بریم سالن‌غذاخوری تا صبحونه سرو شه!
هر چهار نفر، از جا بلند شدند و با راهنمایی خدمه‌ها به سالن‌غذاخوری رفتند.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #57
***
با صدای در، کِش را دور موهای دم‌اسبی‌اش محکم کرد؛ هانا داخل شد، از آینه‌ی نگاهی به چهره‌ی افرا کرد و خنده و سوت‌زنان، شیطنت کرد:
- واو!
منتظر جواب نماند و دست به کمر نق زد:
- آماده‌ای؟
با رضايت به خودش نگاه کرد؛ لباس‌های یک‌دست سیاهش‌، به رنگ پوست سفیدش می‌آمد و تناقص قشنگی داشت! موبایلش را از روی میز برداشت و در جیبِ هودی‌اش گذاشت، برگشت و همزمان که به سمت درِ باز می‌رفت، گفت:
- بريم.
هانا، پشت سرش بیرون رفت، در را بست و با کلیدش، در را قفل کرد. از راه‌پله‌ها پایین آمدند و خدمه‌ها مشغول بودند و هر کدام کاری انجام می‌دادند. با پایین آمدن افرا و هانا، خدمه‌ها تعظیم کردند و یکی از خدمه‌ها که یونیفرم مخصوص تن داشت، جلو رفت:
- خانوم آقا کیان و رئيس برای کاری خارج شدن و تأکید داشتن جايی نرين تا خودشون باشن.
لعنت به باعث و بانی کسانی که سبب شده بودند که این افرای بی‌اعصاب شغلی را انتخاب کند که اعصاب می‌خواست! صبر می‌خواست! نطق می‌کرد که چه؟ خارج نشوند؟ کیان، آقا بود و کیاراد رئیسشان؟
هانا، فوراً با لحنی دوستانه دهان باز کرد:
- ام...نه! یعنی ما برامون کاری... .
با غیض سرش را چرخاند و با عصبانیت به چشم‌های هانا نگاه کرد، خفه که شد، ابرویی بالا انداخت در چشم‌های مَردی که اسمش را نمی‌دانست خیره شد و با دندان‌های چفت شده غرید:
- به نفعته تنِ لَشت رو از جلو چشم‌هام دور کنی!
هانا‌‌، هینی کشید و عقب رفت، افرا پوزخندی تمسخرآمیز بر لب نشاند و تماشا کرد ترس و عقب رفتن مَرد را!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #58

***
هانا: وای هيراد! نبودی ببينی چطوری تو چشم‌های مردِ زل زد؛ اصلاً من جای اون شلوارم از ترس خيس کردم!
چنان با وجد و هیجان حرف تعریف می‌کرد که لبخند روی‌ لب‌های هیراد از شیرین‌زبانی خواهر کوچولویش‌ کشِ آمد؛ وگرنه که او افرا را می‌شناخت یا رک بگویم...در قهوه‌ای کردن همتا نداشت!
با نیشخندی که غرور در چشم‌هایش موج میزد، نگاهشان می‌کرد. دستش را مشت کرد و روی میز گذاشت. کمی خودش را جلو کشیده و خیره در چشم‌های پارسا، گفت:
- گفتی کارمون داری؛ خب. سريع‌تر بگو.
منتظر نماند و تکيه به صندلی داد‌، سنجیده و با لحنی که منظوردار بود، ادامه داد:
- می‌دونی که؟ امشب توی جشنِ گارنير ع×و×ض×ی، قرار شاهده خيلی کثافکاری‌ها باشم!
حتی اگر کسی هم باخبر نبود؛ پارسا می‌دانست اوج فاجعه چقدر است، در تأییدِ صحبتش سر تکان داد که افرا ادامه داد:
- از اون موقع که هانا گفته مأموريت داريم، حتی نتونستم باهات حرف بزنم و سوال بپرسم و این تَه گیر کردن تو مردابیه که جعنابالی باعثشی!
ابرویی بالا انداخت و اضافه کرد:
- هيراد اطلاعاتی برام ایمیل کرد که سر و تهش این بود طرف یه آدم‌کشه که این رو خودمم می‌دونستم! حالا هم به عنوان یه نفوذی توی دهن شير رفتم، خریت و حماقتتم تفسیر این احمق‌بازیم رو نمی‌کنه؛ ولی اين چيزی رو عوض نمی‌کنه که منم همین‌طور ندونسته و با اعتماد به یه برگه جلو برم!
تنها صدای افرا بود و هر سه، با جدیت تمام گوش می‌دادند! دست‌هایش را روی میز گره زد، خیر در چشم‌های هیراد طعنه زد:
- فکر کنم بدونی چرا اين‌جام!
هیراد، دستی توی موهای خوش‌حالتش کشید:
- ببين خواهری؟
با نیشخندی، ابرو بالا انداخت:
- خان داداش! توی اين ماموريت بهتره اسمی از نسبتمون نبری!

درچشم‌هایش خیره شد و کلافه گفت:
- ولی!
سرش را تکان داد و رک گفت:
- بحث رو عوض نکن!
و شمرده شمرده ادامه داد:
- می‌خوام بدونم چرا شنود، دوربينی توی اتاق‌هايی که ما هستيم؛ نيست؟ این دوستی‌ و همکاری‌تون با ستوده‌ها چند ساله‌ست؟ می‌خوام بدونم می‌دونی که...چرا اون‌ها به ما شک نکردن؟
ابرو بالا انداحت و اضافه کرد:
- اون‌ها روی حساب دوستی با شما به همین سادگی‌ها به ما اعتماد نمی‌کنن!
هيراد لبخندی زد؛ اما از لحن محکمش چيزی کم نشد:
- از کجا می‌دونی؟ از کجا می‌دونی که اون‌ها بهتون شک نکردن؟
- يعنی می‌خوای بگی که با اين همه تجربه، الان در نقش سيب زمينيم؟
هيراد سرش را به طرفين تکان داد:
- منظورم اين نبود افرا!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #59
- خب؟ منظورت رو بهم بگو.
با سکوت هيراد، به پارسای خونسرد نگاهی کرد. این که بفهمد چیزی مشکوک است، خیلی سخت نبود! پوزخندی زد:
- مطمئن باشين اون چيزی رو که سعی در پنهون کردنش دارين رو خيلی زودتر انتظارتون، خودم می‌‌فهمم!
از جا بلند شد و مصمم ادامه داد:
- روز خوش!
هنوز قدمی برنداشته بود که هيراد دستش را محکم گرفت. در چشم‌هایش نگرانی موج میزد، دقیقاً به همان حدی که روز روشن است...نگرانی‌اش هویدا بود؛ ولی کِی افرا بهایی به نگرانی این و آن داده که الان بدهد؟ تنها
سوالی نگاهش کرد که فشاری به دستش آورد و مجبور به نشستنش کرد، با نگاهی به پارسا، نفسش را بيرون فوت کرد و خيره در چشم‌هایش گفت:
- ببين! ماچيزی رو ازت پنهون نکرديم. هيچ چيز! کليات و جزئيات دقيقاً همون چيزی هستن که خود ما هم می‌دونيم.
مکثی کرد و به تردید ادامه داد:
- فقط چيزی که تو ازش خبر نداری اينه که کيان و کياراد... .

با لحنِ دستوری پارسا، نطق زبانش بند آمد.
پارسا: بسه هيراد!
لبخند کجی زد:
- نه؛ داشت می‌گفت.
نگاهش را به هیراد داد و کوبنده ادامه داد:
- خب؟
با سکوتش، نگاهش را به هانا داد که دستانش را محکم فشار می‌داد و از استرس به سفیدی می‌زد؛ در مواقعی که عصبی بود و نگران، محکم دستانش را فشار می‌داد‌، رو به هانا امر کرد:
- بگو هانا! بگو چی رو ازم مخفی کردين؟
سوالش زیادی مودبانه نبود؟ یعنی اگر نمی‌گفت "بگو" جمله امری میشد و از حالت احترام در می‌آمد؟ احترام؟ احترام نگه دارد؟ آن هم کی؟ افرا؟
باصدای پرجذبه‌ی پارسا، در چشم‌هایش زل زد:
- هيراد شکر خورد افرا! بس کن؛ هيچی نيست! مطمئن باش!
دست به سينه نشست، طعنه‌اش زیادی تلخ بود وقتی که گفت:
- عجب! حرف‌های جديد می‌شونم جناب پدر؛ از کی تا حالا گفتن حقيقت شده شکر خوردن؟
حقیقت، شِکر خوردن است؟ چه مزه‌ای دارد؟ مزه‌اش، ترش است یا شیرین؟ ممکن است همانند شکر شیرین باشد؟ یا سفید؛ اما با طعمی تلخ!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #60
به تمسخر شانه بالا انداخت و ادامه داد:
- آممم! نمی‌دونم! شايد هم شده و من خبر ندارم!
طعنه‌هایش، اصلاً زبان سرخش چنان خنچر بر قلب می‌کوبید که برای بهبودش سال‌ها طول می‌کشید، مثل روز اول شدن که پیشکش باشد!
هر چند سکوتِ پارسا به مذاقش خوش نیامد، هر چند این‌که چه مزه‌ای مورد علاقه‌ی افرا است خیلی مهم نبود/ اما از این سکوت استفاده کرد، خودش را جلو کشید و انگشت‌های سفید و ظریفش را در هم گره زد:
- حالا که اين‌طور می‌خوای باشه؛ حرفی ندارم! هيچ حرفی ندارم! خودم رو می‌زنم به خريت و وانمود می‌کنم امروز چيزی نشنیدم و گفتگوی امروز خیلی برام مهم و حیاتی بوده!
با مکثی کوتاه‌، محکم ادامه داد:
- اما فقط کافيه بفهمم چيزی ازم پنهون شده! کوچيک يا بزرگ بودنش برام ذره‌ای ارزش نداره؛ ولی بدونين بد برخورد می‌کنم!
تهدید که نبود؛ بود؟ شاید فقط قصد داشت نشان دهد یک من ماست، چند من کره دارد؛ شاید؟ اگر قصدش این نبود چه؟ افرا چه در سرش بود؟
همزمان که از روی صندلی بلند می‌شد و در‌حالی که مخاطبش هانا بود، گفت:
- بيرون منتظرم!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 1, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین