. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:

شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #121
هانا با بهت جیغ زد:
- هان؟
با عصبانیت بلند شدُ رو به کیان گفت:
- انگاری واقعاً شوخی باهات اجین بسته شده یا نه، نافتُ با مسخرگی بریدن؟
روی سینه‌اش زد و با داد ادامه داد:
- این تن بمیره نامزده کسی مثل تو نمیشه! کوچه رو اشتباه اومدی آقا!
کیان، با یه قدم خودشُ بهش رسوندُ با صدای بلندی گفت:
- ببر صداتُ ببینم! بچه‌تر از اونی می‌بینمت که بخوای تو سرم عرعر کنی! هان؟ چیه؟ نکنه فکر کردی عاشق چشمُ ابروت شدم؟ یا دوبار گفتم دلبر، خیال کردی دلبرمی؟ نه جونم! نه! خواستگاری نکردم ازت که؛ گفتم باید نازمزد باشی! حله؟ یا یه جور دیگه بفهمونم بهت؟
کیان که دید هانا فقط نگاهش می‌کنه، کمی تکونش دادُ داد زد:
- هان؟
با صدای هان بلندِ کیان، بهونه هانا دستش اومدُ با تلنگری شکست:
- حق نداری سرم داد بزنی!
کیان با پوزخندی گفت:
- امر دیگه باشه بانو؟
هانا دستشُ محکم آزاد کردُ یه قدم عقب رفت، با هق‌هق، اشک‌هاشُ پاک کرد:
- قبوله!
فین فینی کردُ با صدای دورگه‌ای ناشی از دادُ گریه گفت:
- فقط همین مدت!
و با نفرت، خیره به چشم‌هاش ادامه داد:
- بعدشم شما رو بخیرُ ما رو به سلامت!
کیان، لبخند کجی زد:
- بپا توی این مدت عاشقم نشی!
هانا پوزخندی زد و بی‌توجه به حرفش گفت:
- حق نداری دست از پا خطا کنی!
کیان که منظورشُ فهمیده بود، با شیطنت گفت:
- جز ادعا کردن حق نامزدی، کاری ندارم بهت!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #122
هانا لبشُ به دندون گرفتُ با اخمی بین ابروش، بهش خیره شد.
آب دهنش رو قورت دادُ با نگاهی نگران به من و کیاراد، به چشم‌های کیان زل زد:
- تکلیف افرا و کیاراد چیه؟
کیان، محکم نفسشُ بیرون دادُ گفت:
- اون‌ها هم نامزد... .
هنوز حرفشُ تموم نکرده بود که صدای" نه گفتن" همزمان من و کیاراد، باعث قطع شدن و تعجبشون شد. هانا سری تکون دادُ گیج گفت:
- هان؟ چی شد؟
کیان، لبشُ تر کرد:
- انگاری این عروس و دومادمون زیادی ناز دارن؛ ولی کو؟ کجان خریدارها؟
نگاهُ کیاراد، برای خفه شدن کیانکافی بود؛ اما با این حال دست‌هاشُ بالا گرفتُ گفت:
- جان داداشی نکن این‌کار رو با من! هنوز جونم و جاهل! با کلی آرزوهای در پیش داشته!
کیاراد با عصبانیت گفت:
- تو که نمی‌خوای... .
مکثی کرد، ابرویی بالا انداخت و منتظر به کیان نگاه کرد که تیماس نمایشی آب دهنشُ با سر و صدا قورت داد:
- لعنت بر اونی که بخواد!
کیان، با رضایت سری تکون داد. نفسشُ محکم بیرون داد و بلند شد. هانا با ایستادن کیاراد، صاف ایستادُ کیان تکیه‌شُ از در گرفت. خونسردتر از همه، انگاری من بودم. در چند قدمیم ایستاد، برای دیدنش، سرمُ کمی بالا گرفتم. همین! دلیلی بر بلند شدنم نبود. با این حرکتم، ابرویی بالا انداخت:
- متاسفم که نمی‌تونم نامزدت بشم!
لبخند کجی زدم و خیره به چشم‌هاش گفتم:
- صرفاً چون متاسفی، می‌بخشم!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #123
تا به خودم اومدم، محکم منُ به سمت خودش کشیدُ با فکی چفت شده غرید:
- حواست هست که زیادی جلوی من بُل‌بُل زبونی می‌کنی؟
پوزخندی زد و با ابروی‌های بالا رفته ادامه داد:
- حالا گفتم نامزدت نیستم؛ ولی دقیقاً می‌خوای از این رفتارهات، به کجا برسی؟ هوم؟
سرشُ نزدیک آورد:
- یه کلام، ختم کلام! اعترافش می‌تونه برات آسون‌تر باشه، یه جمله‌ی دو کلمه‌ای " دوستت دارم" می‌تونه به همه‌چیز پایان بده!
فاصله گرفت و با غرور گفت:
- این‌طور نیست؟
دوباره همون حس، همون خونسردی سراسر وجودمُ گرفت، حس و حالتی که خیلی‌ها رو می‌تروسند و از عواقبش، هه، مشخص بود! با یه حرکت، بازوم رو از دستش بیرون کشیدم، جا خورد؛ اما لحظه‌ای و برای فردی مثل من که حوادث رو در از کسری از ثانیه می‌گیره، چندان سخت نبود! ابروی راستمُ بالا انداختم:
- همین؟
اخم بین ابروهاش، در کسری از ثانیه محکم همُ بغل کردن که ادامه دادم:
- اگه می‌دونستم پسری این‌جا، این همه از عشق من لبریزه زودتر میومدم!
و درحالی که انگشتم رو روی سینش می‌کشیدم که بیشتر شبیه خش انداختن بود تا نوازش، گفتم:
- و خب هرچند زودتر اومدنم جز پایان دادن به دوری از من و رفع دلتنگی ختم می‌شد؛
مچ دستم، بین دست‌هاش گرفته شد که خیره به چشم‌هاش ادامه دادم:
- اما همونم باعث میشد این همه بی‌قرار نشی از دیدنم!
خشمشُ به مچ دستم وارد کردُ محکم فشاری داد؛ از درون فریادی زدم و هزاران قطره اشکُ ریختم؛ ولی ظاهرم، همون دختر گستاخ چند دقیقه پیش بود!
گوشه‌ی لبش کمی بالا رفتُ فشار دستشُ بیشتر کرد. بدون این‌که تغییری توی حالتم ایجاد شه، خیره به چشم‌های مشکی رنگش شدم. هر دو با افکاری متفاوت خیره بهم بودیم که لب‌هاش به حرکت در اومد:
- قصدت از این‌کاهرا چیه ستاره پاریس؟
پوزخندی زد و با نگاهی به سر تا پام، ادامه داد:
- به کجا می‌خوای برسی؟
جوابی ندادم. بازومُ محکم توی مشتش گرفت و همزمان با دادن زدنش دست‌هام رو بالا بردم، که از تعجب سکوت کرد. پام رو کمی بالا آوردم و محکم به کنار پاش کوبیدم. این همه تجربه نقش چقندر نبود! اخمش غلیظ‌تر شد و تا می‌خواست پرخاش کنه گفتم:
- حد خودت رو بدون! یه بار گفتم، دوبار تکرار کردنم فقط این رو می‌فهمونه که مشتاقی برای کَل کَل با من، چیه؟ مگه نمیگی خوشت نمیاد؟ دیگه چه مرگته؟ هان؟ آقای ستوده نه حرص بخور؛ نه جوش بزن! نه پرخاش کنُ با صدای بلندت جایی برس!
با تمسخر مثل خودش نگاهی به سر تا پاش کردمُ ادامه دادم:
- این دختر گستاخم چندان مایل به نامزدی با تو یکی نیست!
روی "تو" تاکید کردم که دستشُ مشت کرد.با لبخندِ کجی تیر آخرُ زدم:
- و رقباتون! نیازی به ترس نیست، دهن اون گارنیرِ پست فطرت رو من یکی می‌تونم گِل بگیرم!
سرم رو سمت کیانُ هانا که هر دو با تعجب نگامون می‌کردن، برگردوندم و با انداختن ابروم به بالا رو به کیان گفتم:
- شازده، هوای هاناُ موظفی تا پایان این بازی کثیف داشته باشی!
کیان، با شیطنت ابرویی بالا انداخت:
- حله آبجی!
پوزخندی زدم. آبجی! هه. به هانا نگاهی کردم که با نگرانی لبش رو دندون گرفت. بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم:
- شب خوش!
و مثل همیشه، با قدم‌های کوتاه؛ اما محکم راه افتادم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #124
طولِ اتاقُ طی می‌کردمُ غرق در افکاری بودم که حتی براشون برنامه‌ای نداشتم. با صدای زنگ گوشی، از جا ایستادمُ با ذهنی پر از سوال، سرمُ برگردوندمُ به گوشی که روی میز آرایشی بود، خیره شدم. اونقدری زنگ خورد تا قطع شد. چند دقیقه نگذشته بود که دوباره زنگ خورد. اخم‌هام توی هم رفتُ فحشی نثار فردِ پشتِ خط کردمُ بد اخلاق، با دو قدم، جلوی میز رسیدم. با دیدن اسم دین که روی صفحه چشمک می‌زد، تماسُ وصل و بلافاصله روی اسپیکر گذاشتمُ و همزمان، دوباره به راه رفتنم ادامه دادم، صداش کمی گرفته به گوش رسید:
- سلام خانوم.
نگاهی به ساعت که عقربه اون روی دو خودنمایی می‌کرد، کردم:
- این موقع تماس گرفتن از جانب تو.
ابرویی بالا انداختم و ادامه دادم:
- اونم شب! عجیبه! حتماً کار مهمی داشتی، بگو
نفسشُ محکم بیرون داد:
- بله؛ قطعاً اگه غیر از این بود، تماس نمی‌گرفتم. در رابطه با خانوم کاترین لامبرت!
با شنیدن اسمِ کاترین، دو تا ابروهام به علت کنجکاوی بالا پرید، چیزی نگفتم که ادامه داد:
- پیداشون کردم.
سکوتش کمی طولانی شد که گفتم:
- پیداش کردی، خب؟
- فرار نکردن خانوم جان؛ دزدیده شدن!
سکوت دوبارش، عصبیم کردُ با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- دِ جون بکن دیگه! کی جرعت کرده بدزدتش؟!
خسته گفت:
- سیروس گارنیر!
بهت زده از جا ایستادمُ دستی که بالا آورده بودم تا بین موهام کنمُ پایین آوردمُ زیر لب عصبی گفتم:
- سیروس گارنیر؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #125
و بلافاصله هزارتا سوالی که هیچ جوره با اطلاعاتی که رسیده بود، جور در نمیومد توی سرم نشست. صدای خستهِ دیان پس از مکثی شنیده شد:
- چندان سخت نبود که کارِ گارنیره؛ اما برای ثابت کردنش به مدرک نیاز داشتم؛ مدارک همگی حاضرن!
سوالی که توی ذهنم رژه می‌رفتُ به زبون آوردم:
- گارنیر...گارنیر و اون ع×و×ض×ی‌ها که چیزی نفهمیدن؟
صداش، به تموم استرس‌هام تمومی داد؛ با لحنی آسوده گفت:
- خیالتون جمعِ جمع خانوم! مو لای درزش هم نرفت!
لحظه‌ای چشم‌هامُ بستمُ لبخند محوی زدم، دیان همیشه می‌دونست چیکار کنه!
بی مقدمه گفتم:
- امشب کیان ستوده، منُ کیارادُ نامزد هم معرفی کرد؛ با بچه‌ها هماهنگ کنین و طوری وانمود کنین که شایعه بوده. از این چیزها توی شغلِ من یکی زیاده.
سکوتش، باعث شد ابرویی بالا بندازم؛ با کمی مکث، با لحن منظورداری ادامه دادم:
- می‌دونی که؟
با عصبانیت گفت:
- لعنتی! آقای ستوده چرا باید همچین کاریُ کننُ شما چرا نباید چیزی بگین؟
لبخندمُ پاک کردمُ سرد گفتم:
- تو به این چیزها کاری نداشته باشهُ سرت توی کارِ خودت باشه! فقط وضعیتُ موظفی با بچه‌ها درست کنین! نمی‌خوام هیچ مشکلی پیش بیاد! گارنیر و اون برادرزاده‌ی کودنش تا الان همه جا این خبرُ پخش کردن! پاریس که سهله، کل شهرهای بزرگ فرانسه تا فردا با خبر میشن و این یعنی اوج فاجعه هم برای منُ هم برای ستوده‌هاست!
دیان، نفسشُ محکم بیرون دادُ در حالی که دلیلِ لحنِ تندمُ متوجه شده بود، شرمنده گفت:
- من قصد دخالت نداشتمُ توی اون لحظه... .
درحالی که حرف می‌زد سرم به سمت ساعت که دو و پونزده دقیقهُ نشون می‌داد، رفت. عقربه ثانیه شمار به سرعت می‌گذشت. هیچی از حرف‌هاش نمی‌فهمیدم، فقط با فکر این‌که هر ثانیه عده‌ای این خبر بهشون می‌رسه، دست‌هامُ مشت کردم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- شیر فهمه؟
آب دهنشُ با سرُ صدا قورت دادُ تند گفت:
- بله! بله خانوم! شیر فهمه.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #126
«کیاراد»

محکم نفسمُ بیرون دادمُ همزمان، پامُ روی گاز فشار دادم. حرف‌های نیش‌دار افرا، پوزخندی به لبم آورد؛ اگه می‌دونست حرف‌هاش نمی‌تونه ذره‌ای روم اثر بذاره، بازم به رفتارِ مسخرش ادامه می‌داد؟

صدای جَک، توی گوشم زنگ می‌خورد که نباید بیشتر از این تلف کنم! که نباید این دفعه هم مهره‌ی سوخته‌ی بازی شم؛ ولی جَک هم نمی‌دونست که منی که آب از سرم گذشته، پیه هر ریسکی رو به تنم می‌مالم! با نزدیک شدن به اون خرابه، سرعتمُ کم کردمُ و با تک بوقی، ترمز کردم؛ ترمز دستیُ بالا کشیدم و از ماشین پیاده شدم؛ جَک در رو باز کردُ به سمتم اومد:
- سلام رئیس!
سری تکون دادمُ بدون مکث رفتم سر اصل مطلب:
- کجاست؟
لبخندی زدُ با اشاره‌ای به در، کمی سرشُ به نشونه‌ی احترام خم کردُ و گفت:
- بفرمایید! داخله!
بدون این‌که حتی ثانیه‌ای رو از دست بدم، راه افتادم که جَک با فاصله، همراهیم کرد، با رسدین به اتاقکِ ته حیاط، ایستادم که جَک گفت:
- رئیس! آقای ورانچ چندین مرتبه تماس گرفتن به گوشیش که گوشیشُ ازش گرفتیم!
سوالی نگاش کردم که ادامه داد:
- شنود ها رو هم غیر فعال کردیمُ بدون این‌که ردی ازمون بمونه!
با رضایت سری تکون دادمُ روی شونش زدم:
- بیرون منتظرم باش تا خبرت کنم!
و بدون این‌که منتظر جوابش باشم، با لگدی به درِ چوبی، وارد اتاقک شدم.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #127
تاریکی اتاق بهم نیشخندی زد، دستم روی دیوار لغزید و با کمی مکث، دستم روی کیلد همه جا روشن شد؛ با دیدنِ قیافه‌ی زارُ وضع اسفناکش، پوزخندی زدم:
- یادمه می‌گفتی من اون آدمی میشم که اون ضرب المثلِ کوه به کوه نمی‌رسه؛ ولی آدم به آدم می‌رسه رو تغییر میدمُ میگم آدم به آدمم نمی‌رسه!
گودیِ زیر چشم‌هاش، لبِ ترک‌خوردش و اون تنش که بچه‌ها به خوبی تسویه حساب کرده بودن باهاش و مثل خمیر، خوب باهاش ور رفته بودن؛ با مسخرگی ادامه دادم:
- ولی نمی‌فهمم چرا الان باید توی دست‌های من اسیر باشی!
به سختی، لبخندی زد که از شدت درد، پوستِ چروکیده‌ی صورتش، جمع شد:
- هنوزم سر حرفم هستم! من که نه؛ اما مطمئن باش یه روزی نابود میشی!
خونسرد، شونه‌ای بالا انداختم:
- تو رو سننه!
آب دهنشُ با سرُ صدا قورت داد:
- با گرفتن من، چی نصیبت شده؟ چی بهت رسیده؟ افتخار؟ شهرت؟ پول؟ مقام؟ به چه قیمتی؟
قدمی جلو رفتم:
- دونستنش به چه دردت می‌خوره؟
ابروی شکستشُ بالا انداخت:
- قطعاً یه حیونم نمی‌تونه انقدر راحت آدم بکشهُ با جونِ آدم‌ها بازی کنه؛
با صدا، پوزخندی زدم:
- توی ژنتیک وقتی سلول شرایط واسه رشدش خوب نباشه؛ تشکیل اسپور میدهُ اگه همه چیزشم از دست بده؛ آخر اون اسپور واسش می‌مونهُ وقتی شرایط خوب شه، اون سلول دوباره می‌تونه جوونه بزنه!
مکثی کردم؛ انگاری که توی دهنش زده باشم، با التماس گفت:
- مطمئن باش این دست دست کردن‌ها تو رو به هیچ‌جایی نمی‌رسونه! انقدر بازی با کلمات نکنُ حرفتٌ رک بزن!
شونه‌ای بالاانداختم:
- این اسپورِ دقیقا شبیه ماعه؛ شبیه روزهای سخت که باید دووم بیاری تا بگذره! توی ژنتیک بهش میگن اسپور... .
خیره به چشم‌های قهوه‌ایش با مسخرگی ادامه دادم:
- شما بهش بگو امید؛ بگو قلب! وقت جوونه زدنه می‌رسه، تو فقط دووم بیارُ کنجکاوی نکن که حیون می‌تونه آدم بکشه یا نه!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #128
خسته گفت:
- در هر حال خوش‌حالم که این تجربه رو هم به دست آوردم! واقعاً باعثِ افتخاره آقای ستوده!
لبخندی زد که زخمِ گوشه‌ی لبش باعث شد اخمی از شدت درد، بین ابروهاش بشینه:
- تجربه سخت گیرترین معلمی هست که داشتم؛ چون اول امتحان گرفتهُ حالا... .
با نیشخند، با سر به وضع خودش اشاره کرد:
- حالا داره درس میده!
ابرویی بالا انداختم:
- چه حسی داری؟
به سختی، خنده‌ای کرد:
- یه مشکلِ روانی توی بغضی از افراد وجود داره که در موقعیت‌های خطرناک و با داشتن امکاناتی کارهای خطرناکی از خودشون نشون میدن!
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- می‌دونی؟ مثلِ این‌که داری با یه چاقو کار می‌کنی بعد یهو مغزت به فکر خودکشی میفته؛ یا توی ارتفاعیُ مغزت داره صحنه‌ی پرت شدنتُ می‌سازه! حس و حالِ منم دقیقاً همینه! این‌جا نشستمُ قلبم داره میزنهُ مغزم داره صحنه‌ی خورده شدنِ جسمم توسط حیوون‌های لاش‌خورُ مجسم می‌کنه!
دستمُ توی جیبِ شلوارم کردم و با طعنه گفتم:
- یادمه می‌گفتی تا زمانی که فکر می‌کنی وضعیت زندگیت برای همیشه‌ست، نمی‌تونی اونُ تغییر بدی!
قطره‌ی اشک توی چشم‌هاش توی ذوق می‌زد:
- همه‌ی آدم‌ها زیاد حرف می‌زنن! زیاد نظر میدنُ زیادی توی کارهایی که بهشون ربطی نداره؛ خوشونُ دخالت می‌دن؛ اشتباه منم همین بود! چون دیر فهمیدم! دیر فهمیدم که... .
پلکی زد تا مانع از ریختش شه:
- قرار نیست که همه منُ دوست داشته باشن! من نمی‌تونم این آدم‌ها رو که عاشق تنوع هستنُ مبجور کنم سلیقه‌ی خوبی برای داشته باشن!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #129
- برام کار می‌کنی؟
با سوال یهوییم، با تعجب نگام کرد:
- هه؛ کار کنم؟ این الان یه درخواست بود یا... .
قدمی جلو برداشتم حرفشٌ قطع کردم:
- توی این شرایط قطعاً پیشنهاد دادن به من یکی نمیاد!
خیره به چشم‌هاش با مکثُ شمرده تکرار کردم:
- برام کار می‌کنی؟
با تعجب خندید:
- کار؟
با دست به خودش اشاره کرد:
- من؟
با صدا خندیدُ میون خنده گفت:
- شوخیت گرفته؟
پوزخندی زدم:
- آره یا نه؟
با لحنِ جدیم، خندش قطع شد، با احتیاط پرسید:
- هدفت چیه؟
لحظه‌ای چشم‌هامُ باز و بسته کردم:
- آره‌ی تو می‌تونه زندگیتُ بهت برگردونه و... .
مکثی کردم، با نیشخند از کُتم، اسلحمُ در آوردم نشونه گرفتم:
- و نه تو می‌تونه زندگیتو به تَه خط برسونه!
ترسی نداشت! مطمئناً خودشُ آماده کرده برای مرگ! با جسارت گفت:
- تا ندونم چه کاری، نمی‌تونم قبول کنم!
دستمُ روی ماشه گذاشتمُ داد زدم:
- یک!
لبخندی زدُ چشم‌هاشُ بست.
- دو!
با چشم‌های پر از اشک نگام کرد:
- سه!
و همزمان صدای شلیکُم مصادف شد با آره‌ی پر درد اون.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #130
نگاش کردم، نفس‌نفس می‌زد و صورتش از درد، پر از ع×ر×ق شده بود. با دو قدم بهش رسیدمُ کنارش زانو زدم و با کُلتم روی زخمِ زانوش که زده بودم، گذاشتم؛ چهرش از درد جمع شد؛ اما چیزی نگفت و این چیزی نبود که من می‌خواستم! فشار دستمُ بیشتر کردم که طاقتش تموم شدُ داد زد:
- زجرکشم نکن لعنتی!
پوزخندی زدم؛ زجرکش؟ هه به این می‌گفت زجرکش؟ برنداشتم که با التماس، لحنی که همیشه حالمُ خوب می‌کرد فریاد زد:
- خواهش می‌کنم ازت! التماست می‌کنم! یا برگردون زندگیمُ یا ببر نفس‌هامُ!
به سرفه افتادُ با لحنِ صدای تحیلیل رفته‌ای، بریده بریدهُ با درد گفت:
- منِ پیرمر مط...مطمئناً، به هیچ...هیچ‌کار تو یکی نمیام؛ ولی با این حال...با این حال قبول کردم!
نفسشُ حبس کرد و چشم‌هاشُ از درد بست. نیشخندی زدمُ کُلتِ پر از خونُ پرت کردم درست کنارش، با صداش، به سختی چشم‌هاشُ باز کرد. خون زیادی از دست داده بود رنگش، فرقی با رنگِ سفیدی که پشتش بود، نداشت. بلند شدمُ کنارِ پاش زدم که لبشُ به دندون گرفت، به سردی گفتم:
- زندگیتُ بر می‌گردونم؛ ولی وای به حالت! کافی بفهمم کاری که خلافِ میلم باشه انجام دادی.
مکثی کردمُ محکم‌ کنار پاش زدم که داد زدُ من، ادامه دادم:
- اونقته که زجرکشیدنت واقعی رو نشونت میدمُ می‌گیرم ازت دلخوشی‌های این زندگی نکبت‌بارُ و می‍‌‌برم نفس‌هاتُ!
با مسخرگی، خیره به چشم‌هاش ادامه دادم:
- آخه من ورانچ مهربون نیستم!
پوزخندی زدمُ با قدم‌های بلند، از اون اتاقِ خرابه بیرون اومدم:
جَک: خوبین رئیس؟
چیزی نگفتم که نفسُ فرستاد بیرونُ با اشاره به اتاق، ادامه داد:
- صدای شلیک اومد، جسدشُ طبق خواسته‌ی همیشگتون، کنار بقیه‌ می‌سوزنم!
روی شونش زدم:
- زانوش آسیب دیده و خون‌ریزی داره، سریع به بیمارستان منتقلش کنُ به محض خوب شدنش، به عمارت خودم بیارش!
و بی‌توجه به صورت پر از تعجبش، محکم قدم برداشتم و از اون خرابه، خارج شدم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین