🄿🅁🅃4
نمیدونم چهقدر خوابیده بودم، که با صدای آرینا بیدار شدم که داشت غر- غر میکرد.
یکی از چشمهام رو باز کردم و گفتم:
- چته آرینا باز برای چی غر- غر میکنی خواهر من؟!
دستهاش رو به کمرش زده، از روی حرص یکی از پاهاش رو تکون میداد. گفت:
- صد بار صدات زدم تا بیدار بشی، به خرس گفتی برو من جای تو شیفت هستم. اَه دختر هم اینقدر میخوابه؟
سری از تأسف تکون دادم و گفتم:
- هوف، چهقدر غر میزنی. از صبح یک ذره هم استراحت نکرده بودم، خسته بودم حالا تو هم هی غر نزن بیا بریم چیزی بخوریم من گشنمه.
چشمهاش رو تنگ کرد و شونههاش رو بالا انداخت.
- برو دست و صورتت رو بشور تا من شام رو بکشم.
سری تکون دادم و رفتم طرف سرویس بهداشتی، صورتم رو با آب شستم و به خودم داخل آیه خیره شدم، چشمهای خوشگل سیاه با لبهای قشنگی داشتم. بینی خدا دادی عملی با ابروهای برداشته شده اسپرت، اطرافیانم میگفتن؛ ملوس و جذابم ولی آرینا میگفت تو عروسک چشم سیاه منی. با یاد آرینا به چهرش فکر کردم، چشمهای مشکی لب و دهن خوشگل و گونههای کاشتی داشت که صورتش رو جذابتر کرده بود. با صداش که باز دوباره داشت عین پیرزنها غر- غر میکرد، از سرویس در اومدم و آروم- آروم رفتم آشپزخونه چون به سرویس بهداشتی دیدی نداشت و آرینا هم یخچال رو باز کرده بود و یخچال هم چون دم در ورودی آشپزخونه بود و درش باز بود فقط کمر آرینا دیده میشد.
منم بیصدا دست به کمر وایستادم، در رو که بست من رو دید یک جیغی کشید که پرده گوشم کر شد. دستام رو روی گوشام گذاشتم و نالیدم:
- عه! چته دیوونه؟!
- سیتا مرض داری مثل دزدها بیصدا میآی ها! خواهرم مرض داری؟
جمله آخرش رو با داد گفت که قیافش خیلی با نمک شده بود، نتونستم خودم رو نگه دارم و پقی زدم زیر خنده. حرصی گفت:
- هر- هر روی آب بخندی، سیتا زهرم ترکید.
دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
- حقته، تا دیگه عین پیرزنها غر- غر نکنی!
- من مثل پیرزنها غر- غر میکنم؟!
یک قدم عقب رفتم و دستام رو به نشونه تسلیم، بالا بردم.
- عه چیزه نه همین همسایمون دلبر خانوم دیگه مگه پیرزن نیست!
- اون حیوون گوش دراز و چهارپایی که تو مغزته، سیتا و من رو تصورش کردی خودتی!
- عه خرگوش رو میگی؟
خندش گرفته بود و با صدای لرزون که سعی میکرد خندش معلوم نشه گفت:
- آره بهخاطر تو خرگوش باشه، حالا بیا بشین غذا بخوریم.
سرم رو تکون دادم و هر دوتامون نشستیم که دیدم آرینا خانم چی کرده، همه رو دیوونه کرده! زرشک پلو گذاشته بود با سالاد اندونزی.
آب دهنم رو قورت دادم و با چشمانی که حس میکردن، چلچراغ توش روشن شده برگشتم رو بهش گفت:
- آخ آری، دستت درد نکنه خیلی وقته هوس کرده بودم.
اونم با خونسردی کامل گفت:
- آری و مرض، اسمم رو کامل بگو.
- آخه تو اسم من رو کامل میگی؟!
با ناز خندید و گفت:
- اسم تو درازه، ببین سیتاوک بگم خیلی میکشه پس میگم سیتا تا راحتتر بشم.
- اونجوری باشه باید منم بگم اسم تو هم درازه!
شونههاش رو بیخیال بالا انداخت و به خوردنش ادامه داد.
- اهم.
- چی شده؟ از وقتی اومدم توی خودتی؟!
- یک پرونده از طرف دادگاه دادن به من که خوندمش و اعصابم خرد شد.
کنجکاو ازش پرسیدم:
- چی بود مگه؟!
- مردی بود که بهخاطر مواد زنش رو کشته بود و به دختر خودش مواد داده بود!
دستم رو روی دهن بازم گذاشتم و گفتم:
- هی، چقد آدمهای پست فطرتی هستن اینها آخه؟!
با ناراحتی و بغضی که باعث میشد صداش بلرزه و چشمهای لبالب پر از اشک بود، گفت:
- آره، حالا خانواده زنش قصاص میخوان. منم تموم تلاشم رو میکنم تا قصاص نشه! ابد بخوره و هر روز زجر بکشه یک بار مردن برای همچنین آدمهایی کافی نیست باید روزی هزار دفعه بمیرن!
نوچی کردم و به غذا خیره شدم و اعصابم خورد بود، صد در صد دیگه نمیتونستم غذا بخورم، از جام بلند شدم.
- اه! اعصابم به هم ریخت!
- هوم منم، از صبح مثل تو بودم فقط یک چیز توی ذهنم بود، آینده اون دختر چی میشه؟!
با حال گرفته و بعضی که باعث میشد صدام بلرزه گفتم:
- میخوای چی بشه؟ با اون درد بزرگ میشه و هر روز آرزوی مرگ میکنه!
چشمهاش رو روی بست و با دستهاش شقیقههاش رو فشار داد. سینوزیت داشت و هر وقت اعصابش خورد میشد تیک عصبی میگرفت. چند بار پشت سر هم نفس عمیقی کشید. سرش رو بلند کرد، گفت:
- هوف، این بحث رو تموم کنیم که بیشتر اعصابم داره خورد میشه. شامت رو بخور فیلم ببینیم، یکدونه فیلم جدید اومده!
دیگه ادامه ندادم تا ناراحتترش نکنم. خودم میدونستم تا الان که این قضیه رو به من بگه چهقدر عذاب کشیده!
- ایرانی هستش یا خارجی؟!
به روی میز تلوزیون اشاره کرده. دستمال کاغذی برداشته و دور لبش رو پاک کرد.
- ایرانی، خیلی تعریفش رو شنیدم.
برگشت و نگاهی به بشقابی که دست نخورده بود کرد. اخم کرد، گفت:
- غذات چی بس؟!
- اهم بریم میلم نکشید، شب بیدار شدم چهار یا پنج اینها گرسنم بود میخورم آری.
سری تکون داد که از جام پا شدم، با کمک هم ظرفها رو جمع و جور کردیم. چایی، تنقلات برداشتیم رفتیم نشستیم روی کاناپه نقرهای رنگ روبهروی تلوزیون، آرینا هم فلش رو زد به تلوریون. سیستم سینمایی رو روشن کرد و اومد کنارم نشست. ساعت یازده شب بود، تا وقتی فیلم تموم بشه نشستیم نگاه کردیم، خوراکی خوردیم و حرف زدیم. یکهو گوشیم رو دستم گرفتم دیدم ساعت چهار صبحه، برگشتم سمت آرینا و با جیغ و داد گفتم:
- وای! آرینا پاشو ساعت چهار صبح هست. دیر شد من باید صبح برم، به اینجاها هم دست نزن برگشتیم یک کاریش میکنیم.
از جاش پرید و کلافهوار دستی داخل موهای شلختهاش کشید.
- وای منم باید باز برم دادگاه، باشه شب بخیر.
رفت سمت اتاقش تا خواست در شیری رنگ اتاقش رو باز کنه، گفتم:
- شب تو هم بخیر.
و زود رفتم طرف اتاقم و بعد از مسواک زدن، گرفتم خوابیدم.
@ZAZA-V