اینک نیمه پر لیوان برایم آشکار شد. من در تمامی مدت، کورکورانه نظر میدادم؛ ولی خیلی از حقانیتها از نظرم ربوده شدند.
عقلانیت بر من نهیب زد که:
- هی! پاشو. آن عینک لعنتی را از چشمانت بردار. ببین، ببین!
و من دیدم. دیدم و بیشتر خجل شدم، دیدم و بیشتر شرمنده خدا شدم، چرا که من به یکی از مخلوقاتش، پستی را لایق کردم.