. . .

در دست اقدام دلنوشته فریاد ماه| آرمیتا حسینی

تالار دلنوشته کاربران
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
دلنوشته فریاد ماه
دلنویس: آرمیتا حسینی به قلـــــــــــــــم ســــــــــــــــــــــــرخ
ژانر: فلسفی، تراژدی

مقدمه
اکنون که می‌نویسم خواب یا بیدار بودنم را نمی‌دانم
در پایان مسیر بیدار شدن یا دوباره خوابیدنم را نیز، هیچ نمی‌دانم
چه روز باشد چه شب
ماه در مغزم صدا می‌کند و چیزی می‌گوید
انگار ذرات نوری که متعلق به خودش نیستند
درونش ولوله به پا کرده‌اند و او
تمام آشتفگی شب‌های تنهایی‌اش را
در سرم جار می‌زند
گاه می‌خواهد بیدار شوم و از اوضاع خورشید به او خبر دهم
و گاه فریاد می‌زند که بخوابم و او را تنها نگذارم
در خوابم از او پرسیدم که خواب یعنی چه؟
نورش را که به صورتم پاشید
فهمیدم خواب یعنی بی نور بودن
یعنی تاریکی
یعنی نادانی
و من از آن تاریکی آنقدر وحشت دارم که هربار در خواب و بیداری، نور ماه را از او می‌ستانم
من دزد صدای نورانی ماه هستم!

سخن دلنویس: هدفم مثل اکثر وقت‌ها، انتقاد از جهالت تاریکی هست که داره هوای شهر رو آلوده می‌کنه و درخت‌ها رو قطع
به امید روزی که جهالتی نباشه:)
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
screenshot-1266_eff3.png

به نام خداوند دل‌های پاک​

سلام خدمت شما دل‌نویس عزیز!​

متشکریم از شما برای انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار آثار ارزشمندتان.​
خواهشمندیم قبل از شروع کردن نگارش دلنوشته‌تان، قوانین مذکور در تاپیک زیر را با دقت مطالعه فرمایید!​

پس از ارسال حداقل ده پارت از دلنوشته خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.
[درخواست جلد برای دلنوشته]

پس از اتمام نگارش، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست نقد و تعیین سطح دلنوشته]

پس از رفع ایرادات گفته شده توسط منتقد، جهت بررسی دوباره و تعیین سطح مجدد اثرتان از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[تعیین سطح مجدد دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، می‌توانید از طریق لینک زیر برای صوتی کردن دلنوشته خود اقدام کنید.
[درخواست صوتی شدن دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، در تاپیک زیر اعلام کنید.
[اعلام پایان نگارش دلنوشته]

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

پس از اتمام رصد برای ویراستاری و ارسال اثر شما روی سایت، طبق موارد گفته شده در لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست ویراستاری دلنوشته]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بیرون آوردن اثر از متروکه، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[انتقال و بیرون آوردن دلنوشته از متروکه]

متشکریم از حضور گرم و همکاری شما در انجمن رمانیک!​

| مدیریت تالار ادبیات انجمن رمانیک |​
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
ماه از خرو پف زمین گلایه می‌کند و می‌گوید
زمین فقط می‌چرخد کار دیگری بلد نیست... بدون نور به دور خود می‌چرخد
انسان‌های زمین هم از او تقلید می‌کنند! بدون نور حقیقی، به دور خودشان می‌چرخند
نقش پرگار را در میدان شهر بازی می‌کنند
آنقدر دور می‌خورند که با گیج رفتن سرشان
جهان را وارونه می‌بینند و به دادگاه شکایت می‌روند!
گلایه از اینکه روزگار وارونه شده و همه چیز بد است و خدا چرا ما را نمی‌بینی؟
البته اینطور هم نیست که تاریک تاریک باشند
همیشه به ظاهر ماجرا توجه زیادی دارند
نورهای مصنوئی در دست می‌گیرند و تن تاریکی را می‌درند
اما تاریکی ذهنشان همچنان پابرجاست و هر وقت سوت می‌زند
انسان‌ها می‌ایستند
هرگاه سوت نمی‌زند... به چرخیدن ادامه می‌دهند
مغز هم که صندلی تاریکی شده
بیشتر و بیشتر له می‌شود
تا جایی که به خواب ابدی می‌رود و هرگز دیگر از پنجره بیداری
به جهان و دنیایی که در آن است، نگاه نمی‌کند
البته من که می‌دانم
ماه با خر و پف زمین مشکل دارد نه با آدم‌های آن


ساعت 23:35
15 شهریور سه شنبه​
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
امشب از همان شب‌هایی است که ماه پا به فرار گذاشته
گاهی سخن گفتن را نمی‌خواهد
گاهی کلمات را عاجز می‌نامد و می‌گوید کلمات مانند کاغذی هستند که در دست احساس، می‌سوزند
و از آنها تنها بوی سوختگی می‌ماند و زیر کفش‌هایمان پر می‌شود از پودر و جنازه، کلمات کاغذی
من او را درک می‌کنم، یعنی دوست دارم درک کردن‌اش را یاد بگیرم
شاخه‌های تعصبی که روی چشمانم خط انداخته‌اند را که به کناری می‌رانم
سرم را از پنجره درک کردن، به آن سو دراز می‌کنم و می‌گذارم هوای احساسات داغ ماه، صورتم را نرم نرمک، در میان پنجول‌اش، نوازش بدهد
یک نفس عمیق کشیدن در هوای درک، کافی است تا بدانم، نمی‌شود در چنین گرمایی، نفس کشید
انگار هوا گرفته شده و در خود مچاله است
انگار همه چیز از خفگی آغاز شده و در خفتن، پایان یافته
خفتن در بیخیالی
داشتم به باور ماه قدم می‌گذاشتم
شاید رنگ باورهایمان فرق کند... او سفید و من سیاهی‌ای باشم که درونش گیر افتاده
می‌گویم«اگر به منظره‌ای خیره شوی و از حیرت دهانت باز بماند، لال شدن کم کم در گلویت ریشه می‌دواند و ابدی می‌شود»
و چرا حیرت می‌کنی؟ چون اصلاً روزی در گوشه افکار خود، منتظر آمدن انتظار نبودی... هرگز به خودِ "انتظار" فکر نکرده بودی
ماه می‌گوید«زمانی که دیدم دو ستاره، از یک وجود، سر و تن یکدیگر را زخمی می‌کنند، دهانم باز ماند و لال شدم»
اما زیاد باورش نکردم
چه کسی باور می‌کند، خواهر به خواهر، پدر به کودک ، زخم بزند؟
البته او می‌گفت ستاره‌ها، لابد منظورش همان ستاره بود!
زمانی که خواستم ماه را درک کنم، ایستاده مردن را تازه فهمیدم
آن تکه سنگ روشن، انتظار خود را جا گذاشته بود و، ایستاده مرده بود
شاید اگر انتظارش را داشت، نمیمرد
مگر نه؟











 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
من سخن گفتن را زیاد دوست دارم و سکوت... نظری درباره سکوت ندارم
برایم عجیب است که ساکت باشم و سخت
آخر این افکاری که از پشت، لب‌هایم را نیش می‌زنند تا دروازه دهانم باز شود
واقعاً نمی‌گذارند ساکت بمانم.
اصلاً ممکن است کسی بتواند واقعاً ساکت بماند؟ پس با فکر و خیال‌هایش که در چمن‌راز سرش ، اسب‌سواری می‌کند
چطور سر می‌کند؟
آری... داشتم می‌گفتم
من سخن گفتن را بسیار دوست دارم و اگر افکارم را با دیگران به اشتراک بگذارم، به وسعت افکارم، می‌افزایم
شاید تصویری پاره از منظره‌ای خاکستری داشته باشم و با بیانش
سخن طرف دیگر را برداشت می‌کنم و آن منظره، مانند پازلی، تکمیل و تکمیل‌تر می‌شود
و من چیزی یاد می‌گیریم
در بن بست‌های زندگیم، تصویر را به یاد می‌آورم و به همان سو می‌روم
اما اگر نگویم، افکارم بیهوده متولد می‌شوند، و در تنهایی، زیر درخت جهالت، دفن می‌شوند
همان‌طور که داشتم سخن می‌گفتم باز، ماه سرش را در گردن افکارم فرو برد
و گفت:« تا جایی که می‌دانم در نود درصد مواقع، دهانت را می‌دوزی و مثل مترسک، کلاغ‌های دورت را وارسی می‌کنی»
اعتراف می‌کنم ضربه سختی به من زد... اما راست می‌گفت! من شاید کم‌حرف‌ترین آدم روی زمین بودم
اما حرف زدن را دوست دارم
و خب کسی نیست که با او سخن بگویم
من که زبان کلاغ‌ها را بلد نیستم و افکارمان زمین تا آسمان فرق دارد
چطور از خیالم به آنها بگویم؟ نگرانم با پر‌های سیاهشان، افکارم را سیاه کنند
با این حساب، من ماه را دارم و شما را
و این دلنوشته را
و در اینجا، پرحرف‌ترین هستم
در همین‌جا، در اتاقی روشن رو به آرمان‌های خیال‌انگیز
من با گلدان، فرش، تخت، دیوار و آیینه و پنجره و ماه
ورق
تو
سخن می‌گویم


7مهر 1401/7/7

 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
من احساس می‌کنم
فاصله، زیر چرخ‌های ذهنمان
پاره پاره و خمیده، از شکستی عمیق، ناله می‌کند
ماه در آسمان، سر بر شانه سیاهی، طناب سفیدی به دور خیالش، پیچیده
افکارش را اعدام می‌کند
من در زمین، خیالم را قورت می‌دهم
گاه به گاه، عقایدم را در چشمه فرو برده و می‌شویم
و بی آنکه در آویزهای حیاط مادربزرگ، خشکشان کنم
در مغزم می‌چپانم که مباد
کلاغی سر برسد و پنجه به لباس عقایدم، بکشد
این پایین، کلاغ زیاد است
مردم آنها را طوطی خوش رنگ و خوش زبان می‌بینند
اما من که گار گارهای شبانه‌شان را خوب می‌شناسم
به ما گفتم
«بیا صادق باشیم ماه من»
نه تو آن بالا شادی
نه من این پایین
شاید باید جایی مابین وسط زمین و آسمان، خانه‌ای اجاره کنیم و
پول ماهیانه‌اش را، با خنده‌هایمان بپردازیم
من خیلی وقت است به فکر سفرم و چمدان آرمان‌هایم را در کمد اراده، گذاشته‌ام
اما فعلاً نمی‌شود رفت
کلاغ‌ها کمین کرده‌اند
اوضاع تو با سیاهی چطور است؟ به نظرم باید به وقت غروب ، به جای پرچم علم کردن
با من بیایی
1401/7/8
00:14

7 مهر​
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
می‌ترسند
نفس‌هایم، به هنگام جویدن هوا
و قدم‌هایم به هنگام گذر از زیر سایه کلاغ‌ها
من گوش‌هایم را با دستانی آغشته به خورشید روزهای خوب،
می‌پوشانم تا صدای کلاغی در آن لانه نکند
یک جورهایی دوست دارم خودم را در صندوقی بگذارم و قفل‌اش کنم
و صندوق را پرت کنم به نقطه‌ای که دیده نمی‌شود
به نقطه‌ای که کلاغ‌ها، با رفتن به آنجا
بال‌هایشان ، آتش را هم بالین خود می‌کند
ماه را نیز در جیبم بگذارم که منقاری
دلش را نخراشد و در دل‌اش
تار عنکبوتی، نکارد
عنکبوت‌هایی از جنس بی رحمی که حتی کودکان خود را، می‌خورند
ماه از آنها می‌ترسد و می‌گوید: «مردم زیاد در دل خود تار عنکوبت دارند و حتی سال به سال هم طاقچه دلشان را تمیز نمی‌کنند»
با این حساب فکر می‌کنم آنها مومیایی باشند
هیچ چیزشان شبیه انسان نیست
جمعه 7 مهر
1401/7/8
1:12

 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
روزها و شب‌های زیادی
سر بر شانه آسمان نهاده و می‌خوابیدند
بر روی قله ابرها
زمین همواره شاهد، ب×و×س×ه کفش‌هایی روی لب غنچه شده‌اش بوده
ماه نیز، بیشتر از همیشه سر در گریبان افکارم فرو می‌برد
من آهسته در گذر کاروان زندگی، دست می‌کشیدم روی مغزم
وجودش را که لمس می‌کردم، باز پیش می‌رفتم
اما اکثر چیزها تغییر کرده بود و این تغییر، مثل بوی غذای‌ فاسدی بود که با باز کردن یخچال،
به مشام می‌رسید
تا در خانه را باز می‌کردی و به شهر پا می‌گذاشتی، بویی عجیب فاسد را احساس می‌کردی
بویی که تو را عقب می‌راند و تو... با یک نگاه به تنهایی‌ای که روی تختت نشسته و نیشخند می‌زد
کنارش می‌نشستی و حتی پنجره‌ها را می‌بستی تا بویی نیاید!
گاهی که از سکوت تنهایی، و بی محبتی و بی توجهی‌اش، گله می‌کردم
سوار بر ماه، از خانه بیرون می‌زدم
از هر سو سایه‌هایی خیزان
سوی مغزم هجوم می‌آوردند و دست دراز می‌کردند تا آن را بگیرند
مغزهای دزدیده شده را، به دار می‌کشیدند و جشن می‌گرفتند
دیگر... اوضاع سخت‌تر شده بود
برای آسایش در شهر مجبور بودم، مغزم را مخفی کنم و آهسته گام بردارم
حمل مغز، حکم‌اش از حمل مواد بدتر شده بود
آنها که مغز نمی‌خواستند
ماه می‌گفت:« آنها دنبال یک سیستم کنترل هستند تا هرچه می‌گویند... دیگران انجام بدهند... فکر کردن شما برایشان خطر به حساب می‌آید
زیرا عیب‌هایشان دیده می‌شود و دستشان رو»
اکنون که می‌نویسم، مغزم را در جوهر خودکار مخفی کرده‌ام تا مبادا دزدیده شود
بعد به ورق انتقال می‌دهم
بی شک ورق امانت‌دار است
1401/7/10مهر

 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
دیگر کسی با کسی سخن نمی گوید
حتی من با ماه
انگار از مرور دردهایمان خسته شده‌ایم
هرچه می‌گوییم توپی می‌شود و با برخورد به دیوار، سوی خودمان باز می‌گردد
نفس‌هایم عصا به دست، آهسته در هوا جولان می‌دهند
جملات خسته از کشیدن بار معانی روی دوششان، کلاه به سر نهاده و پا پس می‌کشند
زبانم را با قلم دوخته‌ام و از پنجره تر پلک‌هایم ، درون انعکاس آسمان چشمانم، شخصی را می‌بینم که
آشنایی غریب است
آن شخص منم؟ دختری که لب‌های چروک‌اش می‌لرزد و سعی دارد از اعدام جملات شانه خالی کند، منم؟
و در نهایت از موهایش آویخته می‌شود و نفس‌های پیر را قطع می‌کند
در ورق نازک صورت‌اش، دست می‌کشد و آهی دود می‌کند که شش‌هایش را می‌سوزاند
به راستی چقدر می‌توانست زندگی برای آن دختر در آیینه سخت باشد؟
ماه که می‌گفت بلا تکلیفی بدترین دردی است که می‌تواند در قلب شخصی نفوذ کند و او را به زمین بکشاند
و از زمین به درون خاک... و از درون خاک به نیستی!
گویی از اول درختی نبوده! دخترکی نبوده!
آن دختر در آیینه که شباهت زیادی به من دارد، بلاتکلیف بود؟ حق داشت!
می‌گویند انسان منفعل نیست و حق انتخاب دارد! می‌گویند انسان اراده و اختیار دارد
پشت میکروفن سخنانشان را در قالب خورشید ظاهر می‌‌کنند
بعد از اتمام سخنرانی، خورشید را قورت می‌دهند و تاریکی را لباس تن مردم می‌کنند
اگر اختیاری هست... پس کو؟ نشانم دهید! اگر نیست... پس ادعا برای چه؟
یعنی آن دخترک در آیینه من بودم؟ یعنی بلاتکلیفی آزارش می‌داد؟ چقدر آزارش می‌داد ماه من؟
بیش از حد؟ بیشتر از دردی که تو می‌کشیدی؟
جمعه 6 آبان 1401
ساعت 13:28
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
ما درونی روشن داریم، حتی از سفیدی‌ای که در باورتان نقش بسته
سفیدتر! آنقدر روشن که در خیال جا نمی‌گیرد
آنقدر روشن که می‌تواند در یک ثانیه، نفس‌هایتان را ساکت، قلبتان را به فریاد، وا دارد
مثل بادی محکم و پر قدرت به سویتان می‌تازد و شما در خود به انحصار می‌کشد
احساس می‌کنید خواهید مُرد، گمان می‌برید این باد وحشیانه آمده که شما را خفه کند
سعی دارید پنجره را بالا بکشید تا بادی که در اثر سرعت، هم‌پایه قدرت شده را پس بزنید
اما این‌بار نمی‌توانید. با افتادن به دامان نور... لحظه‌ای نفس‌هایتان می‌رود
و نفسی دیگر می‌آید
آن نفس آلوده به دود کارخانه‌ای ذهنتان، میمیرد و در خاک مثل کرمی به ولوله می‌افتد
همان نفسی که به دروغ و ریا آلوده بود. شما در کارخانه ذهنتان انواع الفاظ آلوده به بوی فاضلاب را می‌ساختید و با نفس‌هایتان بیرون می‌دادید
این نفس‌ها فرقی با دود کارخانه‌ها داشتند؟ شاید بدتر از آن بودند
حال که نفس می‌کشید... بوی دامن آغشته به اُکالیپتوس را استشمام می‌کنید و یا خیسی ساحل، نم موهای خوش عطر، چادری با عطر مشهدی، اما نه! این بو فراتر از تمام بوهایی است که تا به حال استشمام کرده‌اید.
نمی‌شود برایش مثالی آورد، مثال‌اش حضور خود اوست!
پا راکه به این سوی نور بگذارید، احساس می‌کنید پاهایتان روی زمین پرواز می‌کند و دستانتان امواجی برای قایق‌های بی پناه شده
قلبتان سرچشمه سیراب‌کننده
ذهنتان... ذهنی که در نور غلت بزند، چطور می‌تواند باشد؟
نور واقعی همین است و همین احساس را دارد
شعارهای مهربانی که در سینه درد کشیده می‌نشینند و درمان نمی‌سازند
سخنان ظارهاً خوب و حکیمانه، قوانینی که اکثرا افراد نمی‌دانند از کجا سر رسیده
هیچ‌کدام این‌ها نمی‌توانند احساسی که در نور حقیقی هست را بدهند
ماه همیشه می‌گفت«مردم نه هدفشان را به خوبی می‌شناسند نه شیوه رسیدن به آن را. تا عروسکی به دستاشان می‌دهند، هدف والا را فراموش می‌کنند»
او درباره شیوه سخنی نگفت. اما من که می‌دانستم
شیوه رسیدن به نور، استفاده از تاریکی نیست
مادرم که چاقو بیخ گلویم می‌گذارد و می‌گوید باید چنین کنم در غیر این صورت به سیاهی می‌روم... خودش واقف است که نوری ندارد؟
او می‌گوید خیرخواه من است... اما یک روز تا حدی مرا زد که جنازه‌ام را گوشه خانه یافتم
او واقف است که خیرخواه من نیست؟
کسی می‌داند که با کارهای تاریک نمی‌شود روشنایی ساخت؟
جمعه 6 ابان
1401
13:57

 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین