. . .

تمام شده دلنوشته طعم دیوانگی | آرمیتا حسینی

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام دلنوشته: طعم دیوانگی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: طنز

سخن نویسنده: این دلنوشته درواقع مجموعه ای از خاطرات شیرین و خنده داری و شادی است که به شکل دلنوشته و با استفاده از آرایه در اختیار شما عزیزان قرار خواهد گرفت. و هیچ کدام از پارت ها معنایی پیوسته ندارند و هرکدام موضوعی دیگر بیان می کنند. با ما همراه باشید

خلاصه
پله پله چیدیم... شیطنت و دیوانگی را، بازی و خنده را، مردم به ما می‌خندیدند.
انتظار بزرگ شدن را از ما داشتند
آنها نگاه شیطانی به سوی ما شلیک می‌کردند و ما
نقاب بی خیالی بر چهره داشتیم
چه اهمیتی دارد مردم چه می گویند
چه فکر می کنند
آنها همیشه کلمات عجق وجق و میمونی شکل در ذهن دارند و پروش می دهند و با دروغ و نیرنگ و تهمت این کلمات سمی را پرورش می دهند
انها فاسد شده اند و بوی گندشان جهان را دربرگرفته اما خود خبر ندارند
اما من باخبرم برای همین هرگاه نزدشان می روم دستم را روی دماغم نگه می دارم تا بویشان را استشمام نکنم.
آنها همچو دستمالی کثیف و خیس گوشه ای افتاده‌اند و فقط به دنبال زمین زدن افراد یا کثیف کردنشان هستند!
من می‌خندم و ما می‌خندیم
بازی می‌کنیم و شاد هستیم
به هیچ شخصی هم مربوط نیست که ما
چه می‌کنیم
فقط باید آنقدر با نشاط باشیم که از نور و بوی طراوتمان لذت ببریم
بیاید بخندیم
دور از هیاهوی مردم تاریک و کدر
بیاید شفاف باشیم آنقدر که کور شود چشم کسی که مارا می‌بیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
من به درخشش سفیدی دندان، در تاریکی روزگار اعتقاد دارم!
لبخندی که دندان‌ را نشان دهد و تاریکی را شکست دهد
برای صاحبش
نعمت بزرگیست!
این را هیچ گاه نباید از یاد برد.
همیشه هرگاه لبخندی شیرین می‌بینم خوشحال می‌شوم
گویی اصلا او انرژی‌ای دارد که حال مرا دگرگون می‌سازد
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
می‌شود نیکی‌ها را جذب کرد و چیزهای بد را تغییر داد
اگر همه جا تاریک باشد ، جذب تاریکی شدن و غرق شدن در آن، درست نیست!
آن‌گاه مثل زندانی‌ای می‌شویم که از پشت میله‌های افسردگی‌، به جهانی شاداب خیره می‌شویم
شادابی برایمان همچو سرابی می‌شود و هرچه سعی می‌کنیم به آن برسیم
درواقع به هیچ برخورد می‌کنیم!
بعضی چیزها هست که اگر واردش شوی تو را در خود مخلوط می‌کند و نمی‌توانی بازگردی!
پس اگر به مسیر تاریکی برخوردی، چراغت را روشن کن و جلو برو!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
هر روز حرص می‌خوریم، تلخی می‌خوریم
عذاب می‌کشیم. دقیقا مانند شخصی شده‌ایم که با چاقو
به جان خود افتاده‌ایم و از گوشت و خون خود تغزیه می‌کنیم
و هرکس با ما فرق داشته باشد را
با تیر سخنانمان آزار می‌دهیم
اما خب من یک لیوان دیوانگی
قطره‌ای شادی
و تکه‌ای لبخند می‌خورم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
چشیدن طعم دیوانگی کار هرکسی نیست
مثل این می‌ماند که شخصی به تو بگوید بپر
می‌گیرمت
و تو می‌ترسی از پریدن پس می‌مانی.
چشیدن طعم دیوانگی دقیقا به همین شکل است
با این تفاوت که
تو در اینجا از سخن مردم مسموم شده به خون خودشان
می‌ترسی
تو از نگاه‌های تلخ و پر از حرف
زبان‌هایی مثل زهرمار
و تو از فکر انسان‌ها می‌ترسی
اگر برای آنها بازیگری باشی و نقش بازی کنی
هیچ گاه نمی‌توانی طعم دیوانگی را بچشی
چون دیوانگی، یعنی برای خود زیستن
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
چه بسا انسان‌هایی دیدم که از میان میله‌های زندانشان، دست دراز کردند
برای گرفتن لیوانی سفالی
لیوانی سرشار از دیوانگی
له له می‌زدند برای چشیدن این طعم
له له می‌زدند برای دیوانگی
اما در آخر، دستشان به لیوان نرسید
چون میله‌های کلفت بازوانشان را به دندان گرفتند و عقب کشیدند
آری!
همین است ، زندگی در میان افکار مردم، همین است!
یعنی زندان
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
خیلی از انسان‌ها آجر به آجر برای خود خانه ساختند...
با آجرهایی که از جنس افکار مردم بود، دورتادورشان را پوشاندند و غافل از اینکه
یادشان رفت دری برای خانه بگذارند
دری نیست برای خروج
راه فراری نیست
دورتادورشان را وز وزهای مردم در برگرفته
وز وزهایی از جنس قضاوت، دروغ، نیرنگ، و چقدر نادانند کسانی که خود را بازیچه دیگران ساخته‌اند
حال دری نمانده برای فرار از زندان افکار مردم
می‌نشینند، دست روی گوش می‌گذارند یا صدایی نیاید
اما مگر می‌شود در صدای مردم زندگی کرد و
صدای نشنید؟
مگر می‌شود به افکار مردم فکر کرد و براسا آن زندگی را ساخت
ولی افکار مردم را نشنید؟
مگر می‌شود اینگونه
طعم دیوانگی را بچشند؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
تو می‌بینی؟ حسرت‌ها را می‌گویم
چشمانی که حسرت در نی نی‌شان می‌رقصد و دوخته شده‌اند به لیوانی که طعم دیوانگی دارد
این لیوان، شده است عضوی از ممنوع‌ترین چیزهای جهان
شاید می‌ترسند با نوشیدنش، از بهشت دور شوند و روی زمین بیفتند!
اما مگر بعد از نوشیدنش اهمیتی دارد کجا باشی؟ تو شاد می‌شوی... نه از آن شادی‌های الکی که شیطان وعده داده
دیوانگی، خود سرزندگیت حتی در جهنم
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
من یادم است
آن روز، هوا بسیار سرد بود، آنقدر سرد که تمام سلول‌هایم آتشی داغ التماس می‌کردند
اما من توجهی نکردم.
آن روز شبیه روز نبود ، ابرها آنقدر با قدرت خورشید را مخفی کرده بودند که زمین بی تاب یک قطره نور بود
آری از آن روز سخن می‌گویم
روزی که مثل همیشه درون قفس آهنین نشسته بودم و نفس‌های آخرم را می‌کشیدم
بال‌هایم شکسته بود
خون از قلبم قطره قطره روی میله‌ها می‌چکید و کسی متوجه نمی‌شد
این خون‌ها را فقط من می‌دیدم
آخر خسته شدم... چقدر باید ساعت را می‌شمردم مگر؟
مدام می‌گفتم این نفس‌های آخر است اما باز زنده بودم
میله را شکافتم
آری از همان روز سخن می‌گویم!
آن روز میله را شکافتم و روی زمین سرد و یخی، ناخن کشیدم و حرکت کردم
آدم‌ها هم عین زمین سرد و یخی شده بودند
و با ابر، مانع تابش خورشید می‌شدند
آن روز رفتم... نمی‌دانم چقدر.... اما زیاد رفتم
مسیر زیادی را پیمودم تا یک قطره
فقط یک قطره دیوانگی بنوشم
باور کنین دیوانه شدن آرزوی من است وقتی عاقلان انقدر ظالمند
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
در آن روز...
من دستان لرزانم را بلند کردم و جام دیوانگی را در دست گرفتم
انقدر می‌لرزیدم که قطرات روی زمین پخش می‌شدند
لرزشم از سرما نبود
از ترس هم نبود
انگار بیمار شده بودم! انقدر در گوشم خواندند که در قفس بمان
دنبال آزادی نرو
انقدر مرا ضعیف کردند و ذهنم را مسموم ساختند که
جرئتی نمانده بود! جرئت داشت فرار می‌کرد
اما یک چیزی مدام در گوشم زمزمه می‌کرد که در آخر میمیری
چه در درون چه در بیرون، تو بالاخره میمیری
پس ببین
بشناس
کمی دیوانه شو
و بعد بمیر!
و نوشیدم! چقدر طعم شیرینی داشت، بعد از اینکه نوشیدمش دیگر چیزی برایم مهم نبود
نه مردم
نه عقایدشان
نه زندانی که ساخته بودند
نه مرزها
نه زبان‌ها
نه ملیت‌ها
فقط سرخوش لبخند می‌زدم
قهقهه می‌زدم
از ترس صدای خنده‌ام، ابر لرزید و خورشید را ترک کرد
آری
من دیوانه‌ام
من...
آری من
نویسنده این دلنوشته...
یک دیوانه است
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
پایان دلنوشته
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین