. . .

در دست اقدام دلنوشته غبطه مذبوح | مائده یاری

تالار دلنوشته کاربران
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
به نام او
عنوان اثر: غبطه‌ی مذبوح
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نام دلنویس: مائده یاری

مقدمه:
نامه‌های پخش و پلا بر روی میز چوبی، خراش‌های گوشه‌ی میز قدیمی، نوشته‌های مچاله شده، لیوان شیشه‌ای و ته‌مانده‌ی آب، خودنویس مسکوت و لکه‌ی جوهر سیاه بر دل سفید کاغذ... .
بوم شوم نامشروعشان فالی را فریاد می‌زند:
- این جا آرزویی مُرده.
 

Moonlight~

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8497
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
17
امتیازها
43
سن
21
محل سکونت
Sulduz

  • #11
بامداد که بر در حلقه می‌زند، کلمات و حرف‌ها به صف می‌شوند برای رقصیدن دست به دست قلم بر روی دشت سفید کاغذ... لکن امشب؟ امشب حزن این کلبه‌ی احزان درون سینه‌ام، از بلندای کلمات مرتفع‌ترست و از ژرفای حرف‌ها عمیق‌تر.
گمانم این درد را فقط مرگ دواست و من تا دمیدن طلوع مرگ، محکومم به زیستن با حفره‌ی به‌جامانده از حضورت، مجبورم به حیات در وهم و سایه‌ات و چه اجبار شیرینی‌ست در بند عشق تو ماندن.
چه تناقض تلخی‌ست زیستن با نبودنت و مگر می‌شود نفس زد اگر نباشی؟
من پس از تو، به سکوت ممتد گرامافون از کارافتاده‌ای می‌مانم که گوشه‌ی خانه‌ای متروک در روستایی محذوف از روی نقشه‌های راهنما، رها شده.
و جانِ جان، «جانم در آغوش غمت رفت و خودت بی‌خبری»... .
 

Moonlight~

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8497
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
17
امتیازها
43
سن
21
محل سکونت
Sulduz

  • #12
شبی با مادرم گفتم؛ درد یاران قلم به استخوان نمی‌رسد، به قلم می‌رسد و امشب رنج من ناله‌ی الدخیل را به گوش قلم زمزمه می‌کند از دلتنگی برای کوچک‌ترین و امن‌ترین خانه‌ای که هرگز طعم زندگی در آن را نچشیده‌ام!
دلم تنگ است برای گرفتار شدن میان پیچک بازوانت، برای غرق شدن در هرم تنت، برای سر گذاشتن بر بالشتک سخت سینه‌ات و آرام گرفتن در فراز و فرود لالایی قلبت.
کبوتر سفید دلم پر می‌کشد برای جست و خیز در باغستان میان بازوانت و من ندیده و نچشیده می‌توانم شعرها بگویم از ابریشم آغوشت.
گویی سال‌هاست در تو زیسته و در آغوشت آمیخته‌ام که این‌چنین پررنگ به بوم می‌کشم ب×و×س×ه‌ی گونه‌ام به لطافت پوستت را، این‌چنین آشکار لمس می‌کنم هنگامه‌ی کوک زدن تنم به تار و پود پیراهنت را و این‌چنین عمیق دم می‌گیرم از نفس بلندی که از افسون آن لحظه می‌کشی.
با این‌که هرگز با من وعده‌ی از نو متولد شدن در آغوشت را نکرده‌ای اما من سال‌هاست به امید جان گرفتن در آشیانه‌ی کوچک میان بازوانت زنده‌ام که «کنج آغوشت پناه خستگی‌های من است»... .
 

Moonlight~

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8497
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
17
امتیازها
43
سن
21
محل سکونت
Sulduz

  • #13
آفتاب همیشه برایم دور بود، قابل احترام و آن‌قدر پرعظمت و مقدس که هیچ‌گاه نمی‌توانستم کسی را هم‌ترازش خطاب کنم؛
و حالا، من خورشید را در آغوش خود دارم و دو تیله‌ی مِهرتر از خورشید، درخشان‌تر و سوزان‌تر از او در آسمان قلبم حکم می‌رانند و می‌دانم آن‌قدر در من و روحم رسوخ کرده‌اند که هرگز غروب نخواهند کرد و آن‌قدر سرزمین یخ‌بسته‌ی وجودم را به هرم خود عادت داده‌اند که هرگز تکرار نخواهند شد.
مِهر بی‌همتای من، نفس‌هایت بوی نارنج و پاییز می‌دهند و دستانت بوی عاشقانه‌های مرغان عشق و بوی خانه.
آغوشت بوی اقیانوس می‌هد و بوی یاس.
قامتت سرو را به زانو درآورده و چشمانت روی یاقوت سرخ آسمان را کم کرده‌اند.
خداوند تجلی بهشتش را برایم فرستاده و پیک حیات من، باران شو و بر من ببار که جسم و روح من بدون تو به شوره‌زاری می‌مانند که زندگی در بطنش مدت‌هاست به یغمای مرگ رفته.
من می‌گویم نفس‌هایت بوی پاییز می‌دهند و تو بخوان درد ز توست و درمان هم ز تو؛
من می‌گویم دستانت بوی خانه می‌دهند و تو بخوان «تو سرزمین منی و من در تو نفس می‌کشم و زندگی مرا تکرار می‌کند»؛
من می‌گویم آغوشت بوی یاس می‌دهد و تو بخوان پاکی و زیبایی از تو منشأ می‌گیرند؛
من می‌گویم تجلی بهشتی و تو بخوان «چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو»... .
 

Moonlight~

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8497
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
17
امتیازها
43
سن
21
محل سکونت
Sulduz

  • #14
می‌دانی؟ دلتنگ که می‌شوم دست خودم را می‌گیرم و به سرزمین چشم‌هایم کوچ می‌کنم؛ او در مقام میزبانی اشک را برایم جاری می‌سازد و من در مقام مهمان، درآغوشش می‌گیرم،
آخر می‌دانم ناقوس گریه که به صدا درمی‌آید بی‌پناه‌تر از همیشه سرگردان یک شانه برای غصه‌هایش می‌شود.
چشم‌هایم حرف‌ها برای گفتن دارند، چشم‌هایم لحظه‌هایی را زندگی کرده و پنهان کرده‌اند که به روح اگر می‌رسید فقط آغوش خدا درمان مرض لاعلاجش می‌شد.
حس می‌کنم چشم‌ها مظلوم‌ترین اجاره‌نشین جسم‌اند، می‌بینند و می‌بینند و می‌بینند... و آخر داستان سوگواری‌ها و هم‌دردی‌ها را قلب است که تصاحب می‌کند.
چشم‌هایم سال‌ها با تو زیسته‌اند، خندیده و گریسته‌اند، امید بسته و ناامید شده‌اند، ویران شده و از نو ساخته‌اند؛
توجه و دوست داشتنت سطلی از ستاره از اعماق آسمان پر کرده و بر دل چشم‌هایم پاشیده و کم‌محلی کردنت شیشه‌ی ساعت خانه‌اش را در هم شکسته... .
اگر چشم‌هایم را بر در خانه‌ات روانه کنم، حرف‌هایشان را می‌شنوی و برای آخرین بار مأوایشان می‌شوی؟
 

Moonlight~

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8497
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
17
امتیازها
43
سن
21
محل سکونت
Sulduz

  • #15
آخرین‌بارها همیشه قسمتی از جان را می‌کنند و همراه خود به قعر می‌برند، مانند آخرین نفس یک مریض، آخرین خنده‌ی یک عزیز، آخرین باران پاییز و عجیب مزه‌ی زهر می‌دهد حکایت آخرین‌ها... .
آخرین باری که عمیقا دوستت دارم را بر لبانم ب×و×س×ه کردی کی بود؟
نمی‌دانم ولی اگر می‌دانستم آخرین‌بار است جانم را به لبانت می‌سپردم تا برای ابد و یک روز در تو زندگی کنم.
گفتم آخرین‌ها پاره‌ی جان می‌برند و من درد همه جانم به همراهت راهی شدن را چگونه درمان دهم؟
خداوند چقدر برای داستان من و تو از غم جوهر گرفته؟
که من و تو «نه می‌توانیم بمیریم، نه می‌توانیم زندگی کنیم، نه می‌توانیم هم‌دیگر را ببینیم و نه می‌توانیم هم‌دیگر را ترک کنیم... به تنگنای عجیبی افتاده‌ایم» و بلاخره دیر شد، شب رسید و من قول می‌دهم دیگر تو را به قدر جان خویش دوستت نداشته باشم... .
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین