. . .

انتشاریافته دلنوشته این سی و یک روز | یکتا یاری کاربرا انجمن رمانیک

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام: این سی و یک روز

نویسنده: یکتا یاری

ساعت پارتگذاری: نامعلوم

《مقدمه》

دلتنگم!
مثل خیلی از روزهای زندگانی‌م
این روزها هیچکس شریک غم و دلتنگی آدم ها نیست، تنها همدم تنهایی ها و بیکسی هایم، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است. اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #11
خواب نیستم اما دوست ندارم بلند شم. صدای جیغ و اعتراض هانا بلند می‌شود. خسته و عصبی پتو را کنار می‌زنم.

- درد! صدات رو ببر.

کنارم روی تخت می‌نشیند. می‌خندد و شالش را گوشه ایی می‌ندازد.

- نه مثل اینکه حالت خوب شده. پاچه که می‌گیری یعنی خوبی.

دوباره روی تخت دراز می‌کشم و ساعدم را روی چشم می‌گذارم. صدایش را بلند می‌کند.

- یکتا! نگو که می‌خوای دوباره بخوابی.
- هانا ساکت شو خوابم میاد؛ دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
- چرا؟
پشت می‌کنم و می‌گویم:《خوابم نمی‌برد.》

- من که می‌دونم تو یه چیت هست. پاشو خودت رو لوس نکن.

- تعریف کن. شام چه خبر بود؟

می‌خندد. دستم را می‌کشد و وادارم می‌کند بنشینم. برق چشمانش را می‌بینم.

- خوب بود. اول تو پاشو دست و روت رو بشور تعریف می.کنم.

غر_غرکنان به سمت توالت می‌روم. هانا، دوست چندین و چندساله‌ام. کاش الان نمی‌آمد اصلا حال و حوصله‌اش را ندارم.

- پونه کجاست؟!

در را می‌بندم و صدایش ضعیف به گوش می‌رسد که جواب می‌دهد رفته است باشگاه.
آب سرد روی صورتم پاشیده می‌شود.
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #12
چشمانم خسته است. یک هفته شده؟! باید چوپ خط بگذارم. مثل زندانی‌های که منتظر روز آزادباش هستند. زندان است؟! آری زندگی بدون تو چیزی بدتر از زندانی بودن است.
هانا تقه‌ایی به در می‌زند.

- تو چاه افتادی؟!

می‌خنده‌ ام و زیر لب زمزمه می‌کنم《دیونه!》
پشت میز آشپزخانه نشسته است. اخم ظریفی هم چهرهاش را مزنین کرده. آب پرتقال را از یخچال برمی‌دارم بدون لیوان سر می‌کشم.

- چته قیافه گرفتی!
- بشین مثل آدم بگو چته.
- یکهو فاز به فاز می‌شی.

لبخند می‌زند، کمرنگ!

- یکتا! چرت و پرت نگو.

روی صندلی، روبه رویش می‌نشینم.

- چرت و پرت نمیگم. تعریف کن چه خبر بود!
- چشم هات گود رفته.

عینکم را برمی‌دارم و صورتم را نزدیک صورتش می‌برم.

- همیشه چشم هام گود بوده.

نفسش را کلافه بیرون می‌دهد.

- من رو دور نزن.
- نمیزنم.
- یکی!

سردم می‌شود؛ می‌لرزم. تمرکز نگاهم از دستم می‌رود و صدای هانا ضعیف و ضعیف‌تر می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #13
به هانایی که با سرعت تاب می‌خورد و می‌خندد نگاه می‌کنم. دست زیر چانه میزنم و او با صدای بلند نامم را فریاد میزنم. خنده ام را می‌خورم و اخم می‌کنم.

داد نزن هانا. آبرومون رو بردی. می‌بایستد. تاپ را می‌چرخاند و نگاهم می‌کند. چشم می‌گیریم و آرام تاپ می‌خورم. صدایش نالان شده است.

- یکتا! میگی چیشده یا نه؟

با نوک کفشم سنگ کوچکی را شوت می‌کنم. صدایم به زور درمیاید.

- چیزیم نیست.

اجازه نمی‌دهم ادامه دهد. پا می‌کوبم و من هم مثل او پرواز می‌کنم.

- آخرش خودم رو از دستت می‌کشم.
تندتر تاپ می.خورم. لبخند عریضی میزنم.

- چقدر هوس حلوا کرده بودم. خدا خیرت بده.

اخم می.کند و صدای جیغ جیعیش بلند می‌شود. از تاپ پایین می‌پرد. خشمگین نگاهم می‌کند. می‌خنده ام. دنبالم می‌دود و صدای خنده هایمان به گوش فلک می‌رسد.

روی چمن ها دراز می‌کشیم و به آسمان خیره می‌شویم.

- همش همین بود؟

نیم نگاهی به نیم رخش می‌اندازم.

- آره.
- خلی تو به خدا!
- آره.
-درد!
- آره.
- پامیشم ها!
- گمشو.

می‌شنوم که زیر لب می‌گوید:《خدا شفات بده.》

نفس بلندی می‌کشم؛ با شدت نفسم را خارج می‌کنم.

- گشنه ام شد.

می‌خندد و آرام حولم می‌دهد.

- پاشو بریم یه چی بزنیم تو رگ زیادی راجع به حضرت یار زر زدی.

اخم می.کنم. زبانش را نشانم می‌دهد و شکلک در می‌آورد. داشتن دوست خوب هم همین است دیگر! حالم را خوب می‌کند؛ به ظاهر. حال من فقط با ب×و×س×ه تو خوب می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #14
توپ سبز را می‌رود و برمی‌گردد. می‌رود و محکم به دیوار کوبیده می‌شود و قاب عکسها می‌لرزند و برمی‌گردد. می‌رود و کوبیده می‌شود و صدای داد پارسا بلند میشود و برمی‌گردد. می‌رود و کوبیده میشود و آرامم می‌کند و برمی‌گردد.

نمی‌توانم تمرکز کنم، فقط هالهایی سبز فسفری رنگ را می‌بینم که صدای کوبیده شدنش به دیوار آرام‌بخش است.

کاش این توپ را با تمام قدرت به صورتت می‌کوفتم و دلم اینگونه خنک میشد. کاش، کاش! نمی‌شود. با آسیب زدن به تو نمی‌توانم آرام شوم ولی کاش می‌شدم.

توپ می‌رود و کوبیده می‌شود و برمی‌گردد؛ نمی‌توانم بگیرمش و گوشهایی پشت تخت نامرتبم می‌افتد. برای تلفنم پیامکی می‌آید.
حوصله هیچکس را ندارم. این روزها چرا اینقدر بی‌حال و حوصله‌ام؟ نمی‌توانم درک کنم که این فاصله صوری و کوتاه است، نیست. سی و یک روز کوتاه نیست.

خم می‌شوم به پشت تا توپ را پیدا کنم. صدای دینگ دینگ تلفن همراهم می‌آید. چشمهایم را می‌بندم و در کاسه می‌چرخانم. توپ را به هزار زحمت زیر آوار پیدا می‌کنم. دوباره به دیوار می‌کوبم، برمی‌گردم و می‌گیرمش.

در اتاق با شتاب باز می‌شود. پارساست که با اخم غر_ غر می‌کند. بیخیال روی تخت دراز می‌کشم و تلفنم را برمی‌دارم. پیامک ها را باز می‌کنم. می‌روم لب پرتگاه و برمی‌گردم.

پیام دادهایی! خواب نمی‌بینم، پیامکها از طرف توست. دستهایم می‌لرزد. پوشه را باز می‌کنم.

- سلام! خوبی؟!

بال درمی‌اورم. انگار اولین باری است که پیام دادهایی. خنده‌ام می‌گیرد. چه مرگم شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #15
پاسخ می‌دهم.

- سلام! خوبم. تو خوبی؟!

حس می‌کنم پیام من سرد است. سردی هاش را لمس می‌کنم. لبخند بدجنسی می‌زنم باید ادب شوی. ثانیه‌ها به کندی می‌گذرند.

- خوبم. چه خبر؟

اشک در چشم‌هایم حلقه می‌بندند. من چرا اینقدر این‌روزها دل نازک شده‌ام.

- سلامتی! تو چه خبر؟

سند می‌کنم پیام را و منتظرت نمی‌شوم.
تلفن را روی پاتختی می‌گذارم و از اتاق خارج می‌شوم. اشک هایم را پاک می‌کنم. کاش می‌توانستم بنویسم《دلم برات تنگ شده!》
نفسم پرفشار خارج می‌شود. دلم می‌خواهد بروم بیرون و باد به کله‌ام بخورد و عقلم سرجا بیاید.

عقربه های ساعت به من دهن‌کجی می‌کنند. ساعت یک و نیم ظهر کجا می‌خواهم بروم؟
موهایم را عقب می‌دهم. دلم طاقت نمی‌آورد و تلفن را برمی‌دارم.

- سلامت باشی! خبری نیست.

نگفته‌ای دلم برایت تنگ شده. نگفته‌ایی بیا تمامش کنیم. نگفته‌ایی دوست دارم ببینمت. نگفته‌ایی یادم نرود که چقدر دوستم داری.
اشکهایم باز بی اختیار می‌شوند و می‌غلتند روی گونه‌هایم. دکمه گوشه تلفنم را فشار می‌دهم تا خاموشش کنم که پیام می‌اید.

- یکتا!

تابپ می‌کنم جانم و پشیمان می‌شوم؛ جانم می‌شود بله. تایپ می‌کنی و پاک می‌کنی. باز هم که ثانیه ها کشدار شدند.

- دوستت دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #16
این حجم از آدرنالین را چگونه می‌شود تخلیه کرد؟ نیشم تا بناگوش باز می‌شود. انگار نه انگار نزدیک یکسال باهم در رابطه‌ایی‌ام و بارها گفته‌ایی. این مدت نبودنت سخت بود دگر. مخصوصا وقتی جواب پیام هایم را نمی‌دادی. پشیمان شدی؟

خدا کند. می‌خواهم بنویسم من هم دوستت دارم خیلی زیاد اما نمی‌نویسم قلب قرمز می‌فرستم و تو جواب نمی‌دهی. تلفن را روی تخت می‌گذارم. چشم هایم را می‌بندم و از حرکات بچگانه‌ام خنده‌ام می‌گیرد.

پیانو گوشه اتاق چشمک می‌زند. چند وقت است پشتش ننشستهام؟ شدهام مثل پیرزن هفتاد هشتاد سالهایی که همسرش را چندی پیش از دست داده است و پچه ها و نوه‌هایش هر کدام در گوشهایی از دنیا سرگرم زندگی خودشانند و او نمی‌تواند حتی برای خود نان بخرد.

کمرش قوض کرده و دیگر آن دختر جوان نیست که دل ببرد. عبوس و بداخلاق شده و حوصله هیچکس را ندارد و دلش برای روشنایی تنگ شده اما نور، چشمش را می‌زند.
افکار مسخره را کنار می‌زنم.

پشت پیانو می‌نشینم و خاکش را با دست کنار می‌زنم. غبار بلند می‌شود. نفسم بند می آید و سرفه ام می‌گیرد.

انگشت‌هایم را بیهدف روی دکمههای پیانو میزنم و به صدای زشتش گوش می‌دهم.
نت ها را در ذهنم می‌چینم. کمرم را صاف می‌کنم. انگشتانم را مشت و باز می‌کنم. ناخنهایم کوتاه و کج و کوله شدهاند. ناخنهای بلند مانیکور شده دوست داری.

باید وقت آرایشگاه بگیرم. سوهان میزنم و لاک می‌کشم و انگشتان ظریف و بلندم زیبا می‌شوند. چشمهایم را می‌بندم و می‌نوازم.
اولین نتها را که میزنم صدای پیانو دیگر زشت نیست و فرم به خود گرفته است. یادم میاید اولین باری که دیدمت.

ته آن کوپه بن بست کنار جوی آب، بغل بید مجنون ایستاده بودی. نتهای بعدی را میزنم. از خانه خارج می‌شوم، باد می‌زند و برگههایم در هوا پخش می‌شود. برمی‌گردی. اخم ظریفی به چهره داری.

نزدیکم می‌شوی و من یادم می‌رود کجا هستم و نمیرم دنبال برگه هایی که مانند برگ های درخت خزان می‌ریزند. نزدیک می‌شوی و من در خیال غرق می‌شوم و گم می‌شوم و نفسم در سینه حبس می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #17
به حال برمی‌گردم. به همین روزها! امروز چندم ماه است؟! چند روز از سی و یک روز گذشته است؟!

تقویمم را گم گرده ام و در روزها، در تاریخ ها گم شده ام. من در خود هم گم شده ام.
کاش میشد ساعاتی کوتاه به تو فکر نکنم؛ خودم باشم و بتوانم آسوده نفس بکشم.

انگار دوپینگ کرده ام. پیام داده ایی و من در آسمان ها سیر میکنم. فکر میکردم همه چیز بین ما تمام شده. رفتی برای همیشه.
نفسی که نقطه_ نقطه می آمد و میرفت، حال راحت تر شده است.

چشم هایم برق اشک را ندارد. می‌شود مثبت تلقی کردش؛ اما هنوز هم دوری خیلی دور.
چیکار می‌کنی؟! این روزها، در این دقایق خفه کننده. ترس جای دلتنگی را می‌گیرد. گفته بودم دچار وسواس شده ام. وسواس فکری. فکر و ذهنم در پی توست. پیدایت نمی‌کند این روزها!

حتی اگر زنگ بزنی و پیام دهی و بخواهی به این جدایی خسته کنند ادامه دهی. پلنگ ها در کمین اند. در حصار حفاظت من نباشی؛ شکارت می.کنند. خنده ام می.گیرد. دوقطبی شده ام. خنده و گریه قاطی، خودم هم قاطی کرده ام.
نوشتن آرامم نمی.کند. گشت گذار با هانا آرامم نمی.کند. پیانو آرامم نمی‌کند. باید پرواز کنم. روحم را پر بدهم؛ برود و این و دور و ورا پیدایش نشود و من آسوده خاطر نفس بکشم. بخوابم و به خود استراحت دهم.

تلفن خاموش را کنار میگذارم. پیانو را می‌بندم و از چهارچوپ خفه کنند اتاقم خارج می‌شوم. علی و پونه خانه نیستند. صدایم زدند و متوجه نشدم یا مثل همیشه می‌دانستند که نمیروم.
قهوه و تاب بازی هم دلم نمی‌خواهد. چی‌کار کنم؟! دلمردگی را دور کنم!

هوس آشپزی به سرم می‌زند. شاید بتواند شور و بدق چشمانم را برگرداند. ضبط را روشن می.کنم، روپوش می‌بندم و دست به کار می‌شوم.

سیب زمینی برش می‌دهم، تخم مرغ آب پز می‌کنم و ماکارانی های شکل دار را آبکش می‌کنم.

زیر لب موزیک می‌خوانم. از یه جایی به بعد من همراه خوانند نمی‌خوانم بلکه خواننده همراه من می‌شود.
سس درست می‌کنم و ظرف را تزئین می‌کنم. پودر ژله را در آب حل می‌کنم و اسمارتیز اضافه می‌کنم و می‌گذارم در یخچال سرد شود.

شکلات آب می‌کنم و توت فرنگی های یخ زده در آن می‌غلتانم و به تو، فکر نمی‌کنم.
تلفنم را روشن می‌کنم. منتظر نمی‌شوم تا لود شود ببینم چندتا پیام داده ایی. به هانا و مهدیه زنگ می‌زنم و از دوستانم می‌خوام ساعتی در کنار هم باشیم.

قبول که می‌کنند خوشی ام کامل می.شود.
تاپ صورتی رنگ تن می‌زنم و با موشیدن دامن کوتاه چین دار ذوق زده چرخ میزنم. موهایم را می‌بافم، رژ به لب می‌مالم و به تو فکر نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #18
گزینه هایم یکی پس از دیگری خط می‌خورند. دورهمی با دوستانمم کار ساز نبود.
ده روز شد یا نه هنوز؟! دیگر نمی‌توانم، به جان خودت طاقتم طاق شده است. تماس بگیرم و بگویم این تنبیه و جدایی احمقانه را تمامش کن.

من درون فریاد می‌کشد:《 دیوانه شدی! ارزشش را ندارد.》و این دو روز نبودنش چقدر خوب بود چون اصلا حوصلهاش را ندارم.

به حرفایش توجه نشان نمی‌دهم. ته ته دلم با نظرش موافقم؛ نه اینکه ارزشش را نداشته باشی نه! اما این بازی است که تو شروع کردهایی، منتظر می‌مانم خودت تمامش کنی.
صدای تلویزیون سرسام‌آور است.

حال دعوا و بحث با پارسا را ندارم و می‌گذارم با صدای بلند فوتبال تماشا کند. پشت سیستمم می‌نشینم. پوشه مخصوص نوشته هایم را باز می‌کنم.

اولین و قدیمی‌ترین را پیدا می‌کنم. می‌دانی قدمی‌ترین کدام است؟ همان روز ته آن کوچه بن بست کنار جوی آب، کنج بید مجنون. همان روز! چشم می‌بندم و تصویر زنده می‌شود. برگه‌هایم پخش در هوا بود و هیچ‌کدام تلاشی برای نگه داشتنش نکردیم.

سرم را بالا گرفتم و غرق در اسمان مشکی چشمانت شدم. مثل خیلی از اشنایی هایی دیگر، همان قدر کلیشه ای و همان‌قدر عاشقانه و دوست داشتنی. حرف نزدیم، نگاهت زیرنویس داشت.

باز دیوانه شدم. خندهام را قورت می‌دهم. خنده هایم طبیعی تر شده است. صدای موزیک ارامم می‌کند. همراهش می‌شوم و می‌خوانم. دوستم داری و گیر میدی به من
نگاه می‌کنی زیر چشمی به من...!

صدای پونه به گوشم میرسد.

- یکتا! کجایی؟!

ضبط را کم می‌کنم.

- جانم مامان؟ تو اتاق هستم.
- حاضرشو می‌خوایم خونه آغاجان بریم.

اجازه نمی‌دهد بهانه بیاورم و در اتاقش را می‌بند. لباس هایم را عوض می.کنم. به سمت در خروجی می‌روم و کلافه از اینکه مادر و پدرم هنوز حاضر نیستند روی پله ها می‌نشینم.

وارد واتساپ می‌شوم. شمارهات را لمس می‌کنم. آنلاینی. کیبورد را باز می‌کنم و تایپ می‌کنم: سلام! و پاک می‌کنم. چرا نمی‌توانم پیام دهم؟ چشم هایم را روی هم فشار می‌دهم. باز هم سردرد، چرا این درد تمام نمی‌شود. بغضم را قورت میدهم. امروز، روز اخر است. روز اخر این بازی احمقانه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #19
صدای داد و فریاد و خنده بچه ها تمام فضای حیاط را پر کرده است. دخترها روی تخت و پسرها انطرف حیاط روی حصیر نشستهاند و کوچک ترها تاب می‌خورند.

من هم مثل همیشه کنار حوض سرگرم شمعدونی های قرمز رنگم. همان گلدانی که برای توست. آقاجان صدایم می‌کند. لبخند می‌زنم و به سمتش می‌روم.

دستش را دور گردنم می‌اندازد و در آغوشش فشارم می‌دهد.

- یکتاجانم چطوره؟!

دستانم را دور بدنش حلقه می‌کنم. کاش می‌توانستم بگویم چقدر داغونم.

- خوبم خانوم جون، خوبم.
- نیستی مادر نیستی.


نمی‌خواهم چیزی بگویم. نمی‌توانم چیزی بگویم. سکوت می‌کنم و آغاجان حتما دردم را می‌داند. ادامه نمی‌دهد، سرم را می‌بوسد و می‌رود. دستانم را درون موهایم می‌کشم. به هوا نیاز دارم. اکسیژن اینجا کم است. دختر عمویم صدایم می‌زند. برمی‌گردم سمتش و لبخند کلافه‌ایی می‌زنم.

- یکتا جون! چرا پیش ما نمیای؟!

ارام زمزمه می‌کنم میام و به سمتش میرم. کنارشان می‌نشینم. نمی‌توانم در بحث بچگانهایی که راه انداختهاند شرکت کنم.
خیره می‌شوم به ناخنهای مانیکور شدهاشان و باز هم به فضا می‌روم.

فرقش می‌دانی چه بود؟ من و تو مثل همه عاشقانه های کلیشهایی در نگاه یکدیگر با لبخند مضحک غرق نشدیم، فقط اخم کردیم و من سریع برگه هایم را جمع کردم و تو، خاک خودکارم را گرفتی.

بخندم را پخش صورت میا، دختر همه
کوچکم میکنم تا رسوا نشوم.زیر لب تشکر کردم. اصلا تشکر کردم؟ نمی‌دانم! پوشه را زیر بغل زدم و تند خودم را به حیابان اصلی رساندم و یادم افتاد باید نفس بکشم.

دومین دیدار کی بود؟ بعد از اینکه نوشتههایم را در وبلاگ خواندی و نظر دادی《خوب می‌نوسی!》و من ایموجی لبخند فرستادم.
ادرس وبلاگم را از کجا پیدا کرده بودی.

گفته‌ایی! یکی از برگه ها، از ان استیک نوت خای کوچک جا مانده بود و حتما دلت گیر کرد که پیام دادی و چه زیبا شروع شد.
و الان ماه ها گذشته و است من، هر روز عاشق تر از دیروز هستم.

میا تکانم می‌دهد. از خیال خارج میشوم. دستش را میگیرم و می‌گویم:
- جانم میا؟!

نفس، نفس میزند.
- یکتا! شمعدونیت!

نگاهم سریع به سمت گلدانی که شکست است میوفتد. زمین و زمان بهم می‌ریزد. خانه را سکوت فرا گرفته است؛ گویی همگی می‌دانند که من چقدر بی اندازه عاشق ان گلدان شمعدانی هام!

آثاجان به خود میاید. کنار حوض می‌نشیند خورده گلدان سفالی را جمع می‌کند. میا را کنار می‌زنم و بالای سر شمعدانی شکسته ام می‌نشینم. مانند مادری که جنازه کودکش را به دستش داده اند.

گلم را در دست می‌گیرم. جلوی دیدگاهم را هاله ایی از اشک فرا می‌گیرد. اگر تو از پیشم بری شمعدونی ها دق می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #20
نازی، دختر عمه‌ام است که می‌گوید:
- یک شمعدونی مگه چقدر ارزش داره که اینجوری داری گریه می‌کنی؟

و آقاجان است که جواب می‌دهد:
- یکتا عاشق شمعدانی هاست. مخصوصا آن گلدان!

باز هم صدای لوس نازی یه گوشم می‌رسد که می‌گوید: این نشد یکی دیگه. یکی دیگه بکار.
و من درون است که می‌گوید:
- چرا یکی نازی رو خفه نمی‌کنه؟

دستانم را جلوی صورتم گرفته‌ام هیچ تلاشی برای کنترل کردن اشک هایم آن هم جلوی این همه ادم ندارم. پدر کنارم می‌نشیند. در آغوشم می‌کشد و موهایم را می‌بوسد.

- یه گلدون دیگه می‌خرم، یکی دیگه بکار عزیزم.

- من، ه..همون رو می، می‌خوام.

- آروم عزیزم! آروم باش.

چطور آرام باشم. آن شمعدانی برای تو بود. باید بیشتر مواظبش می‌بودم. آقاجان از بقیه می‌خواهد تنهایم بگذارند. خودش هم میرود و می‌گذارد با خیال راحت برای شمعدانیام گریه کنم. برای تو بود آن گلدان، برای تو!

تلفنم را برمی‌دارم. دستانم می‌لرزد. شماره ات را می‌گیرم.

یه بوق، دو بوق، سه بوق و صدایت می‌پیچد.

- یکتا!

گریه ام شدت پیدا می کند. بریده- بریده
صدایت می‌زنم.

- چرا گریه می‌کنی؟ چی شده؟
- شمعدونی، شمعدونیت.
- آروم باش عزیزدلم. آروم باش بگو چیشده؟!

اشک هایم را پاک می‌کنم.
- تمومش کن، خسته شدم. تمومش کن.

گریه امانم نمی‌دهد.

- باشه، باشه! این فکر رو خودم هم داشتم.
- دلم برات تنگ شده.
- من بیشتر خانومی!

وسط گریه، خندهام می‌گیرد.
- دوستت دارم.
- من بیشتر!

《پایان》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین