. . .

متروکه داستان کوتاه مَها | مینا طویلی زاده

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نام داستان کوتاه: مَها
نام نویسنده: میناطویلی زاده
ژانر: تراژدی، اجتماعی
خلاصه:
تلاطم زندگی تاریکم در اوج روشنایی اتفاق افتاد... گم شده‌‌ام میان مه، میان ابرهایی سیاه در دل آسمان آبی رنگ، به این فکر می‌کنم ابرها به آسمان تیکه می‌‌کنند...
درختان به زمین...
و من باید به نامهربانی‌های اطرافم تکیه کنم! چه تکیه‌گاه ناامنی... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مینا طویلی زاده

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2645
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
14
پسندها
60
امتیازها
78
محل سکونت
آبادان

  • #11
خان بابا: بگو عروس.
زن عمو سولماز درحالی که تکه‌ای از موهای شرابی رنگش را زیر روسری مرتب می‌کرد گفت:
زن عمو سولماز: میشه قبل از این‌که حرفی بزنید، اول شام رو میل کنیم بعد حرف‌های مهمتون رو بزنید؟
خان بابا: با عروس موافقم، اول شام می‌خوریم بعد حرفم رو می‌زنم.
عمه ژاله چشم غره‌ای به زن عمو سولماز رفت و گفت:
عمه ژاله: نمیشد خروس بی‌محل نمی‌شدی؟
زن عمو سولماز با سیاستی که داشت لبخند کجی زد و گفت:
زن عمو سولماز: بهترِ که بریم میز شام رو آماده کنیم ژاله جان.
همه‌ی خانم‌ها به سمت آشپزخانه رفتند، زن عمو سولماز قبل از این‌که به آشپزخانه بِرود به سمت من آمد و نزدیک گوشم گفت:
زن عمو سولماز: صبر کن، امشب یه حالی از عمه ژاله بگیرم که تا عمر داره، بهت از گُل نازک‌تر نگه.
بعد از حرفش ب×و×س×ه‌ای بِر روی سَرم زد و رفت. زن عمو سولماز ( مادرِ کیمیا ) بی‌نظیرترین بود همیشه مراقبم بود.
کیمیا و آیناز به سمتم آمدند.
کیمیا: پاشو بریم تو حیاط بشینیم تا شام رو حاضر کنن.
آیناز: آره، حداقل از این جو سنگین مسخره کمی خارج بشیم... .
به همراه کیمیا و آیناز به حیاط ویلا رفتیم، بادِ خُنکی موهایم را نوازش می‌کرد حس خوب و عجیبی داشتم... هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم که خان بابا این‌قدر زیاد من را دوست داشته باشد چون هیچ‌وقت دوست داشتنش را بُروز نکرده بود... با صدای کیمیا رشته افکارم بهم ریخت.
کیمیا: به چی فکر می‌کنی مَها؟
درحالی که دست در دست کیمیا و آیناز راه می‌رفتم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به این فکر می‌کنم که خان بابا قراره چه چیز مهمی رو امشب مطرح کنه... .
آیناز: لابد مثل همیشه می‌خواد نصیحت کنه.
کیمیا: حق با آینازِ قطعاً می‌خواد همگی رو نصیحت کنه.
آیناز دستانش را به سمت پاهایش دراز کرد و با درماندگی روبه من و کیمیا گفت:
آیناز: بریم تو آلاچیق بشینیم خستم شد.
بدون هیچ حرفی به سمت آلاچیق رفتیم و نشستیم. درست روبه‌رویمان استخر بود و تمامی اولاد عمه و عموها کنار استخر نشسته بودند و مشغول بگو بخند بودند؛ ماهان را کنارشان دیدم که با ذوق زیادی با آن‌ها صحبت می‌کرد، آهی از تهِ دل کشیدم با خود می‌گفتم چه میشد اگر پشت خواهرش بود... ماهان درست با کسانی معاشرت داشت که هیچ جوره من را دوست نداشتند!
من و آیناز و کیمیا به جمعشان نگاه می‌کردیم. کیمیا که رد نگاهم را گرفته بود که به ماهان خاتمه داشت، درحالی که با دستش مژه مصنوعیش را درست می‌کرد که از چشمش نیوفتد گفت:
کیمیا: اصلاً خودت رو ناراحت نکن، من و آیناز تا آخرش کنارتیم.
آیناز که حسابی به خودش رسیده بود و درحالی که یک تیکه از موهای رنگ‌شده صورتی‌اش که در دستش بود گفت:
آیناز: منم کنارتم، چه‌قدر پدرم گفت با مَها حرف نزن ولی من حرف‌هاشون واسم یک درصد هم مهم نیست.
 

مینا طویلی زاده

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2645
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
14
پسندها
60
امتیازها
78
محل سکونت
آبادان

  • #12
لبخندی زدم و ساعتِ نقره‌ایی رنگ رو توی دستم درست کردم و گفتم:
- ممنونم ازتون، می‌دونید که خیلی دوستتون دارم... .
آیناز و کیمیا محکم بغلم کردن که باعث شد صدای خنده‌ی بچه‌ها از کنارِ استخر به گوشمون برسه. سیاوش که پسرِ عمه ژاله بود درحالی که پاچه شلوارش رو به سمت بالا می‌کشید و روی لبه استخر نشست و پاهاش رو تو استخر دراز کرد گفت:
- چیه، دلتون به حالِ مَها می‌سوزه؟
آینازه به حالت طعنه‌واری گفت:
آیناز: به تو ربطی نداره، سَرت تو سیگار کشیدنت باشه... وای ببخشید از دهنم دَراومد فکر کردم همه می‌دونن سیگار می‌کشی.
همه با تعجب به سیاوَش نگاه کردن، من و کیمیا صورتمون از شدت خنده رو به کبودی بود.
سیاوَش انگشت اشاره‌اش رو از دور برای آیناز تکون داد و گفت:
- دارم واست.
آیناز هم به حرفش اهمیتی نداد و مشغول حرف زدن با من و کیمیا شد. بعد از چند دقیقه محمدعلی به طرفمون اومد، آیناز آروم بدون این‌که محمدعلی چیزی بشنوه گفت:
- بَر خرمگس معرکه لعنت.
کیمیا: بشمار... .
جلوی خندم رو گرفتم.
محمدعلی روبه‌رومون ایستاد و درحالی که دکمه انتهای پیرهنش رو درست می‌کرد گفت:
محمدعلی: سلام.‌‍
آیناز با پرخاشگری با دو جفت تیله عسلی وحشی روبه محمدعلی کرد و گفت:
- اومدی این‌جا چی‌کار؟ مگه نگفتم دوست ندارم ریختت رو ببینیم؟
محمدعلی کلافه دستی به صورتش خوش‌تراش تازه اصلاح شدش کشید و گفت:
محمدعلی: آیناز، زشته جلو بقیه با من این‌جوری برخورد می‌کنی!
کیمیا روبه آیناز کرد و گفت:
- اِ آیناز، زشته دیگه محمدعلی که چیزی نگفت، فقط سلام کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین