. . .

متروکه داستان کوتاه مَها | مینا طویلی زاده

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نام داستان کوتاه: مَها
نام نویسنده: میناطویلی زاده
ژانر: تراژدی، اجتماعی
خلاصه:
تلاطم زندگی تاریکم در اوج روشنایی اتفاق افتاد... گم شده‌‌ام میان مه، میان ابرهایی سیاه در دل آسمان آبی رنگ، به این فکر می‌کنم ابرها به آسمان تیکه می‌‌کنند...
درختان به زمین...
و من باید به نامهربانی‌های اطرافم تکیه کنم! چه تکیه‌گاه ناامنی... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

مینا طویلی زاده

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2645
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
14
پسندها
60
امتیازها
78
محل سکونت
آبادان

  • #3
به نام خدا
مقدمه:
جان می‌دهم به گوشه زندان سرنوشت
سَر را به تازیانه او خم نمی‌کنم!
افسوس بَر دوروزه هستی نمی‌خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی‌کنم.
***
وزش باد از سوی پنجره اتاق موهایم را به بازی گرفته بود آرام چشم بند را از چشمانم کنار زدم. صدای ناهماهنگ ساعت بدجور با اعصابم بازی می‌کرد، دست‌ِ ظریفم را مُشت کرده و بر روی ساعتِ کوچکِ، عسلی کنارِ تختِ سفید رنگم کوبیدم. زیر ل* غریدم، آخر کدام آدم عاقلی روزی که تعطیلی بیش نیست ساعت را بالای سَرش کوک می‌کند... دَربِ کِرمی رنگ اتاقم را باز کرده، و آرام‌آرام از پله‌های مارپیچی انتها به سالن پایین رفتم. ماهان پشتِ صندلیِ سفید رنگِ میزناهارخوری نشسته بود و با اشتهایی فوق‌العاده زیاد صبحانه می‌خورد.
- آروم‌آروم، خفه نشی یه وقت!
ماهان نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:
ماهان: بر خرمگس مَعرکه لعنت.
نیش‌خندی زدم و پشت صندلی روبه‌روی ماهان نشستم.
- بشمار.
ماهان درحالی که لیوانِ شیشه‌ای رنگش را که چایی درونش را پُر کرده بود به دهانش نزدیک می‌کرد حوله بنفش رنگِ مخصوص صورتم را که بَر روی شانه‌ام قرار داشت به طرفش پرتاب کردم، صورت ماهان جمع شد حوله را با اکراه از روی صورتش پَس زد درحالی که جاکره‌ای شیشه‌ای مانند را به طرفِ خود می‌کشیدم گفتم:
- مامان و بابا کجا هستن؟
ماهان درحالی که دست بر روی ریش‌های مرتب شدهِ مشکی رنگش می‌کشید، و لقمه توی دهانش را قورت می‌داد گفت:
ماهان: مامان رفته خونه کیمیا، پدر رفته پیش خان بابا.
درحالی که نان را پُر از کره و مربای آلبالو کرده بودم روبه ماهان با حیرت‌انگیزترین حالت ممکن گفتم:
- خان بابا چی‌کارِ بابا داره؟
ماهان انگشت اشاره‌اش را به طرفم گرفت و گفت:
ماهان: من مثل تو این‌قدر فضول نیستم.
درحالی که نان را همراه با مخلفاتش بر روی میز گذاشتم، با چهره‌ای ملتمسانه به ماهان نگاه می‌کردم که جوابم را درست و حسابی بدهد که ماهان متوجه نگاه ملتمسانه‌ام شد و سرش را به حالتِ متأسفم تکان داد و پشت دهانش را پاک کرد و با چهره‌ای مظلوم گفت:
ماهان: باورکن نمی‌دونم.
نان پیچیده نشده را از روی میز برداشتم و در دهانم جای دادم، و از جایم بلند شدم و لیوانِ سبز رنگی که پُر از شیر بود را سَر کشیدم و روبه ماهان حالتِ تهدیدوار گفتم:
- باشه، من میرم درس بخونم وای به حالت اگه مزاحمم بشی.
ماهان دندان‌های نامنظم شده‌اش را به یک‌دیگر چسباند و گفت:
ماهان: نگران نباش، چون الان قراره با پیمان برم گیم‌نت.
طلب‌کارانه دستم را به پشت کمرم تکیه دادم و گفتم:
- لابد از منم می‌خوای که به مامان نگم؟
ماهان بشکنی زد و بر روی میز ناهارخوری آرام ضربه وارد کرد و گفت:
ماهان: آفرین خواهرِ چیزفهم خودم.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- هه! کورخوندی.
ماهان کلافه دستی بر روی موهای مشکی رنگش کشید و گفت:
ماهان: باج بدم چی؟
حالت تفکرانه به لوسترِ طوسی رنگ آشپزخانه چشم دوختم و چند ثانیه بعدش گفتم:
- شاید نگم.
ماهان اخمی کرد و گفت:
ماهان: خب، بگو چی میخوای؟
لبخند شیطانی زدم و گفتم:
- باید فصل هشتم درس ریاضی رو واسم حل کنی.
ماهان چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
ماهان: قبوله.
آشپزخانه را بی‌صدا ترک کردم و به طبقه بالا به اُتاقم رفتم. وارد اتاقم شدم و دَرب کرمی رنگ را پشت سَرم بستم.
 
آخرین ویرایش:
  • قلب شکسته
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مینا طویلی زاده

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2645
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
14
پسندها
60
امتیازها
78
محل سکونت
آبادان

  • #4
پرده‌های سفید رنگ پنجره بزرگ اتاق را کنار زدم و نورِ خورشید سراسر فضای اتاق را پُر کرد. کتابِ تاریخ را از قفسه کتابخانه‌ام بیرون کشیدم و بر روی تخت درازکشان مشغول خواندن شدم... .
***
خمیازه‌ای کشیدم و کِش و قوسی به بدنم دادم، به ساعتِ دیواری اتاقم نگاهی انداختم خبر از سه ساعت تمام دَرس خواندنم را می‌داد. از اتاقم بیرون رفتم و سَرکی به اتاق نیما کشیدم جز اشیاء سیاه رنگ چیز دیگه‌ای ندیدم این یعنی، خبر از نبود نیما را می‌داد. از پله‌های مارپیچ پایین رفتم که صدای دَرب حیاط آمد از پنجره بزرگ شیشه‌ای مانند سالن به حیاط نگاهی کردم مادرم درحالی که به ساعتش نگاه می‌کرد به سمت دَرب ورودی سالن می‌آمد. آرام به سمت دَرب ورودی سالن رفتم و دَرب را باز کردم و لبخندی نثارش کردم، اولش کمی شوکه شد ولی با یک لبخند بسیار زیبا پاسخم را داد. کفشِ پاشنه‌ِ بلندِ مشکی رنگش را به آرامی از پایش جدا ‌کرد و، وارد خانه شد و کیفش را بر روی جاکفشی طلایی رنگ کنارِ دَرب ورودی سالن قرار داد، درحالی که روسری را از سَرش جدا می‌کرد و دستش را روبه‌روی صورتش در هوا به نشانه گرم بودن هوا تکان می‌داد روبه من کرد و گفت:
مادر: خوبی عزیزم؟
درحالی که روسری را از بین دستانش آرام بیرون کشیدم و به سمت جالباسی کنارِ دَرب ورودی سالن آویز می‌کردم گفتم:
- خوبم شما حالت خوبه؟
مادرم به سمت آشپزخانه رفت و آب خنک از یخچال بیرون آورد و درحالی که لیوان شیشه‌ای مانند را پُر از آب خنک می‌کرد گفت:
مادر: خوبم عزیزم فقط هوا خیلی گرمه... .
- رفته بودید خونه کیمیا؟
لیوان آب را یک نفس سَر کشید و دهانش را پاک کرد و کمی نفس عمیق کشید و آخیشی بلند گفت و به من نگاه کرد و به حالت گیجی از من درخواست کرد که دوباره سؤالم را تکرار کنم.
- میگم خونه کیمیا بودید؟
لبخندی زد و پارچ آب را به داخل یخچال جای داد و گفت:
مادر: آره عزیزم، امشب دعوتیم خونه خان بابا.
حسابی سگرمه‌هایم دَرهم جمع شد، بازهم باید برم جایی که هیچ‌وقت دلم به رفتنش رضایت نمی‌داد. با خودم فکر می‌کردم که امشب را چگونه باید خود را به کوچه علی چپ بسپارم... صدای دَرب سالن من و مادرم را به وجد آورد. ماهان درحالی که کفش‌های اسپرت سفید رنگش را با بی‌نظمی تمام در جاکفشی جای می‌داد با صدای بلندی فریاد می‌زد که گیم‌نت را برنده شدم و گیم‌نت را برنده شدم چهره مادرم از شدت عصبانیت سرخ شده بود و به من چشم‌غره خوفناکی رفت که حسابی پیشانی‌ام از استرس زیاد ع×ر×ق کرد. مادرم با قدم‌های بلند و کوبنده‌ای به سمت ماهان رفت، من نیز پشت سَرش به راه افتادم، ماهان با دیدن مادرم رنگ از رخش پرید و قبل از این‌که دست مادرم به او برسد پا به فرار گذاشت و بر روی پله‌های مارپیچ ایستاد و نفس‌نفس میزد. مادرم درحالی که به سمت پله‌ها می‌رفت مانعش شدم و جلویش را گرفتم، درحالی که تقلا می‌کرد که به سمت ماهان خیز بردارد با صدای بلند گفت:
مادر: ولم کن بزار حسابِ این شیربرنج رو برسم.
- خواهش می‌کنم بی‌خیالش بشید.
ماهان که بر روی پله‌ها با ترس ایستاده بود و با سرعت گرفتنِ دست مادر پله بالا پایین می‌کرد دستانش را در هوا برای مادرم با استرسِ زیاد تکان داد و گفت:
ماهان: باور کنید فقط یک ساعت بازی کردم.
مادرم درحالی که کلافه بازویش را ماساژ می‌داد به سمتِ میزِ تلفنِ کنارِ مبل‌های عسلی رنگ سالن نشست و با بی‌میلی تمام پایش را بر روی یک‌دیگر انداخت.
مادر: بدبخت، بشین درست رو بخون خستم کردی... .
ماهان که با نشستن مادرم احساس امنیت کرد آرام‌آرام از پله‌ها پایین آمد و چهارزانو بَر روی زمین روبه‌روی مادرم نشست؛ درحالی که انگشت‌های دستانش را به یک‌دیگر گِره میزد و سَرش را پایین انداخته بود گفت:
ماهان: خب، قول میدم که درسم رو بخونم.
مادرم انگار کمی امیدوار شده بود لبخند محوی بر روی ل*هایش نقش بست ولی ماهان ادامه داد:
ماهان: ولی درکنار دَرس بازی هم کنم.
مادرم با شنیدن حَرف ماهان، کَف دستانش را بَر روی پاهایش کوبید و دمپایی روفرشی قرمز رنگش را از پایش خارج کرد و به طرف ماهان پرتاب کرد و به سمت ماهان خیز برداشت؛ ماهان با دیدن این صحنه پاچه شلوارش را به طرف بالا کشید و پا به فرار گذاشت. مادرم که دیگر نمی‌توانست دنبال ماهان بِدود از ابتدای پله برای ماهان که در انتهای پله ایستاده بود خط و نشان می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

مینا طویلی زاده

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2645
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
14
پسندها
60
امتیازها
78
محل سکونت
آبادان

  • #5
دمپایی قرمز رنگش را پوشید و به سمت آشپزخانه رفت و زیر ل* غرید، درحالی که تکه‌ای از موهای طلایی رنگش را پشت گوشش می‌انداخت خطاب به من گفت:
مادر: چرا نگفتی برادرت رفته دنبال الافی؟
استرس کل وجودم را گرفته بود، ترس داشتم که بگویم که از ماهان باج‌گیری کرده‌ام چون می‌دانستم حسابی حالم توسط مادرم گرفته خواهد شد بنابراین سعی کردم صدایم را اندکی صاف کنم و با صبر و تأمل سؤال مادرم را پاسخ بدم.
- خب، من نمی‌دونستم که ماهان به همچین جایی رفته.
مادرم سریع به طرفم برگشت و نیم‌نگاهی بهم انداخت و درحالی که چشم‌غره وحشتناکی به من می‌رفت و یک تای از ابرویش را به سمت بالا هدایت کرده بود روبه من گفت:
مادر: من‌که می‌دونم تو ریاضیت ضعیفه، از ماهان باج می‌گیری که ماهان هرجا دوست داشت بره توهم به من نگی ولی در مقابلش ریاضیت رو حل کنه.
از این‌که مادرم همه ماجرا را فهمیده بود حسابی خجالت‌زده شدم، سَرم را به طرف پایین انداختم زیر ل* من شرمنده‌امی گفتم ولی مادرم با بی‌خیالی تمام به سمت اُجاق گاز رفت و به دستش به من اشاره کرد و گفت:
مادر: برای امشب درست رو بخون چون ممکنه خونه خان بابا زیاد بودیم و دیروقت برگردیم.
چشمی گفتم ولی برای سؤالی که قصد داشتم از مادرم بپرسم کمی تردید داشتم، انگار چشمانم همه چیز را لو دادند مادرم به حالت مشکوکی به من نگاه کرد کمی منتظر ماند تا خودم حرفم را بزنم اما هنوز تردید سَرجایش بود دستش را بر روی سَرش گذاشت و آرام سَرش را ماساژ داد و چشمانش را به آهستگی به نشانه آرامش گرفتن از کارش بست و گفت:
مادر: نمی‌خوای بگی چی شده؟
صندلی پشت میز ناهارخوری را بیرون کشیدم و بَر روی آن نشستم و دستانم را روی میز گذاشتم و به یک‌دیگر گره زدم، با کمی تردید و مکث شروع به صحبت کردم.
- یادتونه آخرین باری که من باهاتون به خونه خان بابا اومدم چه اتفاقی افتاد؟
چشمانش را خیلی سریع باز کرد و به من نگاه کرد و سَرش را به نشانه این‌که یادش مانده برایم تکان داد، این‌‍ حرکتش باعث شد که به ادامه صحبتم بپردازم.
- من می‌ترسم این بار بدتر از دفعه پیش بشه، یعنی...
مادرم دستش را بالا آورد و مانع ادامه دادن حرفم شد. کلافه در آشپزخانه قدم زد و دستانش را پشت کمرش گره زده و حسابی سگرمه‌هایش درهم جمع شده بود. خیلی جدی به من نگاه کرد و با لحنی کاملاً قاطعانه روبه من گفت:
مادر: هیچ‌ نمی‌تونه کاری کنه، تو نباید با حرف‌هاشون خودت رو ببازی.
دستی بر پیشانی‌ام کشیدم و به پنجره آشپزخانه خیره شدم دلم نمی‌خواست امشب در آن مهمانی حظور داشته باشم؛ حس خوبی به امشب ندارم ولی چطور می‌توانستم این‌ها را به مادرم بگویم، مادری که تحت هر شرایطی از من توقع قوی بودن را داشت... دفعه پیش که از شدت فشار زیاد حرف‌ها راهی بیمارستان شده بودم تا هفته‌ها من را سرزنش می‌کرد که چرا اجازه دادی حرف‌هاشون از پا درت بیاره... حق داشت نمی‌توانست خودش را جای من بگذارد که بداند حرف‌هایشان چقدر سنگین غیرقابل حضم بود. دل را به دریا زدم و به مادرم چشم دوختم و حرف دلم را به زبان آوردم.
- من امشب، به اون مهمونی نمیام.
مادرم به سمتم آمد و شانه‌هایم را به آرامی بین حصار دستانش قرار داد و به چشمانم با مهربان‌ترین نگاهش چشم دوخت و با لحنی خیلی آرام گفت:
مادر: مَهایی که من بزرگ کردم، تحت هر شرایطی قوی بود یادت رفته؟
آرام از حصار دستانش خودم را بیرون کشیدم و روبه‌رویش همچون درخت پیری که تنه‌اش پُر از زخم‌ِ جای اره باشد ولی هم‌چنان استوار ایستاد و با لحنی که نشان می‌داد سراسر وجودم پُر از زخم است گفتم:
- من رو می‌بینی؟ این منِ قوی که تو هر شرایطی نشون داد قوی بیش نیست از انرژی شما بود، شما بودی که همیشه ازم خواستی قوی باشم وگرنه من از خیلی وقت پیش زمین خورده بودم... .
بغض سراسر وجودم را گرفت و به گلویم چنگ زد و باعث شد سکوت کنم. مادرم به سمتم آمد و دستم را به آرامی گرفت و من را دَر بغلش جای داد و موهای بلند خرمایی رنگم را آرام نوازش کرد و ب×و×س×ه‌ایی آرام بر موهایم زد.
مادر: من اجازه نمی‌دم کسی مَهای من رو از پا دربیاره، امشب باید بیای و بهترین لباس‌هات رو بپوشی و قشنگ‌ترین آرایشی که بلدی روی چهره‌ات پیاده کنی.
من را از بغلش جدا کرد و به چشمانم نگاه کرد و در ادامه گفت:
مادر: می‌خوام امشب این دو تیله دریایی رنگ رو چنان آرایش کنی که چشم‌هاشون از کاسه بیرون بزنه؛ فهمیدی؟
لبخندی بی‌جان زدم و چشمی گفتم و آرام آشپزخانه را ترک کردم، به محض این‌که از آشپزخانه بیرون رفتم ماهان را دیدم که پشتش به من بود و گوشش را بر روی دیوار آشپزخانه چسبانده و حرف‌های ما را گوش می‌کرد، زیر لب آرام خطاب به خودش می‌گفت
ماهان: چرا سکوت کردند نکند گوشایم کَر شده‌اند؟
آرام به سمتش قدم برداشتم و دستی بر روی شانه‌اش گذاشتم که باعث شد از جایش بپرد و جیغ بنفشی بکشد، از این حرکتش قهقه‌وار خندیدم و دستم را بر روی شکمم گذاشتم و درحالی که تکه‌تکه می‌خندیدم روبه ماهان گفتم:
- بعد به من میگی فضول؟
ماهان درحالی که دستش را بر روی قلبش گذاشته بود با چشم‌غره بَد به من نگاه می‌‌کرد گفت:
ماهان: خیلی بوقی... .
بعد از گفتن این حرف سریع به طبقه بالا به اتاقش رفت منم بدون هیچ‌ حرفی از پله‌ها با خنده‌های ریز بالا رفتم و، وارد اتاقم شدم و دَرب را بستم. بَر روی تخت سفید رنگم نشستم و موبایلم را از روی عسلی کنارِ تختم برداشتم و شماره آیناز را گرفتم که بعد از خوردن دو بوق صدایش در گوشم پیچید.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

مینا طویلی زاده

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2645
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
14
پسندها
60
امتیازها
78
محل سکونت
آبادان

  • #6
آیناز: چطوری مَها جون؟
درحالی که بَر روی تختم درازکش شدم و تکه‌ای از موهای خرمایی رنگم را در دستم تاب می‌دادم گفتم:
- خوبه وِزه خانم، راستی امشب شما هم خونه خان بابا دعوت شدید؟
آیناز که از صدایش مشخص بود درحال جویدن چیزی می‌باشد خندید و گفت:
آیناز: من میگم مَها بی‌خودی زنگ نمی‌زنه، آره قراره بریم اون خراب شده.
بی‌حوصله نفس کشیدم و گفتم:
- واسه تو که بد نمیشه، محمدعلی رو می‌بینی.
آیناز انگار از حرفم عصبی شد و با لحنی خیلی تند گفت:
آیناز: میشه اسم این چلقوز رو نیاری؟
تعجب کردم از این‌که آیناز محمدعلی را چلقوز خطاب کرد، آخه پسرعمه‌ام محمدعلی و دخترعمویم آیناز عاشق یک‌دیگر بودند چرا باید آیناز چنین لفظی را به محمدعلی نسبت بدهد... با لحنی که کنجکاوی از آن می‌بارید گفتم:
- چیزی شده؟
آیناز کمی مکث کرد و با لحنی آرام گفت:
آیناز: معذرت می‌خوام، نباید بهت می‌پریدم... .
درحالی که با گوشه ل*م بازی می‌کردم گفتم:
- نه این چه حرفیه، ولی آخه تعجب کردم راجب محمدعلی این رو گفتی.
صدای نیش‌خند آیناز گوشم را پُر کرد و با لحنی کنایه‌آور گفت:
آیناز: تعجب نکن جانم، محمدعلی دیگه محمدعلی سابق نیست شده لنگه مادرش.
از حرف آیناز گیج شدم تا این‌که تصمیم داشتم سؤال جدید بپرسم دَرب اتاقم به صدا درآمد به محض این‌که بفرمایید را گفتم قامت چهارشانه پدرم در چهارچوب دَرب اتاقم نمایان شد؛ خیلی سریع از آیناز خداحافظی کردم و آیناز متوجه شد ماجرا از چه قراره سریع به مکالمه خاتمه داد. از جایم بلند شدم و سلامی به پدرم کردم و با لحنی بسیار مهربان پاسخم را داد و بر روی صندلی چرخ‌دار صورتی رنگ میز تحریرم نشست و پاهایش را بَر روی یک‌دیگر انداخت و با سخاوتمندی تمام من را تماشا می‌کرد از من درخواست کرد که بَر روی تخت روبه‌رویش بنشینم و سریع کاری که خواست را اجرا کردم و نشستم. به اندازه مادرم با پدرم زیاد راحت نبودم، درحالی که سَرم پایین بود و با انگشتان دستانم مشغول به بازی کردن بودم پدرم اسمم را صدا کرد و باعث شد با دوتیله دریایی رنگ پدرم چشم بدوزم پدرم از این‌که نگاهم را به خودش دید شروع به حرف زدن کرد.
پدر: حالت خوبه عزیزم؟
لبخندی زدم و به حالتِ خجالت گردنم را کج کرده و با لحنی آرام گفتم:
- ممنون شما خوبی؟
پدرم دستی به ریش‌های مرتب شده خرمایی رنگش کشید و گفت:
پدر: خوبم عزیزم، راستی می‌دونی که امشب قراره کجا بریم؟
لبخند محوی زدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، درحالی که آستین لباس راحتی طرح خرگوشیم را بَر روی دستم صاف می‌کردم گفتم:
- بله.
پدرم یک تای ابرویش را به سمت بالا بُرد و با کمی تردید حرفش را بَر زبان آورد.
پدر: خان بابا، خیلی دوست داره که امشب تو باشی، اما اگر دوست نداری که بیای من به نظرت احترام می‌زارم و جایی زوری نمی‌برمت.
با حرف پدرم انگار جانی به جانم اضافه شد دهنم را باز کردم که بگویم امشب همراه شما نمیام که با یادآوری حرف مادرم دهنم بسته شد و خیره‌خیره به پدرم نگاه کردم؛ تک به تک حرف‌های مادرم در مغزم پلی میشد و من را از گفته‌هایی که تصمیم داشتم به پدرم بزنم پشیمان می‌کرد. گفته بود باید تحت هر شرایطی قوی باشم و کم نیارم گفته بود باید امشب خود را به نحوه احسن برای مهمانی آماده کنم... چه‌طور می‌توانستم حرف‌های با ارزش‌ترین فرد زندگی‌ام را نادیده بگیرم و بگذارم جلوی عمه‌ها و عموهایم کوچک بشود؛ روبه پدرم کردم و با جدیت گفتم:
- من امشب، همراه شما میام.
پدرم لبخندی زد ولی به ثانیه نکشیده لبخندش محو شد، دستی کلافه دَر موهای خرمایی رنگش کشید و دستانش را بَر روی زانوهایش گذاشت و به من نگاه کرد و گفت:
پدر: اگر مثل دفعه پیش...
وسط حرفش پریدم و اجازه ادامه صحبتش را ندادم.
- نگران نباشید، چیزی نمیشه بهتون قول میدم.
پدرم لبخندی زد و از جایش بلند شو به سمت من آمد، ب×و×س×ه‌ای به سَرم زد و با قدم‌های آرام از اتاقم بیرون رفت و دَرب را پشست سَرش بست. فکرم حسابی مشغول این بود که امشب باید چه لباسی بپوشم و چگونه خودم را آماده کنم؟ از جایم بلند میشدم و به سمت میز آرایش طلایی رنگم رفتم و کشو را باز کردم ولی هیچ‌گونه لوازم آرایش کاربردی دَرش وجود نداشت آرام ضربه‌ای به سَرم وارد کردم و زیر با خودم غریدم:
- با وجوده هجده سال سن هنوزم نباید لوازم آرایش رنگارنگ داشته باشی آخه دخترِ شیربرنج!
دَرب اتاقم باز شد که باعث شد از جایم بپرم، ماهان وارد اتاقم شد و خودش را ولو بر روی تختم درازکش کرد دستانم را به حالت اعتراض به کمرم زدم و به اون نگاه کردم و گفتم:
- چته بروسلی؟ از جام پریدم.
ماهان درحالی که بَر روی تختم درازکش بود پاهایش را بَر روی هم انداخت و با قیافه‌ای که خودشیفتگی ازش می‌بارید گفت:
ماهان: به هرحال هر شیطونی تاوانی داره خانم مَها رشیدی.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

مینا طویلی زاده

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2645
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
14
پسندها
60
امتیازها
78
محل سکونت
آبادان

  • #7
به سمتش رفتم و پایش را کمی کنار زدم و بر روی تخت نشستم و به او نگاه کردم، آرام موهایش را کشیدم و گفتم:
- از کی تا حالا این‌قدر تلافی‌کن شدی من خبر نداشتم؟
ماهان انگشت کوچکش را به گوشه ل*ش نزدیک کرد و درحالی که یک تای از ابرویش را بالا می‌داد گفت:
ماهان: از همین امروز.
خندیدم و نیشگون کوچکی از پایش گرفتم که باعث شد پایش را جمع کند و اخمی بر روی پیشانی‌اش بنشاند. بَر روی تخت چهار زانو نشست و به من خیره شد به حالتِ گیجی نگاهش کردم که گردنش را به حالت معصومانه‌ای کج کرد، این حرکتش باعث شد لبخندی بَر روی ل*هایم بنشیند ماهان با دیدنِ لبخندم پوزخندی بامزه‌وار گوشه دهانش نقش بست و گفت:
ماهان: چته؟
سَرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- هیچی، فقط حرکتت بامزه بود.
ماهان از روی تخت پایین آمد و بَر روی زمین نشست و به من نگاه کرد و با کمی مَن و مَن گفت:
ماهان: مَها، میشه امشب نیای؟
از حرفِ ماهان شُکه شدم، توقع این حرف را از او نداشتم... گوشه ل*م را گزیدم و گفتم:
- چرا؟ بودنِ من اذیتت می‌کنه؟
ماهان که انگار از زدن حرفش مطمئن نبود، کلافه دستی به موهای مشکی رنگش کشید و از جایش بلند شد و گفت:
ماهان: اومدن تو... خب اومدن تو باعث میشه هیچ‌کدوم از پسر عمه و پسر عموها من رو تحویل نگیرن!
چشمانم از فرط تعجب گرد شدند و حتی توانایی پلک زدن نداشتند، با خودم می‌گفتم این حرف ماهان قطعاً شوخی بیش نیست... لابد می‌خواد با من سَرشوخی را باز کند. ماهان به سمت دَرب اتاق رفت، قدم آخر را به همراه تردید به سمتم برگشت و انگشت اشاره‌اش را در هوا برایم تکان داد و گفت:
ماهان: یادت نره چی گفتم مَها... .
بعدِ حرفش از اتاقم خارج شد و من را با یک عالمه اَبهام تنها گذاشت... دلم می‌خواست به اتاق ماهان بِروم و دلیل این‌ رفتار و حرفش را بپرسم... چرا باید حرف‌ها و کم‌محلی کردن پسرهای فامیل واسش مهم می‌بود... کلافه شده بودم قدرت تصمیم‌گیری نداشتم، به پدر و مادر گفته بودم امشب به آن خانه کذایی خواهم آمد ولی با حرف‌های ماهان قدرت تصمیم‌گیری برایم نماند... دو دل شده بودم انگار بین جاده دو طرفه‌ای گیر کرده بودم.
***
به ساعت نگاه کردم،
نزدیک به هفتِ شب را نشان می‌داد، این یعنی نشان‌دهنده رفتن بود... حرف‌های ماهان در مغزم پلی میشد و من را دو دل‌تر از قبل می‌کرد. با خودم گفتم آخرش که چی؟ تا کی قایم بشوم؟ تا کی طبق نظرت بقیه پیش برم؟ مگه خودم عقل و شعور ندارم که اجازه بدهم بقیه برای زندگیم تصمیم‌گیری کنند... دل را به دریا زدم باید کم‌کم آماده می‌شدم تا به جایی بِروم که حرف‌های آزاردهنده را به جان بخرم... . موهای خرمایی رنگم که تا اواسط کمرم می‌رسید را شانه کردم و گیس فرانسوی قشنگی بستم، آرایش ملایمی بَر روی چهره‌ام نشاندم... چشمان درشتم بدون هیچ آرایشی خودنمایی عجیبی می‌کردند به قول خیلی‌ها معروف به چشم دکمه‌ای بودم؛ ولی برای این‌که امشب خاص‌تر بشوم کمی با سایه چشم‌هایم را مشکی کردم و خطِ چشم گربه‌ای مانندی کشیدم، از رژ تند و جیغ متنفر بودم کلاً رابطه خوبی با آرایش غلیظ نداشتم یک رژ دخرونه کم‌رنگ زدم؛ مانتو آبی رنگ جلوبازم را به همراه تیشرت سفید پوشیدم که پُر از چین‌های دلبر بود، شلوار جین مشکی و شال مشکی را به سَر کردم و کفش سفید رنگم را از قفسه کفش‌های گوشه اتاقم بَرداشتم و از اتاق خارج شدم. به طبقه پایین رفتم مادرم درحالی که جلوی آینه قدی ایستاده بود و خط چشمش را با دقت می‌کشید روبه او گفتم:
- مامان، چطور شدم؟
به سمتم چرخید و موهایش را پشت گوشش کنار زد و گفت:
مامان: اِ مَها، چه‌قدر چشم‌هات رو قشنگ سایه زدی!
- واقعاً؟
مامان: آره، خیلی بهت میاد.
ماهان از پله‌ها پایین آمد درحالی که دکمه پیراهنِ آبی رنگش را می‌بست با دیدنِ من دهانش باز ماند، به او نگاه کردم، پیراهنش هم‌رنگ مانتو من بود و شلوارش مشکی و کفشش سفید... از این‌که با من ست کرده بود ذوق کردم؛ ماهان اخم‌هایش جمع شد و گفت:
ماهان: تو واسه چی مثل من آبی پوشیدی؟
با چشمانی گرد شده گفتم:
- من از کجا بدونم که تو آبی پوشیدی؟
ماهان اخمی کرد و دست‌هایش را به کمرش به نشانه اعتراض تکیه داد و روبه مادر کرد و گفت:
ماهان: می‌بینی دخترت چی‌کار می‌کنه؟ می‌خواد امشب پیش خانواده‌ی پدری بی‌آبروم کنه.
مادرم درحالی که با اخم به ماهان نگاه می‌کرد گفت:
مامان: چی‌کار به تو داره، بعدشم واسه چی بی‌آبرو بشی؟
ماهان: الان میگن، چه‌قدر شیربرنجه که با خواهرش رفته ست زده.
مادرم صدایش را بالا بُرد و گفت:
مامان: مگه خواهرت چشه؟
ماهان موهای مشکی رنگش را کلافه چنگ زد و گفت:
ماهان: چش نیست؟ الان کافیه بریم اون‌جا باز شروع میشه که نَحس اومد نح...
پدرم وسط حرفش پرید که باعث شد ماهان حرفش را ادامه ندهد روبه‌روی ماهان ایستاد و در چشمان او نگاه کرد و با صدایی وحشتناک بلند فریاد زد و گفت:
- هرکی بگه تو باید تکرار کنی خوش‌غیرت؟ جا این‌که بزنی تو دهنشون از خواهرت دفاع کنی، حرف‌هاشون رو تکرار می‌کنی؟
ماهان که از صدای بلند پدرم ترسیده بود یک قدم به سمت عقب برداشت و با صدایی که استرس در آن موج میزد گفت:
ماهان: خب، به من چه؟ اون‌ها میگن مَها نحسه.
پدر: اون‌ها غلط کردن با تو، اون‌قدری که تو واسم نَحسی آوردی مَها نیاورد.
ماهان سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت، ولی بغض بدجور گلویم را گرفته بود... به هزاران بدبختی قورتش دادم و سعی داشتم پلک نزنم که اشک‌هایم سرازیر نشوند مُدام به بالا نگاه می‌کردم... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مینا طویلی زاده

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2645
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
14
پسندها
60
امتیازها
78
محل سکونت
آبادان

  • #8
سوار ماشینِ سفیدرنگ شاستی بلند پدرم شدیم اخم‌های پدرم حسابی دَرهم جمع بود، تا خودِ خونه‌ی خان بابا حرفی نزدیم... .
***
روبه‌روی ویلای خان بابا ایستادیم تمام چراغ‌های ویلا سنگ‌های سفیدرنگ امارت باشکوه خان بابا را به رخ می‌کشید نگهبان دَرب ویلا را باز کرد و سَرش را به نشانه خوش آمدید برای پدرم تکان داد. ماشین را گوشه‌ای از ویلایِ خان بابا پارک کردیم و پیاده شدیم. ماشین مُدل بالای زیادی دَر حیاط پارک شده بودند که متعلق به عمو و عمه‌ها بودند. شوهرِ عمه ژاله که بزرگ‌ترین عمه‌ی من و ماهان بود کنارِ استخرِ بزرگ وسط ویلا ایستاده بود و مشغول سیگار کشیدن بود تا این‌که چشمش به من و خانواده‌ام افتاد به طرفمان آمد، کت و شلوار سورمه‌ای رنگ پوشیده بود و مثل همیشه موهایش را به حالت طاقچه بالای سَرش جمع کرده بود و ریش بزی مانندش آویزان لبش بود.
آقا بهنام: به‌به! ببین خانواده گُلِ گُلاب اومدن.
با پدرم روبوسی کرد و ماهان را در آغوش کشید و با مادرم سلام گرمی کرد، ولی تا چشمش به من خورد سگرمه‌هایش جمع شد و دو تیله خاکستری رنگش را که بَدذاتی ازش می‌بارید را از من گرفت. خانمانه و جسورانه کیفم را بین دو شانه‌ام جابه‌جا کردم و گفتم:
- سلام عمو بهنام.
با اخمی غلیظی که انگار ارث پدرش را خورده باشم گفت:
- علیک سلام.
صورت اخمویش را از من گرفت و به پدرم نگاه کرد و با لبخند دستش را به سمت دَرب ورودی ویلا کشید و گفت:
- چرا سَرپا وایسادین، خواهش می‌کنم بفرمایید.
این تازه اول حال‌گیری امشبِ من بود. به دنبالش به داخل ویلا رفتیم، تمام خدمتکارها سمت چپِ دَرب ورودی کنارِ اُپن آشپزخانه ایستاده بودند و غذای چیده شده بَر روی اُپن را مرتب می‌کردند؛ عمه ژاله و عمه شبنم از انتهای سالن مجلل با ناز و عشوه از روی مبل‌های سلطنتی بلند شدند و به طرفمان آمدند انگار که زورشان کرده بودیم بیایند و سلامی کنند. حسابی با خانواده‌ام سلام گرمی کردند، ولی وقتی به من رسیدند اخم‌هایشان را درهم جمع می‌کردند و با من روبوسی نمی‌کردند؛ خب این رفتارشون واسم تازگی نداشت!
عم
ه ژاله درحالی که آستین شومیز قرمزرنگش را بالا می‌داد که طلاهای خزش را به رخ مادرم بکشد روبه من گفت:
عمه ژاله: چه‌طوری مَها، ماشالله بزرگ شدی و نحسیتم با خودت بزرگ‌تر شده.
مادر: این چه حرفیه ژاله جون!
عمه شبنم دستی به شانه مادرم کشید و گفت:
عمه شبنم: ساحل جون، خب ژاله راست میگه دیگه، دخترت نحسه.
پدرم دستش را دَر جیب‌های شلوارش فرو برد و گفت:
پدر: بسه دیگه، خوبه منم به بچه‌هاتون بگم نحس؟
عمه ژاله: والا بچه‌های ما، با متولد شدنشون شخص خاصی رو نکُشتن.
پدر: مگه مَها مادرجون رو کُشته؟
عمو سهراب که پدر آیناز بود به حالت طلب‌کارانه‌ای گفت:
عمو سهراب: پس کی کُشته؟
همه دورمان جمع شده بودند و درحال بحث کردن با پدرم بودند.
پدر: این امرخدادادی بوده، چه ربطی به مَهای من داره؟
عمه سپیده که پشت جمع درحال له شدن بود و فقط دستش مشخص بود گفت:
عمه سپیده: امرخدادادی چیه داداش، چرا نمی‌خوای باور کنی مَها نحسه!
عمو بیژن درحالی که دست به س*ن* ایستاده بود گفت:
عمو بیژن: من جای تو بودم، یه لحظه همچین دخترِ نحسی رو تو خونم بزرگ نمی‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مینا طویلی زاده

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2645
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
14
پسندها
60
امتیازها
78
محل سکونت
آبادان

  • #9
حالم خیلی بد بود، دلم می‌خواست جیغ بزنم، فریاد بزنم بگم من نَحس نیستم؛ بگم به پیر به پیغمبر من مادرجان را نکُشتم. صدایِ خان بابا مانع بحث شد بَر روی پله‌های طلایی رنگ ایستاده بود و عصای چوبی‌مانندش را محکم کوبید و گفت:
- خجالت بکشید! مَها دخترِمونه؛ آدم به دخترش میگه نحس؟
عمو بهنام درحالی که دستش را در هوا تکان می‌داد گفت:
عمو بهنام: آخه خان بابا... .
خان بابا، با عصایش به عمو بهنام اشاره کرد و گفت:
- تو یکی دهنت رو ببند، برو خدات رو شکر کن بهت دخترِ دستِ‌ گلم رو دادم.
عمه ژاله درحالی که با ناز و عشوه حرف میزد گفت:
عمه ژاله: آقاجون، مگه بهنام چشه؟ از صد تای مَها بیش‌تر ارزش داره.
پدرم از حرف عمه ژاله جا خورد سریع جواب داد:
پدر: ژاله، خواهرمی درست ولی حرفِ دهنت رو هم مزه‌مزه کن بعد حرف بزن.
عمه شبنم که پشت جمعیت ایستاده بود و فقط دستش مشخص بود گفت:
عمه شبنم: تو از اولشم طرفدار دخترت بودی.
خان بابا: کافیه! برید بشینید تو سالن ببینم.
همه بدون هیچ حرفی به طرف سالن بزرگ رفتند، من نیز پشت سَر مادرم به‌راه افتادم که خان بابا اسمم را صدا کرد:
خان بابا: مَها.
با صدا کردن اسمم به طرفش برگشتم، با دست به من اشاره کرد که به طرفش بروم. ترسیده بودم اما به سمتش رفتم همه نگاه‌ها به سمت من بود؛ خان بابا دستم را گرفت و به طبقه بالا، من را به اتاقش بُرد. وارد اتاقش شدم با دست اشاره کرد که بَر روی مبل طوسی‌رنگ کنارِ تختش بنشینم... بدون هیچ حرفی نشستم، خان بابا روبه‌رویم نشست.
خان بابا: مَها، از من می‌ترسی؟
سَرم را به نشانه، نه تکان دادم.
خان بابا: پس، می‌ترسی که حرف نمی‌زنی... .
به دوتیله‌ سبزِ خان بابا نگاه کردم و گفتم:
- نه، من از شما نمی‌ترسم.
خان بابا لبخندی زد و عمیق به چشمانم نگاه کرد و گفت:
- می‌دونی که من، خیلی دوستت دارم؟ چهره تو من رو یادِ عشق خدابیامرزم... یعنی مادربزرگت می‌ندازه.
- نه، نمی‌دونستم... .
خان بابا کلافه به پنجره اتاقش چشم دوخت و گفت:
خان بابا: حق داری، منم جای تو بودم همین فکر رو می‌کردم. اما من، مثل عمه و عموهات فکر نمی‌کنم؛ تو قاتلِ کسی نیستی.
اشک‌های روی گونه‌ام را که بی‌‍ اختیار از چشمانم سرازیر می‌شدند را پاک کردم و با چشمانی پُر از اشک به چشم‌های خان بابا نگاه کردم و گفتم:
- چرا من رو دوست ندارن؟ مگه دست من بوده که با متولد شدنِ من، مادرجون از دنیا رفت... .
خان بابا به سمتم آمد و کنار مبلی که نشسته بودم زانو زد. دست بَر روی موهایم کشید و گفت:
- گریه نکن دُخترکم؛ من می‌دونم که تو مقصرِ چیزی نیستی... .
خودم را در بغلش جای دادم و با صدایی گرفته گفتم:
- ولی این‌قدر به من گفتن نحس، که حتی ماهان خوش نداره با من لباس‌هاش رو ست بزنه... کَسرشأنش میشه.
خان بابا من را از بغلش جدا کرد و صورتم را بین دست‌های بزرگش گرفت و اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:
خان بابا: من بهت قول میدم، کاری می‌کنم که همه پشیمون بشن قبوله؟
مبهم و گیج نگاهش کردم خیال کردم قراره بلایی بَر سَرشان بیاورد، سریع گفتم:
- نه، من دلم نمیاد... .
خان بابا ب×و×س×ه‌ای بَر روی سرم زد، از جایش بلند شد عصایش را به نشانه قدرت بَر روی زمین کوبید و گفت:
خان بابا: تو نَوه منی، کسی حق نداره بهت توهین کنه؛ تو عزیزدوردونه عشقِ خدابیامرزمی... .
- ولی منم، راضی نیستم که بلای بدی سرشون بیاری... .
خان بابا: نگران نباش من قرار نیست بلایی سرشون بیارم!
هنوز نگاهم نگران بود، که خان بابا لبخندی زد و گفت:
خان بابا: نگران نباش، من فقط می‌خوام آینده تورو تضمین کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مینا طویلی زاده

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2645
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-16
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
14
پسندها
60
امتیازها
78
محل سکونت
آبادان

  • #10
با حرفِ خان بابا شوکه شدم، ولی چیزی متوجه نشدم.
خان بابا: مَها، برو پایین بشین هر کی هرچی گفت جواب نده، من پنج دقیقه دیگه میام دخترم.
چشمی گفتم و از اتاق خان بابا بیرون آمدم و به اطراف نگاه کردم من هیچ‌وقت این خانه را به یاد نداشتم حتی بچگی‌ام را به یاد نمی‌آوردم، به طبقه پایین رفتم، همه چشم‌ها روی من بود. عمه ژاله با دیدنم چشمانش را گرد کرد و گفت:
عمه ژاله: دُختر، خان بابا کجاس؟ نکنه اونم مثلِ مادرجون کُشتی؟
لبخندی زدم، درحالی که بَر روی مبل سلطنتی طلایی رنگ می‌نشستم گفتم:
- نه، من کسی رو نکُشتم الان خدمت می‌رسن.
عمو بهنام درحالی که پا بَر روی پا می‌انداخت گفت:
عمو بهنام: می‌بینم که زبون دراوردی مَها خانم.
سکوت کردم. دقایقی بعد خان بابا همراه با کیف مهندسی‌ قهوه‌‌ای‌رنگش پایین آمد و بَر روی مبل تک نفره‌ مخصوصِ خودش نشست.
عمه سپیده درحالی که تریپ نگران به خودش گرفته بود گفت:
عمه سپیده: وای خان بابا، ترسیدیم گفتیم نکنه یه وقت مَها بلایی سرتون اورده باشه.
خان بابا چشم‌غره بدی به عمه سپیده رفت، که باعث شد سکوت کند و دیگر چیزی نگوید.
خان بابا: خب، من امشب از همگی خواستم که بیاید این‌جا که چیزای مهمی رو بهتون بگم.
عمو سهراب: بگو خان بابا، شما جون...
خان بابا چپ‌چپ نگاهش کرد، وسط حرفش پرید و گفت:
- وسطِ حرف من پارازیت ننداز سکوت کامل، من حرف می‌زنم شما فقط و فقط گوش می‌دید.
کیمیا با نگرانی نگاهم کرد و سرش را به معنای ( می‌دونی چی می‌خواد بگه ) تکان داد که سَرم را به معنای ( نه ) برای او تکان دادم. مادرِ کیمیا که فهمیده بود قرارِ خان بابا، حرف‌هایی بزند که باب میل کسی نیست دستش را به نشانه ( اجازه بدید ) به سمت خان بابا تکون داد و گفت:
زن عمو سولماز: خان بابا، اجازه دارم قبل از حرف زدنتون چیزی بگم؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین