. . .

در دست اقدام داستان کوتاه ماهی‌ها می‌گریستند | معصومه فخیری

تالار داستان / داستان کوتاه
inshot_۲۰۲۴۰۷۲۰_۲۳۱۶۲۲۳۳۸_3f2j.jpg

عنوان: ماهی‌‌ها می‌گریستند
ژانر: تراژدی
خلاصه:
زجر می‌‌کشید و می‌گریست؛ ولی کسی به او توجه نمی‌کرد. کسی برایش مهم نبود که او حالش بد یا خوب است.‌
شنیده‌ بود که می‌گویند مردم تنها ظاهر را می‌بینند. خب باشد، دیدند! چرا کاری نکردند؟
چرا وقتی اشکانش را دیدند تنها سکوت کردند و چیزی نگفتند؟ اصلاً اشکانش را دیدند؟
یا شده بود مانند ماهی که می‌گریستد ولی آب دریا اشکانش را با خود می‌شست؟ مانند اویی که لبخندش اشکان به رنگ خونش را می‌شست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
954
پسندها
7,573
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در تاپیک زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.

چگونگی درخواست منتقد

برای داستان کوتاه شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، مدیران هر تالار تاپیک‌های مربوطه رو ایجاد و نظر شما رو در پایان میپرسند و نیازی به ایجاد تاپیک‌های مختلف نمیباشد.

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.

درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

|با تشکر از شما نویسنده گرامی
کادر ارشد رمانیک|



 

_MAH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
81
پسندها
144
امتیازها
58

  • #3
بوی شن‌ خیس خورده به مشامم می‌رسید. صدای موج دریا گوشم را نوازش می‌داد. نور ماه، ساحل را روشن می‌کرد.
همه چی عالی بود. هیچ ایرادی وجود نداشت و تنها صدای جیغ‌های دختر روبه‌رویم آرامش پیرامون را بهم می‌ریخت.
سعی در آرام کردنش داشتم؛ ولی او مدام با چشمان عسلی رنگش می‌گریست. فکر می‌کرد اگر گریه کند همه‌ی مشکلات حل می‌شود؛ ولی او از هیچ چیز خبر نداشت. نمی‌دانست اگر گریه کنی، سبک می‌شوی ولی دردی دوا نمی‌شود.
- گریه نکن، چیزی درست نمیشه!
موهای خرمایی رنگش را کنار زد و به دست و پایم افتاد.
فکر می‌کرد قرار است بکشمش؛ ولی من هنوز به ان‌قدر از سنگدلی نرسیده بودم.
- ازت خواهش می‌کنم منو نکش! هر کاری که بگی برات می‌کنم، بابای من خیلی پولداره، هر چقدر بخوای بهت پول میده!
صدایش از شدت گریه گرفته بود و دیگر اثری از آن صدای نازک و دلربای همیشگی‌اش نبود.
می‌گویند موقعیت آدم‌ها را تغییر می‌دهد، راست گفته‌اند.‌
دختری که تا به دیروز مرا حتی جزعی از بشریت حساب نمی‌کرد، امروز مانند یک خدا مرا می‌پرستید و ترس گرفتن جانش را داشت؛ ولی من همان آدم دیروزی‌ام، همانی که به دنبال انتقام از فرمانروای سیاهی‌اش داشت.
- یادته چند سال پیش چجوری منو جلوی همه تحقیر کردی؟
نگاهش لرزید، لبانش از شدت ترس خشک شده بود. دیگر اثری از آن پوست تازه‌‌اش نبود.
تازه شده بود کسی مانند من، تازه فهمیده بود لرزیدن صدا از شدت هراس یعنی چه!
- ببین من بگم غلط کردم خوبه؟
 

_MAH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
81
پسندها
144
امتیازها
58

  • #4
خنده‌ای سر دادم. او چه می‌گفت؟ این کلامش حال به چه دردی می‌خورد؟ چرا زمانی که این حرف را باید می‌گفت تنها سخن تحقیر بود که روی زبانش می‌نشست؟ مگر به همین راحتی می‌شود اذیت و آزارهایش را با گفتن «غلط کردم» از یاد برد؟ او اگر بمیرد هم گناهش پاک نمی‌شود دیگر چه برسد با معذرت خواهی!
- ازت یه سوال دارم!
تندی سرش را تکان داد و نگاه پر ترسش را میخ چشمان دریایی رنگ من کرد.
تضاد زیبایی به وجود آمده بود. نگاه یکی پر ترس و نگاه دیگری آرام، مانند دریا!
- باشه... باشه! هر سوالی بگی جواب میدم، هر چی که باشه!
نگاهم را به کفش چندین و چند ساله‌ام که تا به الان بیشتر از عمری که کرده بود رنگ کفاشی را دیده بود، دادم.
دیده بودم که انسان‌ها لباس‌هایشان را با هم ست می‌کنند.
من هم همین کار را کرده بودم، کفش و موهایم را با روزگار سیاهم ست کرده بودم، کوتاه و پوسیده!
دقیقاً برعکس دختری که حال با ترس و لرز به لبانم خیره مانده بود تا سوالم را بپرسم:
- چرا اون روز، اون بلا رو سر منو مادرم در آوردی؟
گیج شده بود، نمی‌دانست دارم کدام روز را می‌گویم.
کدام از آن روزهایی که زندگی‌ام را زهر کرده بود، کدام از آن روزهایی که با زبانش جانم را گرفته بود:
- یادت نمیاد کدوم روز رو میگم نه؟
در صدایم نفرت موج میزد و او ترسیده بود. قدرت تکلمش را از دست داده بود.‌
او سعی می‌کرد با ترس و لرزی که در وجودش لانه بسته بود، روزی را که می‌گویم بخاطر بیاورد و من دیگر نمی‌توانستم آرام باشم.
نمی‌توانستم خشم چندین و چند ساله‌ام
را کنترل کنم.
 

_MAH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
81
پسندها
144
امتیازها
58

  • #5
او روزی را بخاطر نمی‌آورد که من در تمام لحظه‌های عمرم به آن فکر کردم.
دیگر چقدر می‌توانستم خود را کنترل کنم؟ چطور می‌توانستم او را ببخشم؟ نه! نمی‌شود از گناه او گذشت. نمی‌شود نادیده‌اش گرفت، فراموشش کرد، کنترلش کرد، فرو کشش کرد. تا موقعی که داغ دلت خنک نشود، نمی‌شود هیچ‌کاری کرد. تا وقتی انتقامت را از وجودش بیرون نکشی، نمی‌توانی خود را آرام کنی!
شاید هم برای همین بود که دیگر به جای نگاه ارامم به صورتش، دستان سخت و رنج کشیده‌ام اسیر یقه‌ی پیراهنش بود:
- یادت نمیاد کدوم روز رو میگم نه؟
فریاد زدم:
- یادت نمیاد ع×و×ض×ی؟
از شدت خشم نفس‌نفس می‌زدم و او از نگاه درنده‌ام ترسیده بود. پیراهنم را به چنگ گرفت و اشکانش جان دوباره گرفتند:
- ب...ببخشید!
ببخشید؟ همین؟ بعد از آن همه اذیت و آزار، تنها ببخشید؟
باشد بخشیدم، خب دیگر چه؟ بقیه‌اش چه شد؟ نکند می‌خواهد با گفتن همین کلمه سریال را تمام کند؟
- فقط همین؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای بگی؟
ناله میکرد، گریه می‌کرد و در آخر جانش را التماس می‌کرد؛ ولی من دیگر آرام نبودم. من دیگر مانند دریای روبه‌رویمان خونسرد نبودم. حال جانش را می‌خواستم، تنها و تنها جانش را!
مشت اولم را بر روی صورتش پیاده کردم.
جیغ کشید، آنقدر بلند که ماهی‌های دریا هم از صدای جیغش گریختند.
 

_MAH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
81
پسندها
144
امتیازها
58

  • #6
ماهی‌های دریا هم به حال من می‌گریستند؛‌ آنها مانند من بودند. کسی گریه‌ی ما را نمی‌دید؛ زیرا چیز دیگری آنها را پنهان می‌کرد؛ ولی چه چیزهایی زشتی این دختر را پنهان می‌کرد؟ آرایش یا سیاستش؟ یاد سیاست می‌افتم خشم وجودم را پر می‌کند، تحملم طاق می‌شود و مشت دیگر را روی صورتش فرو آوردم و مشت دیگر و باز هم مشت دیگر!
صورتش پر از خون شده بود؛ ولی چیزی از خشم من کم نمی‌کرد. همش آن صحنه‌ها در ذهنم رژه می‌رفت. یاد خنده‌هایش می‌افتم. یاد آن خنده‌هایی که پستش را از شدت لذت به چشمانش داده بود.
یادم نمی‌رود، به خداوند قسم آن روز را یادم نمی‌رود، روزی که نه تنها مادرم بلکه من هم تحقیر شدم. وضعیت مادرم مانند همین دختری بود که از میزان درد به خود می‌پیچید و گریه می‌کرد؛ اما من چه می‌کردم؟
من هم گریه می‌کردم؟ یا سعی می‌کردم مادرم را نجات دهم؟ هیچ‌کدام! من فقط نظاره‌گر بودم. من تنها سکوت کرده بودم؛ مانند الان که در سکوت مشت می‌زنم، خاموش می‌شوم، گرگ می‌شوم،؛ ولی می‌خواهم مانند او بخندم.
مثل همان روزی که به من و مادرم خندید، تحقیرمان کرد و فیلم گرفت.
من هم باید همین کار را کنم؟ نه! من مانند او ع×و×ض×ی نیستم، من تنها جانش را می‌گیرم.
- می‌خوای زنده بمونی؟
دیگر دست از مشت زدن به او برداشته بودم و تنها سوالی را از او پرسیدم که چند سال پیش از مادرم پرسید و حال او هم شده بود مانند مادرم! گریه می‌کرد و از حدت درد به خود می‌پیچید و ناله سر می‌داد.
می‌خواست جوابم را بدهد؛ ولی درد به او امان نمی‌داد.
پس خودم جوابش را با درد و درماندگی دادم:
- تروخدا بزار زنده بمونم، خواهش می‌کنم.
و سپس دوباره شکل بی‌روح خود را گرفتم:
- تو باید بمیری، همون‌طور که مادرم رو کشتی!
 

_MAH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
81
پسندها
144
امتیازها
58

  • #7
با تعجب و حیران نگاهم می‌کرد.
رفتارم برایش عجیب بود؟ یعنی رفتار او موقعی که داشت با خنده از مادرم زمانی که سگ او را گاز می‌گرفت فیلم برداری می‌کرد، عجیب نبود؟
آن رفتار عادی بود و این رفتار من عجیب؟
خدایا حکمتت را شکر! بنده‌ای پرورش می‌دهی که جان گرفتن فرد دیگری برایش سرگرمی است؛ ولی جان دادن خودش عذاب الهی!
رفتار خودش مانند فرشتگان است؛ ولی همان رفتار توسط فرد دیگری مانند فرزند شیطان است.
مسخره کردن دیگران شوخی است؛ ولی مسخره شدن توسط دیگران، بی‌احترامیست.
آیا می‌توان به این موجودات دو پا گفت انسان؟
می‌شود این‌ها را تحمل کرد؟ به ارواح خاک مادرم که نمی‌شود. به خالق هستی، نمی‌شود.
مانند همین دختر روبرویم. نامش چه بود؟ آرام!
نامش آرام بود؛ ولی خودش نه! حال در نگاهش به جای آرامش تنها تعجب و ترس موج میزد.
مانند مادرم و باز هم یاد مادرم:
- چیه؟ چرا ترسیدی؟ مگه ترس داره؟ لذت ببر بابا!
شاید این حرف‌های من برای او گیج کننده و باعث ترسش میشد؛ ولی من تنها حس خشم می‌کنم.
چند سال به این حرف‌ها فکر کردم و به ذهنم سپردم؛ درحالی که او از زندگی‌اش لذت می‌برد و حال همه چیز فرق کرده، او کسی است که می‌ترسد و من لذت می‌برم.
 

_MAH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
81
پسندها
144
امتیازها
58

  • #8
من هستم که احساس شادمانی می‌کنم. زندگی می‌کنم؛ ولی چرا همش تظاهر است؟ چرا اشک‌هایش‌ ارامم نمی‌کند؟
چرا آن نگاه پر از ترسش آرامم نمی‌کند؟ چرا تنها می‌خواهم جانش را بگیرم؟ چرا می‌خوام با همین دستانی که سال‌ها درد هر چیزی را کشیده بود، خفه‌اش کنم؟
این دیوانگی عادیست؟ این جنون جای تعجب ندارد؟ به جان خودم که تنها خودم برایم مانده‌ام ندارد.
به خودم حق می‌دهم. حق می‌دهم جانش را بستایم.
حق می‌دهم بیشتر از این‌ها زجر بکشد، گریه کند و در آخر بمیرد؛ زیرا او آدم کشت. او مادرم را کشت.
هرگز دلم برایش نمی‌سوزد. هرگز دلم نمی‌خواهد زنده بماند؛ ولی چرا؟ چرا مانند او اشکانم سرازیر می‌شود؟
چرا فقط دردم مادرم نیست؟ چرا دلم به حال خودم می‌سوزد؟ باز هم حق دارم. سختی کشیدم. مردم و زنده شدم تا بتوانم نفس بکشم. تنها و تنها نفس بکشم نه که زندگی کنم و او باید تاوان همه‌ی دردهایی که هم من و هم مادرم کشیده‌ایم را با آن پدری که تنها برای او پدری کرد، بدهند.
یاد پدرش که افتادم مشت دیگری تقدیمش کردم و باز صدای جیغش دریا را لرزاند.
دیگر نمی‌توانست نفس بکشد، درد داشت، نمی‌توانست این حجم از درد را تحمل کند و برای همین به جنون رسید.
فریاد زد:
- دست از سرم بردار! اگه می‌خوای منو بکشی خب بکش، ولی دست از س
رم بردار!
 

_MAH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
81
پسندها
144
امتیازها
58

  • #9
باز هم جملاتی که دوباره دارند تکرار می‌شوند. یادم هست که همین جمله را بدون ویرگولی اضافی مادرم زده بود؛ تنها با یک تفاوت! لحنشان با هم فرق می‌کرد.
او با جنون گفت و مادرم با درماندگی!
چرا آن بلا را سر مادرم آورد؟ چرا آن‌قدر اذیتش کرد؟
برای دزدی؟ ولی مادر من دزد نبود. او هرگز از مال حرام نمی‌خورد. مادرم حاضر بود بمیرد ولی کار خلاف انجام ندهد.
یادم هست که شب گشنه می‌خوابید؛ ولی حاضر نشده بود از آن یخچال خانه چیزی بردارد.
می‌گفت «این کار دزدی حساب می‌شود. وقتی خود صاحب خانه اطلاعی نداشته باشد، حرام است.»
خب مادر من، همان صاحب خانه اینگونه جوابت را داد.
دختری که از خودت بیشتر دوست‌اش داشتی، با لذت به صحنه‌ی مرگت نگاه می‌کرد و می‌خندید.
هیچ‌کس دلش برایت نسوخت، به غیر از منی که همیشه نفرینم می‌کردی که چرا به دنیا آمده‌ام!
چرا باعث شدم زندگی‌ات را خراب کنم؟ ولی خدا می‌کند که در این بازیِ کثیف بی‌گناه ترین‌شان من بودم.
منی که بیشتر از همه زجر کشیدم، درد کشیدم و در آخر فکر کردم.
مادر نمی‌دانی که فکر کردن چقدر دردناک است.
بفهمی شوم بودی چقدر دردناک است.
هیچ‌چیز نمی‌دانی مادر من!
تنها یک چیز می‌دانستی آن هم عاقل بودن آرام بود.
حال بگو آرام چه شد؟ دارد جلوی من زار می‌زند و مرگش را می‌خواهد.
خونش را می‌خواهد خشک کند ولی درد امانش نمی‌دهد.
مگر عاقل نبود؟ پس چرا وضعیتش این است؟
حال چرا نمی‌تواند گلیم خود را از اب بیرون بکشد؟
مگر نمی‌گفتی زیباست؟ چرا تو شبیه به او نیستی؟
حال چرا آن‌قدر زشت شده است؟ چرا دیگر اثری از آن پوست سفید و نرمش نیست؟ چرا مانند پوست من زخم آلود شده است؟
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین