. . .

تمام شده داستان ردول| فاطمه فرهمندنیا

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
_۲۰۴۹۰۷_unh5_5g41.jpg

نام داستان: ردول
نام نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه: از ادامه دادن خسته شده بودم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. بی‌تفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. به راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاه‌هایم پیدا بود اما تنها آن شخص ناشناس من، آن را می‌دانست. چقدر دوستش داشتم؟ پاسخ آن سؤال را نمی‌دانستم اما انگار کسی درونم فریاد می‌زد: یک دنیا!
انگار دنیا به چشمم خرد و ناچیز بود. به اندازه‌ی تمام ثانیه‌هایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم. اما باز هم کم بود، چون همه‌ی آن‌ها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس برایم سنگین می‌شد. می‌دانستم دیگر بدون او زندگی یک چیز کم دارد به رنگ عشق!

مقدمه: زخمی روی حاشیه‌ی قلبم زده است، رویش نمک می‌پاشد و می‌خواهد همان وقت که زخمم می‌سوزد بگویم چقدر دوستش دارم! دوست داشتن‌اش را فریاد می‌زنم اما معشوق من خودش هم تندیسی از نمک است. به آغوشم می‌کشد، کوه نمک روی زخمم می‌نشیند، جراحتم چندان هم عمیق نیست اما کاریست؛ تمام تنم را می‌سوزاند و من از عشق‌اش تنها درد می‌کشم، درد می‌کشم، درد می‌کشم...!

پ.ن: ردول به معنای لبه‌ی پرتگاه است.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #2
"به نام خدا"


پارت 1
سردی هوا بار دیگر آمدن فصل زمستان را گوشزد می‌کرد. با خود فکر می‌کرد، این‌بار همه چیز برایش جدی‌تر شده بود رابطه خودش و علی این‌بار به مرحله محکم‌تری رسیده بود! قرار بر آن بود عید امسال برای دخترک اتفاق خیلی بزرگی رخ دهد، اتفاقی که روزها و سال‌ها انتظارش را می‌کشید! در پی آن جوانی‌اش دو سال کمتر شده بود. بچگی‌هایش به مرز تمام شدن رسیده بود و وارد جاده‌ای جدیدی از زندگی شده بود.
با سرعت شیرینی‌ها را در ظروف بلورین طرح‌دار می‌چیند و موهای شلخته و باز شده‌اش را مدام به پشت گوشش می‌فرستد.
- مامان! پس وسایل هفت سین رو کی آماده کنم؟! بابا کجاست؟! خوبه بهش گفتم وسیله هارو گرفتی زود بیا لازمشون دارم‌ها!
پوف بلندی می‌کشد که مریم پاسخ می‌دهد.
- چته دختر؟ مگه شیش ماهه به‌ دنیا اومدی تو؟! میاد دیگه چقدر عجله داری!
فاطمه عصبانی وای بلند و کشیده‌ای می‌گوید.
- عجله نداشته باشم؟ مامان... فردا علی می‌رسه گرگان! حواستون هست؟ علی فردا میاد خونمون و من هنوز هفت سین عید رو هم آماده نکردم! لباس‌هام که یه طرف داستان! دارم دیوونه می‌شم به‌خدا... پوف!
مریم خنده‌ای می‌کند که فاطمه غر غرکنان به سمت بوفه قدم بر می‌دارد و خودش را مشغول تمیز کردن اتاق ها می‌کند.
***
(فلش بک_ یک سال قبل)
***
سال نود و نه، زمستان بود. دوباره مثل همیشه خود را در اتاقک تاریک و کوچکی حبس کرده بودم؛ سر و صداهایی که از اتاق آن وری، پی در پی به گوش‌هایم می‌رسید به قدری آزار دهنده بود که هر‌ آن حاضر به ترک خانه و کاشانه‌ام می‌شدم، کتاب‌هایم را با لگد به کنار دیوار پرتاب کردم و با کلافگی‌ از جایم برخواستم. سلانه سلانه به سمت انتهای اتاق قدم نهادم، پنجره‌ را کمی به عقب کشیدم، نسیم خنک بهاری و به سر آمدن زمستان، که اجزای بدنم را نوازش کرد، لبخند عمیقی مهمان صورتم هرچند گرد و تپلم شد. یادم آمد، از همان بچگی عاشق فصل بهار بودم، مخصوصاً آن قستمش که بوی گل‌بهاره کل خانه و کوچه‌مان را با عطر دل‌انگیز خود، آکنده می‌ساخت.
پرده سفید رنگ توری مانند را به کنار دستگیره پنجره آویزان کردم و به سمت میز توالت قدم برداشتم! تنها راه فرار کردن از آن حد از غصه‌ی در دلم تنها کمی آرایش و وقت تلف کردن بود.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #3
پارت2
موهای موج دار و فرم را با کش سبز رنگ پف‌داری به حالت دم اسبی بستم و به سمت وسایل آرایشی‌ام پا نهادم. برای آغاز کار اول با کمی کرم پودر، صورت سبزه‌‌ام را روشن‌تر‌ کردم و با پنکیک، خیسی صورتم را از بین بردم؛ ریمل را برداشتم به عادت همیشگی با لب و دهنی باز که‌ سعی داشتم تعادلم را حفظ کنم و چشمانم نلرزند؛ بالاخره موفق شدم خط چشم هخامنشی‌ای بکشم و با یک رژ کالباسی تیره کارم را به اتمام‌ برسانم. یک لحظه ترس کل وجودم را در بر گرفت. استرس آن که یکهو پدر یا زن پدرم سر برسند و شروع یک دعوای جدیدی شود، باعث لرزش شدید بدنم شد. با طنین آرام موبایلم از فکر خارج شدم. اعلان پیام‌هایم را لمس کردم.
- سلام... خوبی... ؟!
او دگر که بود؛ نیشخندی بر روی لب‌هایم نقش بست؛ به وضعیت خود تاسف خوردم. انگار همه در آن شهر کوچک و کم‌رفت و آمد نگران حال من بودند جز خانواده‌ام. بی‌توجه اعلانش‌ را حذف کردم و کاربر را مسدود کردم.

***
صبح با صدای مریم که سعی در بیدار شدنم داشت، چشم‌هایم را غضب‌ناک از هم باز کردم. مغزم هیچ استراحت نکرده بود، پریشان از جایم بلند شدم. بی آن که توجهی به آن‌ها کنم سرویس بهداشتی‌ را هدف گرفتم. کارم که تمام شد با کلافگی وارد خانه شدم. استکانی برداشتم و برای خود از چایِ دم شده‌ و مانده‌ی صبح ریختم. گلویم را کمی خیس کرد، بی حوصله راه اتاقم را در پیش گرفتم. نمی‌توانستم دگر آن‌ فضا و چشم‌های روی خود را را تحمل‌کنم، آن اتاق با وجود آن زن انگار برایم قفسی شده بود، که نه راه فراری از آن‌ را داشتم و نه حوصله‌ی ماندن در آن. گیج و بی‌حوصله استکان خالی چایم را بر روی قالیچه‌ گذاشتم، همان قالیچه‌ قدیمی‌ای که از مادرم به یادگار مانده بود و یک روزی مادر مهربانم بر روی آن قدم بر می‌داشت نه آن‌ زن.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #4
پارت3
به حالت چهار پا به سمت موبایلم که آن سمت اتاق در شارژ بود حرکت کردم. با شتاب برداشتمش و شماره‌ی زهرا را در لیست مخاطبینم پیدا کردم و دکمه‌ی اتصال را فشردم.
- اعتبار حساب شما برای برقراری ارتباط کافی نمی‌باشد... ‌.
پوف بلندی کشیدم و فحشی نثار موبایلم کردم.
- گمشو... تو هم که هر وقت لازمت دارم گدا و بی‌پول میشی! خاک تو سرت!
مردد وارد پیام رسان واتساپ شدم. از آن که بسته‌ام هنوز به پایان نرسیده بود، خوشحال شدم. مثل هر بار، زهرا اولین مخاطب، اعلان پیام‌هایم بود. تند بازش کردم و تک به تک پیام‌هایش را پایین آوردم و با تعجب مطالعه‌شان کردم.
ناگهان صدای جـ×ر و بحثی از بیرون اتاق هوشیارم می‌کند؛ نگران و ترسان گوشی‌ را کنار می‌گذارم و سمت در، آرام آرام قدم بر‌می‌دارم. شوک زده به مریمی که روبه‌روی پدر ایستاده و داد و هوار راه انداخته است، نگاه می‌کنم؛ مریم قد بسیار کوتاه تری نسبت به پدر داشت و به شدت چاق و درشت اندام بود. دستان تپل و کوچکش را به علامت تهدید بالا می‌برد و داد می‌کشد.
- اگه این‌قدر عاشق دخترتی پس چرا اصلاً زن گرفتی ها!؟ با همون دخترت زندگی می‌کردی، دیگه چرا من‌رو بدبخت کردی!؟
و پدر باز مانند همیشه طرف او را می‌گیرد و پشت دختر یکی یک دانه‌اش را به همان آسانی خالی می‌کند.
- اون بی‌تربیت اگه کاری کرد خودت دعواش کن! کتکش بزن! چرا جرو بحث درست می‌کنی دیگه... .
با صدای گریه‌های غزل، خواهر کوچکم، بیشتر اعصابم بهم می‌ریزد. سعی در آرام کردنش داشتم که پدر با تاخیر چند ثانیه‌ای به حرفش اضافه می‌کند.

- من که اختیار کاملش‌رو به تو دادم هرجوری که می‌خوای تربیتش کن... .
اشک در چشمانم حلقه می‌زند. چرا آن‌قَدَر بی پشت پناهی نصبیم می‌شد؟! چرا هیچ‌کس در آن کره‌ی خاکی پشت من نبوده و نیست؟ مگر من با آن سن کم چه گناه کبیره‌ای را مرتکب شده بودم که هرچه بدبختی و بیچاره‌گی است وبال گردن من می‌شود! صدای آن زن برای چندمین بار باعث لرزش بدنم می‌شود.
- اون دختره‌ی بی‌تربیتِ زبون دراز رو مگه میشه باهاش یک کلمه حرف زد!؟ آدم‌رو می‌خوره... .

دعوایشان که بالا گرفت، دگر کنترل عقل و زبانم از دسترس‌ خارج می‌شود. غزل که از آغوشم فرار کرده بود و به سمت مریم می‌دوید عصبانیم کرد و محکم از جایم برخواستم و بی مقدمه طغیان کردم.
- منه بدبخت مگه چیکارتون کردم ها؟! به خدا دیگه خسته شدم از دستتون... دیگه بسه! دیوونم کردین همتون... .
با گریه و مستاصل راه اتاقم را در پیش گرفتم؛ در را محکم بهم کوبیدم، گوشه‌ای از اتاق کز کرده همانند همیشه خودم را غرق اشک و زاری کردم.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #5
پارت4
دیگر نمی‌توانستم در آن خراب شده‌ای که آن‌ها برایم ساخته بودند دوام بیاورم. بی آنکه وقت را بیهوده هدر دهم سریعاً لباس‌های مورد نیاز و کتاب‌ و دفترهایم را برداشته و به زور در کوله‌ی چرمی‌ام چپاندم. باید از پدر می‌خواستم که هرچه زودتر مرا به خانه‌ی پدر بزرگ ببرد، وگرنه امکانش بود هر لحظه دیوانه‌ و دیوانه‌تر شوم و سر آخر یا یک بلایی به سر خود بیاورم یا آن زن.
پیراهنی تونیک مانند از کمد بیرون کشیدم و با دودلی به تن کردم. نگاهی به شلوار راسته مشکی‌‌ام انداختم، همان خوب بود، دگر نیازی به تعویضش نداشتم، موبایل و شالم را برداشتم و کلافه و پر استرس کمی در جایم متوقف شدم؛ هراس داشتم که اگر بگویم می‌خواهم از آن جا بروم؛ عصبانی شوند و دعوایم کنند؛ از آن‌ها هیچ چیزی بعید نبود. پدر که از لای در درحال تماشای من بود، توجهم را به خود جلب کرد. با لحنی که اصلاً قابل انتظار من نبود به آرامی لب زد.
- می‌خوای بری خونه بابزرگ؟!
نفس عمیقی از اعماق وجود کشیدم؛ خدا را شکر کردم اتفاقی که از او به شدت هراس داشت به سرم نیامده بود. تنها سری تکان دادم و پدر در پاسخم باشه‌ای گفت که تند وسایلم را برداشتم و آماده باش کنار درب اتاق ایستادم تا او هم حاضر شود. نیم ساعتی گذشت که از کلافگیِ آن حد از سر پا ماندن پوف بلندی کشیدم و به صراحت از رفتنم پشیمان شدم.
- بریم... .
با صدای پدر سری تکان دادم و همراه او بدون خداحافظی از اهل خانه به سمت خانه‌ی پدربزرگ که چند کوچه با ما فاصله داشت حرکت کردیم. در راه نه پدر چیزی گفت و نه من، سکوتی ترسناک و پرحرفی بینمان را محاصره کرده بود.
همان‌طور گذشت که دم در خانه پدر بزرگ رسیدیم. زود از ماشین پیاده شدم و به خیال آن که پدر داخل نمی‌آید، تنها داخل حیاط سرسبز و دَرَن دشت می‌روم؛ بوی بهار به وضوح حس می‌شد آن را درخت‌های پر شکوفه و جوانه‌هایشان به صراحت نشان می‌دادند. لبخند پت و پهنی بر روی لب‌هایم نقش بست؛ چقدر آرامش دارد در آن فضا و با خود فکر می‌کردم؛ به احتمال نود و نه درصد تنها برای همان حیاط زیبا و دلنشین ثانیه به ثانیه خودم را آن‌جا پلاس می‌کردم نه وجود آم بحث و دعوا‌هایمان!
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #6
پارت5
چند قدمی برداشتم که وجود کسی را از پشت سر حس کردم؛ سر برگرداندم که پدر را دیدم.
- روز به روز که می‌گذره چقدر بیشتر مثل مادرت میشی... .
نگاهش پر از حسرت بود. دلم لرزید؛ باورم نمی‌شد او همان پدر چند ساعت پیش بود که پشتم را آن طور بی‌رحمانه خالی کرده بود و دلم را شکسته بود. در آغوشش که غرق شدم تازه فهمیدم او بی شک فرشته‌ای است که تنها گیر آدم شیطان صفتی افتاده بود.
با دو دلی همراه پدر داخل خانه شدیم. سلامی گرم و آرام به اهل خانه کردم و بعد از روبوسی کوله‌ام را داخل آن محوطه سنگی که خیلی وقت پیش‌ها جای کولر بود، گذاشتم و روی همان مبل کنار جای کولر نشستم. پدر بعد از احوال پرسی با مادربزرگ و عمو مرتضی، همان‌طور ساکت و بی‌حرف ماند.
- چه خبر... خوبی مژگان!؟
لبخندی مصنوعی بر روی لبانم آوردم و با گرمی سوالش، پاسخ او را دادم.
- مرسی مامان بزرگ.. شما خوبین!؟ پاهات بهتر شده یا هنوز مثل قبله!؟
مادر بزرگ آهی پر درد کشید و نالان لب باز کرد.
- بهتره چی دخترم... هر روز داره بدتر میشه! فقط بعضی وقت‌ها که آمپول می‌زنم چند روزی راحتم... .
آه کشیدم.
- عیب نداره خوب می‌شی مامان بزرگ!
برای عوض شدن فضای سنگین خانه، لحنم را کمی تغییر دادم و با شیطنت نگاهش کردم.
- بسه بسه... بگو حالا نهار چی دارین که خیلی گشنمه... .
- بابا بزرگت قرمه سبزی درست کرده بود... یکم برنج درست کن، گرمش می‌کنیم باهاش می‌خوریم.
باشه‌ای گفتم و با ولع به سمت آشپزخانه قدم برداشتم.
- راستی مهدیس کجاست؟!
مادر بزرگ این‌بار با عصبانیت می‌گوید.
- قربان بردش تا خونه‌ی لیلا... زنگ‌زده بوده دیشب میگه بیاریتش من بوی دخترم‌ رو ازش بگیرم نمی‌دونم این‌ها چطور می‌خوان بو بگیرن مگه مهناز بی‌چاره بویی داشته که این‌ها می‌خوان بگیرن... .
برای پایان دادن به غرغرهای مادر بزرگ تند بحث‌ را عوض کردم.
- راستی حموم رفتی مامان بزرگ؟!
لبخندی می‌زند و می‌گوید.
- دیروز عمه‌ات اومد من‌رو برد... بیچاره انقدر من‌رو شست تو حموم دیگه خونه اومد بیهوش شد... .
آهانی گفتم و تعدادی گوجه و خیار را دست چین کرده داخل ظرفی گذاشتم و مشغول پوست کندشان شدم که پدر آشفته به آشپزخانه آمد.
بدون حرفی استکانی از جای ظرفی برداشت و آرام از آن جا خارج شد. چقدر دلم برای پدر بدبختم کباب می شد، به هیچ وجه دلش را نداشتم تا او را با آن حال و اوضاع ببینم؛ غمگین و دل‌شکسته بود اما نه حرفی می‌زد و نه هوار می‌کشید تنها سکوت می‌کرد تا به گمان، نه دل دخترکش را بشکند و نه روح مادر را در گور بلرزاند. بغضی در اعماق وجودم به شدت جولان می‌داد اما چه بود که جرأت شکستنش را نداشتم! شاید هم نمی‌خواستم پدر مرا را با آن وضعیت ببیند و آزرده شود.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #7
پارت6
کارم که تمام شد بی‌حوصله آشپزخانه را ترک کردم. متوجه دختر عمویم، مهدیس شدم. با خود فکر کردم؛ یعنی آن‌قدر در هپروت رفته بودم که حتی متوجه آمدن او هم نشده بودم! به طرفش چند قدمی برداشتم و سلام علیک گرمی با او کردم.
- چه زود اومدی پس؟!

مهدیس خنده‌ای می‌کند و در پاسخم می‌گوید.
_ حوصله‌ام نگرفت دیگه... .
باشه‌ای به او گفتم و دوتایی به سمت سالن پذیرایی که یک درصد هم به آن شبیه نبود حرکت کردیم و همانند قدیم‌ ندیم‌هایمان نشستیم به پای صحبت‌.
مهدیس در کناری که دختر عمویم بود، حق خواهری را هم به گردنم داشت و تنها کسی بود که در شرایط سخت و داغانم می‌توانستم با او هم‌کلام شوم و به هیچ وجه از وضعیتم سوء‌استفاده نمی‌کرد. پدر و مادر او هم در همان تصادف هولناکی که مادر بی‌گناهم را از من ربوده بود؛ فوت کرده بودند! درست هفت سال قبل! زمانی که من تنها هشت سال داشتم و کودکی بیش نبودم.

- دعوا کردی؟!
از آن همه هوشیاری و رک گویی مهدیس خنده‌ام می‌گیرد، آن‌قدر که به آن دلیل به آن‌جا پناه آورده بودم که دگر همه در آن خانه می‌دانستند اگر فاطمه به آن جا پا بگذارد دلیلی جز دعوا و بحث با نامادریش ندارد و نخواهد داشت.
- اهوم... اما‌ این بار اون شروع کرد کلی با بابام دعوا کرد، من فقط داد زدم که بس کنید همین! باور کن... .

مهدیس متاسف می‌گوید.
- قضیه سر چی بود حالا؟
پوفی از کلافگی کشیدم.
- من!
اخم‌هایم در هم گره خورد و خود خوری کردم.
- مثل همیشه... .
***
هوای اطراف نسبتاً تاریک شده بود. وجود آن ابر‌های خاکستری‌ رنگ در آسمان خنک و ملایم خبر از آمدن شب و رسیدن یکی دیگر از روزهای اسفند ماه و نزدیک شدن به سال نو را می‌داد و حال عروس شدن آن نهال‌های نو رسیده و زیبای خانه‌ی پدر بزرگ آن‌ ادعای آنی من را ثابت می‌کرد. همراه با موسیقی همیشگی‌ام چرخی در حیاط دَرَن دشت زدم و زیر لب با خود زمزمه کردم.
توی این عاشقی خیری از تو ندیدم
چرا اشک می‌ریزم
چرا هی رد می‌دم
دل من تنگته
ولی بی من خوبی
یه روز با دست‌هات
رو قبرم می‌کوبی
چرا رفتی گلم
چرا بی‌کس شدم
چرا تو این شب‌ها از خودم بی خودم
چرا سوز صدام
همه رو غم زده
چرا تو این شب ها حالم انقد بده... .
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #8
پارت7
***
ضربان قلبم روی هزار می‌رود. آن سکوت مخوف پدر خبرهای خوبی را در پیش نداشت.
- بابابزرگ تصادف کرده... .

چیِ بلندم پدر را برای ادامه دادن حرفش باز داشت. از آن طرف هم مادر بزرگ پی در پی سوال می‌کند که چه شده است؟!
- خداروشکر زیاد آسیب ندیده! به مامان بزرگ فعلاً چیزی نگو! نگران میشه باز خودم میام یه‌ کاریش می‌کنم.
از مادر بزرگ‌کمی دور شدم و با لکنت گفتم.
- الان کجاست! ب‌‌... بستری شده؟!
- نه دارن سرش‌رو پانسمان می‌کنن و یه سری کارهای پزشکیش مونده انجامش بدیم میایم... .
- ب... باشه... .

پدر با کلافگی‌ می‌گوید.
- خداحافظ...
بغضم را با فشار قورت دادم.
- خداحافظ... .
حال چطور می‌توانستم نقاب هیچ نشده است را بر روی صورتم بگذارم. پوفی کشیدم و بی‌حوصله و نگران سمت اتاق پذیرایی قدم برداشتم و تلفنم را از شارژر جدا کردم. وارد برنامه روبیکا که شدم اعلان جدید توجهم را به خود جلب کرد. تند بازش کردم.
- سلام... خوشحال می‌شم آشنا بشیم... .
آن دگر چه کسی بود! طبق عادت همیشگی‌ام زود به طرف پروفایل آن شخص سوق پیدا کردم. تعجب کردم، تمام‌ پست‌هایم را هم لایک کرده بود؛ اما چرا!؟ زیر لب با خود گفتم.
- خب حتماً از پست‌هام خوشش اومده دیگه!
پیام دیگرش مرا را متعجب‌تر کرد.
- چرا کامنت می‌ذارم واست جواب نمی‌دی؟!
یعنی چه؟ مگر من محکوم بوده‌ام که پاسخ همه‌ی کامنت‌هایی که برایم می‌آمد را بدهم؟! برای آنکه عادت به پاسخ دادن پیام از طرف غریبه را نداشتم، عصبانی از صفحه چت خارج شدم.
صدای بلند زنگ خانه ناگهان همه را گوش به زنگ‌ کرد.
- مژگان پاشو ببین کیه!؟
و زیر لب با خود غر زند.
- این مهدیس که معلوم نیست داره چه غلطی می‌کنه! هیچوقت جواب آدم‌رو نمیده... .
با استرس و نگرانی از جای،خود برخواستم و
لرزان درِ رو به حیاط را باز کردم؛ ابرو‌ان کمانی‌ و مشکی رنگم، را متعجب به بالا فرستادم. نگاهم که به قیافه آشفته و شکسته پدر افتاد تمام اتفاقات صبح در ذهنم تصویر شدند. اما چرا پدر تنها آمده بود؟ مگر قرار نبود همراه پدربزرگ به خانه بیایند و همه چیز را به مادربزرگ بگوید؟ ناگهان ترس هولناکی در دلم پخش شد، نکند بلایی بر سر پدر بزرگ آمده بود و پدر به من نگفته بود. آرام سمت پدر قدم برداشتم.
- چیزی شده بابا؟

پدر کمی جلو تر‌ آمد و همزمان که سرویس را نشانه گرفته بود، از لای در به مادر بزرگ سلامی کرد.
- گفتی بهش یا نه؟

مادر بزرگ بلند خطاب به او می‌گوید.
- سلام پسرم... از بابات خبر نداری خیلی وقته رفته بیرون؟

به طوری که فقط پدر بشنود می‌گوید.
- نه! پس چرا بابزرگ باهات نیومد؟
پاسخی از او نگرفتم که نا امید به داخل خانه برگشتم. چند دقیقه بعد پدر هم وارد خانه شد و ناگهان خودش را خسته و کوفته با یک ضرب بر روی مبل راحتی پرتاب کرد.
- تن و بدنم ریز شد دیگه! انقدر از صبح راه رفتم.

مادربزرگ زود و نگران خطاب به من گفت.
- پاشو واسه بابات آبی چیزی بیار بخوره حتما تشنشه بدو!

دوباره برمی‌گردد به طرف پدر.
- گشنت نیست؟

منتظر، خیره به پدر ماندم.
- آره اگه خورشت هست یکم گرم کن بیار بخوریم!
باشه‌ای گفتم و سلانه سلانه به سمت آشپزخانه سنگی و قدیمی مادربزرگ رفتم. دقایقی گذشت و درحال کشیدن غذا در ظرف بودم که‌ صدای ناله و زاری مادر بزرگ دستپاچه‌ام کرد. به احتمال نود و نه درصد از قضیه با خبر شده بود. تند غذا را در سینی فلزی گذاشته و در کنار دوغ محلی و سبزی خوردن، سمت سالن پذیرایی قدم برداشتم. ظرف را جلوی پدر گذاشتم و با استرس بر روی مبل نشستم.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #9
پارت8
- گفتم شما دو تا یه طوری شدین‌ها! اما بیخیال شدم! ای خدا مرگم بده... وای چطوری تصادف کرده؟ چیزیش شده؟ ای خدا!؟
پدر برای آرام کردن مادربزرگ او را در آغوش می‌کشد.
- عزیزم چیزی نشده به‌خدا! همین امروز میاد خونه... فقط سرش یکم ضرب دیده که دوسه تا بخیه زدن خوب شد، همین!
اما مادر بزرگ دگر آرام شدنش کار حضرت فیل بود و پی در پی فقط بهانه‌ی آن پیرمرد را می‌گرفت. انگار که به سخن‌های ما ذره‌ای هم اطمینان نداشت.
- بسه دیگه چقدر خودت‌رو حرص میدی مامان بزرگ!
اما حال عصبانی شدن من هم چیزی از مسئله را حل نکرد جز آن که مادربزرگ بدتر جری شود‌. صدای زنگ موبایل تنها مرا را هوشیار می‌کند. لک لک کنان دنبال گوشی‌ام می‌گشتم و همزمان‌ با خود غر می‌زدم.
- کجاست پس این!
صدای بلند و تیز مهدیس از آن‌ور اتاق گوشم را چنگ‌ می‌اندازد.
- این‌جاست!

موبایل را در دستانم گرفتم.
- ناشناسه!
خشمگین دکمه‌ی پاور گوشی را با ضرب فشار دادم.
- معلوم نیست کیه بابا ولش!
نگاهم به صفحه‌ی روشن موبایل می‌افتد که وسوسه می‌شوم تا سری به اینستاگرام و روبیکایم بی‌اندازم. اولویت آن روزهایم روبیکا شده بود، کار با آن نسبت به اینستاگرام برایم آسان‌تر بود. دکمه‌ی پلی برنامه را که فشردم، نفسی پر سر و صدا از ریه‌هایم خارج شد. اعلان‌هایش به قدری زیاد بود که حتی جرأت نمی‌کردم بازشان کنم.
- الو کجایی؟ سلام فاطمه!
ایشی گفتم و چهره‌ام درست شبیه به آن ایموجی‌های خشمگین در کیبوردم شد که از دماغشان دود سفید بیرون‌می‌زد. تند و پرخاشگر تایپ کردم.
- بله؟

سریعاً پاسخش آمد.
- چرا جوابم‌رو نمیدی؟
تا بخواهم پاسخی بدهم، دوباره اعلان پیام برایم آمد.
- منظورت از اون حرف چی‌ بود؟ یعنی فکر‌ می‌کنی من نامردم و می‌خوام اذیتت کنم؟

متعجب شدم.
- چی؟ منظورم این نبود!
هیچ‌وقت ایستاده نمی‌توانستم در تایپ کردن تمرکز داشته باشم؛ ملایم‌ عسلی کنار مبل را کنار زدم و بر روی صندلی قهوه‌ای رنگ نشستم.
- منظورم این بود که نمی‌خوام الکی وابسته بشم به کسی! نمی‌خوام کسی وارد زندگیم بشه که می‌دونم یک روزی بی‌شک می‌ذاره میره! می‌فهمی؟ نمی‌خوام این بلا ها سرم بیاد! پس به سلامت!
چند دقیقه می‌گذرد. دگر به آن‌ یقین رسیده بودم که بیخیال شده است و می‌رود.
- من اون آدمی که فکر می‌کنی نیستم! من می‌خوام مال خودم باشی! و هیچ وقت زیر حرفم نمی‌زنم! من می‌خوامت فاطمه!
با تمسخر می‌خندم! او چه می‌گفت! پرت و پلاهایش را هم‌ چطور با آن‌حد از قاطعیت می‌گفت! مرا می‌خواست! مگر به همان آسانی‌ها بود! مگر دوست و داشتن و عشق و علاقه در همان زمان کم ممکن بود؟
- چی میگی بابا؟ خوبی؟
انگار که می‌توانستم چشمان مستحکم و لحن قاطعش را حتی از پشت تلفن، به صراحت تماشا کنم. و با خود تکرار کردم. او دیوانه شده است! آری تنها از یک دیوانه آن حرف‌ها ممکن بود! و دوباره شعارهای پسر در سرم کوبیده شد.
- آره خوبم... خیلی‌هم خوبم! عالیم! چون تو رو پیدا کردم! به‌خدا باور کن می‌خوامت! دیگه مال خودمی بخوای یا نخوای!
دگر پاسخش را ندادم و تنها کاری که می‌توانستم برای جلوگیری از ایجاد احساس عجیب در وجودم شوم، مسدود کردن او بود. از صفحه‌ی چت خارج شدم. ناخواسته حواسم پی آن حرف‌ها رفته بود! حقم داشتم یک دختر بچه با آن‌ سن کم و خام ممکن بود حتی با همان حرف‌های کوتاه و رهگذری هم درگیر احساس متغییری شود تنها من که آن‌طور نبودم.
 
آخرین ویرایش:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #10
پارت9
***
چند روزی از ماجرای آن پسر دیوانه می‌گذشت. پدر بزرگ حالش بهتر شده بود و دگر زمانی تا عید نمانده بود و تنها یک هفته فرصت باقی مانده بود‌. همزمان که سخت مشغول خانه تکانی و گردگیری بودیم با خستگی گوشه‌ای از اتاق ولو شدم و از کلافگی آهی بلند کشیدم.
همیشه از عید ها متنفر بودم. نه آنکه از خریدهایش و عیدنی‌دادنی های دم عید متنفر باشم ها، نه! دلیل اصلی‌اش تنها همان قسمت خانه تکانی‌اش بود! هیچ وقت نفهمیدم که چرا همیشه دم عید باید خانه‌مان تمیز می‌شد؟ چرا همیشه می‌بایست دم عید در و دیوار‌هایمان گردگیری می‌شد؟ مگر روزهای دیگر چه فرقی با آن روز می‌کردند! یعنی فقط عید ها باید فرش‌هایمان شسته می‌شدند و گل‌هایشان شفاف‌تر می‌شدند؟ چرا؟
در همان افکارهای داغان و بی‌جوابم مانده بودم که صدای شر شر آب نشان از پر شدن ماشین لباس‌شویی مرا ناگهان هوشیار کرد. با قدم‌های تند خود را به ماشین رساندم و شلنگ آب‌ را از درونش خارج کردم که نصف لباسم را خیس آب کرد. از حرص ناخن‌هایم را در هم فشردم. ناگهان‌ رفتم جایی دگر! خودم که نه، روح و ذهنم! به آن رفتار خود پوزخند زدم. حتی لحظاتی که حرص می‌خوردم و خشمگین‌ هم می‌شدم، فکر و ذهنم مشغول آن اتفاق‌های رگباری زندگی‌ام بود. چرایش را نمی‌دانستم! چند روزی گذشته بود و آن حرف‌ها و ابراز علاقه آن مرد همانند یک فیلم از پیش رویم می‌گذشتند و مرا شگفت زده و متعجب می‌کردند. لبخندی ناخودآگاه گوشه‌ی لب‌هایم نشست! چرا خوشحال شدم؟! یعنی تا آن حد محتاج محبت دیگران شده بودم که با چند کلمه آن طور وا می‌دادم! نه، باید خود را کنترل می‌کردم. نباید هیچ وقت چیزی که از او به شدت هراس داشتم بر سرم می‌آمد.
با تندی از زیر شلاق باران عبور کردم و خود را به داخل خانه پرتاب کردم. چطور کارم را تمام کرده بودم؟ اصلاً کی هوا در این حد بارانی شده بود؟ دگر نمی‌دانستم! با لرزش استخوان‌هایم به کنار بخاری گرم و مشکی رنگ کنج اتاق قدم برداشتم. درست بود قبل آن شخص افراد زیادی آمده بودند و بسیار نسبت به من ابراز علاقه کرده بودند اما! اما هیچ‌وقت نمی‌شد که بتوانند مرا به سمت خود بکشانند و به طوری از روی علاقه با آن‌ها ارتباطی داشته باشم ولی نمی‌دانم این‌بار مرا چه شده است؟ نه که بگویم علاقه‌ یا عشقی بینمان ایجاد شده است ها نه! اما ناخودآگاه دل جدا شدن و رفتن هم از میانمان رفته بود و همان بود که مرا رنج می‌داد. همه چیز دگرگون شده بود؛ روزهای نوجوانی‌ام به سرعت نور می‌گذشتن و جایشان را کم کم به جوانی و پختگی می‌دادند.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین