*پارت ده
هری دیگر نتوانست فکر کند و با تکانی که دختر خورد، به خود آمد. شنلش را از زیرپایش جمع کرده بود و با حرص، پا به داخل میگذاشت. قطعاً دیگر به راحتی میتوانست او را پیدا کند و اگر پس از گیر انداختنش اژدها میشد، کارش دیگر تمام نبود؟
چشمانش را از روی هراس بست و سعی کرد با ذهن آشفتهاش کمی فکر کند؛ گذر دقایق عذاب دهنده بودند و صدای پای دختر که احتمالاً تریسی نام داشت، کماکان نزدیکتر میشد که ناگاه، فکری به سر هری زد. بیتصور عواقبش، سریع خود را به درختی که در مرکز باقی درختان بود، رساند. آن طور، اگر حرفی میزد صدایش در کل محوطه میپیچید و تعیین مکانش، سخت میشد. البته اگر شنوایی بسیار بالا از قابلیت آن انساننمای عجیب، نبود!
- هی! سرجات وایسا!
با این فریاد هری که لرزشش به سختی کنترل شده بود، تریسی مات ماند. گیج به دور و برش نگاه کرد که هری، از گیجی او استفاده کرد و سعی کرد با فرو خوردن آب دهانش، صدایش را جدیتر کند.
- ببین! بذار بگم من تنها نیستم و اگه قصد داری گیرم بندازی تا یه لقمه چپم کنی، دوستانم بالاخره پیدات میکنن!
دختر، برای دقایقی گیجتر از پیش شد؛ اما نهایتاً مسلط به خود، حق به جانب ایستاد و حرصی، دست به کمرش زد.
- برو ببینم بچه جون! من چرا باید تو رو بخورم؟ من اومدم تا گردنبند لعنتیم رو پس بگیرم. خدایا، پس تو بودی که تعقیبم میکردی!
- آره اژدهای انساننما!
با این حرف که هری خودش هم نمیدانست چهطور شجاعتش را به دست آورده بود، دختر انگار ناگهان متوجه موقعیتش شده باشد، وحشتزده ایستاد و تند، چند قدم به عقب رفت.
- تو... لعنت! الان... الان تو...
و زیرلب، به گونهای که هری نشنود، خودش را سرزنش کرد.
- تریسی! گند زدی، یه انسان هویتت رو فهمیده! دیگه زنده نمیمونی...
و درحالی که ناگاه بغض کرده بود، سعی کرد بیخیال گردنبند عزیزش شود و فقط بگریزد تا هری گمش کند و انسانها بر سر زندگی آرامش، آوار نشوند. پس، برگشت و با عجله، سمت خارج آن محوطهی خفه دوید.
هری با دیدن آن صحنه، متعجب به تریسی خیره شد؛ فرار میکرد؟ آخر چرا؟ سریع از روی برگها رد میشد و طوری شنلش را جمع کرده بود که نور ضعیفی دورش جمع شد و مشخصاً میخواست به حالت اژدهای خود برگردد که ناگاه، درست نزدیکی منطقهی خروجی از آن قسمت متراکم، پایش به تکه چوبی گیر کرد و با شدت، به زمین افتاد. این زمین خوردن، صدای بلندی ایجاد کرد و فریاد تریسی، به هوا رفت.
- آخ!
این فریاد درمند تریسی که با صورت، روی برگها افتاده بود، شنلش رویش رها شده بود و پای راستش را محکم چسبیده بود، هری را به خود آورد. درخود جمع شده بود و مینالید و سعی میکرد بلند شود تا بتواند فرار کند؛ اما ممکن به نظر نمیرسید. آیا دیگر آنقدر بیخطر شده بود که هری نزدیکش برود؟
هری، نفسی گرفت و با خود فکر کرد؛ او این همه مدت منتظر این لحظهی شاهکار مانده بود؛ هرچند شاهکارش به یک شوک بزرگ تبدیل شده بود و او این حقیقت را دریافته بود که درواقع اژدهایان، وجود طبیعی ندارند و شکلی از انسانها هستند؛ اما حداقل او دیگر یک اژدها را از نزدیک دیده بود! پس برای حل کردن ابهامات ذهنش، نیاز بود شجاعتش را جمع کند.
سریع، از درخت جدا شد و بعد از بیرون آوردن خنجرش از درون پوتینش، صرفاً برای احتیاط، به آرامی جلو رفت. قدم برداشتن او، صدای خش خش برگها را بلند میکرد و تریسی، متوجه نزدیک شدنش شد که رنگش، واضحاً پرید.
- هی... آخ... سر... سرجات بمون!
هری توجهی نکرد؛ مشخص بود دختر چه اندازه درد میکشد. پس نزدیکتر رفت که با نمودار شدنش در دیدگان تریسی، خنجر درون دستش و صورتی که زیر شنل مخفی شده بود، باعث وحشت زیاد دختر شد. طوری که با وجود دردش تکان زیادی خورد و اشک از چشمانش فرو ریخت.
- بسه... نیا جلو... چی... آخ... چی میخوای؟ من... من رو نکش! من... من به کارت...
هری، مات شد و میخکوب. از این ایستادن یهویی او، گریستن تریسی شدت گرفت و سرش را پایین انداخت؛ حالا چه کسی پاسخ بهت هری را میداد؟ چرا دختر ترسیده بود و اصلاً چرا هری باید بیدلیل درصورتی که دختر به او حمله نکند، او را بکشد؟
آهی کشید و مطمئن، خنجر را در کیفش انداخت. شنل را کنار زد تا چهرهاش مشخص شود و سعی کرد با اطمینان، با تریسی حرف بزند.
- هی، تکون نخور. من دلیلی برای کشتنت ندارم، نمیخواد از من بترسی! فکر کنم هردو، دچار سوتفاهم بدی شدیم!
و کنار پای تریسی، زانو زد. دختر، با اینکه هنوز میترسید؛ اما از زور درد دیگر تکانی نخورد و لرزان، به کارهای هری چشم دوخت. هری، آرام پارچهای از پایین شنلش برید و به نرمی، پای ضربه دیده تریسی را، بلند کرد که جیغ تریسی، بلند شد.
- آخ! نکن، آروم! آیی...
هری نتوانست جلوی اخمش را از روی درد دختر بگیرد؛ اما لبخند اطمینان بخشی زد و زمزمه کرد.
- یکم تحمل کن تا ببندمش، چیز خاصی نشده...
و با آرامش، پارچه را دور پای تریسی، محکم کرد.