. . .

تمام شده داستان نفرین موروثی | آرا (هستی همتی) - سوما غفاری - shaparak4567

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. معمایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
*پارت ده


هری دیگر نتوانست فکر کند و با تکانی که دختر خورد، به خود آمد. شنلش را از زیرپایش جمع کرده بود و با حرص، پا به داخل می‌‌گذاشت. قطعاً دیگر به راحتی می‌‌توانست او را پیدا کند و اگر پس از گیر انداختنش اژدها میشد، کارش دیگر تمام نبود؟

چشمانش را از روی هراس بست و سعی کرد با ذهن آشفته‌‌اش کمی فکر کند؛ گذر دقایق عذاب دهنده بودند و صدای پای دختر که احتمالاً تریسی نام داشت، کماکان نزدیک‌تر میشد که ناگاه، فکری به سر هری زد. بی‌‌تصور عواقبش، سریع خود را به درختی که در مرکز باقی درختان بود، رساند. آن طور، اگر حرفی میزد صدایش در کل محوطه می‌‌پیچید و تعیین مکانش، سخت میشد. البته اگر شنوایی بسیار بالا از قابلیت آن انسان‌‌نمای عجیب، نبود!

- هی! سرجات وایسا!

با این فریاد هری که لرزشش به سختی کنترل شده بود، تریسی مات ماند. گیج به دور و برش نگاه کرد که هری، از گیجی او استفاده کرد و سعی کرد با فرو خوردن آب دهانش، صدایش را جدی‌‌تر کند.

- ببین! بذار بگم من تنها نیستم و اگه قصد داری گیرم بندازی تا یه لقمه چپم کنی، دوستانم بالاخره پیدات می‌‌کنن!

دختر، برای دقایقی گیج‌‌تر از پیش شد؛ اما نهایتاً مسلط به خود، حق به جانب ایستاد و حرصی، دست به کمرش زد.

- برو ببینم بچه جون! من چرا باید تو رو بخورم؟ من اومدم تا گردنبند لعنتیم رو پس بگیرم. خدایا، پس تو بودی که تعقیبم می‌‌کردی!

- آره اژدهای انسان‌‌نما!

با این حرف که هری خودش هم نمی‌‌دانست چه‌‌طور شجاعتش را به دست آورده بود، دختر انگار ناگهان متوجه موقعیتش شده باشد، وحشت‌‌زده ایستاد و تند، چند قدم به عقب رفت.

- تو... لعنت! الان... الان تو...

و زیرلب، به گونه‌‌ای که هری نشنود، خودش را سرزنش کرد.

- تریسی! گند زدی، یه انسان هویتت رو فهمیده! دیگه زنده نمی‌‌مونی...

و درحالی که ناگاه بغض کرده بود، سعی کرد بیخیال گردنبند عزیزش شود و فقط بگریزد تا هری گمش کند و انسان‌‌ها بر سر زندگی آرامش، آوار نشوند. پس، برگشت و با عجله، سمت خارج آن محوطه‌‌ی خفه دوید.

هری با دیدن آن صحنه، متعجب به تریسی خیره شد؛ فرار می‌‌کرد؟ آخر چرا؟ سریع از روی برگ‌‌ها رد می‌‌شد و طوری شنلش را جمع کرده بود که نور ضعیفی دورش جمع شد و مشخصاً می‌‌خواست به حالت اژدهای خود برگردد که ناگاه، درست نزدیکی منطقه‌‌ی خروجی از آن قسمت متراکم، پایش به تکه چوبی گیر کرد و با شدت، به زمین افتاد. این زمین خوردن، صدای بلندی ایجاد کرد و فریاد تریسی، به هوا رفت.

- آخ!

این فریاد درمند تریسی که با صورت، روی برگ‌‌ها افتاده بود، شنلش رویش رها شده بود و پای راستش را محکم چسبیده بود، هری را به خود آورد. درخود جمع شده بود و می‌‌نالید و سعی می‌‌کرد بلند شود تا بتواند فرار کند؛ اما ممکن به نظر نمی‌‌رسید. آیا دیگر آن‌‌قدر بی‌‎‌خطر شده بود که هری نزدیکش برود؟

هری، نفسی گرفت و با خود فکر کرد؛ او این همه مدت منتظر این لحظه‌‌ی شاهکار مانده بود؛ هرچند شاهکارش به یک شوک بزرگ تبدیل شده بود و او این حقیقت را دریافته بود که درواقع اژدهایان، وجود طبیعی ندارند و شکلی از انسان‌‌ها هستند؛ اما حداقل او دیگر یک اژدها را از نزدیک دیده بود! پس برای حل کردن ابهامات ذهنش، نیاز بود شجاعتش را جمع کند.

سریع، از درخت جدا شد و بعد از بیرون آوردن خنجرش از درون پوتینش، صرفاً برای احتیاط، به آرامی جلو رفت. قدم برداشتن او، صدای خش خش برگ‌‌ها را بلند می‌‌کرد و تریسی، متوجه نزدیک شدنش شد که رنگش، واضحاً پرید.

- هی... آخ... سر... سرجات بمون!

هری توجهی نکرد؛ مشخص بود دختر چه اندازه درد می‌‌کشد. پس نزدیک‌‌تر رفت که با نمودار شدنش در دیدگان تریسی، خنجر درون دستش و صورتی که زیر شنل مخفی شده بود، باعث وحشت زیاد دختر شد. طوری که با وجود دردش تکان زیادی خورد و اشک از چشمانش فرو ریخت.

- بسه... نیا جلو... چی... آخ... چی می‌‌خوای؟ من... من رو نکش! من... من به کارت...

هری، مات شد و میخکوب. از این ایستادن یهویی او، گریستن تریسی شدت گرفت و سرش را پایین انداخت؛ حالا چه کسی پاسخ بهت هری را می‌‌داد؟ چرا دختر ترسیده بود و اصلاً چرا هری باید بی‌دلیل درصورتی که دختر به او حمله نکند، او را بکشد؟

آهی کشید و مطمئن، خنجر را در کیفش انداخت. شنل را کنار زد تا چهره‌‌اش مشخص شود و سعی کرد با اطمینان، با تریسی حرف بزند.

- هی، تکون نخور. من دلیلی برای کشتنت ندارم، نمی‌‌خواد از من بترسی! فکر کنم هردو، دچار سوتفاهم بدی شدیم!

و کنار پای تریسی، زانو زد. دختر، با این‌‌‌‌که هنوز می‌ترسید؛ اما از زور درد دیگر تکانی نخورد و لرزان، به کارهای هری چشم دوخت. هری، آرام پارچه‌‌ای از پایین شنلش برید و به نرمی، پای ضربه دیده تریسی را، بلند کرد که جیغ تریسی، بلند شد.

- آخ! نکن، آروم! آیی...

هری نتوانست جلوی اخمش را از روی درد دختر بگیرد؛ اما لبخند اطمینان بخشی زد و زمزمه کرد.

- یکم تحمل کن تا ببندمش، چیز خاصی نشده...

و با آرامش، پارچه را دور پای تریسی، محکم کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
*پارت یازده


با بستن کامل پارچه، هری دستانش را برهم کوبید و آرام، برخاست و ایستاد. با حالتی پیروزمندانه، به شاهکارش نگاه کرد.

- خوب، حالا تکونش بده ببین باز احساس درد می‌‌کنی؟

تریسی، متعجب، تار موی افتاده در صورتش را عقب داد و با تردید، کمی پایش را جا‌به‌‌جا کرد. عجیب بود، دردی که حس می‌‌کرد، آن‌‌قدر ضعیف بود که احساس نمی‌ شد! با بهت، به هری خیره شد و درحالی که سعی می‌‌کرد بلند شود، لب زد.

- چه‌‌طوری این‌‌کار رو کردی؟

هری، به نشانه‌‌ی تعظیم خنده‌‌آوری، خم شد و با نگه داشتن دست تریسی، در بلند شدن به او کمک کرد. نیشخند بانمکی روی لبان درشتش نشسته بود و نگاه‌‌های پسران جوانی را داشت که مسرورند.

- بله پس چی! ناسلامتی یه دوره مراقبت‌‌های ابتدایی گذروندم!

تریسی، چیزی نگفت و آرام ایستاد. آب دهانش را تند تند قورت می‌‌داد و در ذهن مشوشش، نمی‌‌دانست در آن لحظه، تصمیم درست چیست؟ از سویی دیگر، هری نیز سوال‌‌های زیادی داشت تا تریسی را با آن‌‌ها، دیوانه کند! اما هردو در سکوت، منتظر حرف زدن دیگری بودند که عاقبت، هری جرئت نفر اول بودن را، به دست آورد تا سکوت را بشکاند.

- ام... اهم... من هری هستم، از آشنایی باهات خوشحالم!

اما این‌‌که هری خودش را معرفی کرد، عملاً تاثیر عکس گذاشت و تریسی که مدت‌‌های طولانی میشد از انسان‌‌ها دوری جسته بود، گارد گرفت و قدمی به عقب رفت.

- من هم خوشبختم؛ ولی بر چه اساسی باید بهت اعتماد کنم و هویتم رو بگم؟

هری که انتظار این واکنش را نداشت، مبهوت خیره به تریسی شد؛ اما این مات شدن دقایق زیادی طول نکشید و بسیار سریع، باعث شد هری نیز اخم کند و جدی، دست به سینه شود.

- بر همین اساس که هم اسمم رو بهت گفتم، هم پات رو برات بستم! اگه قصد داشتم آسیبی بهت بزنم، وقتی چلاق افتاده بودی خفتت می‌‌کردم! اصلاً من چرا باید قصد داشته باشم بلایی سرت بیارم؟

- چون امثال تو بارها محل زندگیم رو ویرون کردن!

هری با کف دست بر پیشانی‌‌اش کوفت. دختر، واقعاً اعتمادی به او نداشت و عصبی، چشمان نیلگونش را به او دوخته بود.

- اگه می‌‌خواستم بلایی سرت بیارم پات رو نمی‌‌بستم حداقل! اصلاً پارچه شنلم رو رد کن بیاد!

تریسی اخمی کرد و به آرامی، کمی عقب رفت تا به درخت پشت سرش، تکیه بزند. درد پایش به میزان قابل توجهی کاهش یافته بود و واضحاً احساس می‌‌کرد به دنبال توانایی ذاتی اژدها گونه‌‌اش در ترمیم آسیب دیدگی‌‌ها، کمتر هم می‌‌شود؛ اما کاملاً راحت نبود. آهی کشید و دستش را بالا برد.

- باشه، بهت اعتماد کردم پسرجون! ممنون برای این‌‌که پام رو بستی. اسم من تریسیه و خوب، خوشبختم از دیدنت.

و پیش از این‌‌که اخم‌‌های هری به لبخند کشیده‌‌ای تبدیل شوند، ادامه داد.

- و ممنون میشم گردنبندم رو هم برگردونی! همچنین، خوشحال میشم بفهمم اگه قصد آزار نداشتی، چرا سر از خونه‌‌ام در آوردی و دنبالم کردی؟

لحنش، بیشتر از پرسشی، همچنان پر ظن بود. هری، آهی کشید و بعد از دست بردن در کیفش و در آوردن گردنبند تریسی، جواب داد.

- من دنبال نشونه‌‌ای از اژدها بودم، مدت طولانی‌‌ایه که توی کتاب‌‌های مختلف و پراکنده، دنبال هر چیزی که بهم اطلاعاتی از اژدهایان بده...

- اونوقت چرا؟ تو یه ریگی به کفشت هست!

هری دستش را مشت کرد و پوفی کشید.

- اجازه میدی حرفم رو تموم کنم؟

تریسی، بلافاصله سرخ شد و با ادراک تند رفتنش، سکوت اختیار کرد که هری ادامه داد.

- من وقتی خیلی بچه بودم، یادم میاد نزدیک بوده از یه ارتفاع خیلی زیاد سقوط کنم که اژدهایی، روی هوا من رو گرفت و نجاتم داد، از این بابت مطمئن بودم! ولی خانواده‌‌ام وجود اژدها رو باور ندارن و بالاخره به خودم جرئت دادم از خونه بیرون بزنم و یه اژدها پیدا کنم. براساس اطلاعاتی که توی کتاب‌‌ها دیده بودم، به سمت مرکز جنگل اومدم و سر از غار طولانی‌‌‌ای در آوردم که محل زندگیت بود. فقط از سر کنجکاوی تا آخرش اومدم که این‌‌طور شد.

تریسی با تمام شدن بیان هری، با حرص دندان قروچه‌‌ای کرد و لب باز کرد به گلایه‌.

- لعنت! برای این موش گربه بازی بچه‌‌گونه‌‌ات، من رو توی دردسر انداختی؟ من رو بگو! توی غارم نشسته بودم که متوجه صدای خش خش شدم و از ترس، جیم شدم. حین پرواز گردنبندم افتاد و اومدم بگیرمش که تو سر رسیدی!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
*پارت دوازده


هری مکثی کرد و با هضم کردن بیان تریسی، مجدد دست به پیشانی‌‌اش کوفت که صدای تریسی درآمد.

- بسه بابا انقد نزن تو پیشونیت، هرچی مخ داشتی و نداشتی دود شد!

هری، نتوانست مانع خنده‌‌اش بشود و پس از نشستن بر روی زمین، دستش را روی زانوی خم شده‌‌اش، حائل کرد.

- که این‌‌طور، چرا باید ازم می‌‌ترسیدی اصلاً؟ تو درحالت اژدها، ده‌‌ها برابر منی و می‌‌تونی من رو درسته قورت بدی.

تریسی ادایی در آورد و پس از ضربه‌‌ای که به سر هری زد، خودش هم مقابل هری، زیر درختی نشست.

- چندبار بگم، هیچ اژدهایی آدم نمی‌‌خوره، چون خودش هم به نوعی یک آدمه! به علاوه، آدمیان زیادی بودن که صرفاً برای افسانه‌‌ای بودن نیمه دوم امثال من، ویرانی زیادی توی محدوده‌‌ی ما دو رگه‌‌ها ایجاد کردن؛ پدرم وقتی هنوز به دنیا نیومده بودم، توی جدال با انسان‌‌ها، کشته شد. اتفاقاً همین باعث شد که جمعیت ماها، از این سرزمین کوچ کنیم و به بخشی جدای از دنیای انسان‌‌ها، بریم.

هری، متعجب به جلو متمایل شد و سعی کرد درک کند تریسی چه می‌‌گوید.

- صبر کن... یعنی جمعیت اژدها یا حالا، اژدهایان انسان‌نما، خیلی بیشتر از یه تعداد انگشت شماره؟ اون‌‌وقت، دقیقاً شما الان کجا زندگی می‌‌کنین؟ بعد می‌تونم بپرسم اگه نه انسانید، نه اژدها، پس چی هستین؟ برای پدرت هم، متاسفم.

- بهتره بگی انسان‌های اژدهانما. چون درواقع اجداد ما قبیله‌ای از انسان‌‌ها بودن که به علت فرمان نبردن از یک دسته از پریزادها، مورد نفرین قرار گرفتن و محکوم شدند به دورگه بودن اژدها و انسان که البته، بعد از زاد و ولد، درحال حاضر اصلاً جمعیت کمی هم ندارن! همچنین، ماها نه، من فکر می‌‌کنم تنها اژدهایی باشم که به طور دائمی، چندین ساله توی دنیای آدمیان هستم و الباقی اعضای قبیله‌‌ام، توی دنیایی جدای از این‌‌جا زندگی می‌‌کنن.

هری، کنجکاو تریسی را نگاه کرد.

- تو؟ چرا فقط تو؟

تریسی، با سوال هری لحظه‌‌ای نگاهش کرد و سپس با چشمان آبی‌‌اش که ناگاه فروغ خود را از دست داده بودند و رنگ هراس انگیزی پیدا کرده بودند، دستش را در هوا تکان داد.

- هیچی، مهم نیست!

و برخاست که هری اخمی کرد و پشت سرش، بلند شد.

- باشه... حداقل می‌‌تونم یکم بیشتر از خصوصیات یه اژدها بدونم و یادداشتشون کنم؟

- برای چی؟

تریسی، به شدت به عقب چرخیده بود و با چشمانی ریز شده از گمان بد، نگاهش می‌‌کرد. هری، دیگر کلافه از این همه بی‌‌اعتمادی، کیفش را روی شانه‌‌اش جابه‌‌جا کرد. البته، باید حق می‌‌داد! تریسی، پدرش را به دست انسان‌‌هایی از دست داده بود که نیمی از خودش، جزوی از آن‌‌ها بود و تنها گناهش، متفاوت بودن!

- برای این‌‌که نقطه ضعفت رو بشناسم و بکشمت! چرا قبول نمی‌‌کنی من به قصد آزارت نیومدم؟ من فقط درمورد اژدهایان کنجکاوم!

تریسی اخمش را باز کرد؛ اما از جدیت بیانش نکاست و به قدم زدن در محوطه ادامه داد.

- باشه، بپرس تا بگم!

- عه... میشه از این محیط بریم یه جای پر نورتر تا بتونم حداقل برگه کاهیم رو ببینم و روش بنویسم؟ این‌‌جا نور، اصلاً نفوذ نداره!

تریسی، سری تکان داد و با محکم کردن شنلش، جلوتر از هری با پایش که کمی لنگ می‌‌زد، راه افتاد. هری نیز کیفش را روی شانه‌‌اش جابه‌‌جا کرد و دنبال تریسی رفته، در همان حال اولین سوالش را پرسید.

- خودتون حالت اژدها یا انسان‌‌تون رو کنترل می‌‌کنید؟

تریسی، مکثی کرد و با طمانینه، پاسخ داد.

- بستگی داره. بیشتر از سه روز نمی‌‌تونیم توی حالت انسان بمونیم و بعدش حداقل یک روز توی حالت اژدها گیر میفتیم و این یکی از دلایلیه که زندگی بین آدم‌‌ها، خیلی سخته. به علاوه، مداوم هم نمی‌‌تونیم بین حالت‌‌هامون تبدیل انجام بدیم، چون انرژی خیلی زیادی صرف میشه و این، باعث ضعف شدید بدنی ما خواهد شد!

هری، سری تکان داد و بلافاصله پس از رسیدن به منطقه‌‌ای که نور داشت، زیر درختی نشست و یکی از کتاب‌‌ها را در آورد. به صفحه‌‌ی آخر که سفید بود، رجوع کرد و با زدن قلم پر در شیشه‌‌ی جوهری که درون کیفش بود، حرف‌‌های تریسی را یادداشت کرد. تریسی نیز بالای سرش ایستاده بود و رفتار کنجکاو گونه‌‌ی این پسر جوان را می‌‌کاوید. بالای سرشان، آسمان به نارنجی میزد و آفتاب، قصد فرود آمدن کرده بود تا جای خود را، به مهتاب بدهد.

هری، پس از فوت کردن قطره‌‌ی جوهر انتهای جمله، سرش را بالا آورد تا به ادامه‌‌ی صحبت با تریسی بپردازد، در همان حال او را دعوت کرد تا روی زمین بنشیند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #14
*پارت سیزده


***


در اتاق باز ‌شد و یوهانا وارد. پا بر روی سرامیک زمین گذاشت و درحالی که از روی فرش سفید پشمی عبور می‌کرد، به طرف دو مبل تک نفره‌ای که آن سوی اتاق مقابل پنجره جای گرفته‌ بودند، رفت. دامن پیراهنش را با انگشتانش اندکی بالا برده و صدای پاشنه‌ی کفش‌هایش در محیط طنین می‌انداختند. لبخند تلخی به لب داشت و با همان نگاه آغشته به غم و نگرانی اش، الیور را می‌نگریست. الیور روی صندلی نشسته و عصای چوبی اش را به دسته‌ی مبل سبز رنگ تکیه داده بود. همان‌طور که مقابلش نشستن بانویش را مشاهده می‌کرد، آهسته و کنجکاو پرسید:

- حالش خوبه؟

یوهانا با نهادن دستش روی دسته، روی مبل نشست و لبانش را تر کرد. نگاهش به آسمان آفتابی بیرون گره خورده و حتی بدون پلک زدن، آن سوی پنجره را تماشا می‌کرد. سکوتی سنگین در پاسخ به سؤال الیور سخن می‌گفت، که سرانجام توسط یوهانا شکسته شد. یوهانا سرش را به سوی او چرخاند و خیره در چشمانش، نگران و اندوهگین لب به سخن گشود.

- بستگی به تعریفت از خوب داره! بیچاره جولیت، نگرانیش حد و اندازه نداره. فقط با گریه ازم خواهش کرد که هری رو برگردونم! نسبتاً آرومترش کردیم. شارلوت الان کنارشه.

الیور سری تکان و نگاهش را به طرف میز کوچک شیشه‌ای میانشان سوق داد. نمی‌دانست چه بگوید. حال و اوضاع همه‌شان آشفته بود! رفتن هری از خانه، جو مشتنجی را در خانه ایجاد کرده بود. آن‌جا بوی غم و ترس می‌داد! غم دوری از هری و ترس این‌که بلایی سرش بیاید. آن پسر هنوز یک نوجوان بود! چگونه باید تنهایی در محیط بیرون سر می‌کرد؟ این اندیشه‌ها که مانند موریانه ای به جانش افتاده‌ بودند، موجب سردردش می‌شدند. درحالی که صبح سحری، وقتی چشم از خواب گشود، چقدر بابت گذراندن یک روز عالی با خانواده‌اش مطمئن بود! به ساعت‌ها نکشیده، اطمينانش ویران شد. آهی کشید و به سوی فنجان چای روی میز که بخارهایش آزادانه لبه‌ی فنجان می‌رقصیدند، دست برد. فنجان را برداشته و پیش از نوشیدن جرعه‌ای از چای، جدی گفت:

- به چند نفر گفتم دنبالش بگردن. یوجین هم داره رسیدگی می‌کنه. به امید خدا پیداش می‌کنیم.

یوهانا دستانش را روی هم گذاشت و سرش را پایین افکند. سعی می‌کرد به اندک امید موجود در صدای الیور متوسل شود و او نیز امیدوار باشد! اما نمی‌توانست مثبت بیندیشد، زمانی که از خطرات راهی که هری در پیش گرفته بود، آگاه بود. دستی روی شقیقه اش کشید و درحالی که آرنجش را به دسته‌ی مبل تکیه می‌داد، خسته و ناامید گفت:

- نمی‌دونم، هیچ فکری ندارم! آه، الیور! والدین بودن خیلی سخته!

الیور تک خنده‌ای کرد و خم شده، فنجانش را روی میز، کنار گلدان کوچک با گل‌های سفید نرگس گذاشت.

از سویی دیگر، در آن هنگام، در آخرین طبقه‌ی خانه، در اتاقی که ماه‌ها بود گشوده نشده بود، باز شد. آرام آرام در را به سوی خود می‌کشید و سعی می‌کرد صدای جیر جیر کلافه کننده‌ی آن را نادیده بگیرد. ابتدا محیط بیرون را سرک کشید و وقتی از نبود اعضای خانواده‌اش و خدمتکاران اطمینان حاصل کرد، آهسته و محتاط اولین قدم را بیرون گذاشت. بعد گذر چند ماه حبس کردن خود در اتاقش، اکنون‌ خارج شدن از آن، حس عجیب و ناشناخته ای داشت! احساس می‌کرد وارد محیط بیگانه‌ای می‌شد، درحالی که آن‌جا خانه‌اش بود. خانه‌ای که پس از مرگ گرتا دیگر هیچ، حس خانه بودن نداشت! برای او، این محیط آرامشش را پس از نبود گرتا از دست داده بود.

آهسته در را نیمه باز گذاشت و شروع به گذر از راهرو کرد. سرش را در طرفین می‌چرخاند و تابلو فرش‌های آویزان از دیوارها را می‌نگریست. برای او این تزئينات، دیگر زیبایی نداشتند زمانی که زیباترینش را از دست داده بود. این خانه، علی‌رغم نورگیر بودنش، برای او تاریک‌ترین بود! آخر او نور زندگی‌اش را از دست داده بود.

این افکاری که شبانه روز در ذهنش جولان می‌دادند، دیوانه‌اش کرده و آسایشش را از او گرفته بودند. دلش می‌خواست هر چه سریع‌تر سری به والدینش بزند و باز به آشیانه‌ی غمش بازگردد. پس از ماه‌ها، تنها دلیلش از ترک اتاقش، این بود که از خدمتکارانی که می‌خواستند صبحانه‌اش را مقابل در اتاقش بگذارند، ماجرای هری را شنید. از گفت‌ و گوی آنان فهمید که برادرزاده ی عزیزش خانه را ترک کرده. می‌خواست در کمتر از یک دقیقه نزد پدر و مادرش برود و احوال آنان را جویا شده و در مورد هری بپرسد. هر چه‌قدر هم میل به تداوم عزاداری اش داشته باشد و آغوش غم و دلتنگی را آرامش بخش‌ترین جای دنیا بداند، او هنوز خانواده‌ای داشت! نمی‌توانست چشم بر روی نبودن برادرزاده‌‌اش ببندد. با این افکار، خود را مقابل اتاق یوهانا و الیور رساند و به امید که این‌که آنان درون اتاق باشند، مقابل در ایستاد و خواست تقه ای به آن وارد کند، که با شنیدن حرفی، گوش‌‌هایش ناخودآگاه تیز شدند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #15
*پارت چهارده


درون اتاق، الیور به پشتی صندلی تکیه داد و پس از قورت دادن آب دهانش، با لبخند تلخ و غمگینی روی لب گفت:

- سخت‌ترین کار دنیا! اون روزی که بنجامین به دنیا اومد و ما تازه حس پدر و مادر بودن رو تجربه کردیم، هیچ‌‌وقت فکر نمی‌کردم به جایی برسیم که لازم باشه بابت تک تک اعضای خونواده و بچه‌هامون نگران بشیم. خواهرزاده‌ات سوفی و اون حالش... آه! گاهی خیلی بابتش متأسف میشم. دختر جوان، براش الان هیچ‌وقت سر و کله زدن با چنین چیزهای عجیب نیست. پسرم بنجامین، مرگ گرتا توی روز عروسیش اون رو شکست. خیلی سخته باور کنم گرتا خودکشی کرده. اون دختر که به نظر از زندگیش راضی بود، می‌فهمی یوهانا؟

یوهانا نفس عمیقی کشید و سری تکان داد. صدای ناامید الیور، رگه‌هایی از غم و تأسف در خود داشت که آن محیط بزرگ و زیبای اتاقشان را خفه و گرفته جلوه می‌داد.

- می‌فهمم! خیلی سخته بخوای به طور ناگهانی از همه‌‌چیز دست بکشی. سخت‌تر اینه که بفهمیم علتش چی بوده! آخه چرا یه نفر باید روز عروسیش بخواد خودش رو بکشه؟ باورش سخته.

- قبول دارم. اوایل این فکر خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود. خیلی اذیتم می‌کرد. الان اونقدری مشکل هست که نمی‌فهمم به چی باید فکر کنم. رفتن هری هم یه مرحله به اون مشکل‌ها اضافه کرد.

یوهانا دستانش را روی دسته‌ی مبل گذاشت و با تکیه به آنان بلند شد. به طرف پنجره‌ی بزرگ پشت مبل‌‌ها که از زمین تا سقف کشیده شده بودند، رفت. پشت شیشه ایستاد و به گل‌های لاله‌‌ی روییده در باغچه نگریست. گل‌ها زیبایی خاصی داشتند و هر صبح، از اين‌جا تماشای آن رنگ صورتی و قرمز آنان، نشاط را هدیه‌ی وجودش می‌کرد. به طرف الیور چرخید و با تک خنده‌ی تلخ و صدایی آغشته به حسرت گفت:

- گاهی فکر می‌کنم انگار همه‌ی این مشکلات تقصیر ماست. انگار همه‌ی این چیزهایی که داریم پشت سر می‌ذاریم، مثل نفرینی برای گذشته‌ی ما هستن. نفرینی که داره میراث فرزندانمون می‌شه!

الیور برخاست و پس از به دست گرفتن عصایش، با گام‌هایی بلند چند قدم فاصله را پیمود. مقابل یوهانا ایستاد. ملامت و سرزنش نهفته در صدای یوهانا، قابل انکار نبود و آن عذاب‌وجدانی که در بافت صدایش پیچیده، خیلی به چشم می‌زد. حرف‌‌های او ذهنش را زیر سلطه گرفته بودند. شاید حق با او بود و مقصر همه‌‌چیز، آن بودند! در این افکار سیر می‌کرد که صدای وسوسه‌‌انگیز و آزمند یوهانا اخم پررنگی روی ابروانش نشاند.

- گاهی به سرم می‌زنه، ای کاش می‌تونستیم از زیرزمین استفاده کنیم و با جادوی برگشت به گذشته‌‌اش، برگردیم به اون زمانی که هیچ‌‌کدوم از این اتفاقات نیفتاده بودن. کاش می‌تونستیم با برگشتن به گذشته، خیلی چیزها رو درست کنیم.

صدای جدی و قاطع الیور که بلافاصله سخن گفت و پاسخ یوهانا را داد، به او فهماند فکرش اشتباه بوده و پیشنهاد خوبی ارائه نداده است!

- امکان نداره! این فکر رو از ذهنت بیرون کن. استفاده از اون زیرزمین و سفر در زمان خیلی خطرناکه. می‌دونی که چنین اجازه‌ای رو نداریم! اجازه نداریم توی ابعاد فضا-زمان سرک بکشیم. خودت عواقبش رو می‌دونی! هر گونه اشتباهی می‌تونه منجر به تغییر کل زمان‌ها و اتفاقات گذشته و آینده بشه.

یوهانا پس از کشیدن نفسی عمیق، لبخندی زد و چشمانش را یک بار باز و بسته کرد. سری تکان داد و جهت تغییر بحث پیش آمده، بی‌تفاوت و با لحنی امیدوارتر گفت:

- حق با توئه. فقط یه فکر زودگذر بود، همین! بیا برگردیم پیش بچه‌ها. الان به بودن ما کنارشون نیاز دارن.

این را گفت و به طرف در رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #16
*پارت پانزده


بنجامین که پشت در ایستاده و به بیش از نیمی از سخنان آن دو گوش کرده بود، با شنیدن آن حرف مادرش و صدای نزدیک شدن قدم‌هایش، دستپاچه و مضطرب از مقابل در کنار کشید. دوان دوان و با قدم‌هایی تند و با عجله به طرف پله‌ها رفت. قلبش از شدت اضطراب، خود را وحشیانه به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید و آن‌قدر ذهنش به خاطر آن مکالمه آشفته شده بود که ‌‌بی‌‌فکر پله‌های طبقه‌ی پایین را در پیش گرفت، به جای این‌که به طبقه‌ی بالا برود و باز خود را در اتاقش حبس کند. تند تند پله‌ها را پشت سر گذاشت و تا رسیدن به طبقات پایین، همسفر آنان شد. پاهایش گویا داشتند بی‌اختیار خودش حرکت می‌کردند. در آن لحظه هیچ توان درست حسابی فکر کردن را نداشت. دستانش می‌لرزیدند و ع×ر×ق کرده بودند. شنیدن آن حرف‌‌ها، همه‌‌چیز را برایش تغییر داده بودند.

ذهنش درگیر حرف‌‌های پدرش شد که گفته بود باور خودکشی بودن مرگ گرتا سخت است! آنان این همه مدت این را باور می‌کردند و آن‌گاه آن اوایل، به بنجامین می‌گفتند گرتا خودش را کشت و باید با آن کنار آیند؟ بنجامین خود هیچ‌‌گاه خودکشی بودن مرگ گرتا را باور نکرد. هیچ‌‌گاه به حرف آنان اعتماد نکرد. همیشه می‌دانست یک جای کار می‌لنگد.

نفس حبس شده در سینه‌اش را عصبی و کلافه بیرون داد و ابتدای پله‌ها ایستاد. به طبقه‌ی دوم که خالی و ساکت بود، رسیده بود. بی‌شک همه درگیر کار و نگرانی برای هری بودند که هیچ‌‌کس آن اطراف دیده نمی‌شد. دستش را روی نرده‌‌ی چوبی گذاشت و دست دیگرش را روی صورتش کشید. آن حرف‌‌ها، مانند باری روی شانه‌هایش سنگینی می‌کردند. حال باید چه می‌کرد؟ آن زیرزمین که والدینش حرفش را زدند، زیرزمینی که پدرش ورود به آن را قدغن کرده بود و گفته بود کسی را که وارد آن شود، نمی‌بخشد. پدرش حتی برای سنجیدن اعتماد اعضای خانواده و فرزندانش، کلید آن‌جا را روی آویز کلید کنار در آویزان کرده بود و آنان علی‌رغم تمامی کنجکاوی‌‌هایشان در مورد آن مکان مرموز و سّری، باز هم فکر سرپیچی از حرف بزرگشان را از گوشه‌ی ذهنشان رد نکرده بودند. تا به آن روز!

پس راز آن زیرزمین لعنتی این بود که قدرت سفر در زمان داشت. واقعاً امکان داشت با استفاده از آن‌جا، به گذشته بازگشت؟ مادرش که این‌طور گفت؛ گفت با قدرتی که زیرزمین خانه‌شان در خود نگاه می‌داشت، می‌توانستند در زمان سفر و بسیاری از اتفاقات گذشته را مشاهده کنند.

ناگهان نفس در سینه‌اش حبس شد. چشمانش از فرط بهت گرد و دستانش چو یخ سرد شدند. خدایا! ممکن بود؟ یعنی می‌توانست به گذشته برود و علت مرگ گرتا را بفهمد؟ یا حتی می‌توانست مانع مرگ گرتا شود؟ موهایش را به هم ریخت و هوفی کشید. نمی‌دانست! توان درک ماجرا را نداشت. وجودش زیر سلطه‌ی وسوسه ای قرار گرفته بود که داشت فکر استفاده از زیرزمین را وارد قلمرو ذهنش می‌کرد. عطش شدیدی برای بازگشت به گذشته و اصلاح اتفاقات داشت. همه‌ی آن افکار، داشتند شیطان وجودش را بیدار و او را برای حرف شکنی وسوسه می‌کردند. واقعاً می‌توانست خط و نشان‌‌های پدرش بابت وارد نشدن به زیرزمین را زیر پا بگذارد؟

گویا میل شدیدش برای دیدن معشوقه‌ی از دست رفته‌اش، قوی‌تر از خواسته‌اش برای یک فرزند خوب بودن بود که در کسری از ثانیه تصمیمش را گرفت و به سوی زیرزمین خانه رفت. نمی‌توانست فرصت را از دست دهد و با گفتن این‌که چرا باید به حرف والدینی که رازهای زیادی را از فرزندانشان پنهان کرده‌اند، گوش دهد، کارش را توجیه کرد. جلوی در زیرزمین ایستاد و کلید طلایی و بزرگ آویزان به دیوار را برداشت. قفل در را باز کرد و پس از نگاهی انداختن به اطراف و اطمینان از نبود هیچ‌‌کس، مشعل روشن کنار در را برداشت و وارد زیرزمینی شد که تا به عمرش درونش را ندیده بود!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #17
*پارت شانزده


به محض ورودش، با تاریکی مطلقی مواجه شد. هیچ باریکه‌‌ی نوری به آن داخل نفوذ نمی‌کرد و چشم توان دیدن هیچ‌‌چیزی را نداشت. هوای داخل سرد و خنک بود. نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و مشعل را جلو گرفت تا راه عبورش را قابل رؤیت کند. دیدن پله‌هایی که به پایین می‌رفتند و انتهایشان مشخص نبود، اخم ریزی روی ابروانش نشاند و موجب مشت شدن دستش شد. دست دیگرش را محکم‌تر دور چوب مشعل پیچید و اولین گامش را روی پله نهاد. احساس می‌کرد هر آن قرار بود یک چیزی در این مکان ناشناخته و عجیب، جلویش پدید آید و جانش را به خطر اندازد، یا بدتر! احساس می‌کرد پدرش ممکن بود هر لحظه سر رسد و از کار او آگاه شود. با نگرانی و اضطرابی که در قلبش غوغا به راه انداخته بودند، چند پله‌ی دیگر را نیز پشت سر گذاشت. نمی‌دانست انتهای این پله‌ها چه چیزی به انتظارش نشسته بود و همین غفلت، نگرانش می‌کرد.

آخر چه‌‌طور قرار بود این زیرزمین او را به گذشته ببرد؟ یعنی یک شیء جادویی یا چنین چیزی داخل این محیط وجود داشت که تحقق این امر را ممکن می‌کرد؟ یا قرار بود این زیرزمین مانند دریچه ای برای سفر در زمان عمل کند؟ نمی‌دانست! هیچ‌‌چیزی نمی‌دانست. احتمالاً بهترین گزینه، گوشه‌ای چال کردن این افکار مزاحم و آزاردهنده و فقط صبر کردن بود.
با تکیه بر این فکر، ادامه‌ی پله‌ها را طی کرد.

سر انجام، رسیدن به محیط بزرگتری که دور تا دورش سنگی بود، چشمانش را گرد کرد. با بهت و حیرت، آرام دور خود چرخید و مشعل را جلوتر و بالاتر برد تا دیدش را فراهم کند. آن محیط، آن‌قدری متفاوت و حیرت انگیز بود که سخت باورش می‌شد هنوز درون خانه‌ی خودشان باشد! یعنی مکانی که پدرش از همه‌شان مخفی می‌کرد، چنین بود؟ به سمت دیوارهای سنگی زیرزمین نزدیک شد و دستی رویشان کشید. سرد و خشک بودند. مشعل را به دیوارها نزدیک کرد و گمان می‌کرد پشت شعله‌های آتش، موفق به دیدن طرح یا نوشته‌ای روی دیوارها می شود؛ اما اشتباه می‌کرد. سراسر زیرزمین را چرخید و گوشه به گوشه‌ی آن محیط دایره‌ای شکل بزرگ را نگریست، اما چیزی نبود. آن‌جا خالی بود! پس چگونه می‌توانست با استفاده از آن‌جا به گذشته برود؟

اعصابش خورد و به هم ریخته بود. نفس حبس شده در سینه‌اش را کلافه بیرون داد و با بررسی آخرین دیوار سمت چپ زیرزمین، با صدای بلندی غر زد:

- لعنت بهش! اين‌جا هم چیزی نیست.

یعنی سر هیچ و پوچ به این‌جا آمده بود؟ باورش نمی‌شد! چرخید و با گام‌هایی بلند به وسط آن محیط رفت. در کانون ایستاد و باز دور خودش چرخید. به معنای واقعی کلمه چیزی دیده نمی‌شد. در این افکار سیر می‌کرد که ناگهان، همه‌ی آن محیط نورانی شد! نور سفیدی از زمین خارج می‌شد و همه‌ی تاریکی را به هم می‌زد. بنجامین متحیر و متعجب سرش را پایین انداخت و با چشمانی آغشته به بهت، طرح زیر پایش را نگریست. طرح یک دایره‌ی بزرگ که درونش اشکال مختلف و مبهمی کشیده شده بود. اَشکالی که معنایشان را نمی‌دانست، اما چیزهایی مشابه ساعت شنی و اعداد بودند! شاید آن طرح‌‌ها داشتند به زمان اشاره می‌کردند! دهانش از شگفتی و عجیبی آن طرح دایره باز مانده بود. تمام این مدت، خیال می‌کرد چیزی که نیاز داشت گوشه اطراف این زیرزمین و روی دیوارهایش است، درحالی که یادش رفته بود زمین را نگاه کند. آن چیزی که نیاز داشت، این‌جا روی زمین بود! یعنی این طرح دایره که می‌درخشید و نور ساطع می‌کرد، وسیله‌ی لازم برای بردن او به گذشته بود؟ اما چگونه؟ چه کار باید می‌کرد؟

قلبش تند تند می‌تپید و هیچ خوش نداشت به ریتم موزون و منظم خود بازگردد. بدنش چون تکه سنگی شده بود که توان حرکت نداشت. ذهنش در خلسه‌‌ای از تهی فرو رفته بود و او چون کودکی تازه چشم به جهان گشوده، که هیچ‌‌چیز را درک نمی‌کرد، همان‌طور به اتفاقات اطراف خیره مانده بود. نمی‌توانست توضیحی برای هیچ کدام این‌ها داشته باشد! ناگهان درون دایره و جلو پایش، حروفی شکل گرفتند. حروفی به رنگ سفید پدید می‌آمدند و وقتی همه‌شان کنار هم قرار گرفتند، بنجامین با کنجکاوی و سردرگمی به جمله‌ی مقابلش خیره شد.

- می‌خواهی به چه زمانی بروی؟

معنای آن سؤال چه بود؟ چه باید می‌کرد؟

این سوالات در ذهنش جولان می‌دادند. احساس می‌کرد ذهنش هر آن می‌توانست منفجر شود. نفس عمیقی جهت آرام سازی خود کشید. شاید با دادن پاسخ این سوال، قرار بود سفر در زمانش شروع شود. شاید این سؤال قرار بود او را به گذشته ببرد. بنابراین آب دهانش را مضطرب و ترسیده قورت داد و زمزمه کرد:

- ده سال پیش، ده سپتامبر سال هزار و نهصد و سی و پنج.

می‌خواست به روز عروسی‌‌شان با گرتا برود. می‌خواست همه‌‌چیز را یکبار دیگر ببیند. به محض اتمام جمله‌اش، اشکال و نوشته‌های درون دایره، با سرعت شروع به حرکت و چرخیدن دور بنجامین کردند. نور بیشتر شد، آن‌قدر که بنجامین چشمانش را محکم بست و دیگر ندید چه اتفاقاتی دورش می‌افتادند.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #18
*پارت هفده


***


الیور و یوهانا که تازه از اتاق جولیت تازه به بستر رفته بازگشته بودند، درون راهرو مقابل درب سلطنتی اتاق بزرگ مشترکشان ایستادند. الیور پیپش را میان لبانش گذاشت و با پک عمیقی که گرفت، عصایش را به در زد و رو به همسر غرق در فکرش، گفت:

- عزیزم، من میرم توی بالکن تا کمی به افکارم سر و سامون بدم.

و بی انتظار برای پاسخ همسرش، به داخل اتاق گام گذاشت. یوهانا که گویی در جای دیگری سیر می‌‌کرد، با بلند شدن تق و توق صدای عصا بر مرمر سنگی زمین، متوجه نبود همسرش شد و کمی اطراف را نظاره کرد. بعد از دقایقی، سکوتی تلخ و موهش کل قلعه را فرا گرفت. یوهانا نیز بی‌‌فوت وقت، با دستش لباس فاخر طلایی رنگش را مرتب کرد و آرام، راهرو را به سمت راه پله، ترک کرد. روی پله‌های مرمر قدم گذاشت تا به حیاط‌شان که بیشتر به باغی بزرگ می‌ماند، برود. پله‌ها را طی کرد و روی تاب سفید رنگ زیر درخت بید مجنون نشست.

از سویی دیگر، شارلوت از ورای پنجره‌ی اتاق جولیت، یوهانا را دید که تنها روی تاب نشست و گویا عمیقا، در فکر است. به جولیت که روی تخت طلایی‌اش دراز کشیده و چشمانش را روی هم گذاشته بود، نگاه کرد؛ آرام نفس می‌کشید و نشان از خواب بودنش می‌‌داد. پتوی مخمل سفید رنگ را به رویش کشید و بدون ایجاد کمترین صدایی، اتاق جولیت را ترک کرد. دامن لباسش را کمی بالا آورد و مثل همیشه با وقار و متانت، پله‌ها را به سمت سرسرای ورودی، طی کرد. درب ورودی بزرگ را هل داد تا باز شود و نهایتاً به طرف یوهانا رفت که تاب چوبی را به نرمی تکان می‌‌داد و به کرانه‌‌ی افق، چشم دوخته بود. نرم، دست بر شانه‌ی مادرش گذاشت که یوهانا را از جا پراند.

- مادر، خوبی؟ چی باعث شده توی فکر بری؟

لبخندی کم‌رنگ و تلخ بر روی لبان یوهانا جا خوش کرد. با همان نگاه لبالب غم که در آن واحد، ذره‌‌ای از اصالت خود را از دست نداده بود، به شارلوت نگاه کرد و جواب داد:

- خوب نیستم عزیزم، اتفاقات پیش اومده عذابم میدن. مطلقاً نگران خاندانمون هستم، نگران نسلمون و بیشتر از همه، نگران هری و بنجامین.

شارلوت کنار مادرش به روی تاب چوبی نشست که صدای قیژی برخاست و به ابرهای معلق در افق و برق ستاره‌ها و اصالت ماه خیره نگاه کرد، سپس لب به سخن گفتن باز کرد تا شاید کمی از غم مادر خویش بکاهد.

- نگران نباش مادر، هیچ اتفاقی برای خاندان ما نمی‌افته. ما همیشه سرسخت بودیم و هستیم!

یوهانا آهی کشید و بغضی را که هر لحظه آماده‌ی ترکیدن بود، قورت داد تا جلوی دخترش، همان تصویر استوار همیشه باشد. طبیعی بود که برای یوهانا، دیدن پسر ارشدش در آن احوال مغموم آن هم پس از ده سال، سخت باشد و از سویی دیگر، تنها نوه‌‌ی پسرش، هری، که به یکباره به دنبال ماجراجویی سراسر خطر، محیط امن قعله را ترک گفته بود.

چند دقیقه‌‌ای برای هردویشان در سکوت که خیره به آسمان می‌‌نگریستند، گذشت تا سرانجام شارلوت لب به سخن گشود. کمی من و من کرد و نهایتاً با تحکم، توضیح داد:

- راستی مادر، تحقیقاتم راجع به پادزهر تقریبا کامل شده و می‌تونیم بسازیمش!

با چنین بیان ناگهانی‌‌ای، یوهانا به ضرب سوی دخترش چرخید و با چشمانی گرد شده، او را نگریست. گردنش از چنین چرخش ناگهانی‌ای، صدای بدی داده بود.

- جدی میگی شارلوت؟ یعنی تمام فرمول ساختش رو پیدا کردی؟ کاملِ کامله؟ طوری که بتونه همون زهری که فرمولش رو بهت دادم، خنثی کنه؟

شارلوت، نتوانست جلوی لبخند نرمش را از این حس هیجان مادرش بگیرد و با طمانینه، سری در تایید تکان داد که چشمان مادرش لبالب از نفسی آسوده شد؛ اما به دقیقه نکشید که صدای ناله‌‌ی جولیت از پنجره‌‌ی باز اتاق مشترکش با یوجین در طبقه‌‌ی سوم، به گوششان رسید. هردویشان را از جا پراند و بلافاصله، مادر و دختر سراسیمه را به درون قلعه و اتاق جولیت کشاند. زن بیچاره، روی تخت دو نفره در خواب عمیق که نه، کابوس عمیقی بود و می‌‌نالید. یوهانا به سرعت خودش را به عروسش رساند و با تکان‌‌های شدید به بدن ع×ر×ق کرده‌‌اش، او را از خواب بیدار کرد و در آغوش کشاند که جولیت، از شوک بیرون آمد و فوراً گریه سر داد. یوهانا، دلش برای این مادر نگران کباب شد و با لحن مغموم و مهربانش، لب زد:

- آروم باش عزیزم، کابوس بود.

اما ذره‌‌ای از گریستن جولیت کاسته نشد و صدای دورگه‌‌اش، چنگ بر دل یوهانا و شارلوت انداخت.

- هری، پسرم! پیداش نکردین؟ اتفاقی برای پاره‌‌ی تنم بیفته من دق می‌‌کنم!

یوهانا، غمگین به عروسش زل زد و سعی کرد با مالیدن کمرش، آرامش کند و به شارلوت اشاره زد لیوانی آب از درون پارچ کریستالی روی پاتختی، برای جولیت بریزد.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #19
*پارت هجده


جولیت بعد از اصرارهای مکرر یوهانا، جرعه جرعه آب را نوشید و کماکان، آرام گرفت و نیم ساعت بعد، مجدد به خواب فرو رفت. یوهانا به نرمی پتوی مخملی را روی عروسش کشید و در این بین، شارلوت مادر خود را نگریست که افسوس و اندوه، در نگاهش موج میزد و چه اندهگین‌‌وار بود برای شارلوت که کمکی از دستانش، بر نمی‌‌آمد.

یوهانا، در نهایت پرده‌‌های اتاق را کشید و با اشاره به شارلوت، او را به بیرون فرا خواند و دختر به طبعیت از مادر خود، پشت سرش به سوی سالن پایین به راه افتاد. هردو، به سرسرا رفتند و در گوشه‌‌ای از آن، کنار پنجره و بر روی صندلی‌‌های کنارش، جای گرفتند. هوای بیرون کماکان به سوی سردی می‌‌رفت و نسیم خنکی از پنجره‌‌ی باز، به داخل می‌‌‎وزید. یوهانا، تکیه‌‌اش را به پشتی صندلی‌‌اش داد و به سوی خدمتکاری که از کنارشان می‌‌گذشت، اشاره زد تا لیوان چای‌‌ای، بیاورد. شارلوت، از سکوت مادرش استفاده کرد و سوالاتی را که این اواخر در ذهن داشت، با صدایی آرام بیان کرد؛ او برخلاف برادرانش و الباقی اعضای خانواده که محکوم به ندانستن بودند تا تصور کنند خانواده‌‌ای عادی هستند، تا حدودی از رازهای والدین خود آگاه بود، اما نه تمامش! فقط شاید، یک قطره از دریای رازها!

- مادر، درسته شما به من اعتماد کردین و بهم از نفرین سوفی گفتین، که بر می‌‌گرده به گذشته‌‌ی شما و اون داره تاوان اشتباه گذشته‌‌ی شما و پدر رو می‌‌ده، همچنین پادزهری که قراره درستش کنم، به آیندهی سوفی بسته‌‌ست و می‌‌تونه نجاتش بده؛ اما هنوز نمی‌‌فهمم این پادزهری که خواستید درست کنم، قراره چه زهری رو باطل کنه و چه ارتباطی با سوفی داره؟ تا جایی که من توی کتاب‌‌ها به دنبالش گشتم، این زهر با خون انسان درست و با جادو، انبوه میشه؛ اما از این‌‌جا به بعد، صفحات کتاب جامع تاریخچه کنده شده بود و نفهمیدم این زهر، برای چیه؟ اصلاً، این گذشته‌‌ای که می‌‌گید، چی بوده که باعث شده کسی بخواد سوفی رو نفرین کنه؟!

یوهانا، آهی کشید و ذهنش به گذشته سفر کرد؛ اما هنوز برای این‌‌که شارلوت حقیقت را بداند زود بود، نبود؟ از تمام حقیقت هویتشان، از اصل نفرینی که به جان خانواده‌‌شان افتاده بود و کم نمانده بود نسلشان را، نابود کند و شیره‌‌ی جانشان را بمکد. پس، در همان حالی که در حقایق گذشته سیر می‌‌کرد، دستی به زانوانش کشید و پاسخ دخترش را داد.

- شارلوت، شاید هنوز زود باشه برای اینکه تمام حقیقت تلخ و شوکه کننده‌‌ی ماجرا رو بدونی، به وقتش خودت خواهی فهمید!

و از آن‌‌جایی که رنجیده بود، بی حرف دیگری، شارلوت را در بهت رها کرد و سوی راه پله رفت تا به اتاق مشتکرش با الیور، برود. داخل شد و اثری از همسرش، ندید. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود و او هم، تمایلی به برهم زدن این تاریکی سکون یافته، نداشت. پس سوی تخت خوابشان رفت و بر لبه‌‌اش نشست. به آرامی، مشغول به باز کردن موهای خانمانه بافته شده‌‌اش شد که الیور، از بالکن به درون اتاق آمد. از آن لحظه که یوهانا از اتاق بیرون رفته بود، تا آن موقع شب، هنوز در بالکن ایستاده بود و پیپ می‌‌کشید؟

الیور، سوی تخت آمد و چراغ شمعی کنار تخت را روشن کرد که ناگاه با قامت آشفته و خسته‌‌ی همسرش، روی تخت مواجه شد. گویا انتظار نداشت او را آن‌‌جا ببیند که جا خورد!

- یوهانا! چیزی شده که بی صدا اومدی و این‌‌طور خسته نشسته‌‌ای؟

یوهانا، دمی بر گرفت و روبان بافت موهایش را روی میز آینه‌‌دار کنار تخت گذاشت.

- لطفاً بشین الیور، باید باهات صحبت کنم. فکر نمی‌‌کنم درست باشه بیشتر از این این موضوع رو ازت مخفی کنم.

الیور، ناگاه ابروهایش را در یکدیگر گره زد و به کناره‌‌ی تخت تکیه داد.

- چیشده؟

- خوب... هادسون، فرمانروای دنیای اژدهایان، برای ما پیغام فرستاده که اگه کاری که می‌‌خواد رو براشون انجام بدیم، این نفرین رو از سوفی بر می‌‌دارن!

برخلاف انتظار یوهانا، الیور همچنان خنثی او را نگریست و واکنشی نشان نداد که باعث شد او با تردید بیشتری، ادامه بدهد.

- آب دریاچه‌‌ی اصلی‌‌شون مسموم شده و جون تعداد زیادی از اژدهایان رو گرفته، دچار بحران بی‌‌آبی شدن! هادسون مقداری از آب رو برام فرستاده و گفته اگه پادزهری برای خنثی کردنش پیدا کنیم، نفرین سوفی رو بر می‌‌داره.

اما اینبار دیگر الیور ساکت نماند و با غضب، برخاست و مشت محکمی بر روی میز کوباند.

- مگه تقصیر من و توعه آب دریاچه‌‌شون مسموم شده؟ اون وقتی که یه خائن توی جمعشون بود و عوض پیدا کردنش، به من و تو تهمت زدن و از دنیای خودشون روندن، سوفی رو هم نفرین کردن!

یوهانا دستی بر بازوی همسرش کشاند و سعی کرد آرامش کند.

- الیور! شارلوت تقریباً به نتیجه نهایی فرمول پادزهر رسیده... اون‌‌جوری نگاهم نکن، اصل حقیقت رو نمی‌‍‌دونه که پادزهر برای چیه! درک کن، ما با این کمک به هادسون، سوفی رو نجات می‌‌دیم و بعد برای همیشه راهمون رو جدا می‌‌کنیم و دیگه با اون پیرمرد، راهمون یکی نمیشه. نباید کمکشون کنیم الیور؟ تبار خانوادگی‌‌ات رو فراموش نکن... .

الیور دستی درون تار موهای سپید رنگش کشاند و پس از خاموش کردن چراغ کنار تخت، گوشه‌‌ی تخت خزید و در سکوت دراز کشید. صدایش، آرام و خشن به نظر می‌‌آمد.

- هر کاری فکر می‌‌کنی صلاحه انجام بده! الان بیا فقط بخوابیم، روز خسته کننده‌‌ای بود یوهانا.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #20
*پارت نوزده


***


با صدای بلند به جوکی که هری برایش گفته بود، می‌‌خندید. آن‌‌قدر خندیده بود که از گوشه‌‌ی چشمانش، اشک جاری شده بود و هری، در تاریکی شب و نور ماهی که عجیب صورت تریسی را درخشان‌‌تر می‌‌کرد، با لبخند ملایمی به زیبایی این دختر بیست و اندی ساله، خیره مانده بود. حتماً از بس که با هیچ جاندار با عقلی صحبت نکرده و تنها زندگی کرده بود، خاطره‌‌هایی که هری برایش تعریف می‌‌کرد، چنین خنده‌‌دار و جالب به چشمش می‌‌آمدند. آن دو، در آن لحظه بالای صخره‌‌ای که زیرش، خانه‌‌ی غار مانند تریسی قرار داشت، نشسته بودند و صحبت می‌‌کردند.

تریسی، دست سوی چشمانش برد و با زدودن قطرات اشک، دستی به بازوی هری کوفت.

- وای پسر، چه خواهر باحالی داری!

- آره، شاید!

تریسی، متعجب به سکوت هری نگریست که به کرانه‌‌ی افق و ستاره‌‌ای چشمک زن، خیره مانده بود.

- هی، چی شدی؟

- هیچی!

تریسی اخمی کرد.

- رفتی توی فکر!

- به اوضاع تو فکر می‌‌کنم تریسی.

- اوضاع من؟

و جا خورده، نگاه هری را که عاری از چیزی قابل درک بود، برانداز کرد.

- چه‌‌طور مگه؟

- این‌که این همه مدته تنها، بدون داشتن ارتباط اجتماعی با کسی زندگی می‌‌کنی!

تریسی، مکثی کرد و سپس، به گونه‌‌ای که انگار برایش اهمیتی ندارد، شانه بالا انداخت و دانه‌‌ای از تمشک وحشی که در راه با هری جمع کرده بودند، در دهانش گذاشت.

- تنهایی خیلی هم بد نیست، خوش می‌‌گذره! به علاوه، حالا که تو رو دارم و شدی دوست جدیدم!

هری خنده‌‌ی آرامی سر داد و نگاهش را از ستاره گرفته، به تار موهای بلوطی پخش شده بر روی شانه‌‌های تریسی، سپرد.

- البته! ولی از هم‌‌نوعان خودت، واقعاً هیچ‌‌کسی این‌‌جا نیست؟ من هنوز نمی‌‌تونم بفهمم کسی که وقتی بچه بودم نجاتم داد، کی بود! قطعاً تو نبودی!

تریسی، تمشک را جوید و متفکرانه، دستش را زیر چانه‌‌اش برد.

- قطعاً نه! من اون موقع‌‌ها باید حدودهای همسن الان تو می‌‌بودم، شاید یکم کوچیک‌‌تر و هنوز با خانواده‌‌ام توی دنیای اژدهایان زندگی می‌‌کردم؛ ولی می‌‌دونی؟ من در حد شایعه این داستان رو شنیدم و چون اتفاقاتش وقتی که هنوز به دنیا نیومده بودم، افتاده، نمی‌‌تونم با اطمینان از چیزی حرف بزنم! من از مادربزرگم شنیده بودم که زمانی نزدیک به خیلی سال قبل، حداقل سی سال قبل از به دنیا اومدن من، دو نفر از نزدیک‌‌ترین اعضای کادر سلطنتی اژدهایان که زن و مردی با درایت بودن، درست وقتی که پادشاه هادسون توقعش رو نداشت، ازشون ضربه‌‌ی بدی خورد! البته به گمونم زن و شوهر هم بودن، خانم و آقای کالینز! خلاصه که یه سری شایعات درمورد مجازاتشون بعد از آشکار شدن خیانتشون، وجود داشته و کسی دقیقاً مطمئن نبود کدومشون درسته! میگن که به عنوان انتقام، شاه، اون خاندان روبه طور کل نفرین کرد که اولین فرزندی که در کل خاندانشون زاده بشه، محکوم به نیمه انسان و نیمه عقاب بشه! این نفرین، احتمالاً از بدترین نفرین‌‌هاست. اون انسان بال‌‌ها و بینایی قوی یک عقاب رو داره؛ اما باقی بدنش به شکل انسانه و کنترل بال‌‌هاش، دست خودش نیست. بعد خیلی‌‌ها گفتن شاه اون زن و شوهر رو کشت، بعضی‌‌ها هم میگن که اون دو رو به دنیای انسان‌‌ها تبعید کرد؛ خلاصه خبری ازشون نیست و اگه واقعاً توی دنیای شما، اینجا، باشن، من که ندیدمشون!

و شانه بالا انداخت و به خوردن تمشکش مشغول شد؛ اما هری، مانند یک مجسمه بر جای خود خشک شده بود و حتی یادش رفته بود نفس بکشد! نام خانوادگی آن زن و شوهر، مدام در ذهنش پساپیش می‌‌رفت و دیوانه‌‌اش می‎‌کرد؛ کالینز! نام خانوادگی خودش، خواهرش، پدرش، عمویش، عمه‌‌اش و پدربزرگش! یعنی... یعنی امکان داشت منظور تریسی، پدر و مادربزرگش بوده باشد؟

تریسی، انگشتان تمشکی شده‌‌اش را در دهانش فرو برد تا تمیزشان کند که با بهت‌‌زدگی هری، روبه‌‌رو شد. آرام، دستش را مقابل هری تکان داد تا او را به خود بیاورد.

- هی، هری...

اما هنوز جمله‌‌اش را شروع نکرده بود که صدای فریاد بلندی، از دور دست‌‌ها، به گوششان رسید. مانند یک عده‌‌ی نظامی بودند که هری را صدا می‌‌کردند!

هردو، هراس‌‌زده برخاستند و در چند فرسخی‌‌شان، پشت درختان، دسته‌‌ای سرباز را با لباس‌‌های نظامی، مشعل به دست دیدند که نام هری را صدا می‌‌زدند و پیش می‌‌آمدند؛ انگار که در جنگل، دنبال او می‌‌گشتند. بلافاصله، هری دندان قروچه‌‌ای کرد و نالید.

- گندش بزنن!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین