. . .

تمام شده داستان نفرین موروثی | آرا (هستی همتی) - سوما غفاری - shaparak4567

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. معمایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
نام اثر: نفرین موروثی
نویسندگان: آرا (هستی همتی) - سوما غفاری - shaparak4567
ژانر: تخیلی، فانتزی، معمایی

خلاصه‌‌:
قلعه‌‌ی تاریخی دهکده، میزبان خاندان قابل احترام کالینز است؛ خانواده‌‌ای به ظاهر خوشبخت و باطناً، درآمیخته با گمان‌‌های مه آلود! سر و سری با افسانه‌‌ها و نفرین و شاید، انسان‌‌نماهایی که حقیقت خوی وحشی‌‌شان را مخفی می‌‌کنند! شاید، آدمیانی‌‌اند که متعلق به این‌‌جا نیستند و حدس‌‌ها، مرگ‌‌های اعضای این خاندان را نحس می‌‌دانند؛ اما دست‌‌هایی که پشت پرده تکان می‌‌خورند، از چه حقیقتی اجتناب می‌‌کنند؟

مقدمه:
برخیز، آنچه را که لمس می‌‌کنی، باور کن.
چشمانت را ببند و با صدای جان گوش بسپار!
تو نیز حقایق را وارونه می‌‌بینی؟
دست به دست نادرست‌‌ها بده
و نفرین‌‌ها را باور کن!
همه‌‌چیز، آن چیزی نیست که می‌‌دانی!

@shaparak4567
@*Zeck_eren*
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #2
*پارت یک


دخترک روی فرش سرخابی رنگ زمین که طرح‌های کرم و ریزی آن را زینت می‌دادند، مدام از این سو به آن سو می‌رفت. بال‌های سفیدش چون پیراهن بلند آبی رنگش، روی زمین کشیده می‌شدند. پیاپی نفس‌های عمیق می‌کشید و خود نیز می‌دانست با این امر، نمی‌تواند خود را آرام سازد؛ اما باز روی انجام آن اصرار داشت. حداقل می‌توانست صدای تپش های تند و نامنظم قلبش را پشت پرده‌ی صدای نفس کشیدن، پنهان سازد. چشمانش روی گام‌هایش خیره مانده و به سخنان سکوت، گوش سپرده بود.

بال راستش را بلند کرده و با گوشه‌ی آن، تار موی قهوه‌ای افتاده جلوی چشمش را پشت گوشش هدایت کرد. به شدت، نگران چند ساعت بعدشان بود! قلبش از فرط اضطراب خود را به این سو و آن سوی قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید و راه فراری جست‌وجو می‌کرد؛ اما همان‌طور که دخترک نمی‌توانست از آن شب شانه خالی کند، قلبش نیست نمی‌توانست راه فراری بیابد و برود!

صدای تقه‌‌ی در، چون طنابی به دور ذهنش پیچید و او را از چاه افکار بیرون کشید. ایستاد و خیره به در، بفرماییدی گفت. حدس می‌زد کس دیگری جز یکی از اعضای خانواده‌اش نباشد، پس نگرانی‌ای برای پنهان کردن خود و وضع اسفناکش نداشت. در باز شد و زنی به داخل آمد. زن، درحالی‌‌ که دنباله‌ی پیراهن کرمی رنگش زمین را جارو می‌زد، دستانش را که درون دستکش‌های توری ای قرار داشتند، در هم فرو برده و لبخندی روی لبان سرخش نشاند. مقابل دخترک ایستاد و چشمان سبزش را که مانند برگ گیاه بودند، به طرف او چرخاند.

- سوفی، عزیزم! مهمون‌‌ها الان‌‌هاست که برسن و تو هنوز آماده نشدی که! می‌خوای به شارلوت و جولیت بگم بیان کمکت کنن؟

سوفی نفس حبس شده در سینه‌اش را کلافه و بال‌های سفیدش را ناامیدانه پایین آورد، به طوری که نصف بیشترشان روی زمین پهن شدند.

- خاله یوهانا، می‌دونم چه‌‌قدر می‌خواید من امشب به خواستگاری ایلیاد جواب مثبت بدم، اما واقعاً یه نگاه به وضع من انداختین؟

سوفی بال‌هایش را بالا آورده و با سر، اشاره‌ای به آنان کرد.

- می‌خواین من رو با این وضع عجیب‌‌الخلقه بودنم ببرید جلوی ایلیاد و خانواده‌‌اش و بهش بگید این هم از همسر آینده‌‌ات؟

یوهانا در واکنش به صدای مضطرب و عصبی سوفی، لبخند آرامش بخش و مطمئنی زد. سعی داشت این اضطراب خواهر‌‌زاده‌ی عزیزش را بکاهد و مانع از این‌گونه حرف زدنش، در مورد خودش بشود.

- عزیزم، تو عجیب‌‌الخلقه نیستی!

سوفی پوزخندی زد و دوباره شروع به راه رفتن در اتاق خواب بزرگش کرد. بال‌هایش تکان می‌خوردند و صدای تمسخرآمیز سوفی، در اتاق می‌پیچید.

- اوه! جداً؟ پس می‌‌خواین بگین بدون اختیار و کنترل خودم، مواقع عصبانیت و اضطراب و نگرانی، تبدیل شدن دست‌هام به بال‌های بزرگ سفید، یه چیز عادیه که ممکنه سر هر کسی بیاد؟ ایلیاد اگه من رو این‌طوری ببینه، پا به فرار می‌ذاره!

‌- اگه این‌قدر نگران نباشی و نترسی، دست‌هات به حالت عادی برمی‌گردن و فعلاً برای یک شب، کسی چیزی نمی‌فهمه. مطمئن باش اگه ایلیاد واقعاً ازت خوشش اومده باشه، هر طوری قبولت می‌کنه. تو چه بدون این بال‌ها و چه با این‌ها، باز هم دختر خیلی زیبایی هستی سوفی! این‌قدر خودت رو دست کم نگیر! برای بال‌ها هم یه راه‌‌حلی پیدا می‌کنیم.

‌‌‌- الان مدت‌هاست که راهی پیدا نشده، خاله!

سوفی با ناامیدی این را گفت و به طرف پنجره‌ی باز و بزرگ سمت چپ اتاقش رفت. یک پایش را روی لبه‌ی آن گذاشت و سرش را به طرف یوهانا چرخاند. نگاه غمگین و ناامیدش چون خنجری در دل یوهانا فرو رفت. دیگر تحمل ادامه دادن به بحث را نداشت!

- هیچ‌‌‌کس حاضر نمی‌شه من رو این‌طوری بپذیره!

این را گفت و با تند تند تکان دادن بال‌هایش، خود را در دل آسمان خونین غروب انداخت.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #3
*پارت دو


***


جولیت، پله‌های مرمر سفید را با قدم‌های آرام و بلندش طی کرده و به سمت اتاق پسرش هری رفت. در کرم-طلایی را باز گرداند و با چشم دنبالش گشت که در کمال حیرت و خشمی که به چهره‌‌اش دوید، با جای خالی او مواجه شد. عصبی، با عجله از اتاق بیرون زد و درب را به طاقش کوبید. احتمال می‌‌داد باز آن پسرک ابله، خودش را درون کتابخانه چپانده باشد و لابه‌‌لای شمار کتاب‌‌های آن‌‌جا، برای پیدا کردن سرنخی از اژدهایان، غرق شده باشد. کمی عقل در سر پوک این پسر پیدا نمی‌‌شد؟

مقابل کتابخانه ایستاد و با ضرب، درب چوبی‌‌اش را که ماهرانه طرح ریزی شده بود، به دیوار سنگی کوبید. این کوبش، صدای بلندی را در فضای کتابخانه پخش کرد و باعث شد هری که پشت میزی در محدوده‌‌ی انتهایی کتابخانه جای گرفته بود، از جایش بالا بجهد. تعداد زیاد قفسه‌‌های پر از کتابی که تا سقف کشیده شده بودند، دید جولیت به هری را دشوار می‌‌کردند و نور ماه نیز، از پنجره‌‌ی قدی تعبیه شده بر روی دیوار، راه خودش را به روی قالیچه‌‌های سرخ رنگِ پراکنده در سرتاسر کتابخانه، باز می‌‌کرد.

هری، از میز کمی فاصله گرفت و با اندک پرخاش، به مادرش توپید.

- باز چه خبر شده مامان؟

جولیت که دیگر تاب رفتارهای پسر جوانش را نداشت، لبه‌‌ی دامن بلندش را جمع کرد و حین رفتن به سوی هری، انگشت اشاره‌‌ی دست آزادش را در هوا تکان داد.

- به نفعته همین حالا دست از این بچه بازی‌‌های ابلهانه‌‌ات برداری و بری به سر و وضعت برسی تا نهایتاً یک ربع دیگه، با لباس رسمی توی سالن پیش مهمون‌‌ها حاضر بشی! تا کِی می‌‌خوای به این سردرگم دور خودت چرخیدن‌‌ها ادامه بدی و بفهمی اژدهایان یه مشت موجودات افسانه‌‌ای هستن که توی ذهنت، ازشون بت درست کردی؟!

هری، تاب نمی‌‌آورد و با حرص، کتابش را می‌‌بندد.

- مامان، تو کِی می‌‌خوای دست از تخریب افکار من برداری؟ می‌‌دونی با این کارت فقط مصمم می‌‌کنی تا زودتر بهت ثابت کنم اژدهایان جزوی از وهم و خیال نیستن؟!

و پیش از آنکه اجازه بدهد مادرش چیزی بگوید، به سمت خروجی پا تند کرد و لب زد.

- باشه مامان، تا یه ربع نه، ده دقیقه‌‌ی دیگه خودم رو به سالن می‌‌رسونم!

در همین حال، چند اتاق آن سوتر، سوفی با اضطراب در اتاقش قدم می‌‌زد. کمی در آسمان و حین غروب خورشید چرخیده بود و باز هم دلش، آرام نگرفته بود و حال، مقابل یوهانا ایستاده بود که سعی در اعطای آرامش به او داشت. گرچه کاش کسی بود به خاله‌‌اش بگوید این دلسوزی‌‌ها تنها تشویش دخترک را بیشتر می‌‌کردند!

عصبی و سردرگم، خودش را مجدداً به بالکنش رساند تا با نسیم درحال وزش، کمی آرام‌‌تر شود. عجیب باز دلش خواسته بود پر بگیرد و زیر نور رقصان ماه، در اوج به سمت سرنوشت برود و هرگز بازنگردد! اما این کار، تنها اعتبار عظیم خانواده‌ی کالینز را که همین اواخر هم کمی، شایعات خراشش داده بودند، ضعیف می‌‌کرد.

کلافه برای زدودن افکار، سرش را تکان داد که موهای لخت و شلاقی‌اش همراه با باد، به پرواز در آمدند. با دمی که گرفت، نهایتاً سرش را از پنجره داخل آورد و با نگاهی غمگین به یوهانا خیره شد و حرفش را برید. در پس غم چشمانش، فریادی را میشد خواند.

- شما برید خاله جان، کمی آروم‌‌تر بشم، میام.

یوهانا که کلماتش در هوا قطع شده بودند، ناگاه آهی کشید و با گفتن «باشه‌‌»ای زیر لب، خرامان خرامان و با ذهنی مشوش، از سوفی دور شد و بیرون رفت. او تنها، نگران سوفی بود و اعتقاد داشت سوفی بیش از حد خودش را نگران هر چیزی می‌‌کند و یوهانا نیز گمان می‌‌برد همین آشفتگی بیش از حد سوفی، کار دست‌شان بدهد. امان از تمام اتفاقات درهم رفته!

نهایتاً یوهانا، برخلاف ذهن آشوبش، تمام سعیش را برای نشان دادن وقار چهره‌‌ی هفتاد ساله‌‌اش به خرج برد و با نگاهی خنثی و سرد، پله‌ها را طی کرد و به سالن رفت. دستانش را درهم گره زد و با سرفه‌‌ای برای جلب توجه، رو به مهمانانشان و جمع گفت:

- بنده از جهت خواهرزاده‌‌ام پوزش می‌‌خوام، کمی کسالت آزارش می‌‌داده و ای الحال، طی دقایق آتی، به ما ملحق خواهد شد.

جولیت نیز بلافاصله پس از تمام شدن حرف مادرشوهرش، با احترام به او اشاره کرد که کنارش روی مبل بنشیند که با تایید یوهانا، همراه شد. قدم‌های آرامش را پیش برد و کنار جولیت نشسته، قبل از بیان سوالی از سوی جولیت، خودش با تظاهر به این‌‌که صحبت عادی‌‌ای با عروسش دارد، توضیح داد:

- سوفی دوباره ترسیده و بال‌‌هاش نمایان شدن! منتظره کمی آروم بگیره، خیلی زود میاد.

کمی بعدتر که سوفی که خودش را به نرده‌ی تراس اتاق می‌‌فشرد، تمام تلاشش را کرد تا به آرامشِ بویی که از گل‌‌‌های خوش عطر باغچه‌ می‌‌آمد و درخشش ماه بیندیشد، سرانجام تشویشش آرام گرفت و بال‌های زیبایش که چون ابر، نرم و پنبه مانند بودند، به آرامی محو شدند و دستان لطیف و خوش تراشش را نمایان کردند. درنگ نکرده، با ثابت نگه داشتن ذهنش که به شدت سخت به نظر می‌‌رسید، از اتاق بیرون زد و با ظاهری طمانینه‌وار پله‌هایی که به سالن اصلی وصل می‌شدند را سریع‌‌تر از حد معمول، طی کرد و با رسیدن به سالن، لحنی مهربان و آرام اختیار کرد و جمع را مخاطب قرار داد.

- سلام همگی، خوش اومدید جناب ایلیاد.

ایلیاد که حال خوشی از دیدن بانوی مورد علاقه‌‌اش به جانش سرازیر شده بود، با وقار و ادب خاصی جواب داد. از قضا، امشب به طرز عجیبی سوفی زیباتر از هر وقت دیگری به نظر می‌رسید! چشمانش برق خاصی داشت و صدایش دلنشین و خوش آهنگ بود.

سوفی، با احوال پرسی سرسری‌‌اش، جایی اختیار کرد و به خودش نهیب زد که آرام باشد تا تنها راز زندگی‌‌اش برملا نشود! سعی کرد اضطرابش را سرکوب کند و پلک‌‌هایش را روی هم فشرد. یوهانا که خطر را احساس می‌‌کرد، سریع از کنار جولیت برخاست و با رساندن خودش به سوفی، کنارش نشست. کمابیش همه گرم گفت و گو بودند، جز ایلیاد که شوق‌‌زده، وقار سوفی را نظاره می‌‌کرد، البته بس غافل بود از درون این دختر!

یوهانا، کمی روی مبل سلطنتی کرم رنگ خودش را جابه‌‌جا کرد و آرام، با آرنج به سوفی زد.

- سوفی، آروم باش عزیزم! خودت رو جمع و جور کن و سعی کن مسلط باشی.

بعد کمی صدایش را بلند کرد تا نظر همه را جلب کند.

- جوابت به جناب ایلیاد چیه دخترم؟ همه منتظر جوابت هستن.

سوفی با درد کمی که در پهلویش از ضربه‌‌ی یوهانا ایجاد شده بود، به خود آمد و گنگ به یوهانا نگاه کرد. یوهانا اینبار آرام و پچ پچ‌ مانند جمله‌اش را تکرار کرد که سوفی متوجه شد. خدایا، این سوال باز داشت بدتر از پیش پریشانش می‌‌کرد و این اصلاً خوب نبود! باید زودتر فکری را که از قبل کرده بود بیان می‌‌کرد و به بهانه‌‌ی کسالت، از شر این عذاب می‌‌گریخت. پس نگاه در رنگ دریای چشمان ایلیاد دوخت و با صدای کمی لرزان؛ اما با طن بلند و خانمانه، پاسخ داد.

- من رو ببخشید، اما نیاز به زمان بیشتری برای فکر کردن دارم، خصوصاً که امشب کمی کسالت دارم. با عرض پوزش، از حضورتون مرخص می‌‌شم.

و درحالی که حس می‌‌کرد دیگر کمابیش دست‌‌هایش دارند تغییر حالت می‌‌دهند، به سمت خروجی سالن دوید و از پله‌‌ها بالا رفت. ترس دقایق آخر باعث شدند که با رسیدنش به اتاقش، بال‌‌هایش کامل نمایان شوند. نفس نفس می‌‌زد و بگویی نگویی، بغض کرده بود. خودش را دلداری داد و سبک بال، به سمت پنجره قدم تند کرد تا کنارش بنشیند و صورتش را مهمان نسیم کند. خسته، زل زد به دل آسمان سیاهی که عجیب، ماه را در پس ابرها حبس کرده بود و برخلاف چندی پیش، سیاهی‌اش به طرز عجیبی شدیداً دهشتناک و مخوف به چشم می‌‌آمد.

افکارش، ناگاه او را ربودند و همان‌‌طور که به آسمان خیره شده بود، یک قطره اشک لجوجانه از چشمانش سُر خورد و ب×و×س×ه‌ای بر گونه‌های گلگونش زد. چشمان زیبای سوفی، لبالب نگرانی و اضطراب بودند و دلیل این نگرانی را نمی‌دانست. برای همین‌‌ها، گیج و سردرگم شده بود.

از آن سو نیز یوهانا، به بهانه‌‌ای از جمع جدا شده بود و با دلهره، دستش را به نرده‌های طلایی رنگ گرفته بود و نگران و آشفته پله‌ها را طی می‌‌کرد. سریع، وارد اتاق سوفی شد؛ اما قبل از بیان چیزی، او را کنار پنجره، ساکت و مغموم پیدا کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
*پارت سه


آه از نهادش با دیدن خواهرزاده‌‌اش در آن حال آشفته، بلند شد؛ اما ظاهر همواره خونسردش را حفظ کرد و بی‌‌ ایجاد هیچ صدایی، اتاق را ترک کرد. ترجیح داد سوفی را تنها بگذارد و آن‌‌قدر سعی نکند افکار بالغ‌‌گونه‌‌اش را به او بخوراند. دختر، به تنهایی و کمی درک کردن شرایط، احتیاج داشت.

مجدد پله‌‌ها را به سمت سالن پایین پیمود و پس از دستی که بر لبه‌‌های لباس کرم رنگ دنباله‌‌دارش کشید، دستکش‌‌های توری‌‌اش را در مچش محکم‌‌تر کرد و با لبخند گرمی، پا به داخل سالن گذاشت. به نوعی، جو کمی سنگین به نظر می‌‌آمد و صحبتی در میان، نبود. ایلیاد به انگار، دچار به درگیری ذهنی شده بود که در حالت مردانه‌‌اش روی مبل سلطنتی نشسته بود و اما، اخمی سهمگین بر نگاهش خودنمایی می‌‌کرد. این پسر اشراف‌‌زاده در آن لباس رسمی خاکستری رنگ، شایسته‌‌ی سوفی بود و چه آرزوها در سر داشت یوهانا!

جولیت در کنار همسرش یوجین که پسر وسط یوهانا محسوب می‌‌شد، نشسته بود و دست همسرش را با حرکت‌‌های آرام انگشت، نوازش می‌‌کرد؛ اما ذهنش جای دیگری بود. الیور هم که در جمع دیده نمیشد و می‌‌توانست حدس بزند این پیرمرد دیگر حوصله‌‌ی مهمانی‌‌های رسمی را نداشت و سراغ پیپش رفته بود تا در بالکن، هوایی تازه کند و پیپ بکشد. الیور، گاهاً خشک به نظر می‌‌رسید؛ اما یوهانا که عمری را با او زندگی کرده بود، می‌‌دانست این پیرمرد قلب مهربانی دارد.

با تک سرفه‌‌ای، توجه حضار و خصوصاً مادر ایلیاد، بانو ربه‌‌کا که با دختر حدوداً بیست و اندی ساله‌‌اش، کیتیلن، صحبت می‌‌کرد را، جلب خود کرد. این خانواده اشرافی، از دهکده‌‌ی مجاور برای خاستگاری از سوفی آمده بودند و سالیان سال بود ارتباطات تجاری خوبی با یکدیگر داشتند. بر همان اساس، خوب می‌‌دانست ربه‌‌کا زنی سخت‌‌گیر و خشک است و دخترش، پر افاده؛ اما خوب، ایلیاد و پدرش توماس، مردهای محترم و خوش برخوردی بودند که به نظر می‌‌آمد بین این مادر و دختر حیف شده‌‌اند!

با سرفه‌‌ی یوهانا، همه نگاه‌‌های خود را معطوف او کردند که به سمت جایگاهش در انتهای سالن می‌‌رفت و لبخند مجذوب کننده‌‌ای بر لب داشت. در جای خود نشست و پس از کنار زدن دنباله‌‌ی لباسش، درحالی که دست بر روی زانوانش می‌‌گذاشت، سعی کرد خون‌‌گرم به نظر بیاید.

- به هرحال، بابت کسالت ناگهانی سوفی، شخصاً عذرخواهی می‌‌کنم.

صدای پوزخند کیتیلین را شنید؛ اما به روی خودش نیاورد که دختر به خودش اجازه‌ی تمسخر داده بود! پس، با آرامش ادامه داد.

- سعی می‌‌کنیم در اسرع وقت جواب نهایی رو خدمت شما و جناب ایلیاد بگیم، بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید تا شام به طور کامل آماده بشه.

و به خدمتکارهایی که چرخ دستی‌‌های پذیرایی را پیش می‌‌آوردند، اشاره کرد کمی تندتر باشند. لباس تمامشان یک دست مشکی با پیشندهای سفید و کلاه‌‌های سنجاقی کوچکی بود و این آراستگی، جالب توجه.

یوهانا، با رد کردن میوه‌‌های خوش عطر و رنگی که خدمتکار به او تعارف کرده بود، نگاهش را به جای خالی بنجامین دوخت که بنا بود میان مبل سلطنتی دو نفره‌‌ی یوهانا و الیور و یوجین و جولیت باشد. آه از تقدیر! اگر سرنوشت تلخ رقم نمی‌‌زد، شاید پسر بزرگش می‌‌توانست درحالی که فرزندش را در بغل گرفته است، کنار همسرش بنشیند؛ اما همه‌‌چیز با مرگ ناگهانی گرتا در روز عروسی‌‌اش با بنجامینی که عاشقانه او را می‌‌پرستید، برهم ریخت. نه علت خودکشی گرتا که با لباس مجلل خودش را از بالاترین نقطه برج به پایین رها کرد مشخص شد و نه بنجامین، دیگر آن آدم سابق شد!

صدای ناگهانی ربه‌‌کا که باز نیز رگه‌‌ای از تمسخر داشت، کمی یوهانا را آزرد.

- جناب بنجامین کجا هستن؟ به نظر میاد حقیقتاً جای ایشون خالیه. هنوز حتی ذره‌‌ای هم بهبود نیافتن؟

- آه، متاسفانه برای حضور در مهمانی حال مساعدی نداشت؛ البته که با گذشت چندین سال از اون واقعه‌‌ی تلخ، کم کم رو به بهبوده؛ ولی توهماتش همچنان باعث ضعف هم روانی و هم جسمانیش میشن!

و درحالی که پایش را جا به جا می‌‌کرد، وانمود کرد چندان عصبی نشده و بحث را عوض کرد.

- بفرمایید، از میوه‌‌ها میل کنید!

و فوراً برگشت و به هری چشم‌‌غره‌‌ای رفت که نیم‌‌خیز شده بود تا از مهمانی جیم شود. این پسرک پر جنب و جوش، در میانه دوران نوجوانی بود و عجیب کله‌‌شق! با آن خاطره‌‌ای که از کودکی داشت، ابداً سعی نمی‌‌کرد از باورش به وجود اژدهایان عقب بیاید و سخت دنبال راهی برای پیدا کردن نشانی از آن‌‌ها بود.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
*پارت چهار


هری در جواب به مادربزرگش، سرجایش کنار خواهر جوانش، هریت، نشست و با حرص چشم در حدقه چرخاند. نمی‌‌فهمید چرا باید این ضیافت مسخره را تحمل کند درحالی که برای سوفی است؛ اما خودش جیم شده است!

هریت برای آرام کردن برادر کوچکش، کمی به سویش متمایل شد و مادام جمع کردن پیراهن پف دار و خوش دوخت یشمی‌‌اش، لب زد.

- ببین هری، این خانواده‌‌ی از خودراضی که می‌‌بینی همینجوری هم دنبال بهونه برای تیکه انداختن هستن، تو دیگه بدترش نکن!

- باشه ولی چرا سوفی باید در بره و من مجبور به تحمل کردن مراسم خاستگاریش هستم؟ اصلاً شارلوت که شخص خیلی خیلی مهم‌‌تری نسبت به منه، چرا این‌‌جا نیست؟

هریت با کمی خشونت دست برادرش را فشرد و اخم ریزی کرد.

- هیس، چه خبرته؟! آروم‌‌تر! اولاً سوفی نه و خاله سوفی، اون که همسن تو نیست، نسبت نزدیکی هم باهات نداره و دخترخاله‌‌ی پدر محسوب میشه، دوماً شارلوت نه و عمه شارلوت! کِی می‌‌خوای این‌‌ها رو یاد بگیری؟

- پوف، هرچی! واقعاً به نبود من که اهمیتی ندارم می‌‌خوان گیر بدن، به نبودن همون عمه شارلوت گیر نمی‌‌دن؟

هریت، دیگر چیزی نگفت و به روبه‌‌رویش چشم دوخت. برای خودش نیز سوال بود که چرا عمه‌‌اش این روزها مضطرب به نظر می‌‌رسید و مدام به طور ناگهانی، غیبش می‌‌زد؟ نگاه به مادربزرگش دوخت و با لب زدن بی‌‌صدا، سراغ عمه‌‌اش را گرفت که با بی‌‌پاسخی یوهانا مواجه و کمی پکر شد و ترجیح داد با لبه‌‌ی دامنش ور برود بلکه زیر نگاه سنگین کیتلین و آن نگاه مغرورانه‌‌اش، معذب نباشد. کاش مهمانی زودتر به پایان می‌‌رسید!

***

هری، درحالی که شنل کلاه‌‌دارش را که از پوست مرغوبی درست شده بود دور گردنش می‌‌بست، چکمه‌‌هایش را به دست گرفت تا حین بی‌‌صدا در رفتن از قلعه، صدایی ایجاد نکنند. آن سه کتابی را که مطمئن بود در یافتن اژدها کمکش می‌‌کنند، در کیف پارچه‌‌ای دسته داری که بر گردن آویخته بود، انداخت و درب چوبی اتاقش را به آرامی باز کرد. تمام سعیش را می‌‌کرد صدای در بر روی کف سنگی و مرمری، بلند نشود و آن‌‌قدر حواسش به آرام باز کردن در بود که پای خودش به ریسه‌‌های فرش ارغوانی اتاقش گیر کرد و نزدیک بود بیفتد که تعادلش را حفظ کرد. به آرامی، از اتاق بیرون رفت و دو سوی راهرو را از دید گذراند تا مطمئن شود خدمتکارها آن دو رو بر نیستند؛ البته در صبح به آن زودی، همه در خواب به سر می‌‌بردند و بعید بود پس از خستگی‌‌ای که شب پیش در مهمانی خاستگاری سوفی متحمل شده بودند، به این زودی‌‌ها بیدار شوند!

پیرزومندانه ابرو بالا داد و از اتاقش بیرون آمده، درب را بست. ریسک بود اگر به طبقه پایین و سالن اصلی می‌‌رفت و نهایتاً از در خروجی، بیرون می‌‌زد. بعید بود نگهبانان و خدمتکارهای مسئول صبحانه، هنوز خواب باشند! پس، دنبال راه بهتری، به انتهای راهرو رفت و پله‌‌های کوتاهی که به پشت بام قلعه منتهی می‌‌شدند را، پیمود. درب چوبی کوچکی را که روی سقف تعبیه شده بود، به آرامی باز کرد که نسیم تند صبحگاهی، در کلاه شنلش پیچید و هوایش را تازه کرد. به آرامی، خودش را کاملاً روی سقف رساند و درب چوبی را بست. روی سقف سنگی نشست و سعی کرد پوتین‌‌های سفتش را به پا کند و نهایتاً پس از بستن بندهایش، به قسمت انتهایی پشت بام رفت؛ جایی که درست مقابلش، یک درخت بلوط بزرگ روییده بود و تا حتی بالاتر از پشت بام نیز می‌‌آمد!

لبه‌‌ی بام ایستاد و به زیر پایش نگاه کرد. خیلی مطمئن نبود که اگر سقوط کند، صدایش به کسی می‌‌رسد یا نه؛ اما دیگر گشتن‌‌های بیخودی بین کتاب‌‌ها کافی بود! باید وارد طبیعت میشد و سرنخی از اژدهایان پیدا می‌‌کرد؛ او مطمئن بود آن‌‌ها وجود دارند! آن اژدهایی را که وقتی کودک بود و کم نمانده بود از پشت همین بام بیفتد، یادش می‌‌آید. بال‌‌های گسترده‌‌ی سبز تیره را و آن سر فلس‌‌دار و نگاه نگران اژدها را که در هوا او را گرفت و زمین گذاشت و در کسری از ثانیه، ناپدید شد.

نفسی گرفت و بی‌‌فکر، خودش را سمت درخت بلوط پرت کرد که خوشبختانه، روی شاخه‌‌ی بالایی فرود آمد و برای جلوگیری از افتادنش، محکم شاخه را گرفت. با احتیاط، پایش را روی شاخه پایین گذاشت و به همین ترتیب، درخت را تا پایین پیمود و در آخر، با پرشی روی زمین پرید. در واقع، از قسمت پشتی قلعه گریخته بود، به جای آن‌‌که از در اصلی برود. از این سو حتی می‌‌توانست سریع‌‌تر خودش را به جنگل موجود در دامنه‌‌ی کوهی برساند که دهکده را از دهکده‌‌ی مجاور، جدا می‌‌کرد.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #6
*پارت پنج


***


شارلوت همان‌طور که شمع روی میزش را برمی‌داشت، با اکتفا به نور شعله‌ی شمع، به سمت در رفت. دستش را دور دستگیره‌‌ی فلزی در پیچید و به آرامی آن را باز کرد. نباید سر و صدا به راه می‌انداخت تا کسی بیدار شود. حال که همه از فرط خستگی دیشب در خواب شیرین مشغول دیدن هفت پادشاه بودند و قلعه در سکوتی عظیم فرو رفته بود، باید این نظم را حفظ می‌کرد و مزاحم حکمرانی سکوت نمی‌شد. این‌گونه راحت‌تر می‌توانست کاری را که مادرش، یوهانا، از او خواسته بود، به انجام برساند.

در را آرام آرام باز کرد و همچنان بابت جیر جیری که از حرکت در برمی‌خاست، دندان‌هایش را روی هم فشرد و چهره‌اش در هم فرو رفت. لعنتی زیر لب فرستاده و از اتاق خوابش که در ابتدای راهرو و نزدیک پله‌های طبقه‌ی سوم بود، خارج شد. در را بسته و به طرف خروجی راهرو به راه افتاد.

شمع را جلو برد تا مقابلش را ببیند و با دست دیگرش، دامن پیراهن بلند و نیلی رنگش را میان حصار انگشتانش گرفت. دامنش را کمی بلند کرد تا زیر پایش نماند و درحالی که پاورچین پاورچین و با بررسی پیرامونش راه می‌رفت، به این‌که حال می‌تواند تا رسیدن وقت صبحانه مشغول تحقیق و مطالعه شود، اندیشید. از پله‌های طبقه‌ی سوم و چهارم عبور کرد و وقتی سالن فرعی طبقه‌ی پنج را پشت سر گذاشت، به طرف در انتهای سالن رفت. انگشتان ظریف و باریکش را دور دستگیره پیچید و پس از چرخاندن نگاهی در اطراف و اطمینان از این‌که کسی نیست، وارد کتابخانه‌ شد. در را پشت سرش بست و درحالی که صدای پاشنه‌ی کفش‌هایش، بر کتابخانه طنین می‌انداختند، از کنار میز بیضی شکل بزرگی که وسط کتابخانه گذاشته شده بود، رد شد. پا بر زمین سرامیکی که طرح بزرگی از گل رز رویش طراحی شده بود، گذاشت. نگاهش مدام اطراف را می‌پایید. با نفس عمیقی که کشید، بوی کتاب‌ها وارد مشامش شد. او همیشه این بو را خیلی دوست داشت! به طرف آخرین قفسه‌ی کتاب در انتهای سالن رفت و مقابل آن ایستاد.

این قفسه مربوط به کتاب‌های تاریخی می‌شد، یعنی کتاب‌هایی که پدرش عاشقشان است. احتمالاً به همین دلیل، ورودی بخش مخفی کتابخانه را پشت این قفسه گذاشت و راه رسیدن به آن را، از طریق این کتاب‌های کهنه مشخص کرد که هر صفحه‌شان قصه‌ای متفاوت از گذشته را بیان می‌کرد. لبخندی زد و ابتدا کتاب «کنیل وورث» اثر «سِر والتر اسکات» را، دوم کتاب «یپر مرگ» از نویسنده‌ی مذکور و در آخر کتاب «امپراطور هراس» از «جولی اتساکا» را اندکی به چپ متمایل کرد. همان لحظه قفسه‌ی کتاب با صدای نه چندان بلندی کنار کشیده شد و یک در کهنه، پشت آن نمایان.

شارلوت لبخندزنان آن در را گشوده و به داخلش رفت تا تحقیقاتش را شروع کند و آن‌قدری خود را با کتاب‌ها و مقالات سرگرم کرد، که هیچ نفهمید خورشید چه زمانی طلوع کرد و آسمان چه زمانی روسری سیاهش را درآورد. او در سکوت مشغول انجام کارش بود، درحالی که اهالی خانه کم کم بیدار شده و برای شکستن طلسم سکوت گِرد هم می‌آمدند، درست مانند متحدینی قدرتمند و آن‌گاه که همه‌شان دور میز صبحانه نشسته و مشغول صحبت بودند، دیگر هیچ اثری از سکوت دیده نمی‌شد. الیور با پسرش یوجین در مورد کار و حرفه سخن می‌گفت و جای فرزند بزرگ، بنجامین عجب در آن گفت و گو خالی مانده و به چشم می‌زد؛ اما افسوس که آن مرد شریف، همینک مدت‌ها بود که تمامی جمع و مکالمات خانواده را از دست می‌داد مدت‌ها بود که کسی رویش را ندیده بود.

درحالی که جولیت و یوهانا در مورد مزه‌ی ماکارون ها و نوشیدنی سخن می‌گفتند، شارلوت که دیگر کارش را برای آن روز به اتمام رسانده بود، دوان دوان خود را سر میز صبحانه رساند و لبخندزنان، صبح بخیری به همگان اعطا کرد. همه‌‌چیز آرام و با نشاط بود، تا آن لحظه که سوفی و هریت، هراسان و پچ پچ کنان وارد سالن شدند، درحالی که هریت تکه کاغذ قابل توجهی در دست حمل می‌کرد. آنان قرار بود همراه هری به صبحانه بیایند؛ ولی چرا هری میانشان دیده نمی‌شد؟!
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #7
*پارت شش


جولیت که متوجه ورود آنان شد، سر به سوی دخترش چرخانده و با صدای بلندی پرسید:

- هریت، برادرت کجاست؟

همه با کنجکاوی دانستن سوال او سکوت کردند و چشم‌ها به حرکت لبان دخترک دوخته شدند. هریت و سوفی، گوشه‌ای کنار میز ایستادند و سوفی درحالی که به شانه‌ی هریت می‌زد و او را برای به زبان آوردن بحث وادار می‌کرد، هریت در سکوت به جلو خم شد. نامه‌ی درون دستش را به مادرش داد و فقط به گفتن چند کلمه با صدایی نگران و آهسته و لحنی مردد و اندوهگین اکتفا کرد.

- مامان، هری رفته!

چشم‌ها از شنیدن این حرف گرد شدند و جولیت که یک آن احساس کرد سطل یخی آب روی سرش ریختند، با دستانی یخ زده نامه را میان انگشتانش گرفت. یوجین به سوی همسرش خم شد تا همراه با او ببیند آن کاغذ چیست. همه متعجب و حیران، فقط انتظار حرفی از طرف جولیت را می‌کشیدند تا ببینند آن کاغذ، چیست.

***

هری مقابل دهانه‌ی غاری که در اعماق جنگل نهفته بود، ایستاد و کلاه شنلش را از سرش درآورد. یک دستش را دور بند کیف آویزان به گردنش فشرد و آب دهانش را قورت داد. نگرانی و اضطراب در وجودش نهفته بود و نمی‌دانست سردی دستانش به خاطر هوای سرد جنگل بود، یا اضطرابش. این غار موجود در جنگل، اولین مکان برای شروع جست و جویش بود. می‌خواست درون این مکان را به یافتن نشانه‌ای از اژدهایان جست‌وجو کند. نمی‌دانست چه‌قدر شانس موفقیت داشت، اما از اعماق قلبش به این‌که موفق خواهد شد، باور داشت. باور داشت که شاید اين‌جا و همینک نه، اما حتماً در یک مکان و زمانی یک اژدها را پیدا و به همه اعم از خانواده‌اش، وجود آنان را اثبات می‌کند. به علاوه که در کتاب تاریخچه‌ی اژدهایان، بارها اسم این غار را دیده بود!

با تداعی خانواده‌اش، ناگهان غمی به دلش نشست. تا کنون، احتمالاً نامه‌ی خداحافظی اش را پیدا کرده بودند. می‌توانست حال و اوضاعشان را تصور کند؛ ولی چاره‌ای جز ترک موقتی آنان نداشت. نمی‌توانست از موجوداتی که تمام و کمال قلبش را زیر سلطه گرفته بودند، بگذرد.

آهی کشید و وارد غار شد، درحالی که مشعلی درون دستش می‌سوخت و تاریکی درون غار را از مقابل چشمانش کنار می‌زد. بوی رطوبت و خاک درون غار به همان اندازه که دلنشین بود، در عین حال به خاطر فرسوده بودنش نیز بویی بد در پس زمينه داشت و آزارش می‌داد. غار زیاد بزرگی نداشت و فقط اندکی جلوتر، به یک‌جور دوراهی ختم می‌شد و هرچه داخل تر می‌رفت، هوای مرده و سنگینی جو بیشتری روی شانه‌هایش احساس می‌کرد.

قلبش وحشيانه خود را به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید و زانوهای سستش تحت فرمان هیجان و اشتیاقش برای یافتن یک نشانه، به جلو رفتن و گام برداشتن محکوم شده بودند. مشعل را بالا بالاها می‌برد، هر چند قد نسبتاً کوتاهش اجازه‌ی زیادی برای انجام این کار را به او نمی‌داد. مدام لبان خشکش را تر می‌کرد و دستش را به کناره‌ی شنلش می مالید، به قصد پاک کردن ع×ر×ق آن.

مقابل آن دو راهی ایستاد و نگاهی به هر دو انداخت. نمی‌دانست هرکدام، به چه ختم می‌شدند و می‌دانست وارد آنان شدن، خطرناک بود. می‌دانست نباید ریسک می‌کرد و پا درون جایی می‌گذاشت که هیچ اطلاع کافی‌‌ای از آن ندارد و همین احساس خطر و ترس، ماهیچه‌هایش را منقبض کرده بود. او تنها یک پسرک نوجوان شانزده ساله بود! همه می‌گفتند او را چه به این کارها و اگر همین‌‌جا اتفاقی برایش می‌افتاد، نجات یافتنش به پای معجزه و شانس می‌ماند؛ اما شجاعتش را جمع کرد و دلش را به دریا زد. همین اول راه نباید پا پس می‌کشید و دست از اهدافش، بر می‌داشت. پس بی‌‌هدف، به امید موفقیت، وارد راه سمت راست شد.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #8
*پارت هفت


وقتی مسیر دوشاخه شد و او پا در سمت راستی گذاشت، به وضوح احساس کرد در حال نزدیک شدن به عمق زیادی از زمین است! زمین زیرپایش آن‌‌قدری گرم بود که چکمه‌‌هایش را گرم کند و قطعاً، نشانی از بودن در اعماق زیادی از زمین میشد. از سویی دیگر، هوای بالای غار به علت بسته بودن محیط، شدیدا سرد بود، به گونه‌‌ای که قطرات آب ناشی از ع×ر×ق سنگ و دیوار، چکه می‌‌کردند؛ اما فقط همین آشفتگی دما نبود! مسیر همچنین، شدیدا باریک شده بود، تا جایی که از آن غار بسیار بلند، تنها یک باریکه راه تیره و تار مانده بود و سقفی کوتاه! آن‌‌قدر کوتاه که هری، دیگر ناچار شده بود سرش را خم کند و پیش‌‌تر برود‌؛ ولی بدتر از تمام آن‌‌ها، فضای کوچک و خفه‌‌ی باریکه‌‌راه غار بود که به هیچ منفذی راه نداشت! بر همین اساس، گازی که از سوختن مشعل در هوا می‌‌ماند، راه گریزی نمی‌‌یافت و باعث احساس خفگی در هری میشد. وقتی این اوضاع با پیش‌‌روی بیشتر او، بدتر هم شد، هری ترسان سرجایش ایستاد و سرفه‌‌های پی در پی‌‌ای کرد. به علت گرمای مشعل، صورتش داغ شده بود و قطرات ع×ر×ق، روی پیشانی‌‌اش جای خشک کرده بودند؛ از سویی دیگر، دستانش سرمای شدیدی را به دنبال اضطرابش، متحمل می‌‌شدند و احساس می‌‌کرد انگشتانش دیگر، بی‌‌حس شده‌‌اند!

هری، نفس لرزانی از روی ترس کشید که باز هم دود مشعل، باعث سرفه‌‌اش شد. ع×ر×ق روی پیشانی‌‌اش را پاک کرد و با تردید، به پشت سرش نگاه انداخت؛ به همان راهی که از مسیرش، آمده بود. می‌‌دانست دو راه بیشتر ندارد! اگر می‌‌خواهد به مسیرش ادامه بدهد، برای خفه نشدن از دود مجبور بود مشعل را خاموش کند و کورمال، جلو برود. اگر هم که جرئتش را نداشت و می‌‌ترسید در آن تاریکی و فضای خفه بلایی به سرش بیاید، باید کل مسیر را بر می‌‌گشت و از غار، خارج می‌‌شد.

با وحشت و خستگی، دستی به چشمانش کشید و سعی کرد تمرکز کند. ترجیح می‌‌داد برگردد؟ نه! او مسیر طولانی‌‌ای را آمده بود و از سویی دیگر، درون یکی از همان کتاب‌‌هایی که همراه خود در کیف پارچه‌‌ای‌‌اش آورده بود، واضحاً از آن غار به عنوان یک پناهگاه احتمالی برای اژدهایان، نام برده شده بود. نه، او نمی‌‌توانست بیخیال تمام زحمتی که کشیده بود، بشود! باید تا انتهای مسیر می‌‌رفت و خودش، مطمئن میشد!

به خودش، نهیب زد و سعی کرد شجاع باشد. به آرامی، مشعل را بالا گرفت و برای چند لحظه، به شعله‌‌ی خوش رنگش که آرام می‌‌سوخت، خیره ماند. جرئتش را داشت؟ دستانش را مشت کرد. ناچار بود داشته باشد تا یک‌‌بار برای همیشه به اطرافیان کوته‌‌فکرش ثابت کند که اشتباه نکرده است! یک‌‌بار برای این‌‌که نشان بدهد ابله و خیال‌‌پرداز، نیست! پس، آهی کشید و حس سنگینی در گلویش احساس کرد‌. سرفه‌‌ی آرامی کرد و سعی کرد با وجود تردیدش، مشعل را خاموش کند که بلافاصله پس از تلاشش، خاموش شد. ناگاه فکری به ذهنش خطور کرد و با خود گفت ای‌‌کاش تلاش‌‌های برای پیدا کردن اژدهایان نیز همین‌‌قدر سریع، نتیجه می‌‌دادند! خنده‌‌ای زیرلب کرد و سعی کرد احساس ترس نکند؛ اما اطرافش را تماماً، سیاهی در بر گرفته بود و حتی مطمئن نبور می‌‌تواند به مسیرش ادامه بدهد یا نه.

به سختی، سرش را خم کرد تا به سقف غار برخورد نکند و با قرار دادن دستش روی دو سویِ دیواره‌‌ی غار، با قدم‌‌های نامساوی و متشنج، پیش رفت. هر از گاهی، دستش روی دیوار حشره‌‌ای را لمس می‌‌کرد که دادش را در می‌‌آورد و چندشش میشد؛ اما بیخیال پیش رفتن، نشد. آن‌‌قدر کورمال و ع×ر×ق ریزان با دستان سر شده پیش رفت که احساس کرد پاهایش، دیگر جان ندارند! با حرص دستش را مشت کرد و سعی کرد با لمس کردن اطرافش بفهمد به نتیجه‌‌ای رسیده یا نه. آخر دگر چه اندازه باید جلو می‌‌رفت؟ قرار بود از کوه قاف سر درآورد یا هسته زمین؟

دست به دیوار اطراف کشید که احساس کرد موقعیتش کمی متفاوت شده است؛ متعجب، چند قدمی جلوتر رفت که در کمال تعجب، متوجه شد باریکه‌‌راه غار، رو به عریض شدن می‌‌رود. فضا دیگر به خفگی قبل نبود و سقف، کم‌‌کم بلند میشد. با ادراک این شرایط، ناخودآگاه اشک در نگاه هری جمع شد و با فریاد خفه‌‌ای از سر شادی، سرعت گام‌‌هایش را بیشتر کرد و امیدوارتر از پیش، به جلو دوید. کماکان، روشنایی خیلی خفیفی را احساس می‌‌کرد که به امیدش، جان بیشتری می‌‌بخشید. نهایتاً پس از ده دقیقه دویدن بی‌‌مکث، به انتهای غار رسید! درست وسط یک محوطه‌‌ی بزرگ و دایره‌‌ای شکل با سقفی بسیار بلند بود و در سمت چپش، درب چوبی تقریباً پوسیده‌‌ای قرار داشت که نور، از لا به لای چوب‌‌هایش به داخل می‌‌تابید. هری، شوکه شده به محیط، نگاه می‌‌کرد. اثرات زندگی در آن‌‌جا دیده میشد و این، کاملاً مشهود بود! ظرف‌‌های چوبی‌‌ای که به ظرافت تراشیده شده بودند و برخی، محتوی آب بودند و برخی دیگر، باقی مانده‌‌ی غذا را در خود داشتند. در گوشه‌‌ای از محوطه‌‌ی دایره‌‌ای، با مهارت به واسطه‌‌ی برگ و چوب، تخت خوابی ساخته شده بود و حتی کابینت‌‌های چوبی و لوازم حداقلی موردنیاز برای زندگی در طبیعت، در آن دیده میشد. یعنی انسان دیگری جز هری، آن‌‌جا بود؟

شگفت‌‌زده و با هیجانی که قلبش را به تپش‌‌های تند بازداشته بود، دقیق‌‌تر اطراف را به نشانی از آدمیزاد کاوید که ناگهان احساس کرد کمی، با یک قدم به جلو، زمین زیرپایش فرورفته شد. متعجب به زیرپایش نگریست که با دیدن اثر مقابلش، لحظه‌‌ی نفس کشیدن را از یاد برد. روی کف خاکی زیرپایش، ردپای بسیار بزرگی که سه پنجه داشت و ابعادش دور از تصور بود، خودنمایی می‌‌کرد. این ردپای بزرگ که خیسیِ خاکِ زیرش نشان از تازگی‌‌اش می‌‌داد، تنها می‌‌توانست نشان یک چیز باشد؛ اژدها!
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #9
*پارت هشت


درجایش خشک شد و ایستاد. هضم کردن چیزی که دیده بود، عجیب سخت بود. گرچه او به وجود اژدهایان باور داشت؛ اما حتی خودش هم چنین ناگهانی نمی‌‌توانست بپذیرد اثری به این مشهودی از اژدها پیدا کرده است! از یک اژدها در یک غار که محل اسکان یک انسان بود! یک انسان؟

ناگاه هینی کشید و قدمی به عقب رفت. قطعا آن قسمت، محل زندگی یک انسان عجیب بود که چنین تنها، در اعماق جنگل زندگی می‌‌کرد و عجیب‌‌تر آن‌‌که ردپای یک اژدها، در محل سکونتش دیده شده بود؛ چه برداشتی میشد کرد؟ خداوندا، یعنی اژدهایی ناشناخته به محل زندگی او یورش برده بود و او را یک لقمه‌‌ی خود کرده بود؟

هری، به سرعت شنلش را تنظیم کرد و بی‌‌فکر، به سمت درب چوبی هجوم برد. ذهنش درست کار نمی‌‌کرد؛ اما می‌‌دانست هم ممکن است جان یک انسان در خطر باشد، اگر تا آن لحظه خورده نشده باشد و همچنین، اثری از اژدها بسیار نزدیک‌‌تر از چیزی که او فکر می‌‌کند، بود! درب را به یک ضرب باز کرد که در مقابل خود، با محیطی از قسمت‌‌های انتهایی جنگل، مواجه شد. ورودی این درب چوبی، خیلی خوب توسط برگ درختان استتار شده بود و شاید همین موضوع، دلیلی بود که هری در گشت و گذارهایش، متوجه آن نشده بود و برای ورود به غار، دچار آن‌‌قدر زحمت شده بود. واقعاً اگر کمی زودتر به آن محوطه می‌‌رسید، چه میشد؟ اژدها را می‌‌دید؟ آن آدم عجیب را ملاقات می‌کرد؟ شاید هم خودش، غذای اژدها میشد! اما اژدها چه‌‌طور یک انسان را در مخفیگاهش گیر انداخته بود؟ شامه‌‌ای داشت که انسان را بو می‌‌کشید؟ اصلاً خود هری، با چه ادله‌‌ای می‌‌گفت اژدهایان آدم‌‌خوارند؟ شاید گمان‌‌های کتاب‌‌هایی که خوانده بود؛ مطالبی که کشتارهای دسته جمعی و غیب شدن‌‌های عجیب برخی افراد دهکده‌‌ها را، به اژدهایان نسبت می‌‌دادند.

هری، شنلش را روی صورتش پایین‌‌تر آورد و سرعتش را بیشتر کرد. شاخ و برگ‌‌های مقابل رویش، کمابیش روی صورت یا دستانش خراش می‌انداختند؛ اما او از نگاه دقیقش، چیزی کم نمی‌‌کرد. تقریباً ده دقیقه‌‌ی دیگر که دوید، با دومین ردپای بزرگ مواجه شد و سرجایش ماند. شاخ و برگ‌‌ها به وضوح زیرپای او له شده بودند و مشخص بود ردپا، کاملاً تازه است. حتی شکستگی شاخه‌‌ی درختان بالای سرش نشان می‌‌داند او لحظه‌‌ای نشسته و مجدد، اوج گرفته‌‌ست.

هری، بند شنلش را محکم‌‌تر کرد و آب دهانش را قورت داد. او کاملاً آماده‌‌ی این ماجراجویی بود! لعنتی، او بیشتر از حد تصورش، به هدفش نزدیک شده بود! پس کیفش را روی شانه‌‌اش جابه‌‌جا کرد و خواست مجدد شروع به دویدن کند که پایش، به جسم کوچکی برخورد کرد و صدای ترق ناشی از تکان خوردن یک جسم فلزی را داد. متعجب، سرش را خم کرد و ناگاه، با یک گردنبند ظریف دخترانه که مشخصاً بسیار عتیقه و قدیمی بود، روبه‌‌رو شد. به نظر می‌‌رسید باید بندش پاره و رها شده باشد.

هری، به آرامی خم شد و گردنبند را گرفت. خاک رویش را زدود که با یک سنگ گوهر منبت‌‌کاری شده، مواجه شد. حروف کلمات «تریسی» روی گوهر، حک شده بودند. تریسی؟ او چه کسی بود؟ هری، گردنبند را در دستش به این سمت و آن سمت، چرخاند. تا این‌‌جا او گمان کرده بود که اژدها، یک انسان غارنشین را اسیر کرده و در همین مسیر، پیش رفته است. از قضا، یک گردنبند پیدا کرده بود، آن هم جایی که اژدها یکبار فرود آمد و دوباره برخاست. این‌‌ها این معنی را می‌‌دادند که آن انسان باید یک زن به نام تریسی باشد، اسیر اژدها شده و در این افت و خیز اژدها با دلیل پنهانش، احتمالاً گردنبند از گردن زن، رها شده باشد!

هری در جایش بالا پرید و دستش را به نماد پیروزی چرخاند.

- آره خودشه! معادلات اینجوری درست...

اما هنوز حرفش را با خودش تمام نکرده بود که احساس کرد باد شدیداً غیرقابل کنترلی، به طور ناگهانی در وسط روزی که آفتاب امان نمی‌‌داد، شروع به وزیدن کرد. بی‌‌فکر، تنها حالت دفاعی‌‌ای که توانست از خود بروز بدهد، جستن به کنار بود که بلافاصله، یک پیکر عظیم با سرعت بسیار زیاد، درحالی که پنجه‌‌اش را برای گرفتن هری دراز کرده بود، از بیخ گوشش گذشت. یک موجود عظیم الجثه بسیار سریع با بدنی به سپیدی برف و بال‌‌هایی بسیار کشیده که برای عبور از درختان، مجبور شده بود جمعشان کند. او، یک اژدها بود!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
*پارت نه


هری، زبانش بند آمد و خیره به آسمانی ماند که اژدها در آن اوج گرفته بود. خودش بود، یک اژدهای حقیقی که به سرعت نور پرواز می‌‌کرد و دور خودش می‌‌چرخید؛ اژدهایی که به سرعت، در آسمان دور خود چرخیده بود و درست هری را نشانه گرفته بود؛ هری!

هری فوراً به خود آمد و فریاد زد. اژدها قصد داشت او را اسیر کند و دیگر مغزش کار نکرد. فقط توانست گردنبند را در کیفش بچپاند و با گذاشتن تمام توانش در پاهایش، خلاف جهت اژدها به سمتی از جنگل بدود که تراکم درختان زیاد می‌‌شدند. اینطور شاید اژدها دستش به او نمی‌‌رسید یا از دیدش، خارج می‌‌شد.

صدای شاخ و برگ‌‌های خشک که له می‌‌شدند و باد تندی که از حرکت بال‌‌های اژدها به جنب و جوش می‌‌افتاد، تنها صداهای این تعقیب و گریز بودند. قلب هری که دیوانه‌‌وار خودش را می‌‌کوبید و هیجان و ترس را باهم، به مغز او سرازیر می‌‌کرد. لعنتی، فکرش را هم نمی‌‌کرد در چنین وضعیت ناجوری گیر بیفتد! در یک فرار از دست اژدهای خشمگین! اگر اژدهایان قصد جان آدم‌‌ها را داشتند، پس آن اژدها که در کودکی نجاتش داد، چرا او را نربود و نخورد؟ دیوانه، این چه فکرها بود که میان بازی مرگ و زندگی می‌‌کرد؟!

با دست به پیشانی‌‌اش زد که با دیدن تراکم زیاد تعداد غیرقابل شمارش درختان بلند، خودش را به سرعت در میانشان جای داد و قایم شد. مستقیم از پشت تنه درخت، هیبت سپیدرنگ اژدها را می‌‌دید که به سرعت آمده و ناچار شده بود پشت فشردگی درختان بایستد. محیط، شدیداً تاریک بود که علتش، جمعیت زیاد درختان بلند و درهم فرو رفته میشد و همین تاریکی، از دور چهره‌‌ی اژدها را هراسناک می‌‌کرد. حالا، هری خوب می‌‌توانست ببیند؛ اژدها بدنی فلس دار داشت که فلس‌‌هایش کوتاه بودند؛ اما صورتش کشیده و چشمانش، به رنگ آبی نیلگون بودند. عجیب، زیبا و مخوف!

نفسی گرفت و سعی کرد سر و صدا نکند. ترس و شیفتگی، متضاداً در وجودش جریان داشتند. اگر وحشت از مرگ نبود، جلو می‌‌رفت و به بدن بی‌‌نقص این خلق متحیر کننده، دستی می‌‌کشید. قلبش برای لمس او، پر می‌‌کشید! کاش تمام اعضای خانواده‌‌اش بودند و این عظمت حقیقی را، می‌‌دیدند!

هری، آهی زیرلب کشید که حرکت بال‌‌های اژدها آرام شدند. به نرمی، کمی از شاخه‌‌ها را له کرد و روی زمین نشست؛ اما توانایی وارد شدن به آن قسمت متراکم را نداشت؛ چون درخت‌‌ها استحکام زیادی داشتند و ممکن بود به بالش، آسیب بزنند. بال‌‌هایش را با تردید جمع کرد و با چشمانش که حالتی مضطرب داشتند، دقیق‌‌تر بین درختان را کاوید و هری، متفکرانه، طوری که مشخص نباشد، همچنان از پشت درخت، آنالیزش کرد. نگران چه بود؟ اصلاً، آن زنی که ربوده بود را کجا انداخته بود؟ زن را خورده بود؟

از این فکر لرزی کرد و سعی کرد بی‌‌صداتر، اژدها را نظاره کند. اژدها، چند دقیقه‌‌ی دیگر به کاوش با چشمانش پرداخت که عاقبت، چیزی نصیبش نشد و هری، بلافاصله صدای غرولند زنانه‌‌ای شنید که باعث شد از حیرت، چشمانش در حدقه بمانند و خشک شوند.

- لعنتی! کدوم گوری رفته؟

این دیگر یک رویا بود! آری، هری اطمینان داشت جایی وسط غار خوابش برده و باز رویای یافتن اژدها می‌‌بیند، اژدها به زبان آدمی سخن بگوید؟ اما شاید، این تنها جنبه‌‌ی شگفت آور اژدها نبود! چرا که آن اژدهای ظاهراً ماده، با غرولندی دیگر، بال‌‌هایش را کمی بازتر کرد و با کاملاً پیچیدن دور بدنش، هاله‌‌ای از نور حولش را گرفته، بلافاصله اژدها آب رفت و عاقبت، از نصف ارتفاع درختان هم کوچک‌‌تر شد؛ کوچک و تبدیل به یک دختر جوان زیبارو که شنلی سفید و براق، به تن کرده بود. موهای مجعدش به رنگ بلوط بود و همان چشمان آبی و نافذ اژدها را داشت. نه، امکان نداشت! یک اژدهای انسان‌‌نما؟ خدایا، لعنتی! این شوک، آن‌‌قدر هری را در خود فرو برد که یادش رفت نفس بکشد و زیرلب، به خودش تشر زد.

- احمق کودن، اینطوری همه‌‌چیز منطقی‌‌تره! انتهای غار خونه‌‌ی این اژدهای انسان‌‌نما بوده و هیچ ربودنی در کار نیست!

صدای درونش به ذهنش نهیب زد؛ پس گردنبند چه؟ سعی کرد با ذهنی که قفل کرده بود، به سختی حلاجی کند.

- گردنبند برای همان دختر اژدهانما یا اژدهای انسان‌‌نما، هرچه که نامیده میشد، بود که در حین پرواز، رها شده بود، شاید!
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین