. . .

تمام شده داستان نفرین موروثی | آرا (هستی همتی) - سوما غفاری - shaparak4567

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. معمایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #21
*پارت بیست


و به تریسی، اشاره زد.

- برو توی غارت و بیرون نیا! این‌‌ها سربازهای پدربزرگم هستن که اومدن تا پیدام کنن، من میرم سمتشون و وانمود می‌‌کنم تونستن پیدام کنن تا سمت تو نیان و نتونن تو رو ببینن.

تریسی، بهت‌‌زده هری را نگریست؛ اما تکانی نخورد که با داد هری، حین پایین پریدن از صخره به روی درخت بلوط کنارش، مواجه شده.

- دِ برو دیگه! نمی‌‌خوام گیر بیفتی.

اما تریسی، ناگاه احساس کرده بود زیر دلش، خالی شده است. او گویی به بودن هری برای همان چند ساعت، عادت کرده بود و حال، جای خالی و سرعت پایین رفتنش را می‌‌دید. بغضی کرد و شنلش را روی سرش کشید.

- اما هری!

هری که شاخه‌‌ی درخت بلوط را گرفته بود تا پایین برود، با صدای مغموم تریسی، حالش دگرگون شد. بالا را نگریست و دستش را برای لمس کناره‌‌ی لباس تریسی، کمی بالا دراز کرد.

- بر می‌‌گردم، قول می‌دم. من و تو دوستیم دیگه، نه؟

و بی خداحافظی، از درخت پایین پرید تا در ظلمات شب که دیگر زیر نور ماه جذابیتی نداشت، گم شود.

***

هری، با حرص بازویش را از دست سربازی که نگاهش داشته بود، در آورد و فریاد کشید. صدایش، به دیوارهای مرمری سرسرا برخورد کرد و پخش شد.

- ولم کن بابا خودم پا دارم و راه میام! اصلاً به چه حقی...

حرفش را تمام نکرده بود که به سوی آغوش کسی کشیده شد و گریه‌‌های مادرش، جولیت، با فریادهای حاکی از عصبانیت، در گوشش پیچید. آن‌‌قدر سریع او را به آغوش گرفته بود که اتاق دور سرش چرخید و قالیچه‌‌ی آبی رنگ زیرپایش، پیچ خورد.

- پسره‌‌ی احمق! آخه چرا ول کردی رفتی؟ نگفتی بلایی سرت میاد؟ اگه تو چیزیت میشد، الان من چیکار می‌‌کردم؟

هری، عصبی اخمی کرد؛ اما چیزی نگفت و سعی کرد با نرمی و لطافت، مادرش را از خودش، جدا کند. در آن حین، صدای قدم‌‌های با صلابت مادربزرگش و تق تق عصای پدربزرگش، درحالی که از پله‌‌ها پایین می‌‌آمدند تا آن در لحظه‌‌ی سپیده دم، به جمع اعضای خانواده بپیوندند، به گوشش خورد. او، پس از جدا شدن از تریسی، وانمود کرد از دست سربازان می‌‌گریزد تا عاقبت اسیرش کردند و تا به قلعه بازگردند، حوالی صبح شده بود. با ورود پر سر و صدایی که داشتند، تمام خانواده در سرسرا جمع شده بودند تا با عصبانیت و نگرانی و اشک و آه، هری را ندامت کنند!

هری، هنوز موفق به جدا کردن مادرش نشده بود که خواهرش، هریت، محکم پشت گردنش کوبید و داد کشید.

- واقعاً با خودت چی فکر کردی که غیبت زد که بری دنبال اژدها؟ هری، نمی‌‌خوای بزرگ بشی؟

هری، سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند؛ اما مادرش آتش ماجرا را بیشتر کرد.

- نه! این بشر هیچ‌‌وقت بزرگ نمیشه!

- مامان!

- چیه، دروغ میگم؟ رفتی دنبال اژدها وقعاً؟ حالا که یک روز تمام ما رو توی شوک و نگرانی نگه داشتی، چیزی هم دستگیرت شد؟ معلومه که نه!

دستگیرش نشده بود؟ معلوم است که شده بود! اما آن لحظه، زمان بیان حقیقت نبود و هری، به سختی جلوی خودش را می‌‌گرفت تا داد نزند و نگوید تمام مدت، آ‌‌ها بودند که اشتباه می‌‌کردند؛ ولی پدرش تیر خلاص را زد. درحالی که به سمتش می‌‌آمد، غضبناک کنار لباس او را در مشت گرفت.

- واقعاً شرم‌‌زده‌‌ میشم که پسر منی! هری، بزرگ شو!

دیگر نتوانست تحمل کند، با دستش پدرش را عقب زد و فریاد کشید.

- شماها که آدم بزرگین و به قول خودتون واقع بین، نمی‌‌خواین از موضع‌‌تون کوتاه بیاین و یکم حقیقت رو ببینین؟ چه باور کنین، چه نکینن، من واقعاً یه اژدها پیدا کردم!

جولیت که برای مجدداً سرزنش کردن پسرش لب گشوده بود، با حرفی که او زد، ناگاه ساکت شد و بلافاصله کل سرسرا، در سکوتی سهمگین فرو رفت که دوام چندانی نداشت؛ به دقیقه هم نکشید که پدرش، اخم بدی کرد و دستش را مقابل صورت هری، تکان داد.

- این مسخره بازی رو تمومش کن!

- کدوم مسخره بازی؟ بابا من دارم جدی میگم! اون بیرون من یه اژدها پیدا...

با سوزش یک سمت صورتش، حرف در دهانش ماند و اشک، در چشمانش نشست؛ در تمام عمرش، این نخسین‌‌باری بود که پدرش روی او، دست بلند می‌‌کرد و شاید این حرکت یوجین، از اظهار نظر هری درمورد دیدن اژدها بدتر بود که همه را در بهت فرو برد. جولیت، زیر گریه زد که یوجین، شانه‌‌اش را گرفت و هدایتش کرد به اتاقشان بروند. هری، دست بر گونه‌‌اش گذاشته بود و چیزی نداشت که بگوید و شاید هم در نقطه‌‌ی مقابل، آن‌‌قدر حرف داشت که نمی‌‌دانست کدامشان را بگویند! به هرحال، یوجین، پدرش، دیگر حتی نگاهش نیز نکرد و تنها، غرید.

- پس تو بمون با اژدهات خلوت کن!

و به همه اشاره زد تا سرکار خودشان بروند و هری را، به حال خود رها کنند؛ اما هنوز افراد خانواده یک قدم هم دور نشده بودند که بغض هری شکست و با خشمی که تمام عمر سرکوبش کرده بود، عربده‌‌ای بلند، در حد کافی برای لرزش تمام قلعه، کشید.

- حرف من رو باور ندارین، از مادربزرگ و پدربزرگ بپرسین! آره، شما دوتا پیر لعنتی که سکوت کردین و حقیقت رو انکار می‌‌کنین! شما دو نفری که اژدها هستین! مادربزرگ، می‌‌دونم کسی که توی بچگی من رو نجات داد، شما بودین! چون دقیقاً بعد از اون، تا شب ضعف داشتین و توی اتاق مونده بودین و قانون اژدهایان این رو میگه که با هربار تبدیل، انرژی زیادی از دست میدین! اگه دروغه، جون پدرم رو قسم بخورین که دروغه!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #22
*پارت بیست و یک


با چنین جملاتی که از دهان هری خارج شدند، سکوتی سهمگین حاکم شد و چهره‌‌ی یوهانا، ناگاه لرزید. همه‌‌ی نگاه‌‌ها به سمت یوهانا و الیور چرخیده بود و خفقان فضا، گلوی همه را گرفته بود. دقایق، کش می‌‌آمدند و همه را در حصار خود گرفته بودند که یوجین، جرئت به خود داد با لحن جدی بازیابی شده‌‌اش، سوی پسرش غرش کند.

- تموم کن این خزئبلات رو!

هری، با مشت، به گلدان روی میز کنارش کوبید و طوری که دیگر یک دیوانه‌‌ی افسار گسیخته شده بود، عربده کشید.

- دِ بگو دیگه مادربزرک! بگو پدربزرگ!

باز هم سکوت و جدال پدر با پسرش!

- هری داری...

نه، دیگر کافی بود! این کشمکش‌‌ها، این فریادها که در تمامشان هری مقصر خوانده میشد؛ چرا آخر کسی نمی‌‌خواست حقیقت را بگوید؟ دگر تامل نکرد، با حرص به سوی پله‌‌های طبقات بالا دوید. چنان سریع که نگاه‌‌ها، نتوانستند دنبالش کنند و تمام حضار گمان بردند او به اتاقش گریخته است؛ اما چند دقیقه‌‌ی بعد، او در طبقه‌‌ی پنجم، کنار نرده‌‌ها ایستاده بود و با بغض، زیر پایش را می‌‌نگریست. ازآن ارتفاع، همگان بسیار کوچک دیده می‌‌شدند. حتی یک لحظه نیز تردید نکرد، پایش را بلند کرد و کامل، بالا آمده، بر روی نرده ایستاد! با این حرکتش، فریاد جولیت برخاست که مشت بر صورتش کوفت و روی سنگ‌‌ مرمر تالار رها شد.

- هری داری چیکار می‌‌کنی؟ پسرم بیا پایین خواهش می‌‌کنم!

- یه بار برای آخرین بار میگم! مادربزرگ، مخاطبم شمایی! یا حقیقت رو بگین، یا خودم رو از این بالا پرت می‌‌کنم تا ببینم باز هم نجاتم می‌‌دین یا مخفی نگه داشتن این راز بیخود براتون مهم‌تره!

یوجین، درحالی که وجودش سراسر خشم و دلهره شده بود، عربده کشید.

- بسه هری خواهش می‌‌کنم بیا پایین! چرا سعی می‌‌کنی با تهدید به مرگ خودت عزیزانت رو وادار کنی چیزی که نیست رو بپذیرن؟

چیزی که نبود؟ چرا، اتفاقاً تمامش حقیقت بود! دِگر این بحث کافی بود، باید از عمل رونمایی میشد. پس هری، بی‌‌آنکه به عاقبت کارش بیاندیشد، چشمانش را بست و در کسری از ثانیه، خودش را از روی نرده رها کرد که با جیغ مادر و خواهرش مصادف شد.

- هری!

و درحالی که در آن فشار روانی، همه انتظار برخورد هری با کف سرسرا را داشتند، نور عظیمی فضا را در بر گرفت و بلافاصله دو قامت عظیم از دو اژدها، نمودار شد؛ یک اژدهای فلس‌‌دار سبز تیره با چشمان کهربایی نگران و یک اژدهای سیاه رنگ با صورتی چروکیده و دمی بلند؛ درست به تاریکی شب! هردویشان به سرعت به هری رسیدند و اژدهای سیاه‌‌رنگ، او را قاپید و بر پشت خود، نشاند. به نظر می‌‌آمد اخم کرده و زیرلب غرولند می‌‌کند. مقابل نگاه‌‌های بهت‌زده‌ی همه، دو اژدها بر زمین سرسرا نشستند که لرزش خفیفی ایجاد شد و سپس، اژدهای سبز رنگ به ظاهر اصلی‌‌اش، یعنی یوهانا، بازگشت که ع×ر×ق از سر و رویش می‌‌ریخت و بر روی پله نشست. اژدهای سیاه رنگ نیز با پایین گذاشتن هری، دم درازش را به صورت بهت‌‌زده‌‌ی پسر زد و به همان سرعت تبدیلش، به حالت الیور بازگشت که کماکان، آثار خستگی کمتری نسبت به همسرش در چهره داشت. هری که انتظار این اتفاق را نداشت، به سرعت از بهت در آمد و با فریادی، دور خودش چرخید.

- آره! حالا دیدین؟ دیدن که من راست گفتم؟

عصای پدربزرگ، بلافاصله به پایش کوفته شد که آخش در آمد و پیرمرد، غرولندی کرد.

- لازم به این همه دخالت و فضولی بود پسرجون؟

- پدر...

نگاه الیور، به سوی پسرش، یوجین، که شوکه شده بود، انداخت و سپس به تمام جمع اعضای آن‌‌جا، خیره شد. آهی کشید و به سوی میز و صندلی‌‌های کوچک کنار دیوار غربی اشاره کرد.

- بهتره همه بنشینید تا تمام حقیقت رو براتون توضیح بدیم، شاید دیگه وقتشه که بدونید!

و خودش، به همان سو رفت که یوهانا نیز با اخم با جذبه‌‌ای سوی نوه‌‌ی دردسرسازش، با نفس‌‌های تندی که می‌‌کشید، همراه همسرش روان شد. این حرکات، الباقی افراد را وادار به رفتن کرد که بنشینند و با ظاهر شگفت‌‌زده و گیجشان، بزرگان خاندان را ببینند؛ جز هری که از خوشی در پوست خود نمی‌‌گنجید!

الیور، دمی گرفت و نشست، سپس به همسرش اشاره کرد.

- یوهانا، بهتره تو شروع کنی!

پیرزن، دستی به دامن لباس فاخرش کشید و سعی کرد همان جدیت سیاست مدارانه‌‌اش را حفظ کند، در آن واحد لحن نرمی داشته باشد.

- درسته، حق با هریه! من و الیور، دو انسان اژدهانما هستیم، داستانش مفصله پس سریع از قسمت‌‌هاش می‌‌گذرم. سالیان دراز پیش، عده‌‌ای از انسان‌‌های یک قبیله از فرمان برداری از پریزادها، سرپیچی کردن که به این نفرین نیمه انسان و اژدها بودن، محکوم شدن. اجداد ما از اون قبیله بودن و ما هم از بدو تولد، این توانمندی رو داشتیم. اجداد ما، سال‌‌های خیلی قبل برای گریختن از کنجکاوی انسان‌‌ها، دنیایی جدا برای خودشون خلق کردن و از طریق دریچه‌‌هایی که امروزه، بسته شده، به اون دنیا رفتن و زندگی رو شروع کردن. همه‌‌چیز بر وفق مراد بود تا کمی بعد از عروسی من و الیور، یک خائن در بستر فرمانروایی دنیای اژدهایان پیدا شد که برای ضربه زدن به پادشاهی، بخشی از اسرار ما رو برای انسان‌‌ها آشکار کرد که نتیجه‌‌اش، سرک کشیدن‌‌های اضافی، ماجراجویان کنجکاو و انسان‌‌های تشنه‌‌ی قدرت شد که به دنیای ما پا می‌‌ذاشتن! از اون‌‌جایی که من و الیور از اشخاص نزدیک و وفادار شاه بودیم که اجازه‌‌ی عبور و مرور بین دو دنیا رو داشتیم، تقصیرها به گردن ما افتاد و از اون دنیا رونده شدیم! همچنین، بدین صورت نفرین شدیم که با تولد اولین فرزند در خاندانمون، اون نیمه انسان و عقاب خواهد بود!

نگاه یوهانا به سوی خواهرزاده‌‌اش، سوفی، کشانده شد که سعی می‌‌کرد مضطرب نباشد تا باز بال‌‌هایش بیرون نزنند و خیره به او، ادامه داد:

- اون زمان امیلی، خواهر من، باردار بود. حین زایمان تو عزیزم، سوفی، همونطور که می‌‌دونی، مادرت زنده نموند و خوب، این نفرین شامل حال تو شد که همه‌ی ما رو متاسف کرد! به هرحال، ما زندگی‌‌مون رو دور از حواشی دنیای اژدهایان ساختیم، با ساخت خنثی کننده‌‌ی وراثت اژدهایی‌‌مون، فرزاندان تماماً انسان به دنیا آوردیم و تمام این مدت، با خوردن دم کرده‌‌های جادویی، انرژی و تمایل فیزیکی‌‌مون به تبدیل اژدها رو مهار کردیم که خوب، می‌‌بینین در صورت تمایل به تغییر شکل، انرژی زیادی ازمون گرفته میشه.

یوهانا دمی گرفت و پس از مکثی کوتاه، ادامه داد.

- البته حق با هریه و اون روز وقتی داشت از قلعه میفتاد، نتونستم بی‌‌تفاوت بمونم و نجاتش دادم!

سوفی که از شوک وارده، دیگر دست‌‌هایش جای خود را به بال داده بودند و بغض کرده بود، خواست با بهت چیزی بگوید که یوهانا، دستش را به نماد سکوت بالا برد.

- اجازه بده عزیزم، همه‌‌چیز رو توضیح بدم. حالا که تا این‌‌جا فهمیدین، بذارین بیشتر بگم، تمام حقیقت رو! زندگی ما به آسودگی گذشت و کماکان دنیای پیشینمون رو فراموش کردیم تا وقتی که از پادشاه اژدهایان برای من پیغامی اومد! آب شرب اون دنیا، آلوده و باعث مرگ تعداد زیادی از اژدهایان شده که ممکنه به انقراض نسلشون هم بی‌‌انجامه. نمونه‌‌ای از آب هم همراه پیغام بود که از من خواسته شده بود کمک کنم تا پادزهر برای خنثی کردن سم موجود در آب، پیدا کنم و در عوض، هادسون، پادشاه اژدهایان، نفرین سوفی رو برداره! قصدم اینه فقط سوفی عزیزم رو نجات بدم و بعد، کامل از اون دنیا خودم و الیور رو جدا کنم، این فقط برای توعه سوفی! البته شارلوت دیگه به رمز کامل پادزهر دست پیدا کرده؛ ولی مشکل بزرگ، باز نشدن دریچه‌ی بین دو دنیاست!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #23
*پارت بیست و دو


***


با کم شدن نور، بنجامین جرئت کرد و چشمان خود را، گشود. دقیقاً، در همان زیرزمین ایستاده بود؛ اما فضا بسیار قدیمی‌‌تر به نظر می‌‌آمد. معطل نکرد و از زیرزمین، بیرون زد. بلافاصله با بیرون رفتن، در راهروی طبقه‌‌ی هم‌‌کف یکی از خدمتکاران را دید که بسیار جوان‌‌تر از حالت عادی‌‌اش بود؛ البته طبیعی بود، بنجامین به ده سال قبل بازگشته بود.

بنجامین ترسیده، هینی کشید؛ اما خدمتکار به او توجهی نکرد و از درونش رد شد! بنجامین، شوکه شده اطرافش را نگاه کرد؛ پس او در گذشته تنها یک روح میشد. با آسودی نفسی گرفت و اطرافش را نگاه کرد؛ روز عروسی‌اش با گرتا بود و همه، در تکاپوی فراهم کردن میهمانی. چه تلخ که به زودی عزا میشد!

بنجامین، بغضی را در گلویش احساس و اما، آن را مهار کرد. بی‌‌فکر، سوی پله‌ها روانه شد و با عجله، به طبقه‌‌ی سوم رفت؛ جایی که آخرین‌‌بار با گرتا در یکی‌‌ از اتاق‌‌هایش، حرف زده بود و چه خوب تمام مو به موی اتفاقات را به خاطر داشت! در میانه‌‌ی راهرو ایستاد و گوشش را تیز کرد که ناگاه، صدای خنده‌‌ی آشنایی، به گوشش رسید که در جایش میخکوبش کرد. بلافاصله بی معطلی، سوی اتاق کناری‌‌اش رفت که با دختری زیبا با چشمان آهوگون، لباس فاخر نباتی رنگ و موهای قهوه‌‌ای سوخته، مواجه شد؛ گرتایش بود که در کنار خود قدیمش ایستاده بود و به حرف‌‌هایش می‌‌خندید؛ بنجامین ده سال پیش بسیار جوان‌‌تر از آنی بود که یادش می‌‌آمد، در روز وصال به عشقش، باید هم آن‌قدر خندان و شادمان می‌‌بود.

محو لبخند گرتایش شد و جلو رفته، دستی بر لبان دختر کشید؛ اما دستش از درون دختر عبور کرد و او به خاطر آورد که دارد به یک خاطره نگاه می‌‌کند و درهوا معلق است! پس دست به چیزی نمی‌‌توانست بزند.

گرتا، تاج بلورینش را بر روی موهایش مرتب کرد و دستی به بازوی بنجامین جوان کشاند.

- دیوونه! برو پایین پیش مهمون‌‌ها، من کفشم رو بپوشم، همراه ساقدوش‌ها میام.

بنجامین جوان، ب×و×س×ه‌‌ای آرام بر پیشانی نامزدش کاشت و با فشردن دستش، سرش را تکان داد.

- باشه عزیزم، دیر نکنی ها! من تحمل ندارم که به مهمون‌‌ها معرفیت کنم بانوی جذاب!

و با خنده‌‌ی شیرین گرتا، بیرون رفت؛ اما کاش هرگز ترکش نکرده بود! او رفت و بعد گرتا خودکشی کرد؛ درحالی که می‌‌خندید و او برای همان نمی‌توانست باور کند گرتا خودکشی کرده باشد! ای کاش یک روح و نظاره‌‌گر خاطرات نبود تا در گوش خودِ ده سال پیشش بکوبد و وادارش کند اتاق را ترک نکند! اما او رفت و گرتا نیز، مقابل آینه ایستاد. لباسش را مرتب کرد و خم شد کفش‌‌هایش را بپوشد که صدایی، از کنار درب ورودی آمد؛ صدایی خشن و نامطلوب که انتظار می‌‌رفت به یک مرد جوان بدنگاه تعلق داشته باشد!

- به به، عروس خانوم!

گرتا و بنجامین که در آن حین تنها یک روح بود، هردو به ضرب سر خود را بالا آوردند و به نقطه‌‌ای که صدا از آن آمده بود، خیره شدند؛ پسر جوان حدوداً بیست و خورده‌‌ای ساله با نگاه نافد سیاه و چهره‌ی بدترکیبی بود که از نگاهش، شرارت و حس بد می‌‌بارید! گرتا، فوراً ابرو درهم کشید و غرید.

- مارکو! این‌جا چیکار می‌‌کنی؟ اصلاً چه‌طوری تونستی بیای داخل قلعه؟

- آروم عروسک، صدات میره پایین ها!

و جلو آمد و خواست چانه‌‌ی گرتا را در دست بگیرد که گرتا، خودش را عقب کشید.

- گمشو بیرون! چرا دست از سرم بر نمی‌‌داری؟ تو یه روزی عاشق من شدی و ازم خاستگاری کردی، جواب منفیم رو شنیدی، چرا دیگه دست از سرم بر نمی‌‌داری و نمی‌‌ذاری زندگیم رو بکنم؟

صدای خنده‌‌ی هیستریکی از مارکو آمد.

- آره، جواب منفی! واقعاً چرا گرتا؟ چون من نیمه انسان و اژدها بودم؟ یا چون پسر فرمانروای دنیای اژدهایان؟

- مارکو...

- فقط جواب بده!

گرتا، با نگاهی لرزان آه کشید و سعی کرد عصبانیت آن پسر دیوانه را برانگیخته نکند. از سویی دیگر، بنجامین در بهتی عظیم فرو رفته بود! گرتا عاشق پیشه‌‌ی دیگری داشت؟ اژدها آخر؟

- تو اژدهایی مارکو، ترسناکی، من انسانم و اصلاً هیچ‌‌چیز من و تو شبیه هم نیست!

- اون لعنتی‌‌ای هم که داری باهاش ازدواج می‌‌کنی، فرزند دوتا اژدهاعه که فقط شانس آورده و خودش اژدها نشده!

- صدبار این رو گفتی، بر فرض راست باشه مارکو؛ من دارم با خود بنجامین ازدواج می‌‌کنم که انسانه و با والدینش کاری ندارم! من عاشق بنجامینم، می‌‌فهمی مارکو؟ میشه برگردی به دنیای خودت و راحتم بذاری؟

اما شاید بهتر بود گرتا هرگز آن حرف را نمی‌‌زد؛ نگاه مارکو پر از شرارت شد و عربده‌‌ای کشید.

- که عاشق اونی؟ نه گرتا، روزی که جواب رد بهم دادی، قسم خوردم اگه قرار باشه با کس دیگه‌‌ای ازدواج کنی، روز عروسیت رو عزا کنم!

و در اوج بهت گرتا، فرز جلو آمد و جلوی دهان گرتا را گرفت؛ بنجامین شتاب زده و ترسیده، در آن واحد عصبی به سمت مارکو یورش برد؛ اما او فقط یک روح بود که از درون همه‌‌چیز عبور می‌‌کرد و حتی فریاد نیز نمی‌‌توانست بزند! مارکو، گرتا را چون پری سبک بلند کرد و بی‌‌توجه به دست و پا زدن‌‌های او، دختر را تا بالای قلعه کشاند و بنجامین نیز با زاری، دنبالشان می‌‌رفت، درحالی که کاری از دستش بر نمی‌‌آمد.

مارکو، بالای قلعه سرانجام ایستاد و گرتا را نگاه داشت، زیر پایش سبزی باغ دیده میشد که در آن لحظه کاملاً خلوت بود. هیستریک خندید و گرتا را تکان داد که دختر جیغی بلند کشید؛ اما دستِ روی دهانش نمی‌‌گذاشت حرف دیگری بزند.

- حالا مرگ رو ببین دختر لعنتی! اتفاقاً این‌‌جوری می‌‌تونم از خون عشقم برای نقشه‌‌های شومم استفاده کنم! بعد خونت رو انبوه و توی تمام دریاچه پخش می‌‌کنم تا دنیای لعنتی پدرم به فلاکت بره و قدرت دست من بیفته! نظرت چیه؟ ایده‌‌هام رو دوست داری؟ آخ اتفاقاً پدر و مادر شوهر عزیزت هم سر نقشه‌های من به این‌‌جا تبعید شدن! حالا ببین، اگه زنم میشدی، می‌‌تونستی خیلی زود ملکه‌‌ی دنیای اژدهایان باشی؛ ولی تو انتخاب کردی که بمیری و بعد همه فکر کنن روز عروسیت، خودت رو به پایین پرت و خودکشی کردی!

و درحالی که گرتا دست و پا میزد تا خود را رها کند، بنجامین نیز زاری می‌‌کرد و به یک انسان تشنج کرده می‌‌مانست، مارکو گرتا را رها کرد و صدای برخورد جسم نحیف دختر با زمین، بلند شد و خون، همه‌‌جا را فرا گرفت؛ اما مارکو در اوج بی‌‌تفاوتی به اژدهای عظیمی تبدیل شد که بدن سپید رنگی داشت و پایین پریده، با ریختن بخشی از خون گرتا درون شیشه‌‌ای کوچک، به سوی کرانه‌‌ی افق پرواز کرد. بنجامین ماند و بهت حقیقتی که فهمیده بود و گرتایش که دوباره مرده بود! جسم زیبایش درهم شکسته بود و نگاهش، خیره به مقابلش بود.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #24
*پارت بیست و سه


بنجامین، احساس کرد که اشک ریخت؛ اما از جهت خاصیت نداشتن جسم مادی، چیزی از چشمش نچکید. او حقیقتِ نحس مرگ همسر عزیزش را دریافته بود و حال علاوه‌‌بر غم، پر از نفرت بود. خم شده، سعی کرد صورتش را خیلی نزدیک با گرتایش بکند و گرچه نمی‌‌توانست واقعاً او را لمس کند؛ اما پیشانی‌‌اش را به شکلی نمادین بوسید و خیره شده به ازدحامی که با صدای سقوط دختر، به آن‌‌جا هجوم آورده بودند؛ خودش نیز در آن جمعیت بود، مغموم و شکسته.

دیگر نایستاد، تحملش را نداشت! او بازگشته بود تا حقیقت را بفهمد و شاید تغییرش بدهد؛ اما افسوس که توانایی تغییر گذشته را، نداشت! پس، راهش را بی‌‌هدف، کشید و به درون، قلعه رفت. جسم شناورش در هوا، به سوی زیرزمین می‌‌رفت، می‌‌خواست به زمان حقیقی بازگردد؟ شاید؛ اما که چه کند؟ نفرتش، خشمش را با گرفتن انتقام خاموش کند؟ اما او فقط می‌‌دانست مارکو نامی وجود دارد که احتمالاً اژدها است؛ آه اژدها دگر چه داستانی بود؟ آن ع×و×ض×ی هرچند، در میان حرف‌‌هایش، چیزهایی از والدینش نیز گفته بود و بنجامین از فشار روانی حقیقت‌‌هایی که ناگهان و به سرعت فهمیده بود، احساس خفگی می‌‌کرد. وقتی به خود آمد که در زیرزمین ایستاده بود؛ حال باید چه‌‌طور به زمان خودش باز می‌‌گشت؟ در جایگاه قبلی ایستاد و به کف زیرزمین خیره شد، اتفاقی نیفتاد. عصبی، سعی کرد کاری کند؛ ولی او یک روح بود!

خشمگینانه، خواست فریاد بکشد که یادش آمد صدایش نیز در نمی‌‌آمد. لعنتی! شاید باید تمرکز می‌‌کرد. پس سعی کرد آرام شود و فکرش را به این بسپارد که می‌‌خواهد به زمان دیگری برود، بلافاصله نور درخشانی از کف زیرزمین بر آمد و با اشکال نامفهوم، جمله‌‌ای مقابلش شکل گرفت؛ جمله‌‌ای که برخلاف انتظار بنجامین بود!

***

هری، به تریسی که پر از اضطراب بود، خیره شد و اخمی کرد.

- تریسی! به من اعتماد کن، باور کن لازم نیست نگران باشی.

تریسی ناسزایی زیرلب گفت و سعی کرد از ابهت خانواده‌‌ای که از پله‌‌های سرسرا به سمتش می‌‌آمدند، نترسد.

- باروم نمیشه به حرفت گوش کردم هری و اومدم به قلعه‌‌تون!

- هیش آروم، جای بدی که نیومدی، اینجا قلعه‌‌ی خانواده‌‌ی کالینزه، کسانی که از دسته‌‌ی خود تو هستن و الان فقط به کمکت نیاز دارن.

تریسی، چشم غره‌‌ای رفت و دیگر چیزی نگفت. بعد از آن‌‌که یوهانا همه‌‌چیز را برای خانواده‌‌اش تعریف کرده بود، هری از تریسی برایشان گفته بود و همین موضوع باعث شد الیور و یوهانا و البته الباقی اعضاضی خانواده، درموردش کنجکاو شوند؛ احتمال داشت که او درباره‌‌ی روش گشایش دریچه و راه رفت و آمدی دنیای بین انسان‌ها و اژدهایان، خبر داشته باشد. همین باعث شد از هری بخواهند تریسی را، به قلعه بیاورد و البته، راضی کردن این ماده اژدهای جوان که به همه‌‌چیز شکاک بود، چندان راحت به نظر نمی‌‌رسید!

با کامل پایین آمدن خانواده‌‌ی کالینز، تریسی به نشان احترام درحالی که دستانش یخ کرده بودند، برخاست که با لبخند گرم یوهانا، مواجه شد.

- بشین دخترم، خیلی خوش اومدی! من یوهانا کالینز هستم، هری درمورد من بهت گفته؟

تریسی، در جایش جابه‌‌جا شد و ع×ر×ق از روی خط ستون فقراتش روان شد؛ اما لرزش صدایش را مهار کرد و با احترام، پاسخ داد.

- ا... البته خانم کالینز! خوشبختم از دیدار با شما. هری گفته شما به کمک من برای چیزی احتیاج دارید.

- درسته، جناب هادسون برای من پیغامی مبنی بر درخواست ملاقات فرستاده؛ اما من نتونستم دروازه‌‌ی بین دو دنیا رو باز کنم! گفتم شاید، تو بتونی کمکم کنی عزیزم.

چنین حرفی، شک تریسی را برانگیخت؛ طبیعی بود که هادسون با تبعید کردن آقا و خانم کالینز، راه ارتباطی آن‌ها و تمام اشخاصی که به نسل او مرتبط می‌‌شدند را قطع کند! تا زمانی که هادسون اجازه ندهد، دریچه‌‌ای باز نمیشد.

تریسی، آرام در جایش تکان خورد و لحنش، جدی‌‌تر شد.

- متوجه نمی‌‌شم خانم کالینز، درواقع دریچه‌‌ها برای باز شدن به چیزی نیاز ندارن و اگه مراسم رو درست انجام بدین و از سوی جناب هادسون منع نباشید، باز میشه!

یوهانا، لباسش را مرتب کرد و به عمق چشمان دختر، خیره شد.

- می‌‌دونم دخترم، مراسم تشریفاتیش رو فراموش کردم! برام شرحش میدی؟

تریسی چیزی نگفت و فقط، به یوهانا خیره شد که پیرزن، آهی کشید.

- حق داری شک کنی! اما اگه واقعاً من همچنان منع شده باشم، مراسم رو اجرا کنم، به هرحال دریچه برام باز نمیشه، پس اگه برام توضیح بدی، اتفاق بدی نمی‌‌افته.

تریسی، آهی کشید و سری در تایید تکان داد، سپس خودش را کمی جلو کشید و توضیح داد.

- خوب، انرژیِ زیادی لازمه و شخصی که مراسم تشریفات رو انجام میده، باید شمع سفیدی به دست بگیره. به کمی آب زلال نیازه که روی جسمی که درواقع تبدیل به دریچه‌‌ی رفت و آمد شده، ریخته بشه و بعد، ورد مربوطه خونده بشه، می‌‌دونید که کدوم ورد رو میگم؟

یوهانا، به وجد آمده و برخاست. سری در تایید تکان داد و دست تریسی را در دست گرفت.

- آره دخترم، خودشه!

و بعد به همه اشاره کرد تا همراهش بروند.

- بیاید تا انجامش بدیم و یه بار برای همیشه تمومش کنیم!

و به سمت طبقه‌ی بالا رفت. همه‌‌ی اشخاص جز الیور که آرام بود، با تعجب همراه او راه افتادند. جولیت و دخترش هریت، در بهت عمیقی بودند و هنوز حتی اتفاقات صبح را نیز هضم نکرده بودند! یوجین، جدی بود و شارلوت، هیجان زده. تنها سوفی بود که در جمع حضور نداشت، هری نیز دست کم از عمه‌‌اش نداشت! تریسی اما، تمایلی نداشت برود که هری دستش را کشید و اشاره زد بیاید. یوهانا همه را به اتاق استراحتش برد و پارچه‌‌ای را که روی آینه‌‌ی مرموز اتاقش انداخته بود، برداشت. بارها هشدار داده بود کسی نزدیک آینه نشود؛ اما دلیلش ناشناخته بود و باعث کنجکاوی و تعجب همه میشد. پس آن آینه، یکی از دریچه‌‌های رفت و آمد بین دنیاها بود!

یوهانا، مقابل آینه ایستاد و شمع سفیدی از روی میز کنارش برداشته، روشنش کرد. از جولیت خواست پرده‌‌ی اتاق را برای اثرپذیری بیشتر نور شمع، بکشد. سپس، آب زلالی را که در ظرف روی میزش قرار داشت، برداشت. او بارها امتحان کرده بود، تنها بخش شمع را یادش نبود!

آب را، روی آینه ریخت و با بستن چشم‌‌هایش و گرفتن شمع در مقابلش، زیر لب چیزی را زمزمه کرد، بلافاصله نور شدیدی از درون آینه بیرون زد و قسمت منعکس کننده‌‌ی شیشه‌‌اش، به شکل یک پارچه‌‌ی حریر در آمد که به نرمی، تکان می‌‌خورد! موفق شده بودند، دریچه باز شده بود!

یوهانا، لبخند ملیحی زد و به سوی الیور بازگشت.

- الیور! وقتش نیست یه سری به اون‌‌جا بزنیم و سراغ هادسون بریم؟
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #25
*پارت بیست و چهار


***


بنجامین برای بار هزارم جمله‌‌ی مقابلش خواند و کلافه، در هوا جابه‌‌جا شد. کم کم به حس بدی نسبت به این معلق و روح بودن، دست پیدا می‌کرد.

- شما حقیقتی را از گذشته فهمیده‌‌اید که نباید آن را بدانید! در ابعاد فضا و زمان اختلال ایجاد شده، برای تاوان باید تمام خاطراتتان را پیش کش و فراموش کنید. می‌‌پذیرید؟

لعنتی زیر لب حواله کرد و سعی کرد تمرکز کند؛ تمام خاطراتش؟ آخر مگر میشد! لعنت، لعنت! کاش هرگز حرف‌‌های کذایی والدینش را نشنیده بود، او که حتی نتوانست گرتایش را نجات دهد و حال باید تن به فراموشی تمام خاطراتش می‌‌داد؟ خاطراتی که شامل لبخندهای گرتایش می‌‌شدند، صدایش و حتی مرگش. تمام چیزهایی که برایش ارزشمند بودند!

به مقابلش خیره شد. باید کاری می‌‌کرد، نمی‌‌توانست در گذشته بماند و اسیر شود! اگر می‌‌پذیرفت خاطراتش را فراموش کند، چه اتفاقی می‌‌افتاد؟ اندیشید، ذهنی خالی. ذهنی که روزهای خوشش را از یاد می‌‌برد، و البته روزهای بدش را! او گرتایش را فراموش می‌‌کرد؛ اما این خیانت به علاقه‌‌اش نبود؟

صدایی در سرش به او نهیب زد؛ صدایی که می‌‌گفت ده سال سوگواری برای عشقی پژمرده کافی نبوده؟ صدایی که می‌‌گفت شاید بهتر است دیگر تلخی‌‌ها را از مغز پوسیده‌‌اش بیرون و زندگی را، از نو شروع کند. اگر گرتا را فراموش می‌‌کرد، غمش را نیز از یاد می‌برد و انسانی عادی میشد که می‌‌توانست یکبار دیگر، زندگی را با تمام لذایذش تجربه کند. باز بغض، گریبانش را گرفت. نمی‌‌خواست عشقش را از یاد ببرد؛ اما شاید باید باز بر می‌‌خاست و از نو شروع می‌‌کرد؛ او هنوز فرصت شاد زیستن را داشت. گرتا تا ابد در قلبش می‌‌ماند، در زمان! احساس می‌‌کرد گرتا نیز، این را می‌خواهد. شاید... .

مجدد مقابل جمله ایستاد و نفسی عمیق کشید؛ وقت شروعی جدید بود! بازدمش را بیرون فرستاد و زمزمه کرد.

- می‌‌پذیرم و می‌‌خوام به زمان حال، برگردم.

بلافاصله پس از جمله‌‌اش، ناگاه دردی درونش پیچید که جانش را به لبش آورد و با پخش شدن نوری عمیق، همه‌‌جا تیره و تار شد. تاریکی مطلق، تا لحظه‌‌ای که مجدد، نوری دورش را گرفت و بعد، او خودش را یافت که بالای پله‌‌های طبقه‌‌ی دوم قلعه‌‌ی خانوادگی‌‌شان، افتاده بود. درد بدی در بدنش داشت و احساس می‌‌کرد تازه به هوش آمده. دستی بر سرش کشید که گویی درحال انفجار بود و با بدن ضعف کرده، با کمک گرفتن از نرده برخاست. نگاهی به اطرافش انداخت، به نظر می‌‌آمد در خانه است؛ اما او چرا آن‌‌جا افتاده بود؟ چرا چیزی به خاطر نمی‌‌آورد و حتی قلعه برایش ناشناخته بود؟

شگفت زده و متعجب از ذهن خالی‌‌اش، با ضعف از پله‌‌ها پایین رفت تا به سرسرا رسید؛ تمام اعضای خانواده جمع شده و گوشه‌‌ای نشسته بودند. درگیر صحبت بودند که متوجه صدای پایش نشدند. بنجامین با گیجی، به تمامشان نگریست. همه برایش ناشناخته و عجیب بودند! لبانش چون ماهی باز و بسته شدند؛ اما نتوانست چیزی بگوید. یک قدم دیگر برداشت که زانوهایش از ناتوانی، خم شدند و روی زمین، رهایش کردند. از صدای افتادنش، همه‌‌ی نگاه‌‌ها سویش بازگشتند و تعداد زیادی نگاه خیره، به او زل زدند. یوجین، بلافاصله با نگرانی سمت برادرش دوید و زیر بازویش را گرفت.

- هی، بنجامین! حالت خوبه؟

بنجامین، گیج به برادرش خیره شد و لب زد.

- تو کی هستی؟

این سوال از جانب بنجامین، یوجین را در بهت فرو برد. به چشمان خالی برادرش خالی شد و سعی کرد افکارش را جمع و جور کند.

- بنجامین، منم، یوجین! برادرت! من رو یادت نمیاد؟

و بعد به برجستگی بزرگ روی پیشانی برادرش خیره شد، سرش به کجا برخورد کرده بود؟

بنجامین، همچنان گیج او را نگریست و سرش را در معنای نفی، تکان داد. او هیچ‌‌کس را نمی‌‌شناخت، درحالی که به نظر می‌‌آمد باید خانواده‌‌اش باشند! اعضای خانواده نیز با احساس ناخوشایندی، یکدیگر را می‌نگریستند و نمی‌‌دانستند باید چه کنند؟ یوجین، برای آرام کردن جمع، افراد را کمی متفرق کرد و کمک کرد که برادرش برخیزد؛ یعنی او حافظه‌‌اش را از دست داده بود؟

دستی به شانه‌‌ی بنجامین کشید و او را سمت راه پله برد. سعی کرد لحنش در حد کافی، آرام و دوستانه باشد.

- چیزی نیست، بیا یکم استراحت کن، بعد باهم حرف می‌‌زنیم.

یوجین که به شدت در گیجی غرق بود، نمی‌‌خواست بپذیرد؛ اما ضعف داشت و نهایتاً، این پیشنهاد را پذیرفت. از سوی دیگر، اعضای خانواده دوباره سر جای خود بازگشتند و جولیت و هریت که به شدت متعجب بودند، سعی کردند موضوع بنجامین را حل و فصل کنند؛ اما هری بی‌‌توجه، به تریسی زل زد که با حالتی معذب دستانش را جمع کرده بود. کمی خودش را به او نزدیک‌‌تر کرد و با صدای آرامی شروع به حرف زدن کرد.

- هی تریسی، چرا مضطربی؟

تریسی نفسی گرفت و لبخند نامتعادلی زد.

- هیچی، معذبم فقط.

- ولی حس می‌‌کنم نگران هم هستی؟ چیزی هست بخوای درموردش باهام حرف بزنی؟

تریسی، با این سوال دوستانه‌‌ی هری که حس خوبی بر او القا می‌‌کرد، به چشمان پسر خیره شد؛ او حقیقتاً برادر کوچک جذابی بود! نتوانست لبخند نزند و سپس، دمی گرفت.

- چیزی نیست، فقط از تداعی خاطراتم از دوران زندگی توی دنیای اژدهایان، خیلی هم خوشحال نیستم.

- چرا؟ مگه اون‌‌جا محل زندگی حقیقیت نبود؟ من واقعاً انتظار داشتم با پدر و مادربزرگم به اون‌‌جا بری تا یه بار دیگه محل تولدت رو ببینی!

تریسی، در نشان نفی سری تکان داد و آهی کشید.

- نه! من خانواده‌‌ام رو اون‌‌جا از دست دادم! سیاست اون‌‌جا، اصلاً خوب نیست، ابداً! پادشاهش فقط پادشاهه و قضاوت می‌‌کنه، بدون هیچ تلاشی برای پیدا کردن حقیقت؛ فقط به حرف اطرافیانش توجه می‌‌کنه. من وقتی به دنیا اومدم، پدرم فوت کرده بود و فقط مادر و مادربزرگم رو داشتم؛ مادرم خدمتکار هادسون بود! یه روز، چیز ارزشمندی که شاه داشت، گم شد و تقصیرش گردن مادرم افتاد، من مطمئنم کار مامانم نبوده! خیلی ساده فقط برای یه دزدی ساختگی، اعدام شد. مادربزرگم بعد از این اتفاق، دق کرد و من موندم، تنها. به این‌‌جا اومدم تا فقط دیگه به اون دنیا، برنگردم.

هری، متعجب تریسی را برانداز کرد با ابراز تاسف، سرش را تکان داد. دلش برای دختر بیچاره می‌‌سوخت؛ حقیقتاً چه دنیای نفرت انگیزی از اژدهایان، می‌‌شنید.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #26
*پارت بیست و پنج


***


الیور و یوهانا، پشت صخره‌‌ای که در بالاترین نقطه‌‌ی سرزمین، درست جایی که آب شرب دریاچه تامین میشد و پایین می‌‌رفت، مخفی شده و نشسته بودند. به روش تله پاتی که از قابلیت‌‌های یک اژدها بود، برای هادسون پیغام فرستاده بودند که آمده و پادزهر را آورده‌اند. به شدت احساس ناخوشایندی داشتند و هر دم نگران مبادا گیر افتادنشان بودند.

انتظار، به یک ساعت نزدیک میشد که صدای زمخت آشنایی، از پشت سر، توجه هردویشان را جلب کرد؛ خودش بود! هادسون، با قامت بسیار عظیمش و چهره‌ای که دیگر به پیری می‌‌رفت؛ پادشاهی به او ساخته بود که هنوز چندان پیر به نظر نمی‌آمد، جز مقداری دسته تار موی سپید بر سرش.

- خانواده‌‌ی کالینز! چه افتخاری!

یحتمل، هنوز پس از سال‌‌ها از آن سوتفاهم اشتباه، از آن‌‌ها کینه به دل داشت که با لحن تمسخر سخن می‌‌گفت. یوهانا، نگذاشت بحث به مقدمه چینی بکشد و با جذبه‌‌ی خاص خودش، دمی گرفت و بطری کوچک حاوی پادزهر را از لباسش بیرون آورده، به سوی هادسون گرفت.

- برای حال و احوال این‌‌جا نیستیم جناب پادشاه، اومدیم چیزی که خواستی رو بدیم و بعد از باطل شدن نفرین خواهرزاده‌‌ام، برگردیم.

هادسون، نیشخندی زد و بطری را از دست یوهانا گرفت. بالا و پایینش کرد و گفت:

- هنوز هم هوشمندی، مثل گذشته که تونستی برخلاف این همه اژدهایی که اینجا مشغول به تحقیق برای خنثی کردن این زهر لعنتی ساخته شده با خون انسان بودن و به نتیجه نرسیدن، این پادزهر رو بسازی!

- پس نفرین رو باطل کن تا هردو سر کار خودمون برگردیم.

هادسون، قهقهه‌‌ی آرامی زد و دستش را روی شانه‌‌ی یوهانا قرار داد که بانی اخم جدی الیور شد.

- عجله نکن یوهانا، تا این پادزهر تست نشه و نتیجه نده، شما جایی نمی‌‌رین. از کجا معلوم نخواسته باشین این سم رو بدتر و تعداد بیشتری از اژدهایان من رو برای انتقام بکشین؟

یوهانا، عصبی عقب رفت.

- یعنی چی؟

- واضح نیست؟ یعنی با من میاید تا زهرش روی خودتون و بعد پادزهرش هم روی خودتون تست بشه!

حرفش، الیور و یوهانا را در شوک فرو برد. احمق شده بود؟ الیور، نتوانست سکوت کند و با حرص و صدای لرزان پیرش، عصایش را به جلو راند.

- این مسخره بازی رو تموم کن!

هادسون دستش را مقابل پیرمرد گرفت و نوچی کرد.

- نکنه قصد کردین بگم چه کسانی به دنیای اژدهایان پا گذاشتن تا توی کسری از ثانیه، خرخره‌‌تون جوییده بشه؟

الیور، دستش را روی عصایش مشت کرد و سوی همسرش غرید.

- بهت گفتم کمک کردن به این ع×و×ض×ی بیخودترین کاریه که می‌‌تونیم بکنیم!

اما یوهانا، با نگاهی که مانند یک ببر ماده بود، همسرش را به سکوت فرا خواند و جلوتر رفت. مخاطبش، هادسون بود.

- قبوله! من به حقیقی بودن فرمول این پادزهر، مطمئنم.

الیور، لب گشود برای مخالفت؛ اما یوهانا اجازه نداد و به هادسون اشاره کرد.

- به سربازت بگو یه ظرف از همین آب دریاچه بیاره تا بخورمش!

هادسون که توقع این جدیت را نداشت، کمی ساکت ماند؛ او هنوز همان یوهانای سابق بود! سپس لبانش به خنده‌‌ای مسخره کش آمدند به یکی از دو سربازی که همراهش بودند، اشاره کرد کمی آب از دریاچه بردارد. طبیعی بود که سربازان، تحت هر شرایطی تحت فرمان شاه باشند و هیچ از رازهای ملاقات‌‌ها و اتفاقات خصوصی او، درز ندهند.

سرباز، کاسه‌‌ای را از کیف همراهش در آورد و لبالب، از آب دریاچه پر کرد. سپس به سوی یوهانا گرفت. یوهانا بی‌‌تردید، کاسه را از دست سرباز کشید. الیور اما، شدیداً قصد داشت مانع همسرش شود که می‌‌دانست هرچه بگوید هم تاثیری ندارد! یوهانا، به هادسون خیره شد و بدون فکر، تمام آب را سر کشید که حقیقتاً این جرئت، همه را متعجب کرد. بلافاصله با بلعیدن آب، درد بدی در جانش پیچید و به سرفه افتاده، روی زمین فرود آمد. الیور با مشاهده‌ی این صحنه، فوراً هادسون را با غضب نگریست و با صدای مرتعشی، به بطری درون دستش اشاره کرد.

- بده پادزهر رو تا بخوره و تو نتیجه‌‌اش رو ببینی!

هادسون اما، گویی شوخی‌‌اش گرفته بود. بی‌‌تفاوت، خندید و دستش را تکان داد.

- اشتباه کردی یوهانا، باید فکر می‌‌کردی شاید من قصد داشته باشم از این طریق تو رو به کام مرگ بکشونم! می‌‌بینی شجاعت همه‌‌جا به کار نمیاد؟

یوهانا که درد در جانش پیچیده و حرف هادسون خنجری بر روانش شده بود، درون خودش مچاله شد و از درد، ناله‌‌ای سر داد، الیور نیز بهت زده سوی او یورش برد که توسط سربازانش، اسیر شد.

- ع×و×ض×ی! واقعاً حرمت اون همه وفاداری بهت رو نمی‌‌خوای نگه داری؟ تو حقیقتاً پست‌‌تر از اینی که حتی لایق زندگی توی این جامعه باشی، چه برسه به فرمانروایی بهش!

هادسون، برخلاف تصور الیور، اصلاً عصبی نشد و با یک پوزخند، زانو زده و بطری پادزهر را با تحقیر، جلوی یوهانا انداخت و اصلاً توجهی به الیور نکرد.

- با خیانتی که شما دوتا کرده بودین، حقتون بود جونتون رو بگیرم؛ ولی من خیلی خوب می‌‌بخشم!

یوهانا که احساس می‌‌کرد از درون فروپاشیده، فوراً بطری را قاپید و جرعه‌‌ای نوشید. بلافاصله، به دقیقه نکشیده دردش رو به آرام شدن رفت و بالاخره توانست با آسودگی، نفسی بکشد. ع×ر×ق از سر و رویش می‌‌ریخت و طوری بدنش می‌‌لرزید که توان برخاستن نداشت؛ تنها با اخم، بطری را سوی هادسون گرفت و زمزمه کرد.

- تو کورتر از اون بودی که بفهمی ما خیانت نکردیم. بیا این هم از چیزی که خواستی و نتیجه‌‌اش رو هم روی خودم دیدی، تمومش می‌‌کنی تا برای همیشه هیچ‌کدوم ریخت هم‌‌دیگه رو نبینیم؟

هادسون، اینبار کمی از توهینات این پیرزن جسور، عصبی شد؛ اما حرفی نزد و با گرفتن پادزهر، نگاهی به پیرزن و پیرمرد که هردو با نفرت نگاهش می‌‌کردند، انداخت. به هرحال دیگر تسویه شده بودند! پس بی‌‌توجه، برگشت تا از پشت صخره بیرون برود و پادزهر را درون آب، خالی کند. درست بود که زهر، با افسون به مقدار انبوه تولید شده و درون دریاچه ریخته شده بود؛ اما پادزهری که این پیرزن و پیرمرد آورده بودند گویی، توان خنثی سازی سم را در هر مقداری، داشت.

به محض اینکه هادسون قدمی به سوی پشت صخره برداشت، توجهش جلب هیکل تنومندی شد که کمی دورتر از همان صخره، کنار آب ایستاده بود و سطل بزرگی از یک مایع سرخ به شدت تیره را، درون آب دریاچه، خالی می‌کرد! سرخ تیره، درست مانند خون یک انسان که با گازی در هم آمیخته بود و بخار سیاه رنگی، از رویش بالا می‌‌زد. آن احمق لعنتی هرکس بود، خود همانی بود که آب را مسموم می‌‌کرد!

هادسون بی‌‌تردید، دوباره پشت صخره بازگشت تا آن شخص، متوجه او نشود. لعنتی، شنلی بر تن داشت و کلاهش را بر سرش انداخته بود که تمام بدنش و صورتش را پوشانده بود و او، هویتش را تشخیص نمی‌‌داد. در مقابل تعجب پیرزن و پیرمرد، آن‌‌ها را به سکوت فراخواند و به سربازهایش با اشاره‌‌ی دست توضیح داد شخص ناشناس را دور بزنند و از پشت، اسیرش کنند.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #27
*پارت بیست و شش


سربازانش با تکان سر، تایید کردند و پنج دقیقه‌‌ی بعد، آن لعنتی زیر فشار سربازانی که دستش را گرفته بودند، تقلا می‌‌کرد. آن‌‌قدر از لحاظ فیزیکی تحت فشار بود که نمی‌‌توانست به اژدها تبدیل شود و بلافاصله با بسته شدن دست‌‌ها و پاهایش و قلاده‌‌ای که به گردنش انداخته شد، کاملاً خلع صلاح شد. قلاده به گونه‌‌ای گردن را تحت فشار قرار می‌‌داد که شخص، نتواند خوب نفس بکشد و انرژی لازم برای تبدیل را در خود، فراهم کند.

هادسون، با اطمینان از امن بودن محیط، فوراً از پشت صخره بیرون جهید و سمت شخص ناشناس یورش برده، بی‌‌مهابا کلاهش را کنار زد که بهت، جانش را در بر گرفت؛ کسی که مقابلش بود و بر اثر تقلای زیاد ع×ر×ق کرده بود، پسر خودش، مارکو بود! او، پسرش، از خون خودش، همان کسی بود که تمام جامعه‌‌اش را با بلایای فجیع آلوده کرده بود و جان بیش از نیمی از اژدهایان را با آب آلوده گرفته بود؟

- مارکو...

مارکو، با حرص باز تقلا کرد و عربده کشید.

- ولم کنید لعنتی‌‌ها!

با فریاد مارکو، هادسون از بهت بیرون آمد و با صدایی که شاید اندوه را با خود داشت، شاید خفت و خواری، پسرش را خطاب کرد.

- تمام این مدت، تو، پسر من، کسی که بیشترین اعتماد رو بهش داشتم، باعث نابودی نیمی از قدرت من بودی و خودی من به خود من ضربه می‌زد؟ چه‌‌طور تونستی مارکو؟

شاید هادسون، توقع ندامت از پسرش داشت؛ حداقل انتظار طلب بخشش داشت تا او را ببخشد؛ پاره‌‌ی تنش را، تنها یادگار همسر مرده‌‌اش را؛ اما او فقط با نفرت و عطشی هراسناک در نگاهش، فریاد زد.

- خیلی راحت تونستم! عطش به تصاحب قدرت! پدر خیلی وقته دوره تو به سر رسیده و حالا، نوبت منه! تو که کنار برو نبودی، من خواستم کنارت بزنم! من اسرار شخصی رو بین انسان‌‌ها پخش کردم و تقصیرش رو گردن اون دوتا پیرزن و پیرمرد خرفت انداختم، من بودم که ازت دزدی میکردم، من بودم که خواستم جامعه‌‌ات رو نابود کنم تا مردم از نوع حکومتت عاصی بشن و سر به نیستت کنن و بعد من، قدرت رو به دست بگیرم!

خیانت، دردناک بود؛ اما آسیب دیدن از تنها کسی که برایت مهم است، دردناک‌تر و بس کشنده! روح هادسون، با حرف‌‌های پسرش درهم شکست. کمرش خم شد و از زور درد، عربده کشید.

- خفه شو پسره‌ی ابله! الان باید پشیمون باشی، معذرت بخوای! نه مارکو، تو این‌جوری نبودی!

مارکو که دیگر احساس می‌کرد همه‌‌چیز تمام شده است، از همان خنده‌‌های هیستریک معروفش کرد و بلندتر از پدرش، فریاد کشید.

- نیستم! برای قدرت، پشیمون نیستم! تو باید از زنده بودن کسی مثل من نگران باشی هادسون پیر!

این جمله، به شدت روی روان هادسون اثر گذاشت که در کسری از ثانیه، شمشیری را از کمربند یکی از سربازانش کشید و با فرو کردنش در شکم مارکو، همان حین از بالای صخره، به داخل آب رهایش کرد؛ سقوطی که با لبخند شیطانی مارکو پیش از مرگش و مرگ روح هادسون، همراه بود؛ گویی روح پدر با جسم فرزندش، وارد رودخانه شد و مرد! طوری که از آن قامت تنومند، چیزی نماند و هادسون، با سری فرو افکنده روی زانو فرود آمد و گریست؛ برای پسرش که در راه عطش قدرت، از دستش داد.

سربازان هادسون، در همان حالت آماده باش ایستاده بودند؛ حق بروز ترحم نداشتند؛ اما یوهانا و الیور با احساس اندوه و البته سردرگمی بسیاری، سوی هادسون گام بر می‌‌داشتند که صدای قدم‌‌هایشان، هادسون را به خود آورد. چه سخت بود برای یک فرمانروا که در اوج اندوه، محکم پا شده، بایستد. با حالتی خجل، به آن دو که دیگر حقیقتاً پیر شده بودند، نگاه کرد و افسوس خورد برای قضاوت! آن دو در زمان جوانی، دو دست راست و چپش بودند که نمیشد انکار کرد با تبعیدشان، دنیای اژدهایان به لجن کشانده شد.

یوهانا خواست چیزی بگوید که هادسون، امان نداد. البته، رویش را بالا نمی‌‌گرفت تا چشمش به چشمان آن دو، نیفتد.

- نفرین رو از خواهرزاده‌‌ات می‌‌گیرم یوهانا؛ از هردوتون هم طلب عفو دارم! برای قضاوت و تمام مدتی که متحمل نفرت و شنیدن تمسخر شدین درحالی که هیچ تقصیری نداشتین. به جای... به جای جبران، می‌تونم دوباره دعوتتون کنم به این‌‌که به دنیای خودتون، برگردین.


یوهانا، نگاهی بین هادسون و الیور رد و بدل کرد و سپس، با گذاشتن دستش بر شانه‌‌ی هادسون، با صلابت پاسخ داد.

- نه هادسون، من و الیور دیگه به این دنیا تعلق نداریم، خیلی وقته! دنیای ما، دنیای انسان‌‌هاست، فرزندانمون. فقط نفرین رو از سوفی بردار، کینه‌‌ای ازت به دل نداریم. می‌‌دونم تحت فشار روحی قرار گرفتی؛ اما باهاش کنار بیا و فقط سعی کن فرمانروای درستی، برای مردمانت باشی!

***

یوهانا، به بنجامین آرمیده در بستر، خیره شد. فراموشی ذهن؟ از ضربه‌‌ی روی سرش حدس می‌‌زد شاید زمین خورد و با آسیب سرش، فراموشی گرفته. همه، نگران بودند؛ اما او و الیور با نگاه‌‌های معناداری، یکدیگر را می‌‌نگریستند. یوجین، آهی کشید و سعی کرد همه را از اتاق بیرون ببرد تا برادرش، آرام بخوابد.

بیرون از اتاق درون راهرو، جولیت دستی در موهایش کشید و رو به مادرشوهرش کرد.

- مادرجون، الان یعنی همه‌‌چیز تموم شده و می‌‌تونیم به زندگی عادی‌‌مون برگردیم؟

یوهانا، به آرامی سرش را تکان داد که هری، چشم در حدقه چرخاند.

- همه‌‌چیز درست شده، جز عمو بنجامین که توی این گیر و دار، حافظه‌‌اش رو به کل از دست داده!

الیور، دست روی شانه‌‌ی همسرش گذاشت و کمی جلو آمد. در نگاهش، اطمینانی دیده میشد.

- اتفاقاً شاید این موضوع، اتفاق کاملاً خوبی بود! بیاید به فال نیک بگیریم، بنجامین بالاخره پس از ده سال، می‌‌تونه با آرامش زندگی و از صفر شروع کنه، حداقل دیگه مرگ گرتا رو به خاطر نمیاره که بخواد طناب دار دور زندگی‌ای که پیش رو داره، باشه. بهتره همه این موضوع رو دفن کنن و از حقیقت گرتا، چیزی نگن تا بالاخره این مرد جوان، روی خوش زندگی رو ببینه!

نگاه‌‌ها، همه رنگ تایید گرفتند و الیور خوشحال از این بود که زندگی خاندانش، سرانجام از نفرین موروثی خلاص میشد و به سوی آرامش می‌‌رفت که سکوت، با صدای فریاد شادمان سوفی، درحالی که از طبقه‌‌ی پایین به بالا می‌‌دوید تا به سمت آن‌‌ها برود، شکسته شد. هیجانی که سال‌ها بود در صدای این دختر رنگ باخته بود، سرانجام بیدار شده بود و می‌‌خندید!

- خاله، خاله! من... من همین الان توی اتاقم بودم که با برخورد پرنده به شیشه‌‌ی پنجره، شوکه شدم و عمیقاً ترسیدم؛ اما بال‌‌هام... دست‌‌هام دیگه تبدیل نشدن! بالاخره آزاد شدم!

و محکم، خاله‌‌ی خود را در آغوش گرفت و از اعماق قلبش، گریست.

- دیگه می‌‌تونم با ایلیاد ازدواج کنم و حسرت عشقی که به اجبار دفنش کردم رو نخورم، مگه نه؟

نگاه همه، پر از احساس شعف به همراه کمی بغض از سر آسودگی و رهایی شد. انگار پس از سال‌‌ها، نفرین، هراس و اتفاقات بد، رختش را از سر آن خاندان برداشته بود و زندگی، به شروعی دوباره روی می‌‌آورد. بنجامین، سرانجام از بند خاطرات رها شد، سوفی آزادانه حق انتخاب پیدا کرد و تریسی، دوست و خانواده‌ای پیدا کرد که هم از جنس انسانش بودند و هم، اژدهایش که دعوت شد از او تا به عنوان عضوی از خانواده، با آن‌‌ها زندگی کند و اما بزرگان خاندان کالینز، یوهانا و الیور، دیگر پس از سالیان دراز آشفتگی، به آسودگی و فراغت، رسیده بودند. خورشید خوشبختی، سرانجام در آن قلعه، طلوع کرده بود!

پایان!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,006
امتیازها
123

  • #28
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_ja4w.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین