*پارت بیست
و به تریسی، اشاره زد.
- برو توی غارت و بیرون نیا! اینها سربازهای پدربزرگم هستن که اومدن تا پیدام کنن، من میرم سمتشون و وانمود میکنم تونستن پیدام کنن تا سمت تو نیان و نتونن تو رو ببینن.
تریسی، بهتزده هری را نگریست؛ اما تکانی نخورد که با داد هری، حین پایین پریدن از صخره به روی درخت بلوط کنارش، مواجه شده.
- دِ برو دیگه! نمیخوام گیر بیفتی.
اما تریسی، ناگاه احساس کرده بود زیر دلش، خالی شده است. او گویی به بودن هری برای همان چند ساعت، عادت کرده بود و حال، جای خالی و سرعت پایین رفتنش را میدید. بغضی کرد و شنلش را روی سرش کشید.
- اما هری!
هری که شاخهی درخت بلوط را گرفته بود تا پایین برود، با صدای مغموم تریسی، حالش دگرگون شد. بالا را نگریست و دستش را برای لمس کنارهی لباس تریسی، کمی بالا دراز کرد.
- بر میگردم، قول میدم. من و تو دوستیم دیگه، نه؟
و بی خداحافظی، از درخت پایین پرید تا در ظلمات شب که دیگر زیر نور ماه جذابیتی نداشت، گم شود.
***
هری، با حرص بازویش را از دست سربازی که نگاهش داشته بود، در آورد و فریاد کشید. صدایش، به دیوارهای مرمری سرسرا برخورد کرد و پخش شد.
- ولم کن بابا خودم پا دارم و راه میام! اصلاً به چه حقی...
حرفش را تمام نکرده بود که به سوی آغوش کسی کشیده شد و گریههای مادرش، جولیت، با فریادهای حاکی از عصبانیت، در گوشش پیچید. آنقدر سریع او را به آغوش گرفته بود که اتاق دور سرش چرخید و قالیچهی آبی رنگ زیرپایش، پیچ خورد.
- پسرهی احمق! آخه چرا ول کردی رفتی؟ نگفتی بلایی سرت میاد؟ اگه تو چیزیت میشد، الان من چیکار میکردم؟
هری، عصبی اخمی کرد؛ اما چیزی نگفت و سعی کرد با نرمی و لطافت، مادرش را از خودش، جدا کند. در آن حین، صدای قدمهای با صلابت مادربزرگش و تق تق عصای پدربزرگش، درحالی که از پلهها پایین میآمدند تا آن در لحظهی سپیده دم، به جمع اعضای خانواده بپیوندند، به گوشش خورد. او، پس از جدا شدن از تریسی، وانمود کرد از دست سربازان میگریزد تا عاقبت اسیرش کردند و تا به قلعه بازگردند، حوالی صبح شده بود. با ورود پر سر و صدایی که داشتند، تمام خانواده در سرسرا جمع شده بودند تا با عصبانیت و نگرانی و اشک و آه، هری را ندامت کنند!
هری، هنوز موفق به جدا کردن مادرش نشده بود که خواهرش، هریت، محکم پشت گردنش کوبید و داد کشید.
- واقعاً با خودت چی فکر کردی که غیبت زد که بری دنبال اژدها؟ هری، نمیخوای بزرگ بشی؟
هری، سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند؛ اما مادرش آتش ماجرا را بیشتر کرد.
- نه! این بشر هیچوقت بزرگ نمیشه!
- مامان!
- چیه، دروغ میگم؟ رفتی دنبال اژدها وقعاً؟ حالا که یک روز تمام ما رو توی شوک و نگرانی نگه داشتی، چیزی هم دستگیرت شد؟ معلومه که نه!
دستگیرش نشده بود؟ معلوم است که شده بود! اما آن لحظه، زمان بیان حقیقت نبود و هری، به سختی جلوی خودش را میگرفت تا داد نزند و نگوید تمام مدت، آها بودند که اشتباه میکردند؛ ولی پدرش تیر خلاص را زد. درحالی که به سمتش میآمد، غضبناک کنار لباس او را در مشت گرفت.
- واقعاً شرمزده میشم که پسر منی! هری، بزرگ شو!
دیگر نتوانست تحمل کند، با دستش پدرش را عقب زد و فریاد کشید.
- شماها که آدم بزرگین و به قول خودتون واقع بین، نمیخواین از موضعتون کوتاه بیاین و یکم حقیقت رو ببینین؟ چه باور کنین، چه نکینن، من واقعاً یه اژدها پیدا کردم!
جولیت که برای مجدداً سرزنش کردن پسرش لب گشوده بود، با حرفی که او زد، ناگاه ساکت شد و بلافاصله کل سرسرا، در سکوتی سهمگین فرو رفت که دوام چندانی نداشت؛ به دقیقه هم نکشید که پدرش، اخم بدی کرد و دستش را مقابل صورت هری، تکان داد.
- این مسخره بازی رو تمومش کن!
- کدوم مسخره بازی؟ بابا من دارم جدی میگم! اون بیرون من یه اژدها پیدا...
با سوزش یک سمت صورتش، حرف در دهانش ماند و اشک، در چشمانش نشست؛ در تمام عمرش، این نخسینباری بود که پدرش روی او، دست بلند میکرد و شاید این حرکت یوجین، از اظهار نظر هری درمورد دیدن اژدها بدتر بود که همه را در بهت فرو برد. جولیت، زیر گریه زد که یوجین، شانهاش را گرفت و هدایتش کرد به اتاقشان بروند. هری، دست بر گونهاش گذاشته بود و چیزی نداشت که بگوید و شاید هم در نقطهی مقابل، آنقدر حرف داشت که نمیدانست کدامشان را بگویند! به هرحال، یوجین، پدرش، دیگر حتی نگاهش نیز نکرد و تنها، غرید.
- پس تو بمون با اژدهات خلوت کن!
و به همه اشاره زد تا سرکار خودشان بروند و هری را، به حال خود رها کنند؛ اما هنوز افراد خانواده یک قدم هم دور نشده بودند که بغض هری شکست و با خشمی که تمام عمر سرکوبش کرده بود، عربدهای بلند، در حد کافی برای لرزش تمام قلعه، کشید.
- حرف من رو باور ندارین، از مادربزرگ و پدربزرگ بپرسین! آره، شما دوتا پیر لعنتی که سکوت کردین و حقیقت رو انکار میکنین! شما دو نفری که اژدها هستین! مادربزرگ، میدونم کسی که توی بچگی من رو نجات داد، شما بودین! چون دقیقاً بعد از اون، تا شب ضعف داشتین و توی اتاق مونده بودین و قانون اژدهایان این رو میگه که با هربار تبدیل، انرژی زیادی از دست میدین! اگه دروغه، جون پدرم رو قسم بخورین که دروغه!