. . .

انتشاریافته داستان نجوای بی‌صدای مرگ | عطیه ابراهیمی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.




به‌نام‌خدا
نجوای بی‌صدای مرگ
نویسنده: عطیه ابراهیمی
خلاصه:
سلمان یک آدمِ بی‌رحمی هست که یک سری افراد ضعیف را گیر می‌اندازد که کمی خودش را سرگرم بکند.
و این‌بار شاهان را هدف قرار می‌دهد.
بازی این‌طور است که شاهان برای نجات دخترش
مجبور است پنج‌ قتل انجام بدهد که قتل‌ها را هم سلمان مشخص می‌کند...
مقدمه:
کوچه‌ها و خیابان‌ها را برای پیدا کردنت طی کردم...
طی کردم؛ امّا نبودی.
جاده‌ها و شهرها را هم وجب به وجب به‌دنبالت گشتم...
گشتم‌؛ امّا نبودی
نوبت آن بود که کُل زمین را برای پیدا کردنت آشوب کنم...
آشوب کردم؛ امّا نبودی..
به آسمان‌ برای پیدا کردنت پریدم
عصبانیتم صاعقه‌ای بر تن زمین شد و پس از آن اشک‌هایم باران شد بر زمین فرود افتاد.
نبودی و نبودی، به ماه سفر کردم...
فرسخ‌ها را به دنبالت گشتم
باز هم نبودی.
آسمان را زیر و رو کردم، آن‌قدر به‌دنبالت گشتم که ماه هم دلش برای من گرفت و از آسمان کوچ کرد.
نبودی و باز هم‌ نبودی
وقت آن بود که به برزخ هم سری بزنم
تنها مکانی که به دنبالت نگشته بودم آن‌جا بود.
به برزخ هم سفر کردم؛ امّا نبودی و نبودی.
آری، نبودی آن انسانیتی که به دنبالش گشتم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,358
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #3
به‌ نام‌ خدایی که ما را از خاک خلق کرد و از آب زنده نگه داشت.

انسان‌های زیادی را دیده بود. یکی چاق و یکی لاغر، یکی قد کوتاه و دیگری با قد بلند، یکی شاد و یکی غمگین، یکی پیر و یکی جوان و دیگری... خردسال، یکی نیکی می‌کرد و آن یکی ظلم، یکی می‌مرد و دیگری متولد می‌شد.
از زمانی که متولد شده بود، تا حالی که بیست و چهار سال سن داشت آدم‌های گوناگونی دیده بود؛ اما از زمانی که به‌دنیا چشم گشوده بود تاحالی که رعنا مردی شده بود، آدمی که انسانست داشته باشد بسیار کم دیده بود.
نگاه دیگری به چاقوی زندانی در انگشتانش انداخت، قطره‌های خون از روی تیغ چاقو لیز می‌خوردند و روی سرامیک می‌افتادند. قرمزی خون روی سفیدی سرامیک، جلوه‌ی زیبایی داشت، همچون یاقوت سرخی در روشنایی می‌درخشید.
انسان‌های زیادی انسان نبودند و این‌گونه که پیدا بود، او نیز قرار نبود انسان باشد.
صدای زنگ موبایل او را به خود آورد، چاقوی آلوده به خون رفیقش را روی سرامیک گذاشت و موبایلش را از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و به صفحه‌اش که خاموش و روشن می‌شد چشم دوخت. لباس‌های تنش از شدت ع×ر×قِ سرد، خیس شده بود؛ اما تنش از گرمای تب، گُر گرفته بود.
بعد از اندکی مکث دگمه‌ی سبزرنگ را فشرد و موبایل را با استرس روی گوشش قرار داد. با شنیدن آن صدای ضخیم و لحن خشن که می‌گفت:
- تمومش کردی؟
ترس از قبل هم بیشتر در وجودش رخته کرد.
سر تکان داد، انگار از یاد برده بود که سلمان نمی‌تواند از پشت تلفن چهره‌‌اش را ببیند! بلدتر و خشن‌تر از دفعه‌ی قبل پرسید:
- جواب من رو بده، مگه لالی؟
آب دهنش را قورت داد و گفت:
- ت...تموم شد.
نگاهش سمت جسد رفیقش کشیده شد، با دیدن آن جسمِ غرق در خون، انگار پارچِ آب سردی را رویش خالی کردند. بغض در گویش شروع به نواختن کرد و اشک در چشمانش، باله می‌رقصید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #4
صدای سلمان در آن لحظه مانند تیرِ خلاصی بود.
- آفرین پسر، اون پلیس باید می‌مرد. الان راحت‌تر می‌تونی دو نفر بعدی رو بکشی.
از این‌که آن حرامزاده لقبِ گران‌بهای (آفرین) را به او داده بود، به هیچ عنوان خوش‌حال نشد. به سختی لب زد:
- ا... الان با... باید چ... چی‌کار کنم؟
سلمان، خنده‌ای بلندی سر داد و گفت:
- چرا به ته‌ته په‌ته افتادی؟ قبل از این قتل، دونفر دیگه رو کشتی رفیق‌کش. آها فهمیدم چرا! کشتن رفیقی که می‌خواسته تو رو از من جدا کنه برات سخت بود! درست میگم؟ کسی که روی رفیقش تیزی می‌کشه و اون رو به قصد می‌کشه، یه وحشیه، یه قاتله. قاتل‌ها لکنت نمی‌گیرن شاهان.
رفیق‌کش؟ قاتل؟ وحشی؟ این لقب‌های رعب‌انگیز و پر ملال برای اوست؛ امّا اصلاً به چهره‌ی پرمهر و قلب مهربانش نمی‌آید. نه این لقب‌های وحشتناک برای او نیست. حتی اگر یک اجبار باشد، این کلمات وصله‌ی وجودش نمی‌شوند؛ ولی انگار چاقوی خون‌آلود و جسدِ رفیقش میان سیل خون و ع×ر×قِ سرد تنش، چیز دیگری می‌گفت.
باز هم صدای پر واهمه‌ی سلمان در گوش‌هایش پیچیده شد.
- سام پشت پنجره منتظرته، نگران هیچ‌چیز نباش آدمِ بدقولی نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #5
پس از اتمام جمله‌اش صدای بوق در گوش‌هایش پیچید. موبایل را از گوشش فاصله داد و آن را داخل جیبش گذاشت. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن پنجره‌ی بزرگِ داخل سالن از جایش برخواست و بعد از برداشتن پالتویش از روی زمین، به سمت پنجره رفت.
سام را این‌بار با دویست و شش سفید دید.
پنجره را باز کرد، فاصله تا زمین حدود پنج‌متر بود. پریدن از این فاصله، برایش شبیه آب‌خوردن بود، از این فاصله بیشتر را پریده‌ست!
پایین پرید و به سرعت سوار ماشین سام شد. نه او سلام کرد و نه سام جوابش را داد. سام سریع به حرکت افتاد. در طول مسیر هیچ سخنی رد و بدل نشد. ماشین را مقابل هتلی نگه داشت. شاهان نگاهی به سام انداخت و گفت:
- چرا اومدی هتل؟
سام نیم‌نگاهی به شاهان کرد و لـ*ـب‌زد:
- آقا سلمان این‌جوری خواسته.
شاهان‌ سری تکان داد و از ماشین پیاده شد و به سمت هتل قدم برداشت. سعی داشت دستان خونی‌اش را داخل جیب پالتویش مخفی کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #6
روبه‌روی هتل‌دار ایستاد و گفت:
- سلام، فکر کنم این‌جا برای من اتاق رزرو کردن!
هتل‌دار که خانمی جوان بود، لحظه‌ای سرش را از روی مانیتور بلند کرد و بهش نگاه کرد و دوباره مشغول کارش شد و گفت:
- اسمتون چیه؟
- شاهان احدزاده.
دختر جوان، باز به چهره‌ی پریشان شاهان چشم‌دوخت و تنها یک جمله گفت:
- اتاق صد و هفت، طبقه‌ی چهارم.
آمد بپرسد (کلید بهم نمی‌دهید؟) که جرقه‌ای در مغزش زده شد. حتماً سلمان منتظرش بود. به سمت آسانسور قدم برداشت.
به طبقه‌ی چهارم که رسید، قلبش شروع به خودزنی کرد، چیزی او را می‌ترساند، قلبش را می‌فشارد و روحش را آزرده می‌کرد. چیزی شبیه قتل چهارم.
روبه‌روی اتاق موردنظر ایستاد، لای در باز بود. به در کوبید، وقتی که سلمان اجازه‌ی ورود داد، در را آرام هل داد. سلمان روبه‌روی پنجره‌‌ی بزرگ اتاق ایستاده بود و سیگار می‌کشید.
سلمان: چرا خشکت زد؟
قدم برداش و وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. بغض باز به سراغش آمده بود و شروع به مکیدن شادی‌‌اش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #7
- دیگه چی از جونم می‌خوای؟ من که سه نفر رو کشتم! دخترم رو آزاد کن، خواهش می‌کنم! اون فقط‌ فقط شش سالشه.
سلمان: بیا جلو.
می‌خواست که جلو برود؛ امّا پاهایش به زمین قفل شده بود. نمی‌‌توانست حتّی انگشتِ کوچکِ پایش را تکان بدهد.
سلمان: گفتم بیا جلو.
امّا با فریادی که سلمان‌ زد، قدم‌هایش به راه افتاد. جلو رفت و با فاصله‌ی یک متری از سلمان ایستاد. سلمان پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
- من‌ گفتم پنج قتل ضامن آزادی دخترته. با سه قتل‌... .
برگشت و به شاهان‌ نگاه کرد. نگاهِ وحشی‌اش شاهان را می‌ترساند! شبیه گرگی که می‌خواهد شکار بکند، به شاهان خیره شده بود.
سلمان: با سه قتل می‌تونم دخترت رو بدون یه دست و یه پا تحویلت بدم، تازه تضمینی نیست که جور دیگه‌ای هم اذیت نکنمش!
شاهان‌ سر به زیر انداخت و اشک‌هایش جاری شد. بعد از چند ثانیه، سرش را بالا گرفت و با جدیت گفت:
- نفر چهارم کیه؟
شاهان باز سر به زیر انداخت. سلمان به راه افتاد و دورتادورِ شاهان قدم می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #8
سلمان: نفر بعدی کسی که جونش بهت بنده، کسی که وقتی تب داشتی دستمال روی پیشونی‌ات می‌ذاشت، کسی که بزرگت کرده، بهت محبت کرده.
سلمان این‌بار، روبه‌روی شاهان‌ وایساد و چانه‌اش را گرفت و سرش را بلند کرد.
سلمان: نفر بعدی مادرته.
شاهان بهت‌زده به سلمان چشم دوخت. سرش را ناباورانه تکان داد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش به زیر چانه‌اش راه پیدا کرد.
سلمان چانه‌ی شاهان را ول کرد و به سمت خروجی به راه افتاد.
سلمان: فردا ساعت هفت، میری خونه‌ی پدریت و شیر گاز رو باز می‌کنی. جوری که همه فکر کنن مادرت حواسش نبوده و باعث مرگ خودش شده.
بعد از پایان حرفش در اتاق به هم کوبیده شد و شاهان تنها ماند.
زانوهایش دیگر توان ایستادگی نداشتند، به روی زمین افتاد. اشک بود که از چشم‌های این مردِ زندانی پایین می‌ریخت. ناله می‌کرد، فریاد می‌کشید و حتّی چندباری فکر خودکشی به سرش زد؛ امّا دخترک شش ساله‌اش چه می‌شد؟ آن دختر کوچک تحمل شکنجه را نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #9
فردای همان شب، درست ساعت هفت، مردک غم‌زده مادر بی‌نوایش را به آغوش داشت. باید که حلالیت می‌طلبید این قاتلِ اجباری.
ده دقیقه‌ای بود که در آغوشِ گرم مادرش اشک می‌ریخت، چطور می‌توانست با بی‌بی تمنا خداحافظی کند؟ مگر درد‌و‌دل‌هایش نقطه‌ی پایان داشت؟ مگر آغوش مادر جدایی داشت؟ میان مادر و دخترِ شش ساله‌اش کدام را باید انتخاب می‌کرد؟
بی‌بی تمنا: چی‌شده پسرم، نمی‌خوای حرف بزنی؟
شاهان بی‌بی تمنا را محکم‌تر فشرد و میان‌گریه‌هایش گفت:
- نه بی‌بی، هیچی نشده، هیچ حرفی برای گفتن ندارم. فقط دلم برات تنگ میشه.
پسرک سی و خورده‌ای ساله، شبیه بچه‌ها شده بود. درست شبیه وقتی که پسرهای همسایه کتکش زده بودند، یا زمانی که معلم ریاضی گوشش را پیچانده بود! به آغوش مادر پناه برده بود، اشک می‌ریخت و مادر دست روی سرش می‌کشید و هیچ نمی‌گفت، نمی‌گفت که شاهان خودش به حرف بیاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #10
اما این‌بار شاهان چگونه باید می‌گفت که چه شده است! چه آزرده‌خاطرش کرده‌ست، چه‌گونه باید می‌گفت که چه‌کسی اذیتش کرده است؟
شاهان از آغوش مادر دل کند و دستی به اشک‌هایش کشید.
- ببخشید بی‌بی، دلم خیلی گرفته بود، حلالم کن.
بی‌بی‌تمنا: راحت باش عزیزِ ندیده‌ی من. آدم وقتی مادر میشه، باید توقع غمگین دیدن بچه‌هاش رو داشته باشه، آدم وقتی مادر میشه، باید بچه‌هاش رو از غم نجات بده.
شاهان با خود اندیشید (آدم وقتی پدر بشه چی؟ مادرش را برای نجات فرزندش می‌کشد؟)
با این فکر، باز اشک از چشمانش جاری شد و به هق‌هق افتاد؛ اما زمان زیادی نداشت! باید تا پنج دقیقه‌ی دیگر، از خانه بیرون می‌رفت.
بدون سخن از جایش برخاست، به سمت آشپزخانه رفت و با دستانی لرزان، شیر گاز را باز کرد. سپس به اپن آشپزخانه تکیه داد و باز نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. اگر بخواطرِ نجات دخترکش نبود، خود هم این‌جا می‌ماند تاکه در آغوش مادرش جان دهد؛ اما آذین بانو به او نیاز داشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین