بهنامخدا
نجوای بیصدای مرگ
نویسنده: عطیه ابراهیمی
خلاصه:
سلمان یک آدمِ بیرحمی هست که یک سری افراد ضعیف را گیر میاندازد که کمی خودش را سرگرم بکند.
و اینبار شاهان را هدف قرار میدهد.
بازی اینطور است که شاهان برای نجات دخترش
مجبور است پنج قتل انجام بدهد که قتلها را هم سلمان مشخص میکند...
مقدمه:
کوچهها و خیابانها را برای پیدا کردنت طی کردم...
طی کردم؛ امّا نبودی.
جادهها و شهرها را هم وجب به وجب بهدنبالت گشتم...
گشتم؛ امّا نبودی
نوبت آن بود که کُل زمین را برای پیدا کردنت آشوب کنم...
آشوب کردم؛ امّا نبودی..
به آسمان برای پیدا کردنت پریدم
عصبانیتم صاعقهای بر تن زمین شد و پس از آن اشکهایم باران شد بر زمین فرود افتاد.
نبودی و نبودی، به ماه سفر کردم...
فرسخها را به دنبالت گشتم
باز هم نبودی.
آسمان را زیر و رو کردم، آنقدر بهدنبالت گشتم که ماه هم دلش برای من گرفت و از آسمان کوچ کرد.
نبودی و باز هم نبودی
وقت آن بود که به برزخ هم سری بزنم
تنها مکانی که به دنبالت نگشته بودم آنجا بود.
به برزخ هم سفر کردم؛ امّا نبودی و نبودی.
آری، نبودی آن انسانیتی که به دنبالش گشتم...
آخرین ویرایش توسط مدیر: