. . .

تمام شده داستان ناشناس مجازی| آرمیتا حسینی | ترسناک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
Untitled-1-Recovered.1.jpg


نام نویسنده: آرمیتا حسینی به قلم سرخ
ژانر: فانتزی، ترسناک.
خلاصه: همه چیز به شکل عادی می‌گذشت تا اینکه وارد دنیای مجازی شد و به پیام ناشناسی پاسخ داد. از اینجا به بعد، همه چیزهای غیرعادی، ظاهراً عادی دیده می‌شدند. اولین پیام مقدمه پیام‌های بعدی شد و او فهمید، مخاطبی که پیام می‌دهد، حتی از افکار درون ذهن او، باخبر است چه رسد به زندگیش! یعنی در لحظه‎ می‌دانست او چه می‌کند. اما آرمیتا با خود فکری کرد، که این شخص چطور حتی ذهنش را می‌خواند؟ پس بازی از همین‌جا شروع شد.
این داستان واسه مسابقه فصلی رمانیکه (@ara.wr


مقدمه
من نامش را ملاقات سیاه می‌گذارم
دیگران آن را محو می‌دانند
اما من دیدم، هیچ چیز محو نبود
فریاد
فرار
دیوانگی
او تمام این‌ها را رقم زد
باورت نمی‌شود
اما هر ناشناسی، یک داستانی پشت کلمات ساده‌اش پنهان دارد
یک منظوری را در سخنانش چال کرده
و حتی یک لبخند ساده ناشناس، معمایی عجیب سخت است
باورت نمی‌شود
ناشناس‌ها، شاید یک روح باشند
و تو نمی‌دانی
جیغ
فریاد
فرار
و فرار
اما باز به نقطه اول برمی‌گردم
دنیا در این ملاقات خلاصه شده
شهر
زندگی
و همه چیز، همین ملاقات است
هرچه فرار کنم
باز به اینجا می‌رسم
آخرش چه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
همه وارد خانه شدیم. فضای درون خانه، بیشتر شبیه محل کار بود تا یک خانه عادی. چند مبل و چندین کامپیوتر و میز و تلوزیونی بسیار بزرگ. مجله و کتاب و تابلوهایی ترسناک! فضا هم تاریک بود و گرد و خاک، در هوای آبی این خانه، پرسه می‌زد. به سختی می‌توانستم چهره افراد را ببینم. شاید برای مرموز بودن این کار را کرده بودند. چشمانم را ریز کردم و نگاهی به مهران انداختم که میان گرد و غبار آبی، فقط لباسش دیده می‌شد.
مهران: خب داداش فقط باید این پسر رو برامون پیدا کنی. ببین کیه.
مهران گوشی را از من گرفت و نگاهی به آن انداخت. سپس گوشی را به دوستانش داد و مدتی آنجا نشستیم تا تحقیق انجام شود. نیم ساعت نگذشته بود که همراه با موبایلم برگشت. درحالی که دستش را لایه موهای فرفری و سیاه خود، فرو کرده بود، گفت:
- این اصلاً معلوم نیست کجاست. هیچی معلوم نبود. انگار از رو هوا پیام میده. نه منبع اینترنتی‌ای، نه هیچی. حتی شماره‌ای که باهاش آنلاینه هم وجود نداره!
با وحشت از جایم بلند شدم و گفتم:
- یعنی چی؟
- همین . منم نمی‌دونم.
مهران آهی کشید و تشکر خشک و خالی کرد. همه از خانه بیرون آمدیم و نزدیک به ماشین ایستادیم. هوا گرم بود یا من از استرس تب کرده بودم؟ نمی‌دانم. اما درکل تمام بدنم ع×ر×ق بود. همه حیران بودیم و نمی‌دانستیم دیگر باید چه کنیم. لیلا که اشک چشم‌هایش را پر کرده بود، گفت:
- چه بلایی سرم میاد؟
صفحه چت را باز کردم و پیام نوشتم.
- چی کار می‌کنی؟
جوابی نداد. مهران نگاهی به جمع انداخت و گفت:
- همه بریم خونمون بعد فکری می‌کنیم.
- آره. منم کمی باید تنها باشم.
سریع راهی خانه شدم و خودم را به تخت رساندم. هنوز ساعت سه ظهر بود اما خانه من شبیه سه شب نشان می‌داد. خودم را روی تخت مچاله کردم و به صفحه پیام خیره شدم. دلشوره عجیبی در دل داشتم. یعنی قرار بود چه جوابی بدهد؟ چه کاری بکند؟ قدم بعدی چه بود؟ دست سمت گلویم بردم و چندبار به معده‌ام مشت زدم تا این دلهره از من خارج شود. اما نشد.
وقتی دیدم که درحال تایپ است، دلهره حتی بیشتر شد. به وضوح می‌لرزیدم.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
***
راوی

لیلا وارد خانه شد و کفش‌هایش را روی اولین پله، گذاشت. درحالی که جیرینگ جیرینگ کلید را به راه انداخته بود، مادرش درب را باز کرد و لیلا با سلامی کوتاه، وارد خانه شد. بوی غذا و خانه‌ای که تمیز بود، اندکی حالش را جا آورد. مادرش دامن گل گلی پوشیده و در آشپزخانه شامی درست می‌کرد.
- مامان شیک کردی!
مادرش نگاهی چپ به او انداخت و روغن دستش را، با دامن پاک کرد.
- امشب میریم عروسی. میای؟
لیلا بی حوصله به عروسی فکر کرد. هرگز بلد نبود برقصد پس فایده عروسی چه بود؟ غرولند کنان مخالفت خود را اعلام کرد و سمت اتاق رفت. وارد اتاق که شد، دفتر و خودکار و وسایل مختلف درسی خواهرش که روی زمین پخش شده بود، اعصابش را به هم ریخت. اما لاله، با خیالی راحت، روی زمین دراز کشیده بود و پسته می‌خورد.
- اینارو جمع می‌کنی؟
- بعداً
لیلا لباس‌هایش را روی تخت پرت کرد و خود نیز دراز کشید. ابتدا فقط می‌خواست اندکی از درد و خستگی بدنش کم شود اما درهمان حال که به سقف خیره بود، چشمان‌ش بسته شد و خواب او را ربود.
در خواب اتاق خود را می‌دید که غرق در تاریکی است. ناخنی روی شیشه کشیده می‌شود و دندانی، پوسته دیوار را می‌کند. همه چیز روی زمین بود و در کمدها، باز بودند. درون کمد به شکلی بود که انگار تمامی ندارد. صدای باد ، زوزه و سرما، از درون تاریکی کمد، به فضای اتاق حمله می‌کرد و جسم بی حرکت او را، می‌‎لرزاند. اما همچو فلجی، به تخت چسبیده و نمی‌توانست تکان بخورد. پتو از رویش کنار رفت و صورتی سیاه، با لبی پاره، چشمانی که خون از آنها جاری بود، نزدیک به صورتش، نشست. انگار خون داشت در دهان او می‌ریخت. با حالت انزجاری از خواب پرید و نفس عمیقی کشید. دهانش خشک شده بود و تمام تنش خیس از آب بود.
اندکی که به فضا نگاه کرد، متوجه تاریکی هوا و خالی بودن خانه، شد. تمام وسایل و دفتر، هنوز روی زمین پخش بودند اما خبری از خواهرش نبود.
از روی تخت بلند شد و لباس سفید و نازکی که خیس شده بود را، از تنش کند و لباس سبز کوتاه را پوشید. جوراب‌هایش را از پای خسته و داغ، درآورد. احساس خنکی در پاهایش دوید و توانست لبخند نیمه‌جانی بزند. همان‌طور که موهای بلند را، با گیره از بالا می‌بست، سمت پذیرایی رفت. دست برد سمت چراغ تا آن را روشن کند اما چراغ روشن نشد.
- احتمالاً برق رفته.
با سرگیجه و ضعفی که در معده داشت، یخچال را باز کرد و دنبال چیزی برای خوردن گشت! اما جالب این بود که چراغ یخچال روشن بود و تمام وسایل برقی کار می‌کرد. پس چرا چراغ روشن نمی‌شد؟ با سرعت سمت کلید چراغ آشپزخانه رفت اما آن هم کار نمی‌کرد. لحظه‌ای تنگی نفس گرفت و به کابینت تکیه داد. با این حساب، اگر قرار بود فیلم‌های ترسناک را در نظر بگیرد، کار یک روح بود! نزدیک بود اشکی داغ و سوزان، از چشمانش سرازیر شود اما خود را جمع و جور کرد و بدون بستن شالی به سر و پوشیدن کفش، سمت درب بیرون رفت اما در باز نشد. با دستش محکم به در می‌کوبید و فریاد می‌زد ولی آن سوی کوچه، هیچ‌کس صدایش را نمی‌شنید.
- نکنه خوابم؟ هنوزم خوابم؟ اگر کابوسه باید تموم شه. بهتره تموم شه. کمک کمک توروخدا کمکم کنین من گیر افتادم.
مشت‌های خسته‌اش ، سر خورد و کنار پاهایش افتاد. پیشانی خود را به درب کوبید و فکر کرد. باید به گونه‌ای از این خانه بیرون می‌رفت. اگر با کسی تماس می‌گرفت شاید می‌توانست خلاص شود اما قبل رسیدن هر شخصی، ممکن بود او بمیرد. پنجره اتاقش مورد خوبی نبود؟ حتی ارتفاع کمی از پایین داشت.
- برو طبقه بالا.
لیلا با وحشت برگشت و با دیدن جسمی که سریع عبور کرد، فریاد زد.
- برو برو برو بالا.
همان‌جا به در چسبید و نگاهی به پله‌ها انداخت. صدای خش خش چوب، خنده و بازی، و صدای باز و بسته شدن در، همه این صداها برای طبقه بالا بودند. نمی‌توانست بالا برود و حتی گوشی در طبقه بالا بود.
پوستش داغ داغ و قلبش، محکم می‌تپید، استخوان‌های بدن آنقدر لرزیده بودند که دیگر از حالت طبیعی خارج شده بودند. تنها راه، فریاد بود. مدام فریاد می‌زد و مشت می‌کوبید.
- برو بالا.
وقتی برگشت سمت چپ و صورت سیاه شده یک پسر و چشمان سفید و لبخند هیستریک او را دید، از در فاصله گرفت و با تمام توان، دوید. در بین راه پله و مسیر پذیرایی مانده بود. آنجا فقط یک مشت صندلی و یک آشپزخانه کوچک وجود داشت! گیر می‌افتاد . این خانه زیادی کوچک بود.
- نمیری؟
ناخنی که به پهلویش خورد، باعث شد با آخرین سرعت به طبقه دوم برود و وارد اتاق شود. قبل اینکه اتاق را ببیند، درب اتاق را قفل کرد و کلید را محکم در دست گرفت.
- خوش اومدی به طبقه بالا.
لیلا برگشت و با دیدن هشت پسر با همان چهره، که روی تخت نشسته بودند و قهقهه می‌زدند، اشک‌هایش جاری شد و با دستانی لرزان سعی کرد درب را باز کند اما پسری دیگر مقابل در ایستاده بود.
- توروخدا، ولم کنین. توروخدا.
- من رو شناختی؟ دوست مجازی هستم!
- تو... تو... آدم نیستی. چی می‌خوای؟
- دوستت رو نباید اذیت می‌کردی.
- غلط کردم، من غلط کردم.
لیلا میان آنها محاصره شده بود و نمی‌دانست چه کند. چراغ مدام تکان می‌خورد و کمد بالا و پایین می‌شد، ورق‌ها یکی یکی پاره می‌شدند و لیلا روی زمین افتاده بود و می‌لرزید. دو جفت دست از زیر تخت بیرون جستند و لیلا را با خود به زیر تخت کشیدند. لیلا با وحشت تقلا می‌کرد و سرش را به بالای تخت می‌کوبید . اما دستانی سرد، دهان و دست و پای او را گرفته بودند. در لحظه آخر، به تابلویی که خونی شده بود، چشم دوخت و با شکسته شدن سرش، اندکی تکان تکان خورد و مرد. جسم بدون سرش، از پنجره به بیرون خانه پرت شد و سرش، همچنان زیر تخت، باقی ماند
***

آرمیتا
- یک هدیه برات دارم.
با نگرانی منتظر ماندم دوباره پیامی دهد.
- زود باش دیگه!
- نوچ نوچ. بی طاقت نشو عزیزم.
شروع کردم به کندن پوست لب. پس از دانلود شدن عکس، با دیدن سر لیلا ، دستم را مقابل دهانم گذاشتم و فریاد بلندی کشیدم. فریادی که تمام ستون خانه را لرزاند .
- خوشت اومد؟
می‌خواستم بنویسم تو یک دیوانه روانی هستی! اما ننوشتم. به جایش فقط ملتمسانه، کلمات را چیدم و با دستانی بی حس، تایپ کردم.
- التماس می‌کنم ادامه نده. چرا این کارو می‌کنی؟
- چون اذیتت کردن.
- اما الان تو داری اذیتم می‌کنی.
لحظه‌ای هیچ پیامی نیامد، اما بعد استیکر متفکر ارسال شد. خودم را زیر پتو مچاله کرده بودم و پاهایم درهم قفل بود. ع×ر×ق از روی پیشانیم تا زیر پلک‌هایم سرازیر بود و هوایی برای نفس کشیدن ، نداشتم اما جرئت نمی‌کردم از پتو، سرم را بالا ببرم.
- می‌خوای تمومش کنم؟
- آره!
- شرط داره.
مردد ، نوشتم.
- چه شرطی؟
- باید بیای دیدنم. بهت آدرس رو میدم. فردا ساعت شش منتظرم!
آب خشک شده دهانم را قورت دادم و اندکی فکر کردم. من باید به دیدن او می‌رفتم؟ اویی که به شکل وحشتناکی سر دوستم را بریده بود و تمام دوستان دیگرم را کشته بود؟ اویی که انقدر وحشی و خطرناک بود؟ اما نکته دیگر اینکه ، با من کاری نداشت. نه؟ واقعاً با من کاری نداشت؟
- از زیر پتو بیا بالا. می‌خوای تب کنی و خودت رو بکشی؟ نترس تو اتاقت نیستم.
پتو را پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق تاریکم، اکنون دیگر امن نبود. ناامن‌ترین و ترسناک‌ترین اتاق دنیا بود. ژاکتی که روی آویز بود و سایه کم سویش، در دیوار که به شکل مترسک دیده می‌شد، مثل قبل برایم خنده‌دار نبود، وحشتناک بود.
- قبول می‌کنم.
- پس ، فردا منتظرم
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
قبل از اینکه هرکاری بکنم، سریع با مهران تماس گرفتم.
- الو؟
- ببین مهران وقت ندارین! من فردا قراره یک کار وحشتناکی بکنم که نمی‌دونم دقیقاً چه کاریه. اما اگر موفق نشم مرگ همتون حتمیه! پس... همین امروز راه بیفتین برین یک جای دور! خیلی دور. همه برین.
صدای خش خشی آمد و یک نفس عمیق.
- چرا آرمیتا؟ چرا این بازی رو راه انداختی و هممون رو به دردسر کشیدی؟
جوابی نداشتم بدهم. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و لب‌هایم را به یکدیگر فشردم. یک احساس بد عذاب‌وجدان، همراه با ترسی وصف نشدنی، همه جای بدنم را به لرز انداخته بود و در عین حال، تب داشتم. از این همه ضعیف بودن، متنفر بودم. من همیشه یک انسان ضعیف و مسخره بودم که مورد تمسخر و آزار و اذیت دیگران قرار می‌گرفتم. حال جلوی یک ناشناس مجازی، مدام سر خم می‌کردم و او داشت رسماً مرا بازی می‌داد. هیچ مسیر دیگری هم نبود. در اصل هیچ قدرتی نبود. با صدای تیک کمد وقتی از شدت ترس پس می‌افتم، چطور با او مقابله کنم؟ چرا باید انقدر ضعیف و ناتوان باشم؟
- متاسفم. من فقط... .
- این کارو نکن. می‌دونم می‌خوای خودت رو فدای ما بکنی! آره؟ اون ازت چیزی خواسته؟ اگر انجامش ندی مارو می‌کشه؟
- همه چیز درست میشه! همه چی رو درست می‌کنم. بهم قول بده که برین.
- اما
- قول بده!
- قول میدم.
سریع تماس را قطع کردم و موبایلم را از پنجره به بیرون پرت کردم. هرچه می‌کشیدم از دست همین اینترنت بود و مسخره‌بازی‌‌ها. لپتاپم را هم برداشتم و از خانه بیرون انداختم. سریع سمت اتاق رفته و کشوها را یکی یکی باز کردم تا وسایلم را پیدا کنم. یک چاقوی بزرگ و تیز، چراغ‌قوه، لباس ضخیم جنگی با شلوار چریکی. تفنگ ترقه‌ای. هرچند به درد نخور بود اما خب به هرحال همه چیز را باید بردارم.
تیرکمانی که از دیوار آویزان کرده بودم را هم، برداشتم. این تیرکمانی بود که در مسابقات استفاده می‌کردم. هیچ وقت تصور نمی‌کردم یک روز اینگونه به دردم بخورد.
در آخر کیف سبز لجنی را که به شکل توپ له شده، در کمد جای داده بودم، بیرون کشیدم و وسایل را، داخلش پرت کردم. با تمام وجود حس می‌کردم شخصی مرا نگاه می‌کند، شخصی که بسیار نزدیک است. دقیقاً کنار گوشم، نفس می‌کشد . اما شاید هم این صدای نفس‌های خودم بود.
موهای خیسم روی صورتم بالا و پایین می‌‎شد و ع×ر×ق از چانه، روی دستم می‌ریخت. سینه‌ام مدام بالا و پایین می‌رفت و چشمانم کل این اتاق تاریک و گرم را، می‌پایید تا یک وسیله دیگر هم پیدا کنم.
با شتاب کیف را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. با انداختن کیف روی مبل، به ساعت دیواری، خیره شدم. ساعت هشت شب؟ چه زود!
آب یخ را درون لیوان ریختم و با قاشق کوچک، یخ را به دیواره‌های لیوان کوبیدم تا صدایش اندکی به ذهنم آرامش دهد. نصف آب را نوشیدم و نصف دیگرش را روی صورتم ریختم. لحظه‌ای انگار شوک عجیبی به وجودم وارد شد. دهانم باز ماند و چشمانم از حدقه بیرون زد! حوشبختانه این شوک فقط به خاطر آب یخ بود. با تلفن به مادرم زنگ زدم اما جوابی نداد برای همین سخنانم را گفتم تا ضبط شده آنها را گوش دهد.
با صدایی که پر از بغض شده بود، و چانه‌ای لرزان و دستانی بی قرار، چند نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- مامان من... من نمی‌دونم... که... که تا چندساعت دیگه می‌تونم زنده باشم. این ور اوضاع خوب نیست، و من... من برای اولین بار آرزو می‌کنم که ای کاش... کاش که با شما بودم و عید تنها... تنهایی ... نمی‌موندم. این بدترین تجربه منه. مامان من تا حالا... تا حالا... انقدر نترسیده بودم... همیشه اون شب‌های سرد، تو ... تو بغلم می‌کردی... و ... می‌گفتی صدای طوفانه. ای کاش... باز ... باز... بازم... این صدای طوفان بود... دوست دارم.
تلفن را سرجایش گذاشتم و روی دو زانو‌ام افتادم. دستانم را مقابل چشمانم گرفته بود و از شدت اندوه و اشک، می‌لرزیدم. انگار می‌دانستم مرگم نزدیک است و چنان می‌ترسیدم که تا به این لحظه هیچ‌گاه اینگونه نشده بودم. دلم همان آرامش در تاریکی را می‌خواست اما اکنون از تاریکی می‌ترسیدم، از چشم‌هایی که خیره به من بودند و سیاهی‌ای که، جوهرش را در تمام زندگیم پخش می‌کرد.
سرم را به دیوار تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم. چشمانم بسته بود و با چشمانی بسته، اشک می‌ریختم. لب‌هایم را درهم می‌فشردم تا فریاد نزنم، تا صدای گریه‌هایم به گوش ناشناسی نرسد.
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
***
یک روز بعد
مهران و ملینا ، همچنین آفرین و ماهرخ، هر چهار نفر، وارد خانه شدند. این خانه دورتادورش با ستون‌های سفیدی که حکاکی قرانی روی ستون‌ها وجود داشت، پوشانده شده بود. کف خانه برق می‌زد و فضا بوی الهی می‌داد. تمام پرده‌ها سفید بودند و مجسمه‌هایی از فرشتگان، در اطراف خانه، دیده می‌شد. مهران از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و گفت:
- دورتادور این خونه پر از آبه. اینجا قبلاً یک مبعد الهی بود که بعداً تبدیل به کاخ شد. این خونه تماماً مال پدربزرگه و همه جاش پر از نوشته‌های قرآنی و چیزای الهی هست. محاله اینجا خطری تهدیدمون کنه.
ماهرخ به موهای بنفشش تابی داد و در خانه چرخ زد. واقعاً همه جای خانه خوب بود.
آفرین: البته ما قرار نیست بمیریم.
مهران: احتیاط شرط عقله. به اون ناشناس اعتباری نیست.
ملینا که با گوشی مدام چت می‌کرد و دستش را تند تند تکان می‌داد، سرش را کمی بالا آورد و گفت:
- بهتر نبود بریم به آرمیتا کمک کنیم؟ اون قراره تنها باشه.
مهران: دیوونه شدی؟ اونی که جونش تو خطره ما هستیم نه آرمیتا.
ماهرخ تمام رژی که به لب داشت با زبانش لیس زد و با اینکه مزه بد روی زبانش به جا ماند، اما استرس مانع از توجه کردن به این مزه بد می‌شد.
ماهرخ: یعنی چیزیش میشه؟
آفرین: بیاین بریم وسایل رو بذاریم تو اتاق.
***
ساعت شش

ماشین را در بالا و پایینی‌های جاده خاکی جنگل، حرکت می‌دادم و با چشم، دنبال یک خانه چوبی بودم. نگاهم که به خانه افتاد، اندکی تعجب کردم. متروکه و خراب نبود. یک خانه ایوان‌دار زیبا که باغی در اطرافش وجود داشت. ماشین را آرام پارک کردم و پایین آمدم
***
- وای خدای من. چرا جواب نمیده؟
مهران آشفته از این سو به آن سو می‌رفت و شماره آرمیتا را می‌گرفت اما گوشی خاموش بود.
ماهرخ: چی کارش داری؟
مهران: دوستم تحقیق کرد و یک چیزی رو فهمید.
ملینا گوشی را کنار انداخت و با تعجب پرسید:
- چی؟
- اینکه صاحب اون اکانت، یک سال پیش توی روز عید مرد! در اصل خودکشی کرد. چون یک دختر بهش توی مجازی رکب زده بود. اما بعد مرگش این اکانت بازم کار می‌کرد و به شکل عجیبی می‌تونست به همه پیام بده.
ماهرخ فریاد بلندی کشید و از روی مبل، زمین افتاد. درحالی که با دست، عقب عقب می‌رفت و به شکل ناباوری، به انتهای سالن خیره بود، نفس نفس می‌زد. همه وحشت زده، سمت او دویدند.
- اون... چیزی دیدم. اونجا... اونجا.


 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
آفرین ، صورت ماهرخ را در دست گرفت و دوباره سوال کرد که چه دیده. اما ماهرخ که به انتهای سالن خیره شد، دیگر آن جسم تاریک را ندید.
- هیچی.
ملینا: همه توهم زدین. بیاین یک سر بریم سمت ساحل شاید حال و هوامون عوض شد. کمی از فکر ماجرا در بیایم.
مهران با شوق رو به دخترها گفت:
- آره شما برین. منم روی وان یک دوش بگیرم و میام.
ملینا گوشی را در جیب گذاشت و جلوتر از بقیه، از خانه خارج شد. آفرین نیز درحالی‌که دست ماهرخ را گرفته بود، با او هم قدم شد. اما مهران پله‌ها را طی کرد و بالا رفت. در حمام را که باز کرد، ابتدا نگاهی به وان انداخت و سوتی کشید، سپس درب را پشت سرش بست و لباس‌هایش را روی آویز انداخت و منتظر ماند ، وان پر از آب شود.
***
وارد خانه شدم و در را باز گذاشتم. نمی‌دانستم چرا اما احساس ناامنی می‌کردم و ترجیح می‌دادم در باز بماند. فضا غبارآلود بود و روی تمام وسایل، یک پارچه سفید انداخته بودند. انگار تک تک وسایل خانه پوزخند می‌زدند و مرا به سوی آینده سیاه، هدایت می‌کردند. کیفم را محکم گرفته بودم و قدم‌هایم را لرزان، در اطراف خانه، می‌کشیدم. به وسط پذیرایی که رسیدم، گلبرگ‌های قرمزی را دیدم که تا بالای پله، چیده شده بودند. صدای نفس‌هایم بالا بود، مردد ، نگران، و وحشت‌زده، فقط گلبرگ‌ها را دنبال می‌کردم. اشکم تا زیر چانه‌ام، می‌لغزید و دندان‌هایم، از دشت فشار روی یکدیگر، درد گرفته بودند.
به وسط راهرو رسیدم. جایی که هیچ نوری نبود، هیچ وسیله‌ای نبود، جز یک تخت آهنی و چاقوی روی تخت. گلبرگ‌ها، به تخت منتهی می‌شدند و ادامه نداشتند.
- خوش اومدی عزیزم.
لبم را تر کردم و با تمام جرئتی که از خود سراغ داشتم، لب زدم.
- چی می‌خوای؟
- این قسمت، بخش موردعلاقه منه. چاقو رو بردار.
- خودت رو بهم نشون بده.
- پشیمون نمیشی؟
چیزی نگفتم. پشیمان؟ یعنی در این حد ترسناک بود؟ او چه کسی بود؟ چه چیزی بود؟ از من چه می‌خواست؟ قرار بود با آن چاقو، چه بلایی سرم بیاورد؟ باورم نمی‌شد که چنین تعطیلاتی داشته باشم! من، وسط یک خانه متروکه، مقابل یک تخت و چاقو، ایستاده بودم و با یک انسان دیوانه حرف می‌زدم.
- انسان؟ هنوزم فکر می‌کنی من آدمم؟
سرم را بالا بردم و با دیدن چهره‌ای که مقابلم بود، فریاد کشیدم و چند قدم عقب رفتم. صورت تیره ، چشمانی سفید و گود، لبخندی پاره، بدن استخوانی!
- تو... تو... وای خدای من
- اوه عزیزم. من مردم.
سمت پله‌ها دویدم تا فرار کنم اما صدایش، مرا متوقف کرد. تازه فهمیدم برای چه، اینجا آمده بودم.
- می‌خوای دوستات بمیرن؟
جلوتر نرفتم اما روی همان پله دومی، باقی ماندم.
- بیا چاقو رو بردار تا بازی رو شروع کنیم.
- این کارو نمی‌کنم.
- اووم... نمی‌کنی؟
***
مهران راحت روی وان دراز کشیده بود و به ماجرای روح مجازی فکر می‌کرد. بی شک تمام این‌ها یک حقه بود! مگر می‌شد روح از اینترنت استفاده کند و به کسی پیام بدهد؟ از طرفی یک انسان عادی چطور توانست آنگونه دوستانشان را بکشد؟ با عقل جور در نمی‌آمد. اما هنوز به اینکه این‌ها کار یک روح بود، شک داشت. شاید همه ماجراها زیر سر خود آرمیتا بود؟ چون آنها او را آنقدر آزار داده بودند که ممکن بود به جنون عجیبی رسیده باشد، یا یک نوع دیوانگی . و بعد همه اتفاقات را گردن روح می‌انداخت. اما پس چرا گفت فرار کنید؟
- آه این آب چقدر داغه ، سوختم، لعنتی!
مهران به سرعت از وان بیرون پرید و شیر آب را چرخاند تا سرد شود، اما در هر حالت، آب داغ داغ بود جوری که بخار از وان، بلند می‌شد.
- چه مرگت شده؟
دوباره تلاش کرد و شیر آب را سمت راست و چپ چرخاند اما تاثیری نداشت. مهران کلافه سمت درب حمام رفت تا از حمام خارج شود اما هرچه دستگیره را می‌کشید، نمی‌توانست درب را باز کند. آب از وان سرازیر می‌شد و داغیش به حدی بود که تمام پوست را بسوزاند. هوای حمام خفه و بخار شده و نفس کشیدن سخت شده بود. مهران با وحشت دوباره به در مشت کوبید و با فریاد نام دخترها را صدا زد اما آنها، لب ساحل بودند.
- یعنی چی؟ وای خدای من. وای. توروخدا در رو باز کنین، کمک ، یکی کمک کنه. سوختم! کمک!
- تقلا نکن! تو هم میمیری دیگه
مهران با دیدن تن سوخته و تقریباً جنازه متحرکی که روی وان دراز کشیده بود و قهقهه می‌زد، برای اولین بار تمام وجودش لرزید و قلب در سینه‌اش، فشرده شد.
- خواهش می‌کنم، نه نه
فریادش در همه جا پیچیده بود، داغی حمام بیشتر شد. جنازه از روی وان بلند شد . اما قبل از هر اتفاق دیگری، او غیبش زد و درب حمام نیز، باز شد.
***
- بیا چاقو رو بردار. می‌خوای همه دوستات بمیرن؟
نمی‌خواستم! نمی‌خواستم دوستانم قربانی خودخواهی من باشند. با شهامت جلو رفتم و چاقو را از روی تخت برداشتم. نگاهم را به اویی دوختم که حال، شش تا از او، دورتادورم جمع شده بودند و می‌خندیدند. دیوانه‌وار می‌خندیدند.
- آفرین. حالا دستت رو ببر
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
- دستم رو ببرم؟ دیوونه شدی؟
- زود باش
چاقو را روی دستم گذاشتم اما شهامت بریدن دستم ر نداشتم! حتی تصورش هم غیرممکن بود. دستم را از خود جدا کنم و روی زمین بیندازم؟ بی دست شوم؟ آن هم خودم، یک بخش از وجودم را ببرم؟ با تصور این اتفاق، لرزش بدنم بیشتر شد و لحظه‌ای عوقم گرفت. چاقو همچنان روی پوست دستم بود و نگاه من، بین چاقو، و چهره منتظر او، در گردش بود!
- چرا این کارو می‌کنی؟ چرا با من اینجوری می‌کنی؟
حلقه‌ای که دورم بسته بودند را ، نزدیک‌تر کردند. ناگهان، با سرعت وحشتناکی، مقابلم ظاهر شد و دستش را روی صورتم کشید.
- چقدر زیبایی.
صورتم را عقب کشیدم که کمرم را در دستانش گرفت و ناگهان، با چاقو، دستم را برید و وقتی نگاهم روی دستی که بر زمین افتاده بود، خیره شد. با وحشت فریاد زدم
- وایی... خدایا... خدایا چرا کمکم نمی‌کنی؟ چرا... چرا...
از شدت درد، در خود پیچیده بودم و به دستی که روی زمین افتاده بود، و خونی که همچنان فواره می‌کرد، خیره نگاه می‎‌کردم. سرم را به میله تخت می‌کوبیدم، می‌خواستم این پایان دردها باشد، این پایان همه چیز باشد. گاهی، واقعاً نمی‌توانی باور کنی. با وجود تمام دردها، و صحنه‌های وحشتناک، با وجود لمس شدن تک تک این حوادث ، گاهی نمی‌توانی باور کنی! شاید چون زیادی از خط مرز دردها، عبور کرده. این همه درد، برای یک من، آن هم روز عید، واقعاً ممکن بود؟ موهایم کشیده شد و جسمم روی تخت بسته.
هر هفت نفر بالای سرم ایستاده بودند و با سری چپ شده، نگاهم می‌کردند. باور نمی‌کردم که نمی‌توانم یکی از دست‌هایم را تکان دهم.
- وای... خدایا من، بیدارم کن از خواب. لعنتی، ولم کن. بسه!
- چاقو رو با اون یکی دستت بگیر، یکی از پاهات رو قطع کن.
- نه ع×و×ض×ی، نه! نه!
***
ملینا که آهسته به سمت خانه می‌رفت، در مسیر، گل سرخی را چید و وارد خانه شد. همان‌طور که گل را می‌بویید، با فریاد، گفت:
- مهران پس تو کجایی؟
- من اینجام.
ملینا برگشت و مهران را دید که روی مبل نشسته بود و با حالت خنثی، به او ، نگاه می‌کرد. مشکوک، دو ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- یعنی چی؟ چرا نیومدی؟
- همینطوری
ملینا، ابرویی بالا انداخت و درهمان حالت، مشغول بررسی مهران شد تا از او سر در بیاورد. لباس‌هایی که تن مهران بود، هیچ تغییری نکرده بودند.
- نرفتی حموم؟
- رفتم.
- پس چرا...
- بیا دنبالم.
مهران بلند شد و با کشیدن دست ملینا، او را با خود، سمت اتاق برد. ملینا مردد، همراه با مهران حرکت می‌کرد و کم کم، شک عجیبی در دلش به پا می‌شد.
- من رو ول کن اول بگو که...
با دیدن اتاق تاریک و کثیف، دهانش بسته شد. این اتاق قبلاً اینگونه بود؟
- مهران داری من رو می‌ترسونی!
- برو داخل کمد!
- چی؟ معلومه که نمیرم داخلش. چی داری میگی؟
مهران تغییر شکل داد و به چهره انسان سیاه با چهره چروک، تبدیل شد. پوستی که همچو ریگ بیابان، خشک خشک بود و لبی که، مانند ژله، آویزان شده بود. و چشمانی باز و منتظر، چشمانی که سخن می‌گفتند .
- برو تو!
ملینا سریع وارد کمد شد و درب را بست. با قفل شدن در، ملینا داخل کمد نشست و با وحشت، به این فکر کرد که حالا چه می‌‎شود؟ همه جای کمد بسته بود و راهی وجود نداشت تا نور، به داخل بتابد. اطرافش پر بود از لباس‌های بدبو و چیزی که او را نگران می‌کرد، فقط این نبود. می‌ترسید در این کمد، جز او، کس دیگری هم باشد. بعد از گذشت مدتی زمان، ملینا با وحشت به گلویش چنگ انداخت. او تازه فهمیده بود که ماجرا چیست! داخل کمد هیچ درزی نبود و هوایی وارد نمی‌شد. کم کم خفگی داشت تمام وجودش را سست می‌کرد. محکم به در مشت می‌کوبید، تمام صورتش متورم شده بود، دهانش را مثل ماهی باز و بسته می‌کرد و به یقه لباسش چنگ می‌انداخت.
- نمی‌خوام بمیرم... نه
گلویش به خس خس افتاده بود و دیگر رمقی نداشت که در کمد باز شد .
- ملینا اینجا چی کار می‌کنی؟
ملینا با دیدن مهران، وحشت‌زده عقب رفت و دستانش را مقابل صورتش گرفت.
- نه نه نه
- چی میگی؟
- خودتی مهران؟
- پس کی باشم؟
***
- پات رو می‌بری یا نه؟
- اگر می‌خوای من رو بکشی، بکش! چرا اینطوری می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
- راست میگی! چرا نکشمت؟ اما چجوری بکشمت؟ با زجر!
پایم را بالا بردم و لگد محکمی به صورتش کوبیدم.
- چی ازم می‌خوای آشغال؟ مگه من چی کارت کردم؟
- من رو می‌زنی؟ نمی‌دونی روحم؟
از شدت خشم، سینه‌ام بالا و پایین می‌شد و منتظر جواب سوالم بودم.
- تو چی کار کردی؟ به یک ناشناس جواب دادی!
اَره را بالا برد و روی پایم، فرود آورد. از شدت درد، گردنم را بالا برده بودم و فریاد می‌کشیدم. گلویم می‌سوخت، وجودم مرگ را می‌بوسید. محکم لبم را گاز گرفته بودم و احساس می‌کردم روح از تنم جدا شده. پایم را حس نمی‌کردم، و جرئت نداشتم نگاه کنم و پای کنده شده و خون ریخته شده را، نظاره‌گر باشم. الان یک تکه گوشت بی خاصیت بودم.
- حالا نوبته یکی از چشماته.
- بسه بسه التماست می‌کنم ولم کن، ازم چی می‌خوای؟ توروخدا ولم کن، وقتی زنده بودی به هیچی اعتقاد نداشتی؟ ها؟
- و چشمات، چشمای خیلی خوشگلی داری!
- خواهش می‌کنم، تو رو به قران قسم، نکن ... این کارو نکن.
جلو آمد و دست و پایم را باز کرد.
- اگر بتونی فرار کنی، در عرض ده دقیقه، اون وقت ولت می‌کنم.
تمام آنها غیب شدند و فقط من ماندم!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
با تلاش زیاد، از روی تخت ، پایین پریدم که درد پایم، باعث شد لحظه‌ای بمیرم و زنده شوم. اما فایده این همه مردن و باز هم زنده بودن، چه بود؟ با یک دست، خودم را کشان کشان، سمت پله‌ها بردم تا به طبقه پایین برسم. درب اتاق‌ها، باز و بسته می‌شد. پله‌ها، صدای قیژ قیژ ، می‌دادند و دخترکی در طبقه پایین، از این سو، به آن سو می‌دوید و فریاد می‌کشید.
- تو موفق نمیشی... نمیشی... نمیشی.
دستم را از میله گرفتم و روی اولین پله، حرکت کردم. بارها، جسم سیاه، با آن دهان خونی، روی پله می‎‌آمد و به پایین می‌دوید. با خونی شدن پله، دستم سر خورد و تمام پله‌ها را، سر خوردم. میله‌ها و خانه پشت میله، همه می‌چرخیدند و چهره زشت ، با چشمان خونین، مقابل صورتم مدام می‌چرخید و در آخر این چرخش تمام شد و به آخر پله رسیدم. دست و پایم، تیر می‌کشیدند و همچنان از من، خون می‌رفت. حالم به هم می‌خورد و دیگر توان بلند شدن نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
اما باز هم، ناخنم را به نخ فرش، بند کردم و خودم را کشیدم. مبل، روی زمین افتاد و مسیرم را بست. صدای خنده، باز و بسته شدن کابینت آشپزخانه، صدای پرت شدن شیشه و وسایل، و زمزمه‌های تیز دم گوشم، آنقدر مرا می‌ترساندند که حس می‌کردم، دیگر طاقت آن همه ترسیدن را، ندارم. اما باید نجات پیدا می‌کردم، باید می‌رفتم. دستم سرخ شده بود و بازویم بی حس، اما باز تقلا کردم تا با همان یک دست، و درحالی‌که جسمم را تکان می‌دادم، بتوانم از این خراب‌شده، خارج شوم. حتی به این فکر نمی‌کردم که قرار است بی دست و پا، چطور زندگی کنم.
از روی مبل بالا رفتم و به آن سو رسیدم. بعد از این پیج، در خروجی بود. صدای ناله و گریه، و فریاد با عجز، داشت حالم را بد می‌کرد.
- نه... التماس می‌کنم، نرو... تو باید همسر من بشی! نه نرو!
***
ماهرخ، به ساعت که هشت را نشان می‌داد، نگاه کرد و گفت:
ماهرخ: عجیبه این موقع شب خوابم میاد.
ملینا: روز سختی رو داشتیم، به نظرم بهتره بخوابیم.
مهران: خیلی سخت!
آفرین: شما برین بخوابین، من خوابم نمیاد، فیلم می‌بینم.
ماهرخ وارد اتاق شد و خود را روی تخت انداخت. درست بود که لب ساحل بودند و خیلی خوش گذشته بود. اما دلشوره و دلهره عجیبی داشت. از امشب، و کلاً از شب، وحشت داشت.
ملینا هم ، کنار ماهرخ دراز کشید و به سقف زل زد. باورش نمی‌شد که قرار بود در کمد، در اثر خفگی، بمیرد. حتی نمی‌فهمید آن شخص که در ظاهر مهران او را ترسانده بود، چه کسی بوده! درباره این ماجراها هم فقط به مهران گفته بود نه دخترها. نمی‌خواست آنها را هم بترساند اما قضیه جدی‌تر از چیزی بود که می‌شد فکرش را کرد. هیچ‌گاه در زندگیش، مرگ را، انقدر نزدیک، احساس نکرده بود.
ماهرخ: شب بخیر.
ملینا آهی کشید و بدون هیچ پاسخی، پشت به ماهرخ، دراز کشید و سعی کرد بخوابد.
مهران سمت اتاق رفت و به اتاق بزرگ و تاریک، و تختی که دورش را پرده سیاه زده بودند، خیره شد و آهی کشید. یعنی قرار بود تنهایی بخوابد؟ این کمدهایی که قیژ قیژ می‌کردند، و آیینه‌ای که می‌لرزید، اصلاً احساس خوبی به او نمی‌داد. نمی‌توانست تنهایی بخوابد. واقعاً از تنهایی وحشت داشت. اما به ناچار سمت تخت رفت و رویش دراز کشید. دستی به موهای لخت خود کشید و لباسش را در آورد و سعی کرد از چیزی نترسد. وقتی مقابل چشمانش، آیینه بود و شخصی، به او زل می‌زد، وقتی هاله سیاهی بالای سرش نشسته بود و می‌خواست سر او را ببرد، طاقت نداشت به آیینه نگاه کند و خیال ببافد. پس لحاف را روی سرش کشید.
آفرین، قهوه را نوشید و شبکه تلوزیون را جابه‌جا کرد. بالشت روی مبل را درست کرد و گردنش را به آن، تکیه داد. تمام حواسش، معطوف برنامه بود و هاله تاریکی که سرتاسر خانه را ربوده بود، اصلاً نمی‌دید و دقیقاً اهمیتی نداشت. لیوان را روی میز گذاشته و دراز کشید و اندکی چشمانش را مالش داد.
- چشمم سوخت! نور تلوزیون چقدر زیاده؟
- برات کمش کنم؟
با شنیدن صدای دو رگه و رادیویی، با وحشت بلند شد و به تاریکی خانه، خیره شد.
- تو کی هستی؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
با شکستن شیشه، آفرین وحشت زده سمت پریز رفت و چراغ را روشن کرد که، مهران را دید.
- هوف! مردم از ترس. اینجا چی کار می‌کنی؟
- نمی‌تونم تنهایی بخوابم.
- آه. دیوونه. اما اون صدا، انگار کنار گوشم بود. تو خیلی دوری.
- چی؟
- هیچی.
آفرین دوباره روی مبل نشست و دستش را روی قلبش گذاشت. قلبش آنقدر تند می‌تپید که شک نداشت اکنون از جایش کنده خواهد شد. مهران سمت آفرین آمد و کنار او جای گرفت . در لحظه‌ای که هردو خیره به فیلم عاشقانه بودند، کل چراغ‌ها قطع شد.
آفرین: برق رفت؟
مهران: نمی‌دونم.
آفرین: تلوزیون هم خاموش شده.
مهران: من هیچی رو نمی‌بینم. چی کار کنیم؟
آفرین: دستم رو بگیر باهم بریم بالا.
مهران دست آفرین را گرفت و شانه به شانه او، سمت پله‌ها رفت که احساس کرد دستان آفرین زیادی داغ هستند.
- چقدر دستت گرمه.
- مهران کجا رفتی پس؟
- چی؟ آفرین تو کجایی؟ اینی که دستش رو گرفتم کیه؟
مهران با وحشت خواست آن دست را رها کند که نتوانست. دست ، محکم او را گرفته بود . آفرین از روی مبل بلند شد و کورمال کورمال، سمت پله‌ها رفت.
- مهران؟ مهران؟
- آفرین کمکم کن!
- مهران کجایی؟
- تو آشپزخونم
- تو پله
- کنارتم.
آفرین با وحشت دستش را مقابل صورتش گرفت و فریاد بلندی کشید. مهران که در دستان او گیر کرده بود و احساس می‌کرد، مایه کثیفی، تمام بدنش را در خود حل می‌کند، با التماس گفت:
- آفرین اون صداهارو باور نکن. به خدا تو پلم.
- فکر می‌کنی آفرین نجاتت میده؟
مهران خواست چیز دیگری بگوید که دهانش گرفته شد و با شدت، به راهروی زیر پله‌ها، کشیده شد. سپس تمام برق‌ها دوباره آمدند و صدای تلوزیون، سکوت خانه را به هم زد.
آفرین همان‌طور که لرزان ایستاده بود و اطراف را نگاه می‌کرد، به دنبال مهران بود اما هیچ اثری از مهران نیافت.
- مهران؟ مهران؟
***
زمانی که به در رسیدم، به زور، با یک پا، بلند شدم و دستیگره در را باز کردم. آن صدا و التماس، هنوز به پا بود. اما من بالاخره توانستم از خانه خارج شوم . در لحظه آخر که درب را بستم، فقط یک صدای خشمگین و انتقام‌جو شنیدم که بدنم را لرزاند.
- همه دوستات رو نابود می‌کنم!
با شدت روی زمین افتادم و در همان حالت خیزی، سمت ماشینم رفتم
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین