. . .

تمام شده داستان ناشناس مجازی| آرمیتا حسینی | ترسناک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
Untitled-1-Recovered.1.jpg


نام نویسنده: آرمیتا حسینی به قلم سرخ
ژانر: فانتزی، ترسناک.
خلاصه: همه چیز به شکل عادی می‌گذشت تا اینکه وارد دنیای مجازی شد و به پیام ناشناسی پاسخ داد. از اینجا به بعد، همه چیزهای غیرعادی، ظاهراً عادی دیده می‌شدند. اولین پیام مقدمه پیام‌های بعدی شد و او فهمید، مخاطبی که پیام می‌دهد، حتی از افکار درون ذهن او، باخبر است چه رسد به زندگیش! یعنی در لحظه‎ می‌دانست او چه می‌کند. اما آرمیتا با خود فکری کرد، که این شخص چطور حتی ذهنش را می‌خواند؟ پس بازی از همین‌جا شروع شد.
این داستان واسه مسابقه فصلی رمانیکه (@ara.wr


مقدمه
من نامش را ملاقات سیاه می‌گذارم
دیگران آن را محو می‌دانند
اما من دیدم، هیچ چیز محو نبود
فریاد
فرار
دیوانگی
او تمام این‌ها را رقم زد
باورت نمی‌شود
اما هر ناشناسی، یک داستانی پشت کلمات ساده‌اش پنهان دارد
یک منظوری را در سخنانش چال کرده
و حتی یک لبخند ساده ناشناس، معمایی عجیب سخت است
باورت نمی‌شود
ناشناس‌ها، شاید یک روح باشند
و تو نمی‌دانی
جیغ
فریاد
فرار
و فرار
اما باز به نقطه اول برمی‌گردم
دنیا در این ملاقات خلاصه شده
شهر
زندگی
و همه چیز، همین ملاقات است
هرچه فرار کنم
باز به اینجا می‌رسم
آخرش چه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #21
***
آفرین با سرعت از پله‌ها بالا رفت تا دخترها را بیدار کند. اما وقتی به راهرو رسید، دوباره پذیرایی را دید. دوباره از پله بالا رفت و دوباره به پذیرایی رسید.
- یا خدا! یعنی چی؟ چرا نمی‌تونم برم بالا؟
ملینا غلتی زد و خمیازه کوتاهی کشید. ناگهان دستی روی گلویش نشست . ملینا با وحشت به دستی که گلویش را گرفته بود و او را خفه می‌کرد، چنگ می‌زد و دست و پایش را تکان می‌داد.
- ولم کن... ولم کن... کمک... کم... کم... ک... ماه... ماهرخ... بیدار شو
ماهرخ با چشمانی بسته، دستش را در گلوی ملینا انداخته بود و با قدرت، او را خفه می‌کرد. ملینا هرچه به صورت او چنگ می‌انداخت و یا پاهایش را بالا و پایین می‌کوبید، نمی‌توانست خلاص شود. کم کم ، بدنش ضعیف شد و همه جا تار. و در همان لحظه، درب اتاق ناگهان باز شد و آفرین، فریاد زد . ماهرخ که حال، بیدار شده بود، گلوی ملینا را رها کرد، اما ملینا، مرده بود.
آفرین: داشتی چی کار می‌کردی؟
ماهرخ : من؟ چی کار می‌کردم؟
ماهرخ با دیدن دست خود، در گلوی ملینا، وحشت زده دستش را عقب کشید و ملینا را تکان تکان داد اما ملینا، مرده بود
ماهرخ: من... من کشتم... ملی... ملینا رو... کش... کشتم!
آفرین با ترس، سرش را روی سینه ملینا گذاشت اما قلب او، نمی‌زد.
- لعنتی! باید از این خونه فرار کنیم.
ماهرخ: چی شده؟
آفرین: مهران رو هم کشتن فکر کنم. باید بریم. باید سریع بریم.
ماهرخ: اما ملینا چی؟
آفرین با خشم دست ماهرخ را کشید و گفت:
- اون مرده! پس ولش کن. ما باید بریم.
ماهرخ چاقو را از روی میز برداشت و قهقهه کنان، گفت:
- کجا بریم؟
صدای ماهرخ کامل تغییر کرده بود. شبیه همان صدای خش خشی رادیویی. آفرین که به چشمان او خیره شد، ناگهان با وحشت، خودش را عقب کشید.
- نه ماهرخ
- تو که می‌دونی من ماهرخ نیستم.
آفرین با سرعت سمت در رفت اما قبلش، ماهرخ او را گرفت و چاقو را بیخ گلویش گذاشت . آفرین با خشم بسیار، پایش را در شکم ماهرخ کوبید و برخلاف میل درونیش، چاقو را از دست او گرفت و در گلوی ماهرخ فرو برد. ماهرخ که حال به خود واقعیش تبدیل شده بود، دستی به گلویی که چاقو در آن فرو رفته بود، کشید و با حالتی معصوم، نگاهی به آفرین انداخت و ... تمام کرد
آفرین بدون تعلل، از اتاق بیرون رفت و سمت پله‌ها دوید. با تمام سرعتی که از خود می‌شناخت پایین رفت اما باز هم راهرو! دوباره تکرار کرد و دوباره و دوباره. اما نمی‌توانست به پذیرایی برود. ناچار سمت اتاق رفت و پنجره را باز کرد. دستی روی شانه‌اش نشست و گفت:
- بمیر!
اما آفرین، بی تردید از پنجره پایین پرید و روی ماسه افتاد. آن مرد، با چهره خونی، هنوز از پنجره، به او خیره بود. وقتی که مرد محو شد، آفرین به خودش آمد و با قدرت، بلند شده و دوید. در آنجا، هیچ ماشینی نبود. تا چشم کار می‌کرد، ماسه بود و آب. فقط ماسه و آب. در آن تاریکی نه جایی را می‌دید و نه راهی برای فرار بود. فقط می‌توانست دور خانه بچرخد و بچرخد. وقتی که آن پسر را دید که داشت با حالت شکسته و عجیبی سمتش می‌آمد، شروع به دویدن کرد و سمت ساحل رفت. سوار کشتی شده و با قدرت پارو زد. دریا طوفانی بود و آب، با شدت خودش را به دامنه ساحل می‌کوبید. باد، ماسه‌ها را در هوا به گردش در می‌آورد و هوا، بسیار سرد بود. آفرین با قدرت پارو زد و کمی از ساحل دور شد. می‌خواست نفس راحتی بکشد که آن پسر را دید، کنارش در کشتی نشسته.
- من روحم! روح همه جا می‌تونه بره
قبل از اینکه بتواند فریادی بزند. سرش درون آب فرو رفت و هرچه تقلا کرد، نتوانست بالا بیاید. به تدریج، خفگی او را به دیار دیگری فرستاد
***
کتاب را بستم و در قفسه کتابخانه گذاشتم. نویسنده‌های ابله، چه هدفی از نوشتن این‌ها دارند؟ مثلاً الان چه شد؟ همه مردند. الان فقط قصدش این بود که ما بترسیم؟ واقعاً برای چنین نویسنده احمقی، دلم می‌سوزد. با وارد شدن خواهرم به اتاق، قلبم ریخت.
- نفهم بیشعور، وقتی میان تو اتاق در میزنن. چیه مثل گاو میای تو؟
- صدبار گفتم آرمینا جان، اون رمانای ترسناک رو نخون، دیوونت می‌کنن. کو گوش شنوا؟
- گمشو بابا. هرکی بود می‌ترسید دیگه نباید یهویی بیای تو
- مگه من ترسناکم؟
به خواهر که دوسال از من بزرگ‌تر بود، نگاهی کلی انداختم. موهای طلایی و چشمان آبیش، و این دامن سفید گل گلی و درکل ظاهر زیبایش، هیچ ترسناک نبود. اما شاید واقعاً ترسیدن من، به خاطر داستان بوده باشد. هنوز در حال و هوایش غرق بودم.
- داستان خیلی بدی بود
خواهرم لبخندی زد و کش مو را از روی تخت برداشت و پرسید:
- چطور؟
- اخه خیلی مسخره بود! یک پیام ناشناس و بعد همه میمیرن. چه مسخره. که چی بشه؟ چرا همه رو کشت؟
خواهرم شانه‌ای بالا انداخت و قبل از خارج شدن از اتاق، گفت:
- آرمینا جان، یادت باشه که نویسنده‌ها کلاً دیوونن.
سری به نشانه تایید تکان دادم و گوشیم را از روی میز، برداشتم. با رفتن به تلگرام، پیام‌های دوستانم را دیدم اما وقتی به پیام ناشناس رسیدم، تعلل کردم. نوشته بود «سلام. خوبی؟»
- وای خدای من! ناشناس!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
پایان داستان ناشناس مجازی

دوستان امیدوارم از خوندن داستان لذت برده باشین. خب این داستان درکل درباره یک روح مجازی بود و چون خیلی وقت بود ترسناک نمی‌نوشتم، کمی نوشتنش برام سخت بود. یعنی انتقال اون حس ترسناک، توی متن خیلی سخته چون تاثیر کمتری به نسبت فیلم داره
اما امیدوارم خوشتون اومده باشه
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,006
امتیازها
123

  • #23
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_ja4w.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین