. . .

تمام شده داستان ناشناس مجازی| آرمیتا حسینی | ترسناک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
Untitled-1-Recovered.1.jpg


نام نویسنده: آرمیتا حسینی به قلم سرخ
ژانر: فانتزی، ترسناک.
خلاصه: همه چیز به شکل عادی می‌گذشت تا اینکه وارد دنیای مجازی شد و به پیام ناشناسی پاسخ داد. از اینجا به بعد، همه چیزهای غیرعادی، ظاهراً عادی دیده می‌شدند. اولین پیام مقدمه پیام‌های بعدی شد و او فهمید، مخاطبی که پیام می‌دهد، حتی از افکار درون ذهن او، باخبر است چه رسد به زندگیش! یعنی در لحظه‎ می‌دانست او چه می‌کند. اما آرمیتا با خود فکری کرد، که این شخص چطور حتی ذهنش را می‌خواند؟ پس بازی از همین‌جا شروع شد.
این داستان واسه مسابقه فصلی رمانیکه (@ara.wr


مقدمه
من نامش را ملاقات سیاه می‌گذارم
دیگران آن را محو می‌دانند
اما من دیدم، هیچ چیز محو نبود
فریاد
فرار
دیوانگی
او تمام این‌ها را رقم زد
باورت نمی‌شود
اما هر ناشناسی، یک داستانی پشت کلمات ساده‌اش پنهان دارد
یک منظوری را در سخنانش چال کرده
و حتی یک لبخند ساده ناشناس، معمایی عجیب سخت است
باورت نمی‌شود
ناشناس‌ها، شاید یک روح باشند
و تو نمی‌دانی
جیغ
فریاد
فرار
و فرار
اما باز به نقطه اول برمی‌گردم
دنیا در این ملاقات خلاصه شده
شهر
زندگی
و همه چیز، همین ملاقات است
هرچه فرار کنم
باز به اینجا می‌رسم
آخرش چه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,343
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
کلید را در قفل در چرخاندم و وارد خانه شدم. فضای خانه به دلیل وجود پرده‌های سیاه، تاریک تاریک بود. زیاد به روشنایی عادت نداشتم و احساس لخت بودن یکی از حس‌های مزخرفی بود که هنگام روشنایی به من دست می‌داد. تاریکی یک نوع پوشش و امنیت عجیبی داشت. شاید هم من اینطور فکر می‌کردم.
به هرحال کفش‌هایم را در آوردم و کیفم را روی مبل انداختم. اتاق طبقه بالا بود و با این تن خسته، حوصله بالا رفتن از پله و گذاشتن لباس در کمد را ، اصلاً نداشتم. متاسفانه به خاطر تعطیلات عید، به خدمتکار مرخصی داده بودم پس باید مدتی این فضای شلخته خانه را تحمل می‌کردم. از امروز به بعد، خبری از کلاس هم نبود. راحت روی مبل لم داده و فیلم می‌دیدم.
در همان فضای تاریک با نور اندک، آهنگ رپ را روشن کردم و سمت آشپزخانه رفتم تا قهوه‌ساز را راه بیندازم. برای یک هفته خانه فقط و فقط متعلق به من بود. خواهرم و مادرم و حتی سگمان، برای یک مسافرت، به خارج رفته بودند. این عالی بود.
همان‎طور که زیرلب آواز می‌خواندم، سمت گوشی رفتم تا به تماس، جواب دهم.
- سلام . چرا دیر جواب دادی؟
- سلام. اوه صداش رو نشنیدم.
- ما که فعلاً همدیگه رو نمی‌بینیم. پس لطفاً یک این‌‌بارو از اینترنت استفاده کن. نمی‌دونم تو توی کدوم قرن زندگی می‌کنی الان همه از اینترنت و فضای مجازی استفاده می‌کنن.
- من باهاش حال نمی‌کنم.
- می‌خوام باهات تماس تصویری بگیرم دخترم! پس به نفعته این‌بار به حرفم گوش بدی.
- باشه این‌بار ازش استفاده می‌کنم.
- همین الان.
- مامان تازه رفتین اونجا. نترس من توی خونم.
- گفتم روشن کن تا هر وقت خواستم زنگ بزنم.
- باشه.
- فعلاً!
گوشی را روی میز انداختم و لیوان قهوه را به لب‌هایم نزدیک کردم. اما هنوز داغ بود. به نظرم آرامش مطلق قرار نبود برایم به وجود بیاید. هر دقیقه یک تماس. مجبوراً همراه با قهوه به طبقه بالا رفتم و پشت میز نشستم. تا لپتاپ روشن شود، چند قلوپ دیگر از قهوه نوشیدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
فنجان خالی را روی میز گذاشتم و درحالی که برنامه را باز می‌کردم، شانه را از کتابخانه بالای میز، برداشتم. موهایم زیاد به هم ریخته بود برای همین شانه کردنش اندکی زمان برد. سپس به لیست پیام‌ها نگاهی انداختم. اولین پیام برای مادرم بود و دومی ناشناس. دیگر کسی پیام نداده بود. البته تمام دوستانم می‌دانستند از اینترنت استفاده نمی‌کنم برای همین خودشان را به زحمت نمی‌انداختند. چیزی که بیشتر از همه، توجه مرا به خود جلب کرده بود، پیام ناشناس بود. آنطور که نشان می‌داد، پیام برای نیم ساعت پیش بوده. پس چندان هم دیر نشده. کنجکاو بودم بدانم این شخص که اصلاً شخصیت مرا نمی‌شناسد، کیست!
موهای سیاه و بلندم را بافتم و با کش، از بالا بستم. یک پیراهن نازک خفاشی با شلوار ورزشی، پوشیدم و روی صندلی چرخ‌دار، افتادم . حال با خیال راحت می‌توانستم به پیام پاسخ دهم.
البته پیام مادرم را نادیده گرفتم و صفحه ناشناس را باز کردم.
باورم نمی‌شد! عکس پروفایل، یک پسر بسیار زیبا و چشم رنگی را نشان می‌داد. البته به احتمال زیاد ، پسر، خودش نبود. صفحه زمینه عکس هم، قبرستانی در یکی از باغ‌های زیبا را نشان می‌داد. البته هرچقدر هم زیبا باشد، به هرحال یک قبرستان بود.
به سلامی که نوشته بود، پاسخ دادم.
- سلام آرتین
البته که اسم اکانت، آرتین بود. شاید نام واقعیش هم ، همین باشد. قبل از اینکه از صفحه خارج شوم، سریع پاسخ داد.
- سلام آرمیتا.
من نامم را در اکانت ننوشته بودم. فقط یک علامت سوال با عکس پری، در پروفایلم وجود داشت. پس اگر نامم را می‌داند، یعنی مرا می‌شناسد و اما اگر مرا بشناسد باید بداند که از فضای مجازی استفاده نمی‌کنم.
- من رو می‌شناسی؟
منتظر ماندم پاسخ دهد و در این فاصله، صدای آهنگ رپ را، بیشتر کردم.
- آهنگ رپ دوست داری؟ و تاریکی؟ البته شکلات تلخ هم دوست داری.
به شکلات تلخی که کنار لپتاپ بود، خیره شدم و تایپ کردم.
- پس من رو می‌شناسی.
- اما تو من رو نمی‌شناسی.
- درسته
- آرتین هستم و بیست سالمه.
- چنین دوستی ندارم.
- پس بیا دوست بشیم.
- نیازه خودم رو معرفی کنم؟
دست روی چانه، منتظر ماندم به سوالم پاسخ دهد. اما فقط استیکر خنده فرستاد.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
کمی چانه‌ام را خاراندم و دوباره تایپ کردم.
- تو من رو از کجا می‌شناسی؟
- من همه رو می‌شناسم و این یک رازه
- از راز و رمز بدم میاد.
- خوبه
دیگر حوصله صحبت کردن با او را نداشتم اما قبل از اینکه لپتاپ را خاموش کنم، چیزی تایپ کرد که مانع رفتنم شد.
- لپتاپ رو نبند، دوست دارم باهم حرف بزنیم
با وحشت اندکی از لپتاپ فاصله گرفتم و به دورتادور اتاقم خیره شدم. پنجره اتاق، با پرده سیاه و ضخیم پوشانده شده بود پس نمی‌توانست کسی مرا دید بزند. هیچ دوربینی در اتاق نصب نبود و امکان نداشت او مرا ببیند. دستانم بی اختیار می‌لرزید و انواع فکرها، در مغزم جولان می‌داد. انگشتانم را جلوتر بردم و تایپ کردم.
- تو کی هستی؟
- چرا به سلامم جواب دادی؟
- کنجکاو بودم بدونم کی هستی.
- به یک شرط می‌تونی بفهمی.
- چی؟
- با من دوست میشی؟
کمی موهایم را به هم ریختم و سپس پاسخ را نوشتم.
- اگر بشناسمت، دوست میشم.
- اگر من رو بشناسی با من دوست میشی؟ قول میدی؟
- قول میدم!
- چهار روز بعد بهت یک آدرسی میدم تا بیای اونجا
- چرا الان نه؟
- الان کار دارم.
آهنگ رپ را خاموش کردم تا نبضی که در سرم شروع شده بود، خاموش شود.
- نظرت درباره زندگی چیه؟
با پوزخند ریزی ، به سوال خیره شدم.
- زندگی خیلی مسخرس.
- می‌خوای از دستش خلاص بشی؟
- می‌خوام شکستش بدم.
سه استیکر خنده فرستاد و سریع تایپ کرد.
- مورچه‌ای که روی میزت راه میره می‌تونه تو رو شکست بده؟
به مورچه‌ای که داشت، به انگشتانم نزدیک می‌شد، خیره شدم. او حتی مورچه روی میزم را می‌دید؟ ع×ر×ق سردی از روی پیشانیم سرازیر شد.
- تو چطور من رو می‌بینی؟
- اینم رازه. اما اون مورچه می‌تونه از جسم ریز و مسخره و ضعیفش، خلاص بشه.
نفسم را با فوت، بیرون فرستادم. دیگر دوست نداشتم جوابی بدهم یا حتی به دیدن او بروم. انگار داشتم با یک دیوانه حرف می‌زدم نه یک آدم عادی. آری شبیه دیوانه‌ها بود. راز و راز و راز! مگر داشتیم بازی می‌کردیم؟
- مگه بازی نمی‌کنیم عزیزم؟
به پیامی که فرستاد، مدتی خیره شدم. جوابی نداشتم برای نوشتن.
- تو دختر خیلی خوشگلی هستی. از اول عاشق چشمای عسلی بودم. اما چشمای من آبی هستن.
- پسر توی پروفایل خودتی؟
- از چیزهای الکی و قلابی بدم میاد. معلومه که خودمم.
با استیکر پوزخند، نوشتم.
- دروغ میگی.
- تو قرار من رو ببینیً! پس دروغ نمیگم.
دوباره پاسخی ننوشتم. دستم را کنار صفحه کلید گذاشته و اندکی به فکر فرو رفتم. شاید خواهرم فهمیده بود می‌خواهم از اینترنت استفاده کنم و گمان برده بود که تازه کارم و می‌خواست مرا مسخره کند.
- من خواهرت نیستم.
لرزش دستانم دیگر کاملاً واضح بود. او خواهرم نبود. حتی اگر خواهرم بود، چطور ذهنم را می‌خواند؟ انگار داشت از لپتاپ، به درونم نفوذ می‌کرد. سریع لپتاپ را خاموش کردم و بستم. اما صدای روشن شدنش، دوباره بلند شد. انگار لپتاپ قصد نداشت خاموش شود. توهم زده بودم مگر نه؟ احتمالاً قبل از اینکه خواسته مادرم را اجراء کنم، روی کاناپه، خوابم برده بود و آنقدر به فضای مجازی نیامده بودم، که داشتم درباره‌اش خواب می‌دیدم. توهم بود و خیال.
سریع اتاق را ترک کردم و وارد پذیرایی شدم. ساعت هشت شب را نشان می‌داد. تلوزیون را روشن کرده و خودم را روی مبل انداختم. یکی از فیلم‌ها را باز کردم و به تیتراژ اول، خیره شدم. به گمانم فیلم درباره یک خانواده جن‌زده بود.
چیپس را از کشوی پایینی بیرون کشیدم و دوباره روی مبل نشستم. درحالی که پاهایم را روی میز سرد مقابل مبل می‌گذاشتم، چیپس را باز کردم و دوتا از چیپس‌ها را، در دهانم فرو بردم. صدای فریاد گوش‌خراش تلوزیون، کم کم داشت حالم را به هم می‌زد. دقیقاً در صحنه وحشتناکی که زن داشت از شدت فریاد میمرد، تلوزیون را خاموش کردم.
اما صدای فریاد ادامه داشت. تلوزیون خاموش و تاریک بود و صدای فریاد زن، از طبقه بالای خانه ما، می‌آمد. با وحشت بلند شدم و میز را روی زمین انداختم. زمین پر از تیکه‌های شیشه شده بود. دمپایی سیاهم را روی سرامیک کشیدم و از پله‌ها، آرام بالا رفتم. همه جای خانه تاریک بود و گاهی پرده‌های سیاه، تکان می‌خوردند و صدای آه و ناله یخچال، و یا گاهی صدای پا، به گوش می‌رسید. آخرین پله را که بالا رفتم، راهروی نازک مقابلم بود. درب اتاق‌ها می‌لرزید و یک سو، دیواری با کاغذ دیواری قهوه‌ای بود، در سوی دیگر، میله پله بود که طبقه پایین را نشان می‌داد.
صدای فریاد زن همچنان داشت پررنگ و پررنگ‌تر می‌شد. با قدم‌هایی تند، به تنها اتاقی که در راهرو بود، سر زدم. تنها اتاقی که برای من بود. در را باز کردم اما همه چیز عادی بود. همان‌طور به هم ریخته و تاریک.
صدای فریاد زن بلند و بلندتر می‌شد.
- نه نه بسه تمومش کن. مسخره نیست، اشتباه کردم، مسخره نیست. نمی‌خوام، نه نه! کمکم کنین لطفاً، خواهش می‌کنم.
روی تخت افتادم و به صفحه لپتاپ خیره شدم. فیلم داشت توی لپتاپ پخش می‌شد درحالی که مطمئن بودم سر لپتاپ را بسته و او را خاموش کرده بودم.
 
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
سعی کردم خودم را آرام کنم. همه این‌ها تصادفی بود. جلوتر رفتم و فیلم را خاموش کردم و صفحه چت ناشناس، باز شد. روی صندلی نشستم و پیام‌هایش را خواندم.
- ما می‌تونیم دوست‌های خیلی خوبی باشیم. چرا از این فرصت استفاده نمی‌کنی؟ هرچی بخوای بهت میدم. دوست داری تو زندگی چی داشته باشی؟
اندکی به فکر فرو رفتم. چه چیزی می‌خواستم که نداشتم؟ شاید خارق‌العاده بودن. بیشتر چیزهایی که می‌خواستم، تخیلی بودند. یعنی دوست داشتم میان دیگران تک و خاص باشم و همه از قدرتم بترسند و کسی جرئت آسیب رساندن به من را نداشته باشد. اما تخیلاتی که داشتم را برای او ننوشتم.
- چیزی نمی‌‌خوام.
- اوه پس خوبه. چیزی که می‌خوای رو بهت میدم. قبول کن.
- چی؟
- دوستیمون رو.
سرم را روی میز گذاشتم و به صفحه روشن لپتاپ، خیره شدم. صفحه تایپ با رنگ‌های مختلف می‌درخشید و سخن آرتین، در ذهنم زنگ می‌خورد. او واقعاً شبیه گوی شانس بود که دم در خانه‌ام سبز شده بود. باید حرف‌هایش را باور می‌کردم. می‌توانست مرا ببیند و ذهنم را بخواند، پس حتماً به دردم می‌خورد. دوستی من و او یک چیز عجیب جالب می‌شد. از کجا معلوم او غول چراغ جادوی مجازی نباشد؟
- غول؟ اما من خیلی خوشگلم.
سرم را از روی میز برداشتم و تایپ کردم.
- تو خیلی عجیبی.
- با من دوست میشی؟ من توی زمین خیلی تنهام، به یکی نیاز دارم تا با من بیاد، به یک دوست.
با زبانم، لبم را لیس زدم و آخرین پیام را فرستادم.
- باهات دوست میشم.
سپس لپتاپ را خاموش کردم و سمت تخت خیز، برداشتم. واقعاً خوابم می‌آمد و با اینکه ساعت ده شب بود، احساس خستگی زیادی داشتم. نسیم آرام از لایه پنجره باز، روی صورتم می‌وزید و تخت، مرا در خود فشرده بود. بالشت ، موهایم را نرم نوازش می‌کرد و من، دیگر در زمین نبودم.
***
- هی میای بریم بیرون؟
- باشه. الان آماده میشم.
- ما میایم دم در خونتون.
- منتظرم.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
شلوار چریکی را همراه با لباس سبز لجنی پوشیدم و دکمه‌های لباس را، بستم. با انداختن کلاه روی سرم، کارم تمام شد. فقط باید چکمه می‌پوشیدم تا شبیه سربازها شوم. اما خب قرار نبود چنین کار مسخره‌ای انجام دهم. کلید را برداشتم و از خانه خارج شدم. به گمانم قرار بود به کوه‌ برویم. دخترها همیشه کوه‌نوردی و پرش از ارتفاع را دوست داشتند و امروز هم هوا خوب بود. اما در این مورد، من همیشه مورد تمسخر قرار می‌گرفتم، چون از ارتفاع ترس داشتم و اصلاً شبیه دیگر دوستانم نبودم. همیشه در کوه‌نوردی باری روی دوششان بودم و این مرا آزار می‌داد. اگر ماجرای ناشناس وسط نبود، اصلاً قبول نمی‌کردم که از خانه خارج شوم. اما این ماجراهای اخیر، مرا کمی مضطرب و نگران کرده و برای همین به تفریح، نیاز داشتم.
وقتی دخترها را دیدم، تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و سمت آنها رفتم. لیلا و ماهرخ و آفرین، هر سه سوار بر ماشین، مقابل خانه‌ام، توقف کردند.
ماهرخ: سلام. چه عجب ما شما رو دیدیم.
آفرین: فکر کنم فهمیده داریم میریم کوه‌نوردی، لباس مخصوص پوشیده.
من: طبق معمول دیگه. کار همیشگی شما همینه.
لیلا: بپر بالا.
در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم. ماهرخ اندکی سمت چپ رفت تا من راحت‌تر بنشینم. وقتی ماشین حرکت کرد، بچه‌ها مشغول گپ و گفت، شدند اما من حوصله صحبت کردن نداشتم. فقط به ناشناس فکر می‌کردم. یعنی موضوع سرکاری بود و دیگر به من پیام نمی‌داد؟ یا قرار بود واقعاً امروز اتفاقات عجیبی برایم رخ بدهد؟ حتی اگر کمکم می‌کرد، باز احساس خوبی نداشتم. فقط می‌خواستم ناشناسی وجود نداشته باشد چون، واقعا می‌ترسیدم. من در خانه تنها بودم و ماجرای دیشب و روشن شدن خود به خود لپتاپ، مرا بدتر از قبل نگران می‌‌کرد. حتی نمی‌دانستم او، منظورش از حرف‌ها و سوال‌هایش چه بود! برای چه می‌خواست نظرم درباره زندگی را بداند؟
ماهرخ دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
- فکرم درگیره.
لیلا که مشغول رانندگی بود، لحظه‌ای سرش را سمت من برگرداند و دوباره به جاده خیره شد.
لیلا: رنگت هم پریده. موضوع ارتفاع و کوه هست؟ می‌خوای نریم اونجا؟
من: نه. موضوع چیز دیگه‌ای هست. بعداً بهتون میگم.
آفرین: خب الان بگو دیگه.
من: بیخیال. نمی‌خوام بهش فکر کنم.
سرم را روی شیشه گذاشتم و دستانم را درهم فشردم. دلشوره قلبم را می‌لرزاند و حالت تهوع مزخرفی را به جان گلویم می‌انداخت. واقعاً خوب بودم اما حال روحی و نگرانی، جسمم را هم ضعیف و بیمار نشان می‌داد. ای کاش با خانواده‌ام به گردش می‌رفتم و روز عید، در خانه تنها نمی‌ماندم. اکنون دیگر از تنهایی لذت نمی‌برم و بیشتر احساس ناامنی می‌کنم.
از ماشین که پایین آمدیم، تقریباً پایین دامنه کوه بودیم. گروه کوه‌نورد هم آمده بودند. پس بچه‌ها با آنها، هماهنگ بودند. از این گروه نفرت داشتم. همه آنها در کوه‌نوردی حرفه‌ای بودند و به خودشان می‌بالیدند و من میان آنها کوچک دیده می‌شدم. همیشه مرا مسخره می‌کردند و در آخر مجبور می‌شدم برگردم.
من: اگر می‌دونستم اینا هستن نمیومدم.
آفرین: این‌بار واسه تفریح اومدیم نه مسابقه. پس گیر نمیدن.
من: خیلی مغرورن.
لیلا: اوه بیخیال. یک امروز رو دعوا راه ننداز.
ابروانم را بالا انداختم و با خشم، به لیلا خیره شدم. با صدای ناباوری، پرسیدم:
- چی؟ من دعوا راه می‌ندازم؟ اونا همیشه من رو مسخره می‌کنن و بهم توهین می‌کنن، اون وقت من دعوا راه می‌ندازم؟ شما هم به جای طرفداری از من، پیش اونا شرمنده میشین. اگر باعث شرمندگی شمام خب من رو نیارین.
لیلا: تو فقط خیلی حساس شدی . مشکلی پیش نمیاد باشه؟ بیخیال.
دیگر چیزی نگفتم و فقط سرم را تکان دادم. شیدا درحالی که بطری آب را در دستش تاب می‌داد، سمت ما آمد و با پوزخندی که به من زد، به همه سلام کرد. البته فکر نکنم به من سلام کرده باشد.
شیدا: اینم آوردین؟
به خاطر سخن لیلا، ترجیح دادم جواب شیدا را ندهم. اما او ادامه داد.
شیدا: به نظرم تو پایین منتظر دوستات بمون.
آفرین: شیدا بهتره شروع نکنی.
شیدا: من کاری ندارم که. خودش قراره خسته بشه و آه و ناله کنه. به خاطر خودش میگم.
من: نگرانم نباش گلم.
لیلا: بسه لطفاً
شیدا نگاهی به لیلا انداخت اما لیلا سریع سخنش را ادامه داد که باعث خشمم شد.
لیلا: شروع نکن دوباره آرمیتا.
من؟ واقعاً مقصر من بودم؟ حتی اگر از ناشناس می‌ترسیدم، باز در خانه ماندن بهتر از این بود. کامران که بالای سر جمع پنج نفره ایستاده بود، گفت:
- خب بچه‌ها ، بیاین بریم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
جمعاً به جز دوستان من، اعضای گروه، پنج نفر بودند. شیدا و کامران، ملیکا که خواهر کامران بود و دختر خودپسندی بود، مهران که بیشتر اوقات دوست داشت سر این و آن فریاد بکشد، و در آخر ملینا که به نسبت بقیه، بهتر بود. البته او ظاهراً با همه خوب رفتار می‌کرد و پشت سر مردم حرف می‌زد. پوزخندی زدم و نوک کلاهم را پایین‌تر آوردم تا نور خورشید، بیشتر از این سیاهم نکند. پشت سر آفرین از کوه بالا می‌رفتم و هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که ع×ر×ق از سر و رویم، چکه می‌کرد. خودم قبول داشتم که در کوه‌نوردی بسیار ضعیف بودم و زود خسته می‌شدم و البته مانع حرکت سریع دوستانم می‌شدم، اما این دلیل نمی‌شد که کسی مرا مسخره کند و رویم لقب پیرخرفت بگذارد و مگر کوه‌نوردی بالاتر از انسانیت بود؟ انسانی که نتواند از کوه شرافت بالا برود و قله خوبی را فتح کند، کوه‌نورد نبود! حال هرچیزی بود، جز کوه‌نورد.
تقریباً به نیمه دامنه کوه، نزدیک شده بودیم که به نفس نفس افتادم. دیگر طاقت حرکت کردن نداشتم. ملیکا سمت من برگشت و با صدای بلندی، گفت:
- شنیدم یکی عقب افتاده و داره نفس نفس می‌زنه.
لیلا با کلافگی سرش را برگرداند و به من خیره شد. اما آفرین خشمگین، می‌خواست جواب ملیکا را بدهد که باز ، لیلا مانع شد. ماهرخ هم به راه خود ادامه داد و چیزی نگفت. نفر آخری که با بقیه فاصله زیادی داشت، من بودم. حالم از این ضعف، به هم می‌خورد. اندکی ایستادم و دست روی زانو گذاشتم.
کامران: اخه اون بدبخت رو چرا با خودتون آوردین؟
مهران: بعضیا ضعیفن دیگه.
لیلا: بچه‌ها مگه همه اول قوی بودین؟
شیدا: آره!
آنقدر خشمگین بودم که می‌خواستم سمت آنها بدوم و تک تکشان را بکشم. قدم اول را که برداشتم گمان بردم اکنون از کوه، پرت می‌شوم پایین، اما یک اتفاق عجیبی افتاد . شخصی مرا با سرعت نور از پشت هل می‌داد. بدون آنکه پاهایم را تکان دهم، با چنان سرعتی جلو رفتم که در عرض چند ثانیه، کامران را عقب راندم. کامران کسی بود که از تمام گروه، جلوتر حرکت می‌کرد. قلبم تند می‌زد و حالم خوب نبود. نوک دست‌هایم یخ بسته و کل بدنم می‌لرزید. اصولاً باید شاد می‌شدم اما می‌ترسیدم. شخصی واقعاً مرا محکم گرفته و به جلو می‌راند. به نوک کوه که رسیدم، آن دست مرا رها کرد. با پاهایی سست، روی زمین افتادم و دستم را سمت قلبم بردم تا از سوزش شدید قلبم، بکاهم.
- چی... چی شد؟
با صدای، زنگ گوشی، صفحه گوشی را باز کردم و پیام ناشناس، روشن شد.
- خوشت اومد؟ این تازه اولش بود.
چیزی ننوشتم و فقط مبهوت، به پیامش خیره شدم.
- ضعیف نباش. چرا می‌لرزی؟ اگر بترسی کارمون سخت میشه.
آب دهانم را قورت دادم و به پایین کوه، خیره شدم. هنوز آنها بسیار دور بودند.
- فقط تماشا کن.
بالاخره دستم برای تایپ جلو رفت.
- چی رو؟
اما پاسخی دریافت نکردم. بلند شدم و به سنگ بزرگی که آنجا بود، تکیه دادم. حالم کم کم داشت، بهتر می‌شد. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم اما وقتی چشمانم را باز کردم، همه آنها را دیدم. همه بچه‌های تیم، با سرعت باد، به قله رسیده بوند. البته برای آنها این موضوع کار سختی نبود. در کارشان حرفه‌ای بودند.
کامران: تو چطور تونستی انقدر سریع بیای بالا؟
شیدا: تمام مدت ما رو گول می‌زدی؟
مهران: این کاره بودی پس
ملیکا: دغل‌بازه دروغگو
لیلا: باورم نمیشه که مارو هم بازی دادی.
دوباره پیامی به گوشی ارسال شد و بدون اینکه به بچه‌ها جوابی بدهم، پیام را باز کردم.
آرتین: دوست داری کی رو اول تنبیه کنم؟ و چطور تنبیه کنم؟
لبخند عریضی روی لب‌هایم نشست.
- اول شیدا! هرطور خودت دوست داری تنبیهش کن. بعد ملیکا، و بعد کامران و لیلا. بقیه رو هم باهم یک جا تنبیه کن، همه به جز آفرین و ماهرخ.
زمانی که استیکرخنده‌هایش را فرستاد، در انتهای استیکر، شکلک شیطانی را هم ارسال کرد. این کار دیگر برایم شبیه بازی شده بود! من دوستی داشتم که قدرت ماورایی داشت و می‌توانست همه جوره به من کمک کند. آن همه ترس، در یک لحظه رخت بست و رفت. حال احساس شادی و شعف می‌کردم. می‌توانستم حساب تک تک آنها را برسم و نشان دهم که ضعیف نیستم.
ماهرخ: کارت خیلی باحال بود.
من: می‌دونین من از اولم باحال بودم. فقط خواستم ببینم کی به خودش مغرور میشه و در اصل امتحانتون کردم. مطمئن باشین جواب این مغرور بودن رو، پس میدین.
همه خندیدند اما هدف اصلی پشت تهدیدم را نفهمیدند. من واقعاً تهدید کردم و هیچ شوخی‌ای در کار نبود، اما من هم همراهشان خندیدم.
از کوه که پایین رفتیم، آرتین دوباره به من پیام داد.
- عزیزدلم، شیدا رو الان تنبیه کنم؟
نگاهی به شیدا انداختم که با دو لیوان قهوه، سمت ما می‌آمد. لبخند مزخرف و چشمک‌هایی که می‌زد را، دوست نداشتم. سپس شیدا سمت من آمد و قهوه را جلو کشید.
- از اولم می‌دونستم عضو باحال مایی. قهوه می‌خوای؟
پوزخندی زدم و پیام را نوشتم.
- همین الان!
- اوه چشم!
سپس رو به شیدا کرده و گفتم:
- قهوه نمی‌خوام.
شیدا شانه‌ای بالا انداخت و سمت بقیه حرکت کرد اما قبل از اینکه به آنها برسد، کامیونی با سرعت بالا، شیدا را زیر گرفت.
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
مات و مبهوت، به بدن تکه پاره شده شیدا، خیره بودم. دستش سویی، و پایش سوی دگر. و سرش چنان له شده بود که، دیگر شکی در اینکه مرده بود، باقی نمی‌ماند. همه با جیغ و وحشت سمت شیدا دویدند اما من گوشه‌ای مانده و با دهانی باز، سر له شده او را ، می‌دیدم.
ملیکا با فریاد جلو رفت و کامیون دوباره عقب و جلو رفت، و این‌بار، ملیکا را له کرد. تن ملیکا، کامل زیر چرخ‌های کلفت، له شد و خون، به همه جا پاشید. صدای فریادش، و تن گوشتی‌ای که انگار زیر چرخ‌دنده رفته بود. با عوقی که زدم، دستم را سریع مقابل دهانم گرفتم اما نتوانستم خودم را کنترل کنم و کنار یک درخت، بالا آوردم. رنگ از رخم پریده بود و چشمانم تار می‌دید. بدن خونی که قشنگ زیر لاستیک له شد، معده‌ام را تحریک می‌کرد و به خاطر همین، چندباری خالی عوق زدم. با پاهایی لرزان، از کنار جمعیت شلوغ، گذشتم. همه مردم سمت کامیون هجوم برده بودند، و جالب این است که، کامیون بی سر نشین بود! هیچ راننده‌ای در کار نبود.
- خوشت اومد؟
چندبار این سوال مسخره را خواندم و با خشم، و دستانی که می‌لرزید، تایپ کردم.
- ازت متنفرم آشغال ع×و×ض×ی! تو حق نداشتی این کار رو بکنی. من نخواستم اونارو بکشی.
- تو گفتی هرطور دوست دارم تنبیهشون کنم! منم اینطور دوست داشتم.
چند استیکر خشمگین فرستاد و نوشت:
- تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی. فهمیدی؟ حق نداری!
هیستریک می‌خندیدم و برایم مهم نبود که دارم او را خشمگین می‌کنم. دوباره تایپ کردم.
- من حق دارم هرطور که بخوام باهات حرف بزنم. تو یک دیوونه روانی هستی! فهمیدی؟ روانی! یک آدم بی احساس که بازی کردن با بقیه رو دوست داره.
- این که هنوز شروع ماجراس عزیزم. نترس.
- خفه شو! چی داری میگی؟
- از ادامش لذت ببر.
- خفه شو میگم! تمومش کن.
اما او دیگر جوابی ننوشت. دست لرزانم را روی لبم کشیدم و از میان پلیس و جمعیت شلوغ، گذر کردم. همه بابت ماجرا ترسیده بودند چون کامیون سرنشینی نداشت و ماجرا بسیار مشکوک بود. همه این‌ها زیر سر من بود! من! ماهرخ که حال بدم را دید، دستم را گرفت و مرا سمت ماشین برد. آن لحظه محال است که از ذهنم خارج شود. اول لیوان قهوه‌ بالا پرید و قهوه روی زمین ریخت، بعد شیدا دستش را جلوی صورتش گرفت تا از خود محافظت کند، کامیون با شدت به دستانش کوبید و یکی از دستان او، کنده شد و پایش زیر لاستیک گیر کرد و صدای فریادش، که با درد بالا همراه بود، بلند شد. سریع صورتش زیر کامیون له شد و سرش به شکل نابودی، شکافته شد و خون، کل زمین را آلوده کرد. ملیکا که مشغول بگو و بخند بود، با دیدن این صفحه، سریع سمت سر بی جان شیدا دوید و او را در آغوش گرفت اما قبل از اینکه بفهمد، کل بدنش زیر لاستیک، تیکه و پاره شد.
صدای بوق بلند، مرا از افکارم بیرون کشید و لرزه به تنم انداخت.
آفرین: آروم باش! چیزی نیست .
من: چیزی نیست.
لیلا: حال آرمیتا خیلی بده باید بریم خونه . نمیریم بیمارستان. دیگه با اون وضع معلومه که مردن.
آفرین: باورم نمیشه.
خودم را از آغوش ماهرخ بیرون کشیدم.
من: کامران کجاست؟ کامران، کامران، بهش بگین بیاد اینجا. زنگ بزنین بهش.
آفرین؟ چت شده؟ آروم باش.
من: توروخدا زنگ بزنین به کامران، التماس می‌کنم.
آفرین: زنگ می‌زنم الان آروم باش.
ماشین مقابل خانه متوقف شد و من درحالی که در آغوش ماهرخ بودم، وارد خانه شدم. بقیه بچه‌ها هم یک به یک وارد خانه ما شدند.
آفرین: کامران سریع بیا خونه آرمیتا. سوال نپرس فقط بیا.
درب که بسته شد، با وحشت سمت پنجره رفتم تا پرده‌های سیاه را کنار بکشم و فضا را روشن کنم.
من: موضوع مهمی هست که باید بهتون بگم.
با بلند شدن صدای گوشی، صفحه چت را باز کردم. شش استیکر خنده فرستاده بود.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
همه نگران روی مبل نشسته بودند و من بدتر از بقیه بودم. بالاخره زنگ در به صدا در آمد و کامران وارد شد. نفر بعدی او بود! مشوش با حالی خراب، کنار ما آمد.
- چیه؟ زود بگین باید برم
سپس بلند بلند گریه کرد. روی زمین افتاد و سرش را مابین دستانش گرفت. صدای گریه‌اش، آنقدر عمیق و دردناک بود که رعشه به تن آدم می‌انداخت. می‌ترسیدم ماجرا را بگویم، اما باید می‌گفتم. بعد از کامران بقیه بچه‌های گروه وارد خانه شدند. سپس رو به همه ماجرا را تعریف کردم . ابتدا فقط نگاهم کردند و مهران خنده عصبی‌ای کرد. اما بعد، وقتی دیدند چهره‌ام جدی است و شوخی‌ای ندارم، به شکل نامحسوس، رنگ از رخشان، پرید.
کامران: یعنی الان قراره من بمیرم؟ چی میگی!
مهران: هممون قراره بمیریم.
لیلا: بهتره بگی این شوخیه.
من: اون دیوونس. نمی‌دونم کیه! اما خیلی خطرناکه. فکر کردم فقط یک دوسته که ازم حمایت می‌کنه.
کامران با خشم سمتم هجوم آورد و یقه‌ام را گرفت و مرا با شدت تکان داد.
کامران: آره آره ازت حمایت کرد! خیلی خوبم حمایت کرد.
کل صورتش از شدت خشم، سرخ شده بود و رگ‌هایش، بیرون زده بودند. صدای ساییدن دندانش، روح از تنم جدا می‌کرد و آنقدر مرا تکان تکان داد که حالم بدتر از قبل به هم خورد. سپس با فریاد آخر، مرا سمت دیوار هل داد و سرم با شدت، به دیوار برخورد کرد. از درد لحظه‌ای چشمانم را بستم و لبم را گاز گرفتم.
کامران: می‌دونی چیه ... قبل مردنم تو رو می‌کشم!
کامران چاقو را از جیبش بیرون کشید و سمت من دوید اما لیلا از لباس کامران گرفت و او را عقب هل داد و این‌بار از من پشتیبانی کرد.
لیلا: با این کارا چیزی درست نمیشه. باید ببینیم میشه کاری کرد یا نه. نمی‌تونی از اون پسر بخوای که نظرش عوض شه؟ به هرحال دوست توئه.
من: دوستم؟
کامران: نه! من باید بکشمش.
کامران لیلا را روی زمین انداخت و چاقو را بیخ گلویم گذاشت. اما قبل از اینکه چاقو، آسیبی به من برساند، کامران بالا رفت و به پایین کوبیده شد. بلند فریاد می‌کشید و در هوا دست و پا می‌زد اما هیچ یک از ما قدرت کمک کردن به او را نداشتیم و فقط همراه با او فریاد می‌کشیدیم. دوباره به زمین کوبیده شد و آنقدر این کار ادامه یافت که دیگر صدایی از کامران، بلند نشد.
من: نه نه التماس می‌کنم بسه، نکن ، ولش کن.
وقتی کامران کامل روی زمین افتاد، با وحشت سمتش رفتم سرم را روی قلبش گذاشتم. صدایی نمی‌آمد. دماغ و چشمانش خونین شده و یکی از دست‌هایش کج شده بود و دیگر شبیه کامران محکمی که می‌خواست مرا بکشت، نبود.
لیلا: وای وای، وای! این دوستت آدمه؟ مطمئنی آدمه؟
با صدای ناله‌مانندی، گفتم:
- نمی‌دونم ، نمی‌دونم!
مهران با لرز، سمت من گام برداشت و گفت:
- بعدش نوبت کیه؟
با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد، شرمنده به لیلا خیره شدم و گفتم:
- لیلا.
لرزی به تن لیلا افتاد و با صدای بلندی هق هق کرد. به موهای سیاهش چنگ می‌زد و از چشمان تاریکش، اشک‌ها، دانه دانه سرازیر می‌شدند. همه ساکت بودند و فقط صدای فریاد و شیون لیلا به پا بود. آفرین جمع را به دست گرفت و گفت:
آفرین: حتماً یک راهی هست. اول باید بفهمیم اون پسر کی هست!
 
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
***
شب همه در یک اتاق، کنار هم تشک‌ها را انداختیم و دراز کشیدیم. اما هیچ‌کس خوابش نمی‌برد. هنوز جنازه کامران، وسط هال بود و کسی جرئت نکرد او را جابه‌جا کند. پتو را بالاتر کشیدم و بیشتر به ماهرخ چسبیدم. لیلا هم کنارم دراز کشیده بود و می‌لرزید. بالاخره آن شب تمام شد و روز همه بلند شده و لباس پوشیدم تا پیش دوست مهران برویم.
مهران: این رفیقم کارش درسته. از همه چیز مجازی سر در میاره و سریع می‌فهمه طرف کی هست.
من: امیدوارم همین‌طور باشه.
هنگامی که سوار ماشین شدیم، لیلا ماشین را با سرعت بالایی راند و در طول مسیر، هیچ یک چیزی نگفتیم. دوباره پیامی برایم ارسال شد. دیگر جرئت نمی‌کردم به پیام‌هایش نگاه بیندازم. باید از اول می‌فهمیدم یک چیزی می‌لنگد. انسان عادی که نمی‌تواند ذهن آدم را بخواند. حتی خود به خود روشن شدن لپتاپ هم کار او بود. نباید اینترنت را روشن می‌کردم، نباید به مجازی می‌رفتم و به پیام ناشناس جواب می‌دادم! نباید! تازه یادم افتاد در این مدت اصلاً مادرم با من تماس نگرفته. کمی نگران شدم و گوشی را روشن کردم و به مادرم پیام دادم.
- سلام مامان. چرا بهم زنگ نمی‌زنی؟ مگه نگفتی اینترنت رو باز بذارم بهم زنگ بزنی؟
- سلام دخترم. چی؟ من گفتم؟ من کی گفتم اینترنت رو باز بذار؟ تازه مگه تو نگفتی بهت زنگ نزنیم؟
آب گلویم خشک شد و مبهوت به پیامی که فرستاده بود، خیره شدم.
- تو نگفتی؟ بهم زنگ زدی و گفتی اینترنت رو باز کنم.
مادر استیکر خنده فرستاد و نوشت:
- خوبی عزیزم؟ مطمئنی تب نکردی؟
به لیست تماس‌ها رفتم و دنبال تماس مادر گشتم، اما او واقعاً با من تماس نگرفته بود. ناباورانه، داشتم به موضوع فکر می‌کردم. حالم اصلاً خوب نبود. دوباره پیام آرتین آمد. با شجاعت، پیامش را باز کردم و لبم را گاز گرفتم.
- عزیزدلم، چرا داری کار رو برای خودت سخت می‌کنی؟ فقط دارم آدمایی که مسخرت کردن و باعث ناراحتیت شدن رو از میدون خارج می‌کنم. با بقیه که کاری ندارم. نیاز نیست ازم بترسی. بذار آدمای بی لیاقتی که مسخرت می‌کردن بمیرن! دیدی کامران رو؟ داشت تو رو می‌کشت. اونا حقشونه.
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم چیزی ننویسم. واقعاً نمی‌خواستم او را عصبانی کنم. دیگر از کلکل کردن و جواب پس دادن، می‌ترسیدم.
- به دوستت مهران بگو، زیاد تلاش نکنه. نمی‌تونن اطلاعاتی بگیرن.
دوباره چیزی ننوشتم. این‌بار سه استیکر خشمگین فرستاد نوشت:
- جواب من رو بده! وگرنه بد می‌بینی.
تهدیدی که نوشته بود، واقعاً کارساز بود. سریع تایپ کردم.
- لطفاً تمومش کن. بهشون آسیب نزن. خواهش می‌کنم. من اونارو بخشیدم.
- اوه عزیزدلم! می‌خوام به حرفت گوش بدم اما نمی‌تونم اینجوری قانونی نیست.
- چرا؟ یعنی چی؟
- تو تنبیه اونارو به عهده من گذاشتی پس نمی‌تونی دخالت کنی! اگر دخالت کنی قانون بازی عوض میشه و ممکنه آسیب ببینی.
بازی! او داشت بازی می‌کرد. واقعاً یک دیوانه بود. حتی تماس هم کار او بود نه مادرم. همه چیز تقصیر او بود. از اول همه این‌ها را برنامه‌ریزی کرده بود.
- تو باید عاقلانه رفتار می‌کردی گلم. من نخواستم اذیتت کنم، فقط گفتم با من دوست میشی یا نه؟ تو وقتی می‌بینی من مشکوک و عجیبم نباید پیشنهادم رو قبول کنی. اگر رد می‌کردی، می‌رفتم و پیام نمی‌دادم چون این قانون بازیه. اما اگر قبول کنی، تا آخرش باید با من باشی، دوست گلم!
ماهرخ سرش را نزدیک گوشی آورد و با خواندن پیام‌ها، دستش را روی شانه‌ام ، گذاشت.
- دیگه جواب نده بهش.
نگاهم را از ماهرخ گرفتم و به پیامی که دوباره فرستاده بود، خیره شدم.
- مگه نگفتی می‌خوای با زندگی بجنگی و برنده بشی؟ برد و باخت بخشی از بازیه. پس یعنی می‌خوای با زندگی بازی کنی! ناراضی نباش عزیزم، بازی کن. بازی کن مورچه من!
- اذیتم نکن.
- اذیتت؟ این کارو نمی‌کنم. اگر خوب بازی کنی اینطوری نمیشه.
ماشین متوقف شد و دیگر جوابی به او ندادم. همه پایین آمدیم و سمت آپارتمان رفتیم. مهران زنگ شماره دو را فشرد و در باز شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین