#Part19
تا شب با فکر به این که چیکار کنیم و ترس هامون چیه سر کردیم. هر چه قدر به ساعت ده نزدیک تر می شدیم، استرس و لرزش دست های من بیشتر میشد. فقط سعی داشتم جلب توجه نکنم و مدام لبخندهای مزخرف الکی روی لب هام بنشونم. مامان و بابا به مهمونی رفته بودند و من به بهونه ی درس خوندن با کارتر و کوپر، توی خونه مونده بودم.
قربه های ساعت نشون می داد چیز زیادی تا ساعت ده نمونده. کتاب رو روی میز گذاشتیم و من نشستم روی صندلی و کوپر و کارتر هم کنارم ایستادن. منتظر به کتاب نگاه می کردیم تا این ثانیه های طاقت فرسا هم بگذره. هر کدوم ترس و اضطراب خودمون رو داشتیم و منتظر اسمی از خودمون بودیم. تابی به برگه خورد که صدای زمزمه ی خاصی شنیدم. انگار یکی زیرلب در حال شعر خوندن بود. با لرزشی که از صدام مشخص میشد، آروم گفتم:
- شما هم می شنوین؟
کارتر گفت:
- صدای چی؟
انگشتام رو توی هم پیچیدم و خیره به صفحه ی سفید لب زدم:
- زمزمه ی آهنگ خوندن.
مکثی ایجاد شد و بعد گفت:
- نه! صدایی نمیاد.
نفسی گرفتم و سعی کردم به صدا اهمیتی ندم. پشتم تیر می کشید و احساس گرما می کردم.
- زوزه ی گرگنمای کوپر!
سرم رو به سمت کوپر چرخوندم که با دیدن اسم خودش، بیشتر از قبل رنگش پریده بود. آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به دفتر خیره شدم.
- در شبی کوپر که به دور از خانه ی خود بود و با دوستانش وقت می گذراند، به دور از اتفاقات اطرافش، سرخوش پا به بیرون از خانه گذاشت. هیکل چاقش را تکان می داد و در آن شب تاریک به سمت خانه ی خود می رفت. با شنیدن صدایی از سمت جنگل، لبخندش محو شد و جایش را به ترس داد. چند لحظه ای را در جایش ایستاد و سپس با تکرار صدا، سرعت قدم هایش را بیشتر کرد تا هر چه زودتر از آن محل فاصله بگیرد. با صدای زوزه ای شبیه به گرگ، گویی که از نزدیکی برخاسته باشد، ترسش بیشتر شد. حال می دوید اما تا چند دقیقه خبری از صدا نبود. چند متری را طی کرد تا آن که صدای خورد شدن استخوان هایی، او را از جای پراند. به عقب سر چرخاند که با دیدن موجودی بزرگ و سیاه رنگ، ایستاد و با وحشت به او نگریست. موجودی که به سگ شبیه بود و نه به گرگ! بزرگ تر از حد معمول! روی دو پا ایستاده بود و استخوانی را می جوید. کوپر، قصد داشت بی هیچ صدایی از آن جا دور شود که با برداشتن اولین گام، چوب خشکی زیر پایش آمد و آن موجود عجیب را هوشیار کرد. تکانی خورد و با اولین قدمی که آن گرگنما برداشت، وحشت زده با قدم هایی بلند و تا حد توان سریع، فرار کرد. اما به خاطر وزن زیادش، سرعت قدم هایش مطلوب نبود. به عقب برگشت که با نبود هیچ چیز در پشت سرش، قدم هایش را آرام کرد. با نفس هایی بریده بریده و قلبی تپنده، ایستاد و روی زانوهایش خم شد. چشمانش را بست و چند دم عمیق گرفت که با صدای زوزه، سرش را به سرعت بلند کرد که با ضربه ای، به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. از درد چهره اش درهم رفت. چشمانش را گشود و خیره به گرگ سیاه و بزرگ، با کمک پایش کمی عقب رفت که حیوان ناشناخته، با یک جهش پای کوپر را به دندان گرفت. کوپر، از درد نعره کشید و درخواست کمک کرد؛ اما کسی صدای او را نمی شنید. آن موجود گرگنما، کوپر را در عرض دو دقیقه به درون جنگل کشید و کسی نبود که به داد کوپر برسد.
نفس لرزونی گرفتم و از جام بلند شدم. هم سردم بود هم گرم. موهام رو به چنگ گرفتم و آشفته به کوپر که تاب می خورد و انگار که سرش گیج می رفت خیره شدم. کارتر زیر بغل کوپر رو گرفت و اون رو تا روی تخت من هدایت کرد تا دراز بکشه.
دو ساعت بعد از نوشته شدن داستان، اتفاق رخ میده. دو ساعت... رأس ساعت دوازده نیمه شب!