. . .

متروکه داستان دهشت|mojgan_a

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
″به نام خدای دهشت″

رمان:دهشت

نویسنده:mojgan_a


ویراستار: @ara.pr.o.o
خلاصه:

همه‌ی داستان از آن شب شروع شد، شبی که از سر کودکی به آنجا رفتم.

شبی که خوابش را دیده بودم همچو جادوگری آینده‌نگر، اما توجه‌ای به آن نشانه نکردم و به لجبازیم ادامه دادم و راه را برای آمدنش به این دنیا باز کردم.

آری من دهشت را در دل اطرافیان جاری نمودم بی‌توجه به اتفاقاتی که قرار است رخ دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #21
#Part19

تا شب با فکر به این که چیکار کنیم و ترس هامون چیه سر کردیم. هر چه قدر به ساعت ده نزدیک تر می شدیم، استرس و لرزش دست های من بیشتر میشد. فقط سعی داشتم جلب توجه نکنم و مدام لبخندهای مزخرف الکی روی لب هام بنشونم. مامان و بابا به مهمونی رفته بودند و من به بهونه ی درس خوندن با کارتر و کوپر، توی خونه مونده بودم.

قربه های ساعت نشون می داد چیز زیادی تا ساعت ده نمونده. کتاب رو روی میز گذاشتیم و من نشستم روی صندلی و کوپر و کارتر هم کنارم ایستادن. منتظر به کتاب نگاه می کردیم تا این ثانیه های طاقت فرسا هم بگذره. هر کدوم ترس و اضطراب خودمون رو داشتیم و منتظر اسمی از خودمون بودیم. تابی به برگه خورد که صدای زمزمه ی خاصی شنیدم. انگار یکی زیرلب در حال شعر خوندن بود. با لرزشی که از صدام مشخص میشد، آروم گفتم:

- شما هم می شنوین؟

کارتر گفت:

- صدای چی؟

انگشتام رو توی هم پیچیدم و خیره به صفحه ی سفید لب زدم:

- زمزمه ی آهنگ خوندن.

مکثی ایجاد شد و بعد گفت:

- نه! صدایی نمیاد.

نفسی گرفتم و سعی کردم به صدا اهمیتی ندم. پشتم تیر می کشید و احساس گرما می کردم.

- زوزه ی گرگنمای کوپر!

سرم رو به سمت کوپر چرخوندم که با دیدن اسم خودش، بیشتر از قبل رنگش پریده بود. آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به دفتر خیره شدم.

- در شبی کوپر که به دور از خانه ی خود بود و با دوستانش وقت می گذراند، به دور از اتفاقات اطرافش، سرخوش پا به بیرون از خانه گذاشت. هیکل چاقش را تکان می داد و در آن شب تاریک به سمت خانه ی خود می رفت. با شنیدن صدایی از سمت جنگل، لبخندش محو شد و جایش را به ترس داد. چند لحظه ای را در جایش ایستاد و سپس با تکرار صدا، سرعت قدم هایش را بیشتر کرد تا هر چه زودتر از آن محل فاصله بگیرد. با صدای زوزه ای شبیه به گرگ، گویی که از نزدیکی برخاسته باشد، ترسش بیشتر شد. حال می دوید اما تا چند دقیقه خبری از صدا نبود. چند متری را طی کرد تا آن که صدای خورد شدن استخوان هایی، او را از جای پراند. به عقب سر چرخاند که با دیدن موجودی بزرگ و سیاه رنگ، ایستاد و با وحشت به او نگریست. موجودی که به سگ شبیه بود و نه به گرگ! بزرگ تر از حد معمول! روی دو پا ایستاده بود و استخوانی را می جوید. کوپر، قصد داشت بی هیچ صدایی از آن جا دور شود که با برداشتن اولین گام، چوب خشکی زیر پایش آمد و آن موجود عجیب را هوشیار کرد. تکانی خورد و با اولین قدمی که آن گرگنما برداشت، وحشت زده با قدم هایی بلند و تا حد توان سریع، فرار کرد. اما به خاطر وزن زیادش، سرعت قدم هایش مطلوب نبود. به عقب برگشت که با نبود هیچ چیز در پشت سرش، قدم هایش را آرام کرد. با نفس هایی بریده بریده و قلبی تپنده، ایستاد و روی زانوهایش خم شد. چشمانش را بست و چند دم عمیق گرفت که با صدای زوزه، سرش را به سرعت بلند کرد که با ضربه ای، به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. از درد چهره اش درهم رفت. چشمانش را گشود و خیره به گرگ سیاه و بزرگ، با کمک پایش کمی عقب رفت که حیوان ناشناخته، با یک جهش پای کوپر را به دندان گرفت. کوپر، از درد نعره کشید و درخواست کمک کرد؛ اما کسی صدای او را نمی شنید. آن موجود گرگنما، کوپر را در عرض دو دقیقه به درون جنگل کشید و کسی نبود که به داد کوپر برسد.

نفس لرزونی گرفتم و از جام بلند شدم. هم سردم بود هم گرم. موهام رو به چنگ گرفتم و آشفته به کوپر که تاب می خورد و انگار که سرش گیج می رفت خیره شدم. کارتر زیر بغل کوپر رو گرفت و اون رو تا روی تخت من هدایت کرد تا دراز بکشه.

دو ساعت بعد از نوشته شدن داستان، اتفاق رخ میده. دو ساعت... رأس ساعت دوازده نیمه شب!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #22
#Part20

طبق عادتی که این روزها راحتم نمی ذاشت، ناخنام رو به بازی دندون گرفتم و به کوپر که غرق در خواب بود خیره شدم. چطور می تونست توی این وضعیت بخوابه؟! چند ثانیه بدون هیچ فکری توی ژستم موندم و بعد با وارد کردن تکون محکمی به سرم، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو از پشت به دیوار تکیه دادم.

- هی کیلا!

سرم رو برداشتم و منتظر به کارتر نگاه کردم.

- حالت خوبه؟!

پوزخندی زدم و گفتم:

- چطور می تونم خوب باشم وقتی رفیقم طعمه ی بعدیه؟

با لحن دلگرم کننده ای گفت:

- هیچ اتفاقی نمی افته. نترس.

لبخندی مملو از نگرانی و استرس بهش زدم و دوباره نگاهم رو به هیکل تپلو اما دوست داشتنی کوپر دادم. چند لحظه سکوت اتاق رو فرا گرفت که با فریاد هراسون کوپر، هر دوی ما توی جامون پریدیم.

- نه!

با ترس به صورت ع×ر×ق کرده ی کوپر خیره شدم با نگرانی پرسیدم:

- حالت خوبه؟!

مردمک هاش از ترس آروم و قرار نداشتن. با صدای لرزونی جواب داد:

- خو... خوبم. فقط... تشنمه!

سری تکون دادم و گفتم:

- باشه الان برات میارم.

کوپر از جاش به حالتی کرخت بلند شد و دستش رو به طرفم گرفت.

- نه. نه خودم میرم.

خواستم مخالفت کنم که بی توجه به دهن نیمه بازم، از اتاق بیرون رفت. با چهره ای درهم به طرف تخت رفتم و خودم رو روش اندختم و به داستان کوپر فکر کردم. اگه واقعا الان کوپر توسط اون کتاب دزدیده بشه چه اتفاقی میفته؟ اگه گرگنما بخورتش؟ اگه برنگرده چی؟ اصلا اگه طعمه ی بعدی کارتر و من باشیم چی؟ اگه غیب بشیم و کسی دنبالمون نگرده؟

با صدای کارتر از استخر سوال های بی جوابم بیرون کشیده شدم.

- کیلا!

نگاهم رو از سقف ال ای دی کاری شده ی اتاق گرفتم و به کارتر دادم. کارتر با چهره ای نگران پرسید:

- به نظرت کوپر یکم دیر نکرده؟!

حرفش رو توی ذهنم مزه-مزه کردم. حق با اون بود. با وحشت توی جام نشستم و گفتم:

- آره!

بلافاصله از روی تخت پایین اومدم و با سرعت از اتاق خارج شدم. پله ها رو دوتا یکی طی کردم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.

- کوپر!

مسیح! خواهش می کنم. خواهش می کنم کوپر رو مشغول دید زدن خوراکی های توی یخچال ببینم. خواهش می کنم. به آشپزخونه که رسیدم، مبهوت و شوکه به جای خالیش خیره شدم. در پشتی باز بود و پرده به دست باد می رقصید. با وحشت و دلی که به لرزش افتاده بود، جیغ کشیدم:

- کارتر!

بغض گلوم رو گرفته بود و نمی تونستم درست نفس بکشم. کارتر که تازه رسیده بود مبهوت توی جاش ایستاد. با گریه به سمتش چرخیدم و پیراهنش رو توی چنگ گرفتم.

- کارتر! کارتر باید نجاتش بدیم. باید بهش کمک کنیم.

کارتر که گیج شده بود و روی حرف هاش کنترلی نداشت گفت:

- باید بری توی اتاقت. نه یعنی برو توی آشپزخونه.

وقتی دید نمی تونه روی چیزی که میگه تمرکز کنه عصبی نعره کشید و مشتش رو به ستون کنار آشپزخونه کوبید. با یک نفس عمیق به سمتم چرخید و با تمرکز بیشتر گفت:

- باید با هم بریم دنبالش بگردیم. من میرم طرف شهر و تو هم برو اطراف جنگل رو بگرد.

با ترس مخالفت کردم:

- نه... نه من تنها می ترسم.

کارتر شونه هام رو گرفت و لب زد:

- مگه نمی خوای کوپر سالم برگرده پیشت؟

سری به نشونه ی مثبت تکون دادم که با اطمینان و خیره توی چشم هام گفت:

- به من اعتمان کن. قول میدم هیچ اتفاقی برای تو نمی افته.

نمی دونم چرا اما به حرفش خیلی اعتبار دادم. شصت درصد از وجودم رو مطمئن کرد. بدون هیچ حرف دیگه ای با سرعت از همون در پشتی ای که کوپر بیرون رفته بود خارج شدیم. من به سمت شمال رفتم و کارتر سمت شرق. با هر قدم که بر می داشتم به جنگل نزدیک تر می شدم و این باعث میشد ترسم افزایش پیدا کنه. ولی سعی کردم تا نادیده ش بگیرم. بلند داد زدم:

- کوپر! کوپر! کجایی پسر؟

هر چند لحظه یک بار که اطراف رو هم دید می زدم، این سوال رو تکرار می کرد ولی به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم. وارد جنگل شدم و با ترس به درختای بلند و تنومندی که دورم رو محاصره کرده بودند خیره شدم. همه ی وجودم غرق ترس و وحشت شده بود. یه حسی مثل مار توی تنم می خزید و اجازه نمی داد به ترس خودم غلبه کنم. از وقتی یادم میاد، به خاطر قصه های بی سر و ته مادربزرگ، می ترسیدم که وارد جنگل بشم و با همزاد خودم رو به رو بشم. ترس داشتم و هر لحظه انتظار این رو می کشیدم که این اتفاق بیفته و از ترس بمیرم.

لعنتی! نباید به ترسم بها بدم. نفس عمیقی کشیدم و با چشم گرفتن از تن تنومند یک درخت، بلند داد زدم:

- کوپر! اینجایی؟ اگه هستی نشون بده.

آه! این کار فقط برای سرگرمی خودم و منحرف کردن ذهنم از ترسم بود. همین طور قدم از قدم بر می داشتم و اطراف رو می پاییدم که شاید اثری از کوپر پیدا بشه. تا این که صدای دادی رو شنیدم و بی حرکت ایستادم.

- کیلا! کیلا بیا کمکم کن.

چند ثانیه منتظر موندم تا با تکرار صداش، پی ببرم توهم نزدم. با شنیدن دوباره ی درخواست کمکش، با خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم:

- کوپر دووم بیار. دارم میام. لطفا دوباره حرف بزن تا صدات رو دنبال کنم.

یکم که گذشت دوباره صدای داد پر دردش بلند شد. با وجود تاریکی هوا و نسیمی که برگ ها رو تکون می داد، هیجان زده رد صدا رو دنبال کردم و به سمت غرب دویدم. چند باری نزدیک بود به خاطر این که دید واضحی نداشتم، بیوفتم ولی با چنگ زدن تنه ی درخت ها و شاخه هاشون، تونستم تعادل خودم رو حفظ کنم. خسته بودم ولی پیدا شدن کوپر، خستگیم رو در می کرد.

با دیدن کوپر از دویدن دست کشیدم و با نفس-نفس و لبخندی شوق زده گفتم:

- کوپر! خدای من! بالاخره پیدات کردم.

اما انگار کوپر خوشحال نبود چون هیچ واکنشی از خودش نشون نداد! جلو رفتم و لبخندی به هیکل تپلش زدم که با دیدن زخم های عمیق بدنش، توی جام خشک شدم و لبخندم هم روی لب هام ماسید. نه! نه! قدم دیگه ای به سمتش برداشتم که صورت زخمیش رو بلند کرد و با چشم های بی حالش بهم خیره شد. شونه هام از ترس پرید و ضربان قلبم از قبل بیشتر شد ولی دندون هام رو روی هم فشردم و قدم دیگه ای به سمتش برداشتم که ناگهان با سرعت به سمت بوته ها کشیده شد و این صدای فریاد بلندش بود که سکوت وهم انگیز جنگل رو می شکست.

از ترس جیغ گوش خراشی کشیدم و روی دو زانوم افتادم. دیگه نمی تونستم بغضم رو فرو بخورم پس با صدای بلندی گریه م رو به رخ جنگل کشیدم. نمی دونم چه قدر صحنه ی کشیده شدن کوپر رو توی ذهنم به خودم یادآوری کردم و خاطراتمون رو از جلوی چشم هام گذر دادم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #23
#Part21

نمی دونم چه قدر توی همون حال، صحنه ی کشیده شدن کوپر رو توی ذهنم به خودم یادآوری کردم و خاطراتمون رو از جلوی چشم هام گذر دادم؛ ولی با قرار گرفتن دستی روی شونه و صدای کارتر، به خودم اومدم.

- کیلا!

صورت خیس از اشکم رو به سمتش چرخوندم و با بغض گفتم:

- کوپر رو برد. کوپر رو برد.

بار دیگه هق هقم بلند شد که کارتر کنارم نشست و من رو توی آغوشش گرفت.

- آروم باش کیلا. آروم باش. گریه نکن.

با هق-هق گفتم:

- چطور آروم باشم وقتی رفیقم نیست و من نتونستم هیچ غلطی برای نجاتش بکنم؟!

من رو به خودش فشرد و بعد سعی کرد از روی زمین بلندم کنه. ولی این قدر شل بودم و تهی از انرژی که انگار به زمین چسبیده شدم. هم ترسیده بودم هم عصبی. همه ش تقصیر من بود. سر یه کنجکاوی ابلهانه دوستم رو از دست دادم.

ناخودآگاه شروع به کشیدن جیغ های پی در پی گوشخراش کردم. کنترلم رو از دست داده بودم. جیغ های هیستریکی می کشیدم و بعضاً به پیراهن کارتر چنگ می انداختم. تا این که با سوختن سمت چپ صورتم، شوکه به کارتر خیره شدم. دست از جیغ کشیدن برداشتم و با بهت به کارتر که با شرمندگی بهم نگاه می کرد، نگاه کردم. با چشم های نمگین، لب برای تشکر از این که من رو به خودم آورد باز کردم که سریع تر گفت:

- واقعا عذر می خوام کیلا! سعی کردم کنترلت کنم ولی...

دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم و حرفش رو قطع کردم.

- عذرخواهی لازم نیست کارتر. ممنون.

لبخند محوی زد و گفت:

- بلندشو. باید بریم خونه. اینجا خیلی خطرناکه.

بینیم رو بالا کشیدم و بی حال از روی زمین بلند شدم. کارتر وقتی تلو تلو خوردن من رو دید، زیر بغلم رو گرفت. سعی می کردم هق-هقم رو توی گلوم خفه کنم ولی نمی تونستم. تا زمانی که به خونه رسیدیم، سرم روی شونه ی کارتر بود و ریز گریه می کردم.

جلوی در خونه، نگاه سرخ و خسته م رو به کارتر دوختم و گفتم:

- ممنون!

لبخندی زد و با صدای ضعیفی گفت:

- برو خونه و بخواب. می دونم خیلی برات سخته ولی سعی کن به هیچی فکر نکنی. بابت کوپر... متأسفم کیلا.

سری تکون داد و دستش رو فشردم. بی صدا وارد خونه شدم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم. خودم رو روی تخت پرت کردم و سرم رو توی بالشت فشردم. این بار بلندتر از قبل بغضم شکست. هر ثانیه بیشتر از قبل لحظه ی بلعیده شدن کوپر توی دل جنگل جلوی چشمم تداعی میشد و اجازه نمی داد بخوابم.

خدای من!

***

نگاهم به سقف روشن شده توسط نور خورشید اتاقم بود. تمام دیشب رو بیدار بودم و گریه می کردم. اطمینان دارم چشم هام پف کردن و سرخ شدن. یعنی الان کوپر کجاست؟ ایدن و کارلوس هم پیش اون هستن؟ اصلا زنده ن یا مرده؟! از دیشب تا حالا این قدر این سوال ها رو با خودم مرور کردم که دیگه کم-کم داشتم دیوونه می شدم. با کرختی و سنگینی گوشیم رو برداشتم و به ساعت نگاه کردم. شش بعد از ظهر بود و من همچنان توی اتاقم خودم رو حبس کرده بودم.

پهلو به پهلو شدم که با صدای تقه ی در و صدای مامان، گوش هام رو تیز کردم.

- کیلا! بیداری؟

بی حوصله جواب دادم:

- آره.

با مکث دوباره گفت:

- دوست جدیدت اومده دنبالت تا برین بیرون.

برای این که متوجه ی چشم های ملتهبم نشه، بهش پشت کردم و گفتم:

- ممنون که خبر دادی.

وقتی صدای دور شدن قدم های مامانم رو شنیدم، گوشیم رو برداشتم و شماره ی کارتر رو گرفتم. با بوق دوم جواب داد:

- الو کیلا!

- سلام کارتر! من حوصله ی بیرون رفتن رو ندارم.

سریع گارد گرفت و گفت:

- همین الان کیلا! همین الان میای بیرون و با هم می ریم قدم می زنیم.

پوزخندی زدم و خواستم چیزی بگم که بوق ممتدی توی گوشم پیچید. ناچار از جام بلند شدم و با فوت کردن نفسم، به سمت کمد رفتم و یه بافت ساده با یک شلوار جین تیره پوشیدم. کتم رو هم تنم کردم و بعد از این که گوشیم رو توی جیبش گذاشتم، از اتاق خارج شدم. بی حوصله پله های رو پایین رفتم و بلند و با صدایی گرفته و خشدار گفتم:

- من دارم میرم.

و سریع از خونه خارج شدم که نه چشم هام رو ببینه و نه شنوای نصیحت های احتمالیش باشم. هوای خونه گرم بود یا من تب داشتم؟! نمی دونم! اما وقتی رفتم بیرون، با وزیدن هوای تازه ای که داشت، لرز کوتاهی توی تنم پیچید.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #24
#part22

نگاهم رو به کارتر سورمه ای پوش انداختم و بی حس گفتم:

- حوصله ی بیرون اومدن نداشتم!

اخمی کرد و گفت:

-مخالفت ممنوع!

بدون دادن هیچ جوابی، نگاهم رو ازش گرفتم و شروع به قدم زدن کردم. نمی دونم چه قدر گذشت و سکوت بینمون حکم فرما بود که کارتر گفت:

- هی اونجا رو نگاه کن! به نظر میاد دعوا شده.

دستم رو گرفت و به تجمع شروع به دویدن کرد. وقتی رسیدیم با نفس نفس ایستادیم. همونطور که کارتر گفته بود، دو تا پسر داشتن دعوا می کردن. با از دست دادن دوستامون، توی این لحظه، احساس شهروندیمون وجودمون رو قلقلک می داد. به همین خاطر من و کارتر از بین جمعیت خودمون رو رد کردیم و به سمت اون دو نفر رفتیم تا از هم جداشون کنیم. کارتر بلند گفت:

- هی! هی رفیق! آروم باش!

چند بار این جمله رو تکرار کرد. من هم سعی می کردم از بازوی یکی از پسرها بگیرم و بکشمش؛ اما این قدر جهش میزد که نمی تونستم کاری کنم. انرژی نداشتم! نمی دونم چه قدر گذشت که پلیس محلی از راه رسید و جلوی تجمع ترمز کرد. انگار که ورد آروم کننده خونده باشن، همه رو ساکت کرد. بازرس آرنی با خشم داد زد:

- اینجا چه خبره؟

کارتر لب برای حرف زدن باز کرد که بازرس با تشر گفت:

کارتر پتیبون و کیلا جانسون! شما دو نفر به دلیل ایجاد اختلاف و دعوا بازداشت هستید!

هر دو مبهوت و شوکه به بازرس خیره شدیم. چرا ما رو بازداشت می کرد؟ چش شده؟ هیچوقت تا این اندازه بی منطق و عجول قضاوت نمی کرد! احساس می کردم رگه های قرمزی توی سفیدی چشم هاش دیده میشن. نگاهش خاص بود. با لحن ناباوری گفتم:

- اما بازرس ما فقط داشتیم از هم جداشون می کردیم!

بازرس نمی شنید! هیچکس نمی شنید! همه مسخ شده بودن و با تأسف نگاهمون می کردن. صبر کن! چرا... چرا همه چشم هاشون رگه ی قرمز داره؟!

خواستم توجه کارتر رو نسبت به این موضوع جلب کنم و فرار کنیم ولی بازرس فوری جلو اومد و به دست هامون دستبند زد. دیگه دیر شده بود. همه می لرزیدند! انگار بهشون فشار اومده بود. انگار داشتن خفه می شدن. حتی اون دو پسری که دعوا می کردن هم همینطور بودن.

بازرس ما رو توی ماشین پلیس نشوند. کارتر شوکه بود ولی به نظر می اومد بالاخره اون هم متوجه ی این قضیه شده بود. بازرس پشت فرمون نشست و من توی گوش کارتر پچ زدم:

- تو هم دیدی مگه نه؟!

حیرت زده سرش رو به سمت من چرخوند و گفت:

- آره!

توی افکار خودمون غرق شدیم تا این که به اداره ی پلیس رسیدیم. باورم نمیشد بعد چندین سال پام به بازداشتگاه باز شده! وقتی بازرس اومد و در رو باز کرد، کارتر تلاش کرد متقاعدش کنه.

- بازرس باور کنید ما فقط می خواستیم جداشون کنیم. شما اشتباه می کنید!

منم تأیید کردم ولی باز هم نمی شنید. بی توجه به تقلاهای ما، انگار که تحت فرمان نیروی دیگه ای باشه، ما رو به بازداشتگاه برد و توی سلول پرتمون کرد. جیغ کشیدن:

- بازرس! بازرس آرنی! لطفاً به من گوش بدید! ما مقصر نیستیم!

چندین بار تکرار کردم اما به حرف هام گوش نمی کرد. این کارش باعث شد گریه م بگیره و عصبی و کلافه بشم. سر کارتر داد زدم:

- تقصیر تو بود! تو گفتی بیایم بیرون و تو هم بودی که گفتی بریم جداشون کنیم. از وقتی تو اومدی توی این شهر اتفاق های عجیبی میفته. تو کی هستی؟ هان؟!

چهره ی کارتر توی هم رفت؛ اما جوابی نداد. انگار می دونست من عصبی هستم و کنترلی روی رفتارم ندارم. خسته و کلافه، خودم رو به کنار میله های کهنه و زنگ زده کشوندم و نشستم. زانوهام رو توی بغلم گرفتم و سرم رو روی اونها گذاشتم. این قدر گریه کردم که کم-کم خوابم گرفت.

***

با تکون های مکرر کسی مثل کارتر، از خواب پریدم. نگاه بی حوصله و خشک از اشکم رو بهش دوختم و گفتم:

- چیشده؟ بذار بخوابم.

صدای دورگه ش، توی گوشم پیچید:

- ساعت ده شده. الان کتاب شروع به نوشتن می کنه!

با این حرف، خواب از سرم پرید. صاف سر جام نشستم و با ترسی که کل وجودم رو در بر گرفته بود از حالت درازکش به نشسته تغییر حالت دادم. زمزمه کردم:

- کتاب!

کارتر توی جاش و لبه ی تخت وا رفت و گفت:

- خونه ست!

نگاهی به خودم که روی تخت بودم انداختم. حتما کارتر من رو بلند کرده و اینجا گذاشته. از این که اونطوری باهاش برخورد کردم شرمنده شدم ولی الان اصلا و به هیچ وجه وقت این چیزها نبود.

خواستم چیزی بگم که نگاهم به سه کنج سلول افتاد. با بهت و شوک گفتم:

- کارتر!

کارتر با صورتی نگران و هراسون بهم نگاه کرد که ادامه دادم:

- اون... اونجا رو... ببین. کتاب!

با اخم به اون سمت چرخید که با دیدن کتاب، چند لحظه ای رو مثل من خیره ش شد و بعد سریع به سمتش رفت.

- چطور ممکنه؟!

با خوشحالی و البته ترس و خوف بلند شدم و به سمت کتاب رفتم. روی زمین نشستم و دستی روش کشیدم. این کتاب با چه جادویی اومده بود اینجا؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #25
#part23

مردمک های لرزونم رو به نوشته ها دوختم.

- خفه شدن کارتر!

نفس توی سینه م حبس شد! نوبت کارتر بود.

- در شبی سوزناک و سرد، کارتر به خاطر اشتباهی به بازداشتگاه برده شد. او بی خبر از همه جا پشت میله های زندان تکیه داده بود. به دور از اتفاقی که در راه است! با صدایی، بازرس شیفت آن شب از جایش برخاست و به سوی صدا رفت. کارتر با دیدن او از آن حالت خارج شد و سرش را کج کرد تا بهتر ببیند. پرسید:

- چیزی شده؟!

اما بازرس گویی که شنوایی اش را گرفته باشند، بی توجه به کارتر به سمت درب رفت و در راهرو نا پدید شد. کارتر بار دیگر به جای خود بازگشت و پلک بر هم فشرد که ناگهان صدای داد مردانه ای بلند شد و شانه های او را به همراه دو پلکش پراند. بازرس که هیکلی نسبتاً فربه داشت، با صورتی کبود از راهرو تا جلوی سلول پرت شد. گویی کسی گلوی او را به قصد خفه کردنش فشار داده بود. کارتر به سرعت از جای خود برخاست و از لای میله ها به صورت کبود او چشم دوخت. قلبش بی امان می کوبید و تنفسش لرزش خفیفی داشت. او خوب می دانست چه کسی این کار را کرده است؛ ولی راه فراری نداشت. چشمانش به سایه ای کج و کوله در راهرو افتاد. خشک شد و دم و بازدم هایش را آرام کرد. گویی که می خواست صدای نفس هایش هم به گوش آن موجود ناشناخته نرسد. تق تق! این صدای شکستن استخوان ها بود! با دیدن دستی که نمایان شد، دم در سینه نگاه داشت. دسته کلید آویزان از جیب آن بازرس، توجه کارتر وحشت زده را جلب کرد. خود را جلو کشید و دستش را از میان میله ها عبور داد. سعی داشت کلید را در دست بگیرد؛ اما کمی دورتر بود. اصوات نامفهوم بیشتر شدند تا آن که هیکلی سیاه در حالی که از کمر دولا شده و برعکس چون حیوان چهارپا راه می رفت، از تاریکی راهرو بیرون آمد و خود را نشان داد. صورتش با پلاستیک پوشانده شده بود؛ اما باز هم آن صورت کریه سیاه مشخص بود که از خفگی رو به کبودی می زد. کارتر تمام تلاش خود را برای گرفتن کلید به کار برد و سرانجام بی سر و صدا، کلید را آرام در میان انگشتانش اسیر کرد. نگاهی به موجود که حواسش به کارتر نبود انداخت و آهسته دستش را پس کشید. کلید را در قفل سلول انداخت و آن را به روی خود گشود. لبخند راحتی به روی لب هایش ترسیم کرد که با صدای قیژ مانند درب سلول، توجه آن موجود به سوی او جلب شد. لبخند روی لب های کارتر خشک شد. موجود اولین گام را به سمت او برداشت که کارتر در حالی که تنش از وحشت می لرزید، گامی به عقب و داخل سلول برداشت. با هر قدمی که موجود خفه کننده به او نزدیک میشد، او قدمی به عقب بر می داشت. تا آن که با وارد شدن موجود به سلول و کنار رفتنش از جلوی درب آن، کارتر نگاهش را میان او و درب چرخاند. ع×ر×ق از پیشانی اش لیز می خورد و به راستی در مرز سنگ کوپ کردن بود! در یک تصمیم آنی، قبل از آن که دست کریه موجود به او برسد، او را دور زد و به سمت درب رفت که با پیچیده شدن دستی سیاه و چروکین به دور کمرش، به عقب پرتاب شد و جلوی روی موجود، روی زمین افتاد. حال نفس هایش رنگ ترس و لرز گرفته بودند. بلند بلند و تند تند نفس می کشید؛ اما حتی یک لحظه هم پلک بر هم نمی گذاشت. مسیح را در دل صدا زد که موجود، در خونسردی کامل، لبخند محوی زد و با باز کردن بیش از اندازه ی دهانش، پلاستیک را پاره کرد. دهانش به اندازه ی اسب آبی باز شده بود. کارتر نگاه وحشت زده اش را به اجزای داخلی دهان او داد که در یک لحظه، در تاریکی و بوی گند دهان او، فرو رفت. موجود، تمام اکسیژن تن کارتر را بالا کشید و به خود تزریق کرد. دریغ از باقی گذاشتن یک اتم اکسیژن، برای زنده ماندن کارتر!

کتاب از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. کارتر به شدت رنگ پریده به نظر می اومد. بدترین اتفاق این بود که اینجا گیر افتادیم. چشمام رو روی هم فشردم. فقط دو ساعت دیگه وقت داشتیم. باید از اینجا بیرون می رفتیم.

با یک حرکت از روی زمین سرد بلند شدم که به خاطر سستی زانوی لرزونم، نزدیک بود بیوفتم که دستم رو به میله ها گرفتم و ایستادم. با صدایی که بی سابقه می لرزید گفتم:

- بازرس! بازرس ما نمی تونیم اینجا بمونیم. باید بریم. خواهش می کنم بازرس تو رو به مسیح قسم میدم بذارید بریم. قراره اتفاق بدی اینجا بیوفته. شما هم باید برید.

از بی توجهیش، میله رو توی مشتم فشار دادم و جیغ کشیدم:

- با توئم!

جواب نداد که ناامید و بغض کرده سر جام نشستم و توی خودم جمع شدم. نه! نباید بلایی که به سر کوپر اومد، سر کارتر هم بیاد. بهش نگاه کردم. با همون لب های سفید و چهره ی بی رنگ، به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. این قدر هر دومون توی اون حال موندیم که با صدایی که از ساعت بلند شد، توی جامون پریدیم. شوکه به ساعت نگاه کردم. نه! نه! امکان نداره این قدر زود دوازده شب بشه.

با وحشت به کارتر چشم دوختم. از قبل بیشتر رنگش پریده بود. منتظر هر اتفاقی بودیم که با صدایی که توی کتاب دربارش گفته بود، رعب و وحشتم افزا
یش پیدا کرد. تن لرزونم رو به طرف کارتر کشوندم و بازوش رو توی چنگم گرفتم که متوجه شدم قلبش کوبنده تر از هر چیزی به سینه ش می کوبه. همه چیز به همون صورتی که توی کتاب نوشته شده بود داشت اتفاق می افتاد. هر چه قدر به بازرس گفتیم که نره توجه نکرد و با همون گوش های تازه کر شده ش، به راهرو رفت و چند ثانیه ی بعد با همون صورت کبود جلوی سلول پرت شد. غم انگیز بود اما... وقت زیادی برای تلف کردن نداشتیم. سریع دستم رو دراز کردم و کلید و توی مشتم گرفتم و کشیدمش که از اون قفل کوچیک فلزی که به جیبش وصل بود جدا شد. سریع از جام بلند شدم و به طرف در رفتم تا بازش کنم ولی لعنتی تعدادشون زیاد بود. یکی یکی امتحانشون کردم تا این که با کلید پنجمی، در باز شد. به سمت کارتر چرخیدم و دست یخ کرده ش رو توی دست یخ کرده ی خودم گرفتم.

- کارتر! کارتر بلند شو باید بریم. کارتر!

همه ی نگاهش به راهرو بود. عصبی سیلی نسبتاً محکمی به گونه ش زدم که به خودش اومد. سریع دستش رو به دنبال خودم کشیدم و از سلول بیرون اومدیم که با دیدن اون موجود، توی جامون خشک شدیم. کوچک ترین حرکتی نمی کردیم. کارتر با هر قدمی که موجود بهمون نزدیک میشد، دستم رو محکم تر می گرفت. نه! کارتر نباید بمیره. حداقل نه امشب! باید اعتراف می کردم که... که... دوستش دارم. آره... دوستش دارم و نباید بلایی به سرش بیاد.

قدمی به عقب برداشتیم که اون موجود به سمت کارتر هجوم آورد و با یک جهش دست به سمتش دراز کرد که جلوی کارتر ایستادم و اون، من رو گرفت و روی من پرید. قلبم بیشتر به کوبش افتاد. با پرت شدنم به روی زمین، درد خیلی بدی توی کمرم پیچید. کارتر مبهوت به من خیره شده بود که داد زدم:

- برو!

ولی اون هنوز هم ایستاده بود و به من و اون موجود برترکیب که تن من رو اسیر قامت خمیده ی خودش کرده بود نگاه می کرد. بلندتر گفتم:

- کارتر برو!

به خودش اومد و قدمی دورتر گذاشت که موجود صورت پوشیده از پلاستیکش رو بهم نزدیک تر کرد. جیغ زدم:

- فرار کن احمق!

با خارج شدن کارتر از اون محیط، نفس راحتی کشیدم و برای خفه شدن خودم رو آماده کردم. چشم هام رو بستم. احساس کم شدن اکسیژن برام ملموس بود. به گلوم چنگ زدم و دهنم رو به دنبال ذره ای اکسیژن باز کردم ولی... دارم... دارم خفه میشم. دارم می میرم.

با احساس سبکی و حس کنار رفتن سایه ی اون موجود بی ریخت، پلک هام رو از جلوی نگاه تارم کنار زدم. با نبودنش، در حالی که از چشم هام اشک می ریخت، به اطرافم نگاه کردم. بالاخره تونستم نفس عمیقی بکشم و همه ی هوای قابل تنفسی که اطرافم بود رو ببلعم. چه اتفاقی افتاد؟! اون موجود کجا رفت؟ نکنه... نکنه رفته باشه دنبال کارتر؟! ولی... ولی چرا من رو زنده گذاشت؟!

چند دقیقه ای به نفس کشیدنم گذشت که از جام بلند شدم. سرم کمی گیج می رفت ولی خیلی زود رو به راه شدم. موهای ژولیده م رو کنار زدم و با نگاهی به ساعت که دوازده و نیم رو نشون می داد، با سرعت از اداره خارج شدم. با همه ی ترسی که از جنگل داشتم و برام یادآور از دست دادن کوپر بود، به سمتش دویدم و واردش شدم. هیچ حدس و احتمال قطعی ای برای این جا بودنش وجود نداشت ولی... ولی یه حس قوی من رو به این طرف می کشوند. دلم برای برگشتن هدایتم نمی کرد.

طره موی مزاحمم رو به عقب روندم و نگاهم رو اطرافم چرخوندم. همه جا به خاطر تاریکی هوا، سبز تیره دیده میشد! نسیمی که می وزید برگ ها رو می رقصوند و بوی انواع گیاه ها رو به مشامم می رسوند. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. آهسته آهسته جلو رفتم. برگ گیاه ها به ساق پاهام می خوردن و مورمورم می کردن. بازوهام توسط شاخه های نازک خراش های خیلی ریز و سطحی می خوردن. موهام گیر می کردن و شیره ی درخت هایی که دستم رو روی تنه شون می ذاشتم دستم رو کثیف می کردن.

چند دقیقه ای رو صرف صدا زدن و گشتن کردم که دیگه خسته شدم و احساسم بهم گفت که دارم فقط دور خودم می چرخم. پوفی کشیدم و نگاهم رو اطرافم گردوندم که با دیدن همون خونه ی متروکه ی کهنه، قفلش شدم. این... این همون... آره! همه چی از همین عمارت لعنتی شروع شد.

به سمتش قدمی گذاشتم که کسی رو نشسته جلوی در ورودیش دیدم. کارتر بود که نشسته و صدایی ضعیف از خودش در می آورد. فاصله ی من تا کارتر حدود شیش متر بود. آروم به طرفش رفتم که وقتی با صدای خورد شدن شاخه ای زیر پام، با ترس سرش رو بلند کرد و نیم خیز شد، من رو دید. حتی توی تاریکی هم برق چشم های خیسش معلوم بود. از شوق دیدنش و زنده بودنش، خنده ی محو و مبهوتی کردم که ایستاد. انگار اون هم شوکه بود! حتماً خیال می کرد من مردم.

کمی نگاهم کرد و بعد با سرعت به طرفم اومد و وقتی بهم رسید، بغلم کرد. هر دو از شوق خندیدیم و کارتر زمزمه کرد:

- فکر می کردم مر... مردی کیلا. نباید... نباید ولت می کردم.

من رو از خودش فاصله داد و نگاه دقیقی بهم انداخت. به روش لبخند زدم و بینیم رو بالا کشیدم. ادامه
داد:

- حالت خوبه؟

سرم رو تکون دادم که دوباره بغلم کرد. توی آغوش گرمش پناه گرفته بودم که دوباره همون صدا بلند شد. نزدیک شده بود! لبخندم رو جمع کردم و با ترس از کارتر جدا شدم. گفتم:

- باید بریم توی اون خونه.

دست هم رو محکم گرفتیم و با هم به طرف خونه قدم تند کردیم. پشت در عمارت، نفس عمیقی کشیدم. این خونه نحس بود و نحسیش همه ی ما رو گرفتار کرده بود.

و حالا... دوباره به همین نقطه برگشتیم. کارتر دستم رو فشرد و در رو باز کردم. با قلبی که برای هزارمین بار کوبش گرفته بود، پام رو داخل اون خونه ی کوفتی نفرین شده گذاشتم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #26
#part24

گرمی دست کارتر رو دیگه احساس نمی کردم. این... اینجا دیگه... کجاست؟! همه چیزش شبیه همون خونه ی خرابه اما... با این تفاوت که مرتب و تمیز بود! مثل دفعه ی اول فرسوده و تاریک نبود. از حیرت نه می تونستم یک قدم دیگه بردارم نه صوت از دهنم خارج کنم. با یاد کارتر به بغل دستم سر چرخوندم که نبودنش، ترس به دلم انداخت.

زانوهام به لرزه در اومد. کجا... کجا رفت؟! یا... کجا بردنش؟! با پیچیدن بوی غذایی لذیذ توی مشامم، حواسم از کارتر پرت شد. این بو برام آرامش برانگیز بود. قدمی به جلو برداشتم. وسایل قدیمی با دکوراسیون زیبایی چیده شده بودن و شمع های ریز و درشتی همه جا رو روشن کرده بودن. صدای ریز موزیک بی کلامی هم توی خونه پخش میشد.

جلو رفتم و اون بوی لذت بخش رو دنبال کردم. به سالن بزرگی رسیدم که میز ناهارخوری طویلی وسطش قرار داشت. همه چیز مخلوطی از زنگ زرد و قهوه ای بود و نور شمع ها هم به اون اضافه شده بود. صدای بچگونه ای با بغض گفت:

- اون داره میاد.

متعجب و ترس برداشته، خم شدم و به بچه ای که زیر میز نشسته و زانوهاش رو با وحشت بغل کرده بود خیره شدم. می لرزید و گریه می کرد. آروم رفتم زیر میز تا بهتر ببینمش و بشناسمش که با دیدنم بیشتر ترسید. انگار از ترس زیاد حتی نمی تونست تکون بخوره! قصد کردن چیزی بگم که حس رفتن دستی لای موهام و بعد از اون سوزشی که برای کشیدن اون ها حس کردم، قلبم رو نگه داشت.

- لیا! پس تو اینجایی.

صورتم از درد جمع شد. صدا، صدای مرد بود! موهام رو کشید و از زیر میز بیرون آورد. نفس توی سینه م حبس شد. سه تا مرد قوی هیکل بودن که با پوزخند نگاهم می کردن. دستم رو روی دست یکی از اون ها که موهام رو می کشید گذاشتم و لبم رو گزیدم. قدرت حرف زدن نداشتم و فقط می خواستم نفس عمیق بکشم.

با درد بهشون نگاه کردم. لعنتی ها! لعنتی ها!

جیغ زدم. من رو به واسطه ی کشیدن موهام می کشید و سوزش طاقت فرسای سرم، وادارم می کرد جیغ بکشم. این قدر که به سرفه بیوفتم و حنجره م بسوزه. روی زمین کشیده می شدم و به سمت نامعلومی برده می شدم. چه قدر... چه قدر این صحنه آشناست!

نگاهم نمی کردن و فقط صدای من همراه با جیغ و فریاد بود که توی اون خونه پخش میشد.

ولی... ولی الان انگار اصلا اونجا نیست! همون نما و همون مدل خونست ولی، فقط می‌تونستم بگم غیر ممکن بود.
کاملا تمیز و مرتب، با وسایلی نو!
- شمارو به مسیح ولم کنید، اشتباه گرفتین! من لیا نیستم! اصلا نمی‌دونم اون کیه!
انگار کر بودن نمی‌شنیدن، با برخوردم به میز فرصت رو غنیمت شمردم و با تمام توانی که برام مونده بود پایه ی میز رو گرفتم.
من باید می‌رفتم به کمکش، اون نمی‌تونست جون سالم به در ببره، من... من باید کمکش کنم وگرنه اون می‌کشش؛ فقط چشم‌هام رو بسته بودم و دوتا دستم رو دور پایه پیچونده بودم ولی زور اونا کجا و زور من کجا، من یه دختر به این جثه کوچیکی و سه تا مرد هیکلی کجا.
دوتا پاهام رو گرفتن و کشیدن که از میز جدا شدم، روی زمین می‌کشیدن و می‌بردن؛ کمرم روی پارکت‌های چوبی کشیده می‌شد و خراش می افتاد تا جایی که از دردش نفسم بند میومد.
بین اون همه کش مکش چشمم به انعکاس خودم توی آینه افتاد، نه من این نیستم! این صورت من نیست، چرا... چرا این شکلی شدم، با کشیدن دوباره اون سه نفر از جلوی آینه کنار رفتم، با دستی که آزاد بود گونم رو لمس کردم، این من نیستم!
صدای داد‌هایی که می‌زد توی گوشم می‌پیچید و باعث شد اون صورت برای لحظه‌ای از فکرم خارج بشه، اما من نمی‌تونستم کاری براش بکنم، انگار اینجا پایان ماجرا بود.
همون اتاق که ازش شروع شد و تهشم به همون اتاق رسیدیم، با صدای قیژ مانند در چشمام رو بستم، دیگه کاری از من بر نمیاد، دیگه امیدی نداشتم.
پرت شدم به داخل و تنها چیزی که می‌دیدم سیاهی مطلق بود و بس!

چند دقیقه توی همون حالت دراز کشیده موندن تا درد کمرم آروم تر بشه. سرم بی حس شده بود. دستم رو تکیه گاهم قرار دادم و سعی کردم بلند بشم. از درد چشم هام رو روی هم فشردم. با سختی و مشقت ایستادم و برای نیوفتادن، پاهای سستم رو به سمتی که بهش متمایل می شدم گذاشتم تا تعادل خودم رو حفظ کنم. این اتاق زیرزمینی هم تغییر کرده بود. جای سوختگی ها نبود و مرتب تر به نظر می اومد.

نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم. یاد صورتی افتادم که مال خودم نبود و اون موهای لخت مشکی که جای موهای فر خرمایی رنگم رو گرفته بود؛ ولی با لمس صورتم و موهام احساس کردم که دوباره خودم شدم. صدای گریه و ناله های آرومی می اومد؛ ولی توی اون تاریکی زیاد مشخص نمیشد. با تکون خوردن جسمی گوشه ی دیوار از جام پریدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم که جیغم رو خفه کنم. موهای بلندش نشون می داد دختره! قدمی به عقب برداشتم که بلند شد و بدون توجه به حضور من، به سمت همون میز و صندلی رفت و نشست.

با گریه شروع کرد به خوندن چیزی که هیچ چیز از کلماتی که به زبون می آورد نمی فهمیدم.
اشکاش روی گونه ش می ریخت و قطره هاش توی تاریکی برق میزد. با صدای گرفته ش، تند تند می خوند و توی همون کتاب چرمی چیزی رو یادداشت می کرد.

آروم و بی سر و صدا به سمتش قدم برداشتم و به نوشته هاش چشم دوختم. حیرت زده و شوکه شده، نگاهم رو به دست خطش دوختم. این... این همون... همون دست خطی بود که هر شب توی اون کتاب داستان سرایی وحشتناک می کنه!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #27
#part25

خیره خیره فقط به داستانی که می‌نوشت نگاه می‌کردم که یکدفعه به سمتم برگشت و نگاهم کرد، ترسیده قدمی عقب گذاشتم که صدای قیژ مانند در بلند شد.
صدای زمخت مردی توی اتاق پیچید.
- هی لیا کجایی؟
به سمت دختره که فهمیدم اسمش لیا بود برگشتم، نور کمی از در وارد اتاق می‌شد و من تونستم صورت این دختر رو ببینم، بازم تعجب و ترس بود که توی تنم می‌پیچید، همون صورت و‌موهایی که چند لحظه پیش توی آینه دیدم!
لیا با عصبانیت به اون مرد خیره شد بود که مرد لگدی بهش زد و اون پرت شد، کمی روی زمین بدون حرکت مونده بود که یکدفعه از جاش کنده شد و شروع کرد به چیزای نامفهوم گفتن، مرد اول فقط کمی نگاهش کرد و بعد روی زمین نشست از درد توی خودش جمع می‌شد، و گاهی به این طرف و اون طرف پرتاب می‌شد.
نه دستی بهش می‌خورد، نه کسی بود که اینکار رو بکنه ولی انگار کسی کتکش می‌زد، همون لحظه دوتا مرد دیگه اومدن و به سمت. اون یکی رفتن و به زور از اتاق بیرون کشیدنش.
چند لحظه چیزی نبود و لیا همچنان همونجا ایستاده بود زمزمه می‌کرد، من اون وسط نمی‌دونستم چیکار کنم،نه می تونستم از این اتاق برم نه حرفی بزنم انگار تماشا گر بودم و از ترس می‌لرزیدم، اتفاقای جلو روم برام قابل فهم و تحمل بود.
یکی از اون مردا به اتاق برگشت و و سطلی که دستش بود رو خالی کرد، فکر می‌کردم آبه ولی بوی بنزین بینیم رو اذیت کرد، نمی‌فهمیدم داره چیکار می‌کنه؟
مرددیگه همراه با کبریتی که توی دستش خودنمایی می‌کرد وارد اتاق شد، دلم می‌خواست فرار کنم ولی پاهام میخ زمین شده بود و توان حرکت رو از من گرفته بود، لیا صدای زمزمه هاش تبدیل به داد زدن شده بود که مرد کبریت رو کشید. توان به بدنم برگشت و تنها کاری که می‌تونستم انجام بدم این بود با دست جلوی صورتم رو گرفتم تا صورتم آسیبی نبینه، صدای جیغ کر کننده ای تمام فضای کوچیک اتاق رو گرفت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #28
part26
حس سوختگی یا دردی نداشتم ولی همچنان دستام جلوی صورتم بود، کمی گذشت ولی باز هم خبری نبود، آروم دستام رو پایین آوردم و به اطراف نگاه کردم.
عین قبل شده بود، همونطور سوخته و سیاه شده!
نه خبری از اون مرد ها بود نه اون دختر لیا! دور و اطرافم رو از نظر گذروندم، دستم رو روی دهنم گذاشتم تا از جیغ احتمالی جلوگیری کنم، توده فشرده شده و سیاه رنگی کنار میز بود.
نمی‌دونستم چیه بخاطر همین آروم به سمتش رفتم که تکون خورد و بلند شد، این...این همون لیا بود می‌شد فهمید خودشه!
موهای سیاه و بلندش سوخته و کوتاه شده بود، صورت سفید و دلنشینش سوخته و سیاه تر از موهاش به نظر می‌رسید، لبای کوچیکش نبود و استخونای فک. و دندونش به راحتی دیده می‌شد و ازش قیافه ترسناکی ساخته بود.
با ترس قدمی به عقب گذاشتم که صداش به اتاق طنین انداخت.
- تو خود منی! همزادمی و دیدی با من چیکار کردن.
از ترس زبونم بند اومده بود، برعکس صورت زشتش صداش هنوز قشنگ بود، دادی زد که به قدمی به عقب خودم رو به دیوار رسوندم.
فریاد می‌زد و هر لحظه صداش زمخت و زمخت تر می‌شد.
- تو دیدی! دیدی اونا با من چیکار کردن!
من بی گناه بودم آتیشم زدن و منم آتیششون زدم، هرکی که بیا نابودش می‌کنم!
از بدن و صورتش نور های زرد رنگی بیرون می‌زد و گردنش گاهی تاب می‌خورد و به شدت تکون میخورد.
- من کاری بهشون نداشتم! من فقط بازی می‌کردم، اونا حق نداشتن با من اینکار رو بکنن.
صداش از حد خارج شده بود و به حدی بلند و گوش خراش بود که با دو تا دست گوشام رو چسبیده بودم‌ و چشمام رو روی هم می‌فشردم.
یک‌دفعه سکوت مطلق شد، با ساکت شدن فضای اطرافم چشمام رو باز کردم و دستام رو برداشتم، لیا روی هوا معلق شده بود و هنوز به همون شکل صورتش تکون می‌خورد، از سکوت پیش اومده استفاده کردم و با ترسی که توی صدامم مشهود بود گفتم:
- درسته ولی تو نباید با اونا با ما اینکار رو کنی،تو خوبی اونا قاتلن! نکنه تونم میخوای مثل اونا قاتل بشی؟
دستش رو بالا آورد و تکونی داد که با شدت به سمت دیوار پرت شدم و صداش بود که دوباره فضا رو پر می‌کرد.
- خفه شو! فقط خفه شو باید تاوان بدن همشون باید همشون درد من رو بفهمن، اونا من رو از مامانم جدا کردن مقصر اونان من کارشون نداشتم فقط بازی می‌کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #29
part27

حرفاش رو نمی‌فهمیدم، چه بازی ای؟
می‌ترسیدم بپرسم و باز بهم صدمه بزنه ولی سعی کردم کمی خودم رو جمع کنم اینطوری نمی‌تونست پیش بره، حداقل به خاطر کارتر که صداش داد زدنش هنوز توی گوشمه!
- چه بازی‌ می‌کردی که اینطوریت کنن؟
صداش آروم شد و گفت:
- من با اونا بازی می‌کردم بهم یاد می‌دادن چطور اینکارارو انجام بدم.
یهو دوباره آتیشی شد و صداش بیشتر.
- ولی اونا بهم می‌گفتن جادوگر! من جادوگر نیستم، چرا نمی‌فهمیدن من جادوگر نیستم؟ باید همشون تقاص کاراشون رو بدن هرچقدر من عذاب دیدم اوناهم ببینن!
صورتش رو اونور کرد، به سمتش رفتم و سعی کردم لحنم ملایم به نظر بیادو ترسم رو پنهون کنم.
- اونا اشتباه کردن، تو که نباید اشتباه کنی!
دوباره خشمگین به سمتی پرتم کرد، محکم با دیوار برخورد کردم و روی زمین افتادم، بدنم کوفته بود و سرم به شدت تیر می‌کشید، حس بلند شدن نداشتم و وزنم رو انگار به زور تحمل می‌کردم، گرمی خون کنار صورتم رو به خوبی حس می‌کردم.
تکیه دادم به دیوار، باید حرف می‌زدم باهاش:
- اونا قاتل بودن تو نباش!
به سمتم چرخید وفریادزد.
- تقصیر اوناس من کارشون نداشتم، اونا من رو از مامانم جدا کردن، من مامانم رو می‌خوام!
دستم رو به سمتش دراز کردم و آروم گفتم:
- مامانت دوست نداره دخترش اینکارارو انجام بده، دوست داره خوب باشی بری پیشش!
آروم روی زمین فرود اومد و با صدای دلنشین قبلش گفت:
- راست میگی؟
سرفه ای کردم و گفتم:
- آره باید بخوابی تا مامانت بیاد.
قدمی به سمتم گذاشت، با هر قدمش صورتش از حالت ترسناک سوخته به قبل بر‌میگشت، بهم که رسید خبری از اون سوختگی و زشتی نبود.
کنارم نشست و سرش رو روی پاهام گذاشت، آروم زیر لب زمزمه کردم.
- مامانت خیلی دوست داره!
پلکاش روی هم افتاد، کم_کم محو شد و نوری به سمت سقف رفت و ناپدید شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #30
#part28


نفسم رو رها کردم که صدای فریاد کارتر بلند شد، با زحمت و درد از سرجام بلند شدم و به سمت در که حالا باز شده بود رفتم، موقع خروج به عقب سرم روچرخوندم به هاله‌ی محوی که انگار با لبخند نگاهم می‌کرد لبخندی زدم و بیرون رفتم.
دستم رو روی پهلوم که له شدت درد می‌کرد گذاشتم و با صدایی که می‌لرزید کارتر رو صدا زدم.
- کارتر!
وقتی جوابی نشنیدم دوباره صداش زدم که صدای ضعیفی از طرف سالن غذا خوری که الان مثل قبل خراب شده بود رفتم، وقتی رسیدم کارتر رودیدم که کنار میز نشسته و با چشمایی که دو_دو می‌زنن به اطراف نگاه می‌کرد.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم و دستم رو روی پاش گذاشتم که به خودش اومد.
- یهو کجا رفتی کیلا؟
صداش می‌لرزید مثل من، این لرزش از ترس بود.
- کلی اتفاقات افتاد بعدا برات میگم، تو چه اتفاقی برات افتاده.
دستی به پیشونیش که خیس ع×ر×ق بود کشید و لب زد.
- از اون فرار کردم تا اینکه اینجا گرفتتم و داشت خفم می‌کرد، ولی یهو غیبش زد، جلو چشمام ناپدید شد.
دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- بهتره فراموشش کنیم!
فقط سرش رو تکون داد و به سمت جلو خم شد، به جسم توی دستش نگاه کردم، عینکم بود که یکی از شیشه ها شکسته بود، لبخندی زدم که صورتم از درد جمع شد.
- چیشد؟ خوبی کیلا؟
چشمام رو روی هم فشردم وگفتم:
- آره خوبم چیزیم نیست، فقط یک چیزی رو این وسط نفهمیدم، تو مگه تازه نیومدی چرا با همه آشنایی و همیشه مشکوک می‌زنی؟
نفسی گرفت و به سرعت به بیرون فرستاد.
- می‌خواستم بهت بگم ولی این ماجراها پیش اومد و خب نشد دیگه، من با مادر بزرگم زندگی می‌کنم و این خونه قبلا متعلق به اون بوده که خیلی وقت پیش از اینجا گذاشتن رفتن، مادربزرگم تنها وارث اینجاست،دوتا خواهر بودن.
یکی لارا یکی لیا!
با اومدن اسم لیا کنجکاوتر به سمتش چرخیدم که باز هم درد نصیبم شد، ادامه داد.
- به درخواست مادربزرگم اینجا اومدیم می‌خواست بدونه چه اتفاقی برای خواهر و خانوادش افتاده ومن رو فرستاد که این‌ها پیش اومد، فقط نمی‌دونم چطور اینارو براش تعریف کنم که باورش بشه.
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
- بهتره فراموش کنیم چه اتفاقی افتاده، توهم براش چیز‌ بهتری رو تعریف کن.
لبخندی بهم زد و که متقابلا لبخند تحویلش دادم، با دست سرم رو به طرف شونش هدایت کرد، آروم سرم رو تکیه دادم.
″پایان″


پ.ن:این دهشت است که همه را فرا می‌خواند، گاهی باید ترس را کنار گذاشت وخود را نجات داد، کافیست کمی دهشت را در درون خود جای دهی تا تو را به مرگ دعوت کند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین