#part9
- پارک سوفی!
در یکی از شب های تاریک بوستون، سوفی که برای پیاده روی شبانه به پارک نزدیک خانه اش رفته بود، هندزفری را در گوش خود جای داد و با آهنگ ملایمی شروع به دویدن کرد. نیم ساعتی گذشته بود و او دور تا دور پارک را می چرخید. خسته روی نیمکت نشست و بطری آبش را برداشت و جرعه ای نوشید. با دم های عمیق، تنفسش را ریتم دار کرد. با بلند شدن سرش، نگاهش به آن سوی خیابان قفل شد. چشمانش را ریز کرد تا آن شیء براق را واضح تر ببیند. سرانجام، کنجکاوی بر او غلبه کرد و بلند شد و با قدم های بلند، به آن سوی خیابان رفت. روی دو زانو خم شد و به تاریکی چاه فاضلاب چشم دوخت. گمان می کرد ثانیه ای پیش، چیزی درونش برق میزد که حال نبود. خیرگی اش آن قدر ادامه پیدا کرد که بار دیگر آن شیء براق را دید. کمی بیشتر خم شد. با دیدن آن انگشتر زرین، لبخندی به پهنای صورت زد و دست دراز کرد. با پیچیده شدن مایع رقیق و لزج سیاه رنگی به دور مچش، لبخندش به یک باره رنگ باخت و چشمانش درشت شدند. از ترس و وحشت، سعی می کرد دستش را پس بکشد؛ اما در همان لحظه، با نیروی زیادی به درون فاضلاب، کشیده شد!
دستی به صورتم کشیدم و نفسم رو فوت کردم. نقطه ی اشتراک همه ی این سه داستان، کشیده شدنشون به درون چیزی بود. قبر، درخت و فاضلاب! صفحه رو رد کردم که با دیدن سفیدیش، یادم اومد ادامه ای وجود نداره. الان حتی با وجود چندش آور بودن داستان هاش هم، خواهان ادامه ش هستم! کتاب رو همونطور باز روی میز گذاشتم و برای گرفتن یک دوش آب گرم، به حموم رفتم.
رو به روی آینه ی کمد ایستادم و سشوار رو روشن کردم تا موهام رو خشک کنم. هوا تاریک شده بود و هنوز مامان و بابا برنگشته بودند. کارم که تموم شد، موهام رو با گیره بستم و دنبال گوشیم گشتم. آخرین بار توی کیفم کنار میز بود. به سمتش رفتم و خم شدم که با دیدن نوشته های کتاب، به سرعت از حالت خمیده در اومدم و بهش نگاه کردم. باورم نمیشد! صفحه ی چهارم پر بود از کلمه و جمله که در نهایت یک داستان رو تشکیل می دادن. نه! مگه... مگه سه تا داستان نبود؟! این... این از کجا پیداش شد؟ من مطمئنم که توهم نزدم.
بی خیال گوشیم روی صندلی نشستم و مبهوت، داستان رو زیر لب خوندم.
- مترسک ایدن! شبی از شب های سرد، پسری جوان از کنار مزرعه ی پدرش در حال گذر بود. ساعت از نیمه شب نگذشته بود که با دیدن مترسک مزرعه، در جای خود ایستاد. در دل از او بسیار واهمه داشت؛ اما برای پنهان کردن این ترس، او را با چوب میزد. این بار هم گویا قصد همین کار را داشت که چوبی از همان حوالی برداشت و به سویش رفت. ضربه ی اولی را که زد، به چشم های تهی مترسک خیره شد. با نفرت و خشم، چوب را بالا برد تا ضربه ی دوم را بر تن مترسک فرود آورد که دستش، در هوا گرفته شد. سرش را بالا برد و به دستی که چوب را نگاه داشته بود خیره شد. دستی از جنس کاه! سرش را با ترس و وحشتی پنهانی، آرام و محتاط گونه به سمت مترسک چرخاند که لبخند روی لبش، موجب قطع تنفسش شد. چوب را رها کرد و بی معطلی، پا به فرار گذاشت. بین خوشه های گندم می دوید و از ترس، تلو تلو می خورد. با بند شدن پایش به سنگ، روی زمین افتاد و با همان سرعت عملی که داشت، سرش را به پشت چرخاند؛ اما هیچ کس نبود. حتی آن مترسک! آب دهانش را قورت داد و خود را به عقب کشید تا بتواند برخیزد؛ ولی با برخوردش به چیزی سفت، نفس در سینه اش گیر کرد. سرش را بالا گرفت و در عمق چشمان مترسک خیره شد. پاهایش می لرزیدند و مردمک هایش هم! مترسک، خم شد و پای ایدن را گرفت و مانند انسانی عادی، به جای خود کشید. ایدن فریاد میزد و از ترس، به خود می لرزید. مترسک با یک دست ایدن را بلند کرد و در آغوش خود فشرد. سرانجام، کم کم ایدن را با خود یکی کرد و ایدن حال، مترسک جدید مزرعه بود.
ذهنم به سمت ایدن کشیده شد. اون قدر فکر های عجیب غریب به فکرم می اومد که خودم هم از دست خودم کلافه شدم. سرم رو محکم تکون دادم. شاید... شاید نه! حتماً. حتماً دستپاچه بودم یا بی دقت که این صفحه رو ندیده بودم. با این تفکر، کتاب رو بستم و لباس تنم کردم. زیر پتو خزیدم و با هزار جور فکر و ذکر، به خواب رفتم.