. . .

متروکه داستان خرگوشیِ موهایش | ...A.m

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
--1.png


-بر اساس واقعیت-
نام داستان:خرگوشیِ موهایش
نویسنده: ...A.m
ژانر: تراژدی،اجتماعی
خلاصه:
گاه تک‌واژه‌ی ”اتفاق‟ به خودی خود توان تغییر صد و هشتاد درجه‌ایِ روال زندگی را دارد. گاهی همین واژه خنده‌ای را به گریه، زندگی را به برزخ، خواب را به کابوس و روزمره را به خاطراتی ابدی بدل می‌کند. آن دخترک مو خرگوشی با آن دو دندان سفید خرگوشی تنها چهارسال داشت!

مقدمه:
یک اساس و اصل می‌گوید: این اتفاقات هستند که به زندگی شکل می‌دهند و طعم زندگی هستند.
ッاین داستان قصد تکذیب جدی این اصل را دارد. فلفل می‌تواند طعم دهنده باشد یا کشنده! اتفاقی که زندگی را به زنده بودن تغییر دهد طعم دهنده است یا کشنده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #21
بخش نوزدهم



ارشیا کلافه موهای پرپشت و رنگ خورده‌اش را چنگ زد و نگاهش را به جاده دوخت.
چند دقیقه‌ای بود دل از خواب کنده بود.
دخترها نیز بیدار بودند. یکی با گوشی مشغول بود و دیگری سعی در هوشیار کردن خود داشت و خمیازه‌های پیاپی می‌کشید.
سکوت در فضای خودرو جاخوش کرده بود و کسی حرفی نمیزد. برای بار چندم نسیم خمیازه‌ای با صدا کشید که مهرداد سرش را به عقب مایل کرد و چشم غره‌ای رفت. با صدای جیغ نسیم با وحشت به سوی جاده سر برگرداند که به یک باره یخ بست! زمان ایستاد، قلبش نیز هم. چه درحال وقوع بود؟ گوش‌هایش نمی‌شنید، هیچ چیز را، حتی صدای زندگی را. نفسش بند آمده بود. آنچه که عمیقاً احساس کرد، جدا شدن روح از تنش بود. نگاهش مات صحنه‌ی مقابل بود. صدای فریاد ارشیا را گنگ و مبهم می‌شنید، گویی از ته چاه او را خطاب می‌کرد. صدای جیغ‌های ممتد و بدون وقفه‌ی دخترها را در حد زمزمه می‌شنید.
به یک باره به خود آمد. پایش را با شتاب بر ترمز کوبید. صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشین فریادگونه در خیابان پیچید. پلک نمیزد، وحشت را بیشتر از هر زمان دیگری احساس می‌کرد. بیشتر از آن زمانی که در چهار سالگی گم شده بود و کوچه‌های خلوت را به دنبال مادرش زیر و رو می‌کرد. بیشتر از آن زمانی که خبر بد شدن حال پدرش را به او داده بودند. بیشتر از تمام لحظات وحشتناک عمرش، ترس به تک تک سلول‌ها و عمق استخوان مغزش تزریق شده بود. آنچنان که دنیا برایش ایستاده بود!
 
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #22
بخش بیستم

نگاه هراسانش را به آینه دوخت. صدای تپش‌های قلبش را می‌شنید. بلند و واضح، به مانند صدای کوفتن طبل. آیینه‌ی جلو، تصویر پشت سرش را به وحشتناکی هرچه تمام‌تر به نمایش گذاشته بود. صدای سوت ممتدی در مغزش، مانع شنیدن اصوات اطرافش میشد. آن‌چنان بلند و واضح، که صدای باز شدن درب خودرو را نشنود. چشمانش می‌دید و نمی‌دید. هیچکدام از تصاویر دریافتی به مغزش ارسال نمیشد. طوری که حتی خروج ارشیا و دخترها را نبیند. نبیند که چطور می‌دوند تا مهلکه را ترک کنند. فرار؛ طبیعی ترین واکنش انسانی به صحنه‌ی های دردناک و غیرقابل تصور زندگی! او چه؟او که حتی نمی‌دانست خواب است و یا بیدار. کابوس بر ذهنش حاکم شده و خوابش را تیره و تار کرده و یا در بیداری این‌چنین زجرکش می‌شود. ذره ذره مردن همینطور بود دیگر؟ ترسناک‌تر از نابینایی، همین دیدن است؛ این‌که با دو چشم باز ببینی چه بر سر بخت و زندگی‌ات می‌آید. این‌که در بیداری، کابوس بر تو چیره شود و سایه‌ی شومش را بر تو افکَنَد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #23
بخش بیست و یکم

هضم صحنه‌ای که خود، اینچنین صحنه آرایی‌اش را عهده دار بود برایش غیر ممکن بود. خونی که بر زمین خودنمایی می‌کرد، در ذهنش چوبه‌ی دار را برایش به تصویر می‌کشید. پسری نوجوان و زنی که کنار او بیهوش افتاده بود، او را تا مرز سکته‌ی مغزی می‌برد. با دیدن جسم نحیفی در آیینه چشمانش گشاد شد و تپش قلبش تا به آسمان اوج گرفت. یک دختر بچه؟! چه غلطی کرده بود؟؟؟!!!!

***

دقایقی پیش:

دخترک دست در دست مادرش با خنده و شوخی شیرین زبانی می‌کرد و دل مادر برایش قنج می‌رفت. حامد با خنده گفت:
- خداوکیلی اگه منو از سر راه آوردین بگین.
هرچند خود نیز می‌دانست که مادرش چطور تک پسرش را دوست می‌دارد. حلما دختر بود و بابایی. صد البته که پدرش هم تا سر حد مرگ دخترکش را دوست می‌داشت و می‌پرستید. با صدای زنگ موبایل مینا، صدای خنده‌شان متوقف شد. حامد گفت:
- باباست؟
مینا که دست حلما را برای برداشتن موبایل از جیب مانتوی کرم رنگش رها کرده بود، با دیدن صفحه‌ی موبایل سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و تماس را وصل کرد.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #24
بخش بیست و دوم

دخترک گوش‌هایش را تیز کرده بود بلکه بفهمد پدرش کِی می‌آید.
با شنیدن جمله‌ی "کجایی؟ " از زبان مادرش و چرخش سر او برای پیدا کردن ماشین، گل از گلش شکفت و لبخندش به پهنای صورت کش آمد. ذوق زده خیابان را با مردمک چشمانش بالا و پایین کرد و با صدایی سرشار از انرژی گفت:
- بابا!
مینا رد نگاه دخترش را دنبال کرد که نگاهش به محمد افتاد. با خنده سری به طرفین تکان داد و گفت:
- دیدمت.
تماس را قطع کرد و دست حلما را در دستان گرمش گرفت و فشرد. قدم‌هایش را به سمت خیابان اصلی تند کرده بود و نگاهش به محمد بود که سعی در رد شدن از عرض خیابان داشت تا به استقبالشان بیاید؛ و اما ماشین‌هایی که با سرعت هرچه تمام‌تر مانع گذر او از خیابان می‌شدند و اعصابش را خراش داده بودند. این سوی خیابان نیز دخترک را آرام و قرار نبود و درجا بالا و پایین می‌پرید و در انتظار خلوت شدن خیابان کنار مادر و برادرش ایستاده بود.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #25
بخش بیست و سوم

بالأخره ماشین‌ها رضایت دادند و مینا دست در دست تک دخترش و پسرش پا به خیابان گذاشت.
محمد با لبخند ذوق دخترکش و برق چشمان قهوه‌ای‌اش را می‌نگریست؛ دو قدم بیشتر نمانده بود.


گاه با خود گمان می‌کنم چرا زندگی به سان دشمن قسم خورده سرنوشت را به بازی می‌گیرد؟ چه با او کرده‌ایم که این‌گونه خشمش را بر ما آوار می‌کند، اساسمان را در هم می‌شکند؛ خوشی را بر ما تمام می‌کند و خنده را حرام لب‌هایمان؟ آن خنده‌های کودکانه که تا عرش می‌رسید، آن لحن کودکانه، آن چهره‌ی سراسر مهربان... هنوز زود بود برای تا ابد ندیدنشان. نبود؟ به والله که بود...


با شنیدن صدای ناهنجار برخورد لاستیک ماشین با آسفالت، تصویر لبخند دخترش نیز از مقابل چشمانش کنار رفت. قلبش در سینه بی‌قراری می‌کرد. یکی باید می‌بود. یکی باید باشد تا دروغ صحنه را فریاد بزند بر سرش. کر شود گوشش از شنیدن صوت "خواب می‌بینی محمد". کو آن کسی که آسفالت به خون کشیده را انکار کند؟ کو آن کسی که بگوید آن جسم نحیف و ظریف، دخترش نیست؟ قدم اول را بر خیابان مسکوت که بوی مرگ سراسرش را در بر گرفته بود، گذاشت. سست و نا متعادل! با دیدن خون جاری بر خیابان به سوی خانواده‌ی غرق در خونش دوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #26
بخش بیست و چهارم

جان دادن دخترش را دید! با دو چشم باز. خودش نیز جان داد. مُرد، سوخت و تمام دنیا بر سرش آوار شد. همسرش ناله می‌کرد و او می‌مرد. پسرش بی‌هوش بر زمین افتاده بود و او نیز در عین هوشیاری، مغزش از کار ایستاده بود و قلبش نیز هم. صدای آژیر ممتد و پشت سرهم آمبولانس در گوشش پیچیده بود. مردم آنچنان جا خورده بودند که توان نزدیک شدن نداشته باشند. دیدن خم شدن کمر این مرد، برای بی‌حس کردن پاهایشان کافی بود.

به مانند مرده متحرک بر خیابان قدم می‌گذاشت تا آنچه را بر کف خیابان پاشیده بود جمع کند.

یکی باید خودش را جمع می‌کرد! کم از مرده نداشت...

او دیده بود،حس کرده بود؛ نزدن قلب دخترش را با تمام وجود لمس کرده بود...

پا بر زمین می‌گذاشت و زمین گرم میشد و آن را می‌بلعید. تمام وجودش آتش میشد و دقیقه‌ای بعد یخ میزد. دست دخترش یخ بود؟ سردش نباشد؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #27
بخش بیست و پنجم

دروغ بود یا خواب؟ کابوس نامیدنش هم اندک بود برای توصیف ترس و وحشت نهفته در آن! این، چیزی فراتر از ترس و وحشت بود. این همان از ضربان ایستادن قلب بود. مردن همین بود دیگر..
مغزش گویا قصد کشتن روحش را کرده بود. جدالی بس واضح که در نهایت چیزی جز نابودی به جای نمی‌گذاشت. خاطرات، مغز و قلبش را نشانه رفته بود بلکه تمام کند مقاومت این مرد را و درهم شکند اساسش را. حق نداشت این‌چنین انبوهی از خاطره به جای بگذارد! حق نداشت او را با کوهی از خاطره تنها بگذارد و برود.. او تک دختر بابا نبود مگر؟

چشمش که به رو‌به‌رو افتاد قلبش لحظاتی مکث کرد و ذهنش را قفلی سرتاسری پوشاند.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #28
بخش بیست و ششم

دخترش نبود! تپش‌های قلبش به یک باره اوج گرفت. نفس‌هایش از ریتم معمول خارج شده بود و سینه‌اش پرشتاب بالا و پایین می‌رفت. سر چرخاند بلکه نشانه‌ای از دخترش بیابد. با دیدن دخترکش بر روی برانکارد، آن هم درحالی که آن پارچه‌ی سفید منفور که بر چهره‌ی زار و ناامیدش پوزخند میزد، صورت سفید و زیبایش را پوشانده بود، به آن سو خیز گرفت.
صدای گریه‌ای سوزناک در میان جمعیت، سکوت ناشی از بُهت مردم را می‌شکست. چه در این آشفتگی خیابان مسکوت دیده بود که اینگونه قلبش را به درد آورده بود؟ شاید یک مادر داغ‌دیده! شاید داغ فرزند دیده بود!
دستانش می‌لرزید؛خفیف! قلبش اما زلزله‌ را گذرانده بود. دستش به سوی پارچه‌ای که سایه‌‌ی شومش را بر صورت دخترکش انداخته بود رفت که دستی بر دستش نشست.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #29
بخش بیست و هفتم

تا به خود آید، دخترش رفته بود. او مانده بود و این خیابان مرگبار. بوی مرگ را نمیشد انکار کرد. گرد مرگ بر تک تک اجزای این خیابان نشسته بود...

تکه‌های شکسته‌ی فلاسکی که محتویاتش بر زمین پخش شده بود را با نوک کفش، به گوشی‌ای در کنار جدول‌های خیابان پرتاب کرد. گوشی‌هایی که هرکدام طرفی از خیابان افتاده بود را برداشت و پشت ماشین نشست. صدای گوشی‌اش بلند شد! آن را از روی داشبورد برداشت و تماس را وصل کرد.
- سلام عمو جان.

عمویش بود! ان‌قدر خسته بود که توان پیچاندن نداشته باشد. آدرس بیمارستانی که راننده‌ی آمبولانس به گوشش رسانده بود را گفت و تماس را قطع کرد.
به دنبال آخرین آمبولانس که گویا پسرش در آن نفس می‌کشید به راه افتاد. گاه فرمان و جاده از دستش خارج میشد؛ اما هنوز زنده بود!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #30
بخش بیست و هشتم

مسیر کش آمده بود و او هم که در این‌لحظه کم‌صبرتر از هرلحظه‌ی عمرش! به یک باره تمام خانواده‌اش به مرز مرگ رسیده بودند و فاصله‌ای با پرتگاه نداشتند. و یا شاید دیگر دیر بود و صخره‌های سنگی پرتگاه دست عزیزانش را لمس کرده بودند. ماشین به سویی منحرف شد که به خود آمد. این‌بار افکار درهم مغزش را به گوشه‌ای دوردست راند و حواسش را متمرکز جاده کرد.

دقایقی بعد ماشین، مقابل ساختمان بیمارستان ایستاده بود و پلک‌هایش با نوسانی مشهود، دیدش را مختل کرده بود. گویی قوت دست‌هایش به باد رفته بود که درب خودرو همچنان بسته بود و محیط ماشین بس خفه. آهش بی‌اختیار بود و بلافاصله بعد از آن، دستانش دستگیره در ماشین را لمس کرد. دستگیره بود یا کوره‌ی آتش؟ تب داشت؟ یا او یخ کرده بود؟ نه! او خوب بود، لابد مشکل از بدنه ماشین است. واگرنه که چرا باید یخ زده باشه؟دلشوره؟ دلشوره چرا؟ دخترش منتظرش نشسته. نباید بیش از این معطلش کند. قول آبنبات چوبی به او داده. نباید بدقولی کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین