. . .

متروکه داستان خرگوشیِ موهایش | ...A.m

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
--1.png


-بر اساس واقعیت-
نام داستان:خرگوشیِ موهایش
نویسنده: ...A.m
ژانر: تراژدی،اجتماعی
خلاصه:
گاه تک‌واژه‌ی ”اتفاق‟ به خودی خود توان تغییر صد و هشتاد درجه‌ایِ روال زندگی را دارد. گاهی همین واژه خنده‌ای را به گریه، زندگی را به برزخ، خواب را به کابوس و روزمره را به خاطراتی ابدی بدل می‌کند. آن دخترک مو خرگوشی با آن دو دندان سفید خرگوشی تنها چهارسال داشت!

مقدمه:
یک اساس و اصل می‌گوید: این اتفاقات هستند که به زندگی شکل می‌دهند و طعم زندگی هستند.
ッاین داستان قصد تکذیب جدی این اصل را دارد. فلفل می‌تواند طعم دهنده باشد یا کشنده! اتفاقی که زندگی را به زنده بودن تغییر دهد طعم دهنده است یا کشنده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید. قوانین پرسش سوال‌ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید. قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید. چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه
بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید. درخواست ویراستار
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید. درخواست صوتی شدن داستان
و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #3
بخش اول

شانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد

صدای خنده‌هایشان بلند بود و همین امر هم باعث جلب توجه خودروهای دیگر و نگاه‌های آزار دهندهٔ سرنشینان‌شان بود. دختری که مانتوی کوتاه قرمز رنگی بر تن داشت و موهایش بی مهابا و آزادانه بر شانه‌هایش رها بود و چتری‌هایش نیز خودنمایی می‌کرد با صدایی کشیده، راننده را مورد خطاب قرار داد:
- مهرداد؟
پسرک خنده‌ای سر داد و کشیده و خمارگونه "جانم"ی نثارش کرد. دختر لبخندش کش آمد که هیچ،کل صورتش را گرفت.
پسر دیگری که بر صندلی کمک راننده جا خوش کرده بود و تیشرتی سفید-خاکستری بر تن کرده بود گردنش را کج کرد و دختر دیگر را که در این دنیا سیر نمی‌کرد را صدا زد:
- الهه؟
دختر اما انگار کر که هیچ،کر و کور شده بود. دیوانه‌وار می‌خندید و با خود حرف می‌زد. پسر موهای یخی خود را به بالا هدایت کرد و تنها به تک واژه‌ای قناعت کرد:
- دیوانه.
نسیم خنده‌ی بلندی سر داد و با انگشت اشاره الهه را نشانه رفت و به تمسخر گرفت. مهرداد گلویش را صاف کرد و با شیطنت و خباثت ارشیا را خطاب کرد:
- جناب بپا یکی زیرآبت رو نزنه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #4
بخش دوم

ارشیا چشم غره‌ای رفت و درحالی که سعی در قاطع کردن کلام و لحنش داشت و ناموفق نیز بود جوابش را داد:
- منظور؟

گیج بودنشان فریاد می‌زد حالشان را. با آن چند بطری‌ای که محتویاتشان را در دهان خالی کرده بودند پریدن هوشیاری و عقلشان طبیعی و قابل پیش بینی بود. از حد گذرانده بودند و بی ظرفیت بودنشان هم قوز بالای قوز. ماشین گاه تا مرز انحراف از جاده می‌رفت و در لحظه‌ی آخر شانس به سراغشان می‌آمد و نجاتشان می‌داد. از حد گذراندن جای خود، درک نکردن این وضعیت جالب بود. خردسال نبودند که تشخیص ندهند در چنین شرایطی حق راندن اتومبیل ندارند! شاید هم بودند...

مهرداد درحالی که استارت مانند می‌خندید و فرمان را می‌چرخاند جوابش را داد:
- من دهنم چفت و بست نداره داداش. دیدی یه وقت الهه موهاتو از ریشه دراورد. از من گفتن بود.
و بعد هرهرِ خنده به راه انداخت.
ارشیا به نشانهٔ "برو بابا" دستی تکان داد و عادی و بی اهمیت او را جواب گفت:
- یه دیوونه گفتن که این حرف‌ها رو نداره بزغاله.

بددهان بود یا بددهان شده بود؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #5
بخش سوم

نسیم که رو به خواب می‌رفت خمار و خواب‌آلود زیرلب غر زد:
- مهرداد یکم تندتر برون.
مهرداد بی‌حوصله گفت:
- بکپ.

مختصر و مفید ساکتش کرد. درواقع غیرمستقیم قصد گفتن "ببند" را داشت. نه مؤدبانه ترش را، نه حتی "ساکت شو"، دقیقاً همین واژه‌ی هم‌قافیه با گفتارش را در ذهن داشت. حال بماند که چرا بر زبان نیاورده بود!

نسیم غرغری زیر لب کرد که هیچ کس تمایلی به شنیدنش نداشت. نه حالش را داشتند و نه علاقه‌ای به غرغریات.

ماشین همچنان تعادلی نداشت. در حقیقت راننده تعادل نداشت. نه تعادل روانی، نه فکری نه عقلانی! از صحبت‌هایش و رفتارش مشخص بود. همان ضرب المثل"چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است". سرنشینان که دیگر هیچ. هرکدام چرت می‌زدند و گیج منگ‌تر از او لحظات را سپری می‌کردند. دخترها صندلی عقب ماشین را تماماً اشغال کرده و هرکدام طرفی ولو افتاده بودند. گاهی تکانی می‌خوردند، چیزی زمزمه می‌کردند و مجدداً به خواب می‌رفتند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #6
بخش چهارم

ارشیا نیز دست کمی از آن‌ها نداشت. چرت میزد و هر چند لحظه یک بار گردنش کج می‌شد، سرش به شیشه برخورد می‌کرد و چرتش پاره می‌شد؛ دوباره گردن راست می‌کرد و می‌خوابید.

مهرداد چشم غره‌ای به ارشیا رفت و برای دخترها نیز پشت چشمی از آینهٔ جلو نازک کرد. دستش را به سمت سیستم ضبط ماشین برد و آن را روشن کرد. پیش از آن‌که صدایش بلند شود ولوم را مقدار قابل توجهی بالا برد و مجدداً صاف نشست. بلافاصله پس از پلی شدن اولین موزیک دخترها از جا پریدند و ارشیا نیز سرش با شتاب به شیشه برخورد کرد. همزمان با صدای بلند او که "آخ" را بر زبان می‌راند، صدای هین نسیم و سپس واژه‌ی نامفهومی که الهه زمزمه کرد به گوش رسید. مهرداد توان و حس و حال خندیدن را نداشت و به لبخندی جمع و جور اکتفا کرد. درنهایت دقیقه‌ای بعد، مجدداً ماشین در سکوت فرو رفت و همه به خواب رفتند؛ البته به استثنای راننده. صدالبته که او نیز چشمانش را به زور باز نگاه داشته بود و توانش رو به پایان بود. این‌که تا به کنون دوام آورده بود عجیب بود! گوشی‌اش ویبره‌ای رفت و او کمر خم کرد بلکه او را از روی داشبورد بردارد. احوال و حالات غیر معمول به کنار، رانندگی در این حالت نیز به کنار، خواب‌آلودگی هم به کنار؛ این حرکت غیرمعمول و عجیب را کجای دل می‌توان گذاشت؟! عملاً درازکش شده بود برای برداشتن موبایل!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #7
بخش پنجم

دوازدهم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و نه

صدای موزیک بلند بود و سرعت ماشین نیز متعادل رو به بالا. موهای دخترک مدام بر پیشانی‌اش ظاهر میشد و اون نیز با دست آن چندلاخ را به عقب می‌راند. شیشه‌ها را پایین داده بودند و باد با شتاب و قدرت بر صورتشان برخورد می‌کرد. دخترک، شیرین زبان بود و با آن صدای بچه‌گانه‌اش دل و جان می‌ربود. چهارساله بود و اوج نمک ریختن شاید در همین سن بود. با اصرارهای زیاد مینا، مادر همین دخترک بازیگوش، در صندلی کمک راننده جای گرفته بود و همین کمی معذبش می‌کرد. محمد درحالی که فرمان را می‌چرخاند با تک دخترش نیز اختلات می‌کرد.
او در سکوت به صحبت های دخترک نیم وجبی و پدرش گوش سپرده بود. این بار قصد دور هم جمع شدن کرده بودند که با یک ماشین می‌رفتند.

محمد با خنده رو به او کرد و به دخترکش جواب داد:
- از کسریٰ بپرس!
لبخند محو و بسی کمرنگش ماسید. آن‌قدر در افکارش غرق شده بود که از بحث عقب مانده بود. گلویی صاف کرد و درحالی که کمی به عقب بر می‌گشت حلما را مورد خطاب قرار داد:
- داستان چیه؟
دخترک لبخندی زد که دندان خرگوشی‌هایش به نمایش گذاشته شد و لبخند را مجدد به لب‌های کسریٰ بازگرداند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #8
بخش ششم

حامد تک‌خنده‌ای کرد و جوابش را داد:
- داستان آهنگه.
یک تای ابروی کسریٰ بالا پرید که حلما ادامه داد:
- کسریٰ این آهنگه خیلی مزخرف نیست؟
کسریٰ لبانش را به دهان برد و خنده‌اش را خورد. آمد تأیید کند که نگاهش به نگاه موشکافانه و تهدیدوار محمد افتاد. گلویش را نمایشی صاف کرد و زبانش را روی لبانش کشید. تنها جمله‌ای که در ذهنش تکرار میشد همان ضرب‌المثل "مثل خر در گل ماندن" بود. محمد نیز مدام از آیینهٔ جلو آن‌ها را می‌پائید. کسریٰ پشتش به جلو بود و محمد به صورت او دید نداشت. چشمانش را به نشانهٔ تأیید رو به حلما بست، دخترک ذوق زده خنده‌ی بزرگی بر لب آورد که کسریٰ چشمکی برایش زد و در همان حین گفت:
- آهنگ باحالیه که.
حامد سرش را با خنده تکان داد و نگاهش را به منظره‌ی اطراف دوخت. مینا نیز با لبخند بحث آن‌ها را گوش و چشم می‌سپرد. بحث همچنان سرِ تفاوت سلیقه در موسیقی بود و تمامی هم نداشت. مینا نیز وارد بحث شده بود و مخالفت خود را با سبک مورد علاقهٔ همسرش بیان می‌کرد و او نیز کسریٰ را در تنگنا قرار داده بود. مادر و دختر امروز قصد همکاری در حرص دادن و معذب کردنش را داشتند گویا. نظر او را می‌خواست یا قصد اذیت کردنش را داشت؟ خدا داند... کسریٰ هم به دنبال راهی برای فرار و نظر ندادن بود؛ اما عملاً گیر کرده بود و راه دررو نداشت. حامد وارد بحث شد و بیخیال گفت:
- منم که همه سبک گوش میدم.
کسریٰ نفسش را نامحسوس رها کرد و خونسرد گفت:
- برای منم فرقی نداره!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #9
بخش هفتم

بحث تقریباً خاتمه یافت و کسریٰ باز هم نجات پیدا کرد.
دخترک گاه با برادرش بحث می‌کرد، گاه با پدرش اختلات می‌کرد و گاه نیز نگاهی به کسریٰ می‌انداخت. مدام لبخند بر لب داشت و آن دو دندان خرگوشی ریزش را به نمایش می‌گذاشت. پالتوی زرشکی رنگ کوچکش کنارش بود و پیراهن کوتاه کرم و شلوار خاکی رنگی بر تن داشت. عادات نیم وجبی جای مردن داشت. رنگ دستبندش را نیز با لباس‌هایش ست کرده بود! حامد نیز شلوار جین و پیراهن سفید رنگی بر تن داشت و از شیشه مناظر اطراف را می‌نگریست. کسریٰ هم همانند او، لذت دیدن مناظر اطراف را انتخاب کرده بود. مسیر بس طولانی بود؛ اما هرکس به طریقی مشغول بود و این نیز سبب حوصله سربر نبودن این مسیر گشته بود. پس از حدود چهل دقیقه جاده‌ها را بالا و پایین کردن، درنهایت به مقصد رسیدند. محمد بدون مکث فرمان را به چپ چرخاند و وارد مسیر خاکی شد. لبخند محو و کم‌رنگی بر لبان کسریٰ نشست. این مسیر، حالْ جزئی از زندگیشان شده بود. ماشین ناهمواری‌ها را پشت سر می‌گذاشت و حلما را مانند پر کاه این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید. حلما نیز، هم از تکان‌های ماشین کلافه بود هم خنده‌اش گرفته بود از این کش مکش.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #10
بخش هشتم

پس از دقایقی بالاخره به مقصد رسیدند. درب‌های ماشین یکی پس از دیگری باز شد و سرنشینان پس از آن مسافت طولانی،حالْ ماشین را ترک کردند. کسریٰ نیم نگاهی انداخت. نه شلوغ، نه خلوت! عموماً هم همین بود. جز زمان‌های خاصی که شلوغ بود و کمی از حالت دلگیر آن کاسته میشد. دستی به بلوز مشکی ساده مردانه و شلوار کتانش کشید بلکه کمی از چروک‌های ریزی که به مرور و بر اثر نشستن، بر آن نقش بسته بود محو شود. درب را بست و از ماشین فاصله گرفت. حلما نیز که لحظاتی پیش از ماشین پایین آمده بود، کنارش آمد تا با او همراه شود. لبخندی به دخترک مو خرگوشی زد و دست او را بین انگشتان دستش احاطه کرد. سرد بود؛ اما فقط کمی. قدم از قدم برداشت و دختر نیز پشت سر او به راه افتاد. وارد محوطه شدند و یک راست به سمت آن تک درخت سمت چپ، تغییر مسیر دادند. حلما دستش را در دست کسریٰ جمع کرد و با نگاه، حرکات او را دنبال کرد. کسریٰ در سکوت کمر خم کرد و دست بر خاک زد. حلما نیز در سکوت سعی در فهمیدن اذکاری که کسریٰ زیر لب زمزمه می‌کرد داشت. دقیقه‌ای بعد کسریٰ که فاتحه را خوانده بود نگاهش را به حلما دوخت. به نظر سردش بود چرا که سعی در نزدیک کردن لبه‌های پالتویش به هم داشت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین