. . .

متروکه داستان خرگوشیِ موهایش | ...A.m

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
--1.png


-بر اساس واقعیت-
نام داستان:خرگوشیِ موهایش
نویسنده: ...A.m
ژانر: تراژدی،اجتماعی
خلاصه:
گاه تک‌واژه‌ی ”اتفاق‟ به خودی خود توان تغییر صد و هشتاد درجه‌ایِ روال زندگی را دارد. گاهی همین واژه خنده‌ای را به گریه، زندگی را به برزخ، خواب را به کابوس و روزمره را به خاطراتی ابدی بدل می‌کند. آن دخترک مو خرگوشی با آن دو دندان سفید خرگوشی تنها چهارسال داشت!

مقدمه:
یک اساس و اصل می‌گوید: این اتفاقات هستند که به زندگی شکل می‌دهند و طعم زندگی هستند.
ッاین داستان قصد تکذیب جدی این اصل را دارد. فلفل می‌تواند طعم دهنده باشد یا کشنده! اتفاقی که زندگی را به زنده بودن تغییر دهد طعم دهنده است یا کشنده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #11
بخش نهم

لبخندی محو بر صورت نشاند و کمر خم کرد. دستان کوچک دختر را که بر دکمه‌ی پالتوی کوچکش جا خوش کرده بود در دست گرفت و از دکمه‌ها فاصله داد. خود نیز آرام مشغول بستن سه دکمه‌ی بزرگ پالتوی دخترک شد. دقیقه‌ای بعد کمر راست کرد و کلاه بامزه‌ی دختر را مرتب کرد. حلما گویی آرام و قرار نداشت، نگاهش مدام اطراف را می‌کاوید. مینا شکلات و خرما را پخش می‌کرد و محمد نیز کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود. همان‌جایی که یکی از اقوام که به تازگی فوت کرده بود به خاک سپرده شده بود. حامد نیز مشغول خواندن فاتحه بود. دختر خواست دستان ظریفش را از میان انگشتان کسریٰ بیرون بکشد و به قولی از بند رها کند خود را، که نتوانست. چشمان درشتش را که به رنگ قهوه‌ای تیره بود، درشت‌تر کرد و سرش را به عقب چرخاند. نگاهش را به دستان کسریٰ و سپس به چهره‌ی او دوخت. کسریٰ سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- دختر خوب، کروناست.
دختر لب برچید و سرش را به یک سو کج کرد که کسریٰ لپش را میان دو انگشت گرفت و با لحنی که خنده در آن تا حدودی مشخص بود گفت:
- آی آی آی. نمک نریز بچه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #12
بخش دهم

دختر خنده‌ای کرد و در جایش ایستاد. دقیقه‌ای بعد، گویا خسته شده بود که آستین پیراهن مشکی کسریٰ را با دو انگشت کشید تا توجه او را جلب کند. کسریٰ نگاه از رو‌به‌رو گرفت و سرش را خم کرد. حلما کنار گوشش با همان لحن شیرین کودکانه گفت:
- میشه بشینم؟
کسریٰ نیز درست مثل خودش پچ پچ کرد:
- خسته شدی؟
حلما سرش را دومرتبه برای تأیید تکان داد که ناگهان از زمین کنده شد. کسریٰ خنده‌ای کرد و گفت:
- بچه تو چرا اِن‌قدر سبُکی؟
حلما شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- بچه‌ها سبکند دیگه.
کسریٰ برای حاضر جوابی‌اش سری به طرفین تکان داد که همان لحظه محمد به سمتشان آمد.
- بریم؟
حلما زودتر از بقیه سریع و بلند "بله" ای گفت که محمد یک تای ابرویش بالا پرید و او را مخاطب قرار داد:
- تو که جات بد نیست دختر بابا.
و با چشم و ابرو به کسریٰ اشاره کرد. حلما حرفی نزد و تنها لبخندی بزرگ و سرتاسری بر لب آورد. کسریٰ حلما را زمین گذاشت و محمد دست تک دخترش را گرفت و به سوی ماشین حرکت کردند. کسریٰ اما به مانند همیشه، برخلاف آن‌ها دوباره به سوی همان جای همیشگی حرکت کرد. دستش را بر خاک سرد گذاشت و مشغول خواندن فاتحه شد. جایش خالی بود؛ به وضوح، پررنگ... و دردناک.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #13
بخش یازدهم

نکند سردش باشد؟ تنهایی آزارش نمی‌دهد؟ لبخندی زد، تلخ؛ تلخ تر از طعم همان قهوه‌هایی که او برایش می‌آورد. او خوب بود، خیلی خوب... آن‌قَدَر خوب که با وجود او، دیگران برایش به نظر معمولی جلوه کنند. آن‌قدر خوب که بعد از رفتنش روزه‌ی سکوت، طولانی مدت گرفتارش کند. طعم تلخ نبودنش به کنار، مهربانی بی‌نهایتش به کنار، خاطراتش آنچنان زیاد بود که دیوار اساس وجود کسریٰ را درهم شکند و تخریب کند. با شنیدن صدای بچه‌گانه‌ی حلما که او را فرامی‌خواند، از جا برخاست. دو قدم به عقب برداشت، سپس روی پاشنه‌ی پا چرخید و به سمت ماشین حرکت کرد. حلما که سرش را برای صدا کردن او، از پنجره بیرون آورده بود؛ سرش را داخل ماشین برد و در جایش نشست. کسریٰ هم لحظه‌ای بعد در صندلی کمک راننده جا گرفت و ماشین نیز به حرکت درآمد. سکوتی ناخوشایند بینشان حاکم بود و حتی حلما نیز گویا قصد شکستنش را نداشت. کسریٰ دستش را از آرنج به عقب خم کرد و مقابل چشمان حلما مشتش را باز کرد. به آنی چشمان دختر ستاره باران شد. شکلاتی که بر کف دست کسریٰ جا خوش کرده بود، برایش چشمک که هیچ، حرف میزد. شکلات را برداشت و با ذوق گفت:
- مرسی کسریٰ.
محمد خنده‌ای کرد و گفت:
- این کسریٰ ای که میگی پنج برابرت سن داره بابا. یه آقایی بچسبون بهش لااقل.
حلما که عملاً در این دنیا سیر نمی‌کرد و با شکلاتش مشغول بود. کسریٰ نیز خنده‌ای کرد و رو به محمد گفت:
- جان کسریٰ از این حرکتا نزن. حس فسیل بودن بهم دست میده.
محمد چشمانش را گرد کرد و گفت:
- مگر قراره به فسیل مملکت، حسی غیر از فسیل بودن دست بده؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #14
بخش دوازدهم

شست و پهنش کرد. خیلی جمع و جور و ساده با ذرات موجود در خاک یکسانش کرد. کسریٰ در حالی که یک تای ابرویش بالا پریده بود، لبخند محمد را نظاره می‌کرد. با لحنی متفکر گفت:
- اگر من فسیلم...
چشمانش را کمی درشت کرد و ادامه داد:
- تو در چه رده‌ای قرار میگیری؟
محمد آب دهانش در گلویش پرید و به سرفه افتاد. حامد با تک خنده‌ای گفت:
- بابا جاده رو بپا.
محمد که بالاخره سرفه‌اش بند آمده بود چشم‌ غره‌ای به کسریٰ تقدیم کرد و شش دنگ حواسش را به جاده متمرکز کرد.

***



چهاردهم خرداد ماه هزار و چهارصد | 20:40

به مانند اغلب اوقات، خیابان‌ها را بی‌دلیل بالا و پایین می‌کرد؛ گاه از سر بی‌کاری، گاه از سر پرکاری و برای فرار از زیر بار کارها. به هرحال عادتی بود که قصد ترک کردنش را نداشت. خارج از شهر بود و جاده تاریک و ناهموار. نگاهی به ساعت ماشین انداخت. شاید باید برمی‌گشت. هنوز ذهنش در گیر و دار تصمیم برگشتن یا برنگشتن بود، که صدای زنگ موبایلش بلند شد. ماشین را به کناری هدایت کرد و تماس را وصل کرد. صدای سرحال محمد در ماشین پیچید:
- سلام. حال و احوال؟ کجایی؟
به پشتی صندلی راننده تکیه زد و جوابش را داد:
- سلام. خارج از شهر.
طبق معمول سوال اول را پیچانده بود. عادت همیشگی‌اش بود...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #15
بخش سیزدهم

گویا طبق معمول سر و صدای خانه‌شان بس زیاد بود که محمد با ولومی بالا حرف میزد. هرچند منطقی بود. پسری ده_دوازده ساله و از طرفی دختری چهار_پنج ساله که هردو در اوج شیطنت بودند و صد البته که این اقتضای سنشان بود. حال بماند که پسر اصولاً هم از بچگی شر و شیطان خانواده بود و حالْ کمی به قولی سر به راه شده بود.

- خب پس حله، بیا این‌جا.
کسریٰ تک خنده‌ای زد:
- خبریه؟
محمد نیز که آن‌سو به موبایلِ بی‌جان فلک زده چشم غره می‌رفت، پاسخش را داد:
- مگه باید خبری باشه؟ والا تو رو که اگه خونت باشی، چک و لگد و فحش که کارساز نیست؛ باید با برانکارد بیرونت آوُرد. یه امشب که به ما شانس رو کرده خونت نیستی، دیگه انتظار نداشته باش بذارم دربری الله وکیلی.
کسریٰ لبخندی بس محو زد و مختصر گفت:
- نیم ساعت دیگه می‌رسم.
او نیز کوتاه خداحافظی و تماس را قطع کرد.

نیم ساعت بعد در حالی که از ماشین پائین می‌آمد تیشرت مشکی‌اش را با دست صاف کرد. هرچند به تابستان چند روزی بیشتر نمانده بود؛ اما هوا همچنان خنک بود. شاید سردی زمستان جا‌به‌جا شده بود. چرا که تا اواخر بهمن، خبری از باران نبود. لباس‌هایش تماماً مشکی بود. قصد درآوردن لباس عزا را نداشت...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #16
بخش چهاردهم

زنگ را فشرد که درب باز شد و حلما از حیاط بیرون پرید و پرانرژی گفت:
- سلام کسریٰ.
کسریٰ موهای دختر را به هم ریخت و آرام گفت:
- سلام کوچولو.
دست حلما را در دست گرفت و پس از بستن درِ حیاط، به سمت ورودی حرکت کرد. اندازه‌ی حیاط در حد اعتدال بود، شاید هم بزرگ. محمد که در را طاق به طاق باز گذاشته بود و برای خوش‌آمد گویی همان‌جا ایستاده بود، سلام و احوال پرسی‌هایش را از همان فاصله آغاز کرد. دقایقی بعد که از احوال‌ پرسی‌ها و همان بحث‌های ابتدائی و کلیشه فارغ شده بودند، کسریٰ "با اجازه" ای گفت و رفت دست و صورتش را آبی بزند. خب اگر رو راست باشیم کمی بیش از حد مراعات می‌کرد. درواقع حس و حال کرونا گرفتن و سرفه و تب را نداشت. اینجا هم کمی استثناء بود، وگرنه که خیلی وقت بود در خانه می‌ماند و صد البته که گاه بی‌حوصله هم میشد. هرچند حق هم داشت. درست است پیش از شیوع کرونا نیز اغلب در خانه به سر می‌برد؛ اما این‌که این خانه ماندنْ حالْ به اجبار بود، آزار دهنده بود. روی مبلی نشست و در سکوت نظاره‌گر شیطنت‌های حلما شد. محمد مشغول دیدن تلویزیون بود، حامد با موبایلش سرگرم بود و مینا نیز در آشپزخانه به سر می‌برد. حلما هم که از این سو به آن سو در حرکت بود و یک جا بند نبود. پرتحرک بود، اما بی‌سروصدا و آرام.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #17
بخش پانزدهم

موهایش را بر خلاف اغلب اوقات باز گذاشته بود. با یادآوری گذشته لبخندی هرچند محو و کم‌رنگ بر لبانش جا خوش کرد. دو وجب هم نبود که کسریٰ سر راهش با دیدن یک پاساژ ماشین را نگاه داشته بود، آن هم برای چند تِل و پِنس! بماند که وقتی مینا پِنس‌ها را دیده بود، با خنده گفته بود:
- آخه این نیم وجبی مو داره کسریٰ؟
و او نیز شانه‌ای بالا انداخته و گفته بود:
- بالاخره که موهاش بلند میشه.

و آن زمانی که موهای دختر بلند شد، آغاز داستان بود. چرا که گویی پنس‌ها مانع شیطنت‌هایش می‌شدند که آن‌ها را پنهانی از موهایش جدا می‌کرد و گوشه‌ای می‌انداخت. در نهایت هم آن حجم از پنس و تلی که کسریٰ برایش خریده بود، گم که هیچ؛ کاملاً آب شد و در زمین رفت. بگذریم که مینا سر این قضیه به مقدار زیاد حرص خورد و جوش زد. با ضربه‌ای که به زانویش خورد از فکر و خیال بیرون آمد. چشمش به حلما افتاد که خنده بر لب او را نگاه میکرد. پیراهنی نازک و قرمز بر تن داشت و شلوار مشکی. سردش نبود؟
- چی می‌خوای نیم وجبی؟
حلما دستانش را پشت کمرش در هم گره زد و در حالی که گهواره‌وار خود را جلو و عقب می‌کشید گفت:
- یه لحظه بیا.
کسریٰ سرش را به طرفین تکان داد و بلند شد. دخترک بدون آن‌که منتظر او بماند به سرعت به سمت اتاقش دوید. کسریٰ با گام‌هایی آرام در حال پیمودن مسیر بود و نگاهش به سرامیک‌های سفید و طلایی کف زمین، که دستش کشیده شد.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #18
بخش شانزدهم

سرش را بلند کرد که نگاهش به حلما افتاد که با تمام توان، سعی در کشیدن دست او داشت. حلما با حرص گفت:
- بدو دیگه.
کسریٰ دست دخترک نیم وجبی را در دست گرفت و اینبار کمی گام‌هایش را بزرگ‌تر برداشت. لحظه‌ای بعد حلما او را به اتاقش راهنمایی کرد که ابروان کسریٰ بالا پرید. حلما با ذوق به سمت کمد کِرِم رنگ انتهای اتاق رفت و درش را گشود. در حالی که بالا و پایین می‌پرید و ربات سبز رنگی که در قفسه‌ی بالایی کمد قرار داشت را هدف چشمانش قرار داده بود، کسریٰ را خطاب کرد:
- کسریٰ؟
همچنان در حال بالا و پایین پریدن بود و قصد برداشتن نگاهش از آن اسباب بازی را نداشت. با نشستن دست کسریٰ روی ربات، خنده‌ای دندان نما زد و به عقب چرخید تا بهتر چهره‌ی کسریٰ را ببیند که با ربات، آن هم در چند سانتی چشمانش رو‌به‌رو شد. با ذوق آن را از دست کسریٰ گرفت و بی‌توجه به حضور او، مشغول بازی شد. با صدای مینا که حاضر شدن شام را به اطلاع می‌رساند، دخترک پکر شد و بازی‌اش را ناتمام رها کرد و به همرا کسریٰ به سمت سالن گام برداشت. محمد با دیدن موهای آشفته‌ی حلما خنده‌ای کرد و او را صدا زد. حلما با لبخند به سوی او رفت و گفت:
- بله؟
محمد تل سفید و مشکی دخترکش را از کنار دستش برداشت و به سمت موهای او برد که حلما سرش را عقب کشید و گفت:
- نه، خودم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #19
بخش هفدهم

محمد هم که گویا قصد سربه‌سر گذاشتن تک دخترش را کرده بود، تل را به سمت موهای فر و خرمایی رنگ او برد که حلما لب برچید و از سفره فاصله گرفت.
گاهاً سفره می‌انداختند، اغلب هم در دورهمی‌ها! شاید صمیمیت را اینطور بیشتر احساس می‌کردند.
حلما گوشه‌ای از سفره نشسته بود و سگرمه‌هایش درهم بود. به هرحال تک دختر بود و لوس‌ کرده‌ی پدر. کسریٰ بشقاب‌ها را از آشپزخانه بر سفره می‌آورد و به اصرارهای مینا مبنی بر مخالفت گوش نمی‌سپرد. این تعارفات در نظرش کلیشه‌ای بیش نبود! دقیقه‌ای بعد، همگی دور سفره نشسته بودند. نگاه کسریٰ روی ته دیگ‌های خوش آب و رنگ افتاد که مینا با خنده ظرف را به سمت او گرفت. تشکری کرد و کمی از آن برداشت. محمد کنار کسریٰ، حلما بین کسریٰ و مینا و حامد نیز کنار پدرش جای گرفته بود. کسریٰ به نظر کلافه می‌آمد، به شدت گرمایی بود و هوای متعادل خانه در نظرش گرم می‌آمد.
هرچند به شدت سرمایی نیز بود!
محمد سری به طرفین تکان داد و با خنده گفت:
- بشر تو تعادل نداری. یه روز گرمایی، یه روز سرمایی‌ای. بیا روبه‌روی کولر. خنک‌تره.
کسریٰ به لبخند محوی که کمی قابل تشخیص بود، کفایت کرد و آن‌طرف محمد نشست. با برخورد باد خنک کولر به صورتش، لبخندش کمی پررنگ‌تر شد. حلما رو به مینا کرد و با همان صدای کودکانه‌اش گفت:
- برم کنار کسریٰ؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #20
بخش هجدهم


شانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد

اهل این شهر و یا حتیٰ این استان نبودند. صرف خوش گذرانی از تهران تا به اینجا کوبیده و آمده و آن میان هم مهمانی را در برنامه‌ی خود گنجانده بودند. این خماری و پریدن هوش و عقل هم که نتیجه‌ی همان میهمانی بود. مهرداد همچنان با سماجت سعی در کنترل اتومبیل داشت و چرت‌های لحظه‌ای‌ نیز همدمش بود. دیگر به ورودی شهر نزدیک شده بودند. پوف کلافه‌ای کشید و با لحنی شل و وارفته؛ اما بلند گفت:
- جمع کنین این بساطو! نصف راه به بعدو یه کله خوابیدین.
ارشیا "هوم" کشداری نامفهوم و زیر لب بر زبان راند و مجدد به خواب رفت. دخترها که حتی پلک باز نکرده بودند و در همان عالم بی‌خبری به سر می‌بردند. ضعف کرده بود و همین هم موجبات به هم ریختن روانش را فراهم آورده بود. خود را به سمت صندلی کمک راننده متمایل کرد و داشبورد را باز کرد. ماشین را کنار نزده بود، همان طور در حین رانندگی سعی در برداشتن شکلات داشت! رد داده بود؟ رد دادن که هیچ، به تمام معنا دیوانه‌ای بیش نبود! یا شاید هم جان دگران برایش به اندازه‌ی یک شکلات ارزش نداشت که اینطور مرزهای بی‌احتیاطی را فرسخ‌ها جابه‌جا کرده بود!
بالاخره شکلات دم به تله داد و مهرداد موفق به برداشتن آن شد. دقیقه‌ای بعد درحالی که شکلاتی را با اشتها می‌جوید، پوست آن را همان‌طور پرتاب کرد. نه در خیابان، در خودرو!!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین