با وجود عجیب بودن آنجا؛ امّا از اینکه فعلاً خطری آنها را تهدید نمیکرد خیالشان راحت شد. مروا از سر آسودگی نفسش را بیرون داد و به پلههای مارپیچِ وسط هتل خیره شد، و نگاه گذرای به هتل که ترکیبی از رنگهای طلایی و قهوهای بود، انداخت. با اینکه خیالش کمی از بابت آن هتل راحت شده بود؛ امّا باز هم ترس خود را داشت. با صدای شکم آسو، سرها به سمتش چرخید و او با صورتی سرخ که بخاطر خجالتش بود سرش را پایین انداخت.
آرین با خنده نگاهش را از صورت سرخ آسو که بانمکترش کرده بود گرفت و خطاب به همگی گفت:
_ من گشنمه، بهتره اول فکری به حال شکمهامون کنیم.
همگی تازه داشتن متوجه میشدن چه قدر گرسنه هستند، آن قدر مضطرب و ترسیده بودند که متوجه تشنگی و گرسنگییشان نشده بودن.
مروا با خستگی نگاهی به دخترها انداخت.
_ بهتره بریم آشپزخونه رو پیدا کنیم شاید چیزی برای خوردن پیدا شد.
دخترها با حرف مروا موافقت کردند و از جایشان بلند شدند تا آشپزخانه را پیدا کنند. پسرها که با شنیدن صحبت مروا قصدشان را شنیده بودن چیزی نگفتند؛ امّا دنیل همانطور که به صورت خوابیده روی مبل سه نفره دراز میکشید با طعنه گفت:
_ یک وقت به کشتنمون ندید، اینجا هم اینطور که معلومه خبری از بیمارستان و دکتر نیست.
بنیتا با حرص، مروا با خشم، الینا با ابروهای بالا رفته و آسو با چشمغره، نگاهش کردند. آرین دستش را جلوی دهانش گرفت و تیام سرش را پایین انداخت تا دخترها خندههایشان را نبینند.
بنیتا زودتر از همه با خشم جواب دنیل را داد:
_ حالا مگه کسی تو رو مجبور کرده، خوب نخور.
دنیل، همانطور که با لذت به حرص خوردن بنیتا خیره بود، گفت:
_ خوب دیگه مجبورم واگرنه دستپختِ توی زرزرو رو نمیخوردم.
مروا و آسو برای جلوگیری از دعوا خواستند دستهای بنیتا را بگیرند؛ امّا بنیتا زودتر با خشم به سمت دنیل یورش برد و دنیل بیخیال نگاهش میکرد و این بنیتا را بیشتر آتش میزد.
هنوز به دنیل نرسیده بود که از پشت او را گرفتند.
همانطور که او را به سمت در سفیدی میبردند بیکار نماند و دنیل را با حرفهایش ترور کرد؛ امّا دنیل با پوزخند نگاهش میکرد.
الینا دستگیرهی طلایی در را به سمت پایین کشید و در باز شد. با دیدن آشپزخانه مجزای که از تمیزی برق میزد، با دهان باز رصدش کردند.
فکرش را نمیکردند در آنجا همچین آشپزخانهی مجزایی باشد که همه چیز در آن پیدا شود. به نوبت داخل رفتند. آنجا را زیر و رو کردند و وقتی داخل یخچال را دیدند بیشتر تعجب کردند و در ذهنشان این سوال رژه میرفت ( آنجا که کسی نبود پس چهطور در این یخچال همه چیز پیدا میشد)
الینا، به عادت همیشگیاش سوتی زد و گفت:
_ واو، عجب آشپزخونهایه، همه چیز هم که داره، بهتر نیست همین جا بمونیم؟
همه چپچپ نگاهش کردند؛ امّا او بیتوجه به نگاهایشان به سمت کابینتهای سفید رفت و دستهی طلایی یکی از کابینتها را گرفت و با باز کردن آن با تنقلات زیادی رو به رو شد. الینا چشمهایش برق زد و دو چیپس و یک پفک بزرگ برداشت و به سمت میز و صندلیهای نهارخوری طلایی رنگ، که وسط قرار داشت، رفت. مروا، آسو و بنیتا نگاه تأسفبارشان را از الینا گرفتند و بعد از صحبت کوتاهی تصمیم گرفتند ساندویچ درست کنند. الینا همانطور که با سر و صدا پفک میخورد به دکور آشپزخانه که تمامی از رنگهای سفید و طلایی بود نگاه میانداخت.
***