زنگ پایان کلاس که خورد، خانم قادری دبیر ریاضی دفترش را بست و رو به دانشآموزان گفت:
- خب دخترها! اگر نوشتید میتونید برید.
دانشآموزان کمکم وسایل خود را جمع کرده و با خداحافظی از در خارج میشدند. قادری با تکان دادن سر و خداحافظی آرامی جواب آنها را میداد. جمعیت کلاس که کم شد و دیگر کسی طالب نوشتن جواب تمرین نبود. قادری بلند شد، جلوی تخته وایتبرد ایستاد، تختهپاککن زردرنگ را برداشت و مشغول پاک کردن اثرات ماژیک آبی رنگ از روی تخته شد. وقتی به طور کامل آن را پاک کرد، به طرف میز کارش برگشت. دفتر و خودکارش را داخل کیف نسبتاً بزرگ خود گذاشت. بند کیف را روی شانهی خود انداخت و به طرف در خروج رفت. همین که از در خارج شد، نگاهش به آقای فتاحی دبیر فیزیک افتاد که از کلاس روبهرو خارج شد. در دل «لعنتی» گفت و نیمنگاهی به سر و وضع چون همیشه مرتب مردجوان انداخت.
فتاحی تا نگاهش به خانم قادری افتاد عینکش را روی چشم جابهجا کرد و یکی از همان لبخندهای دنداننمایش را تحویل داد.
- خسته نباشید خانم قادری!
قادری که مجبور به ایستادن شده بود با لحن سردی تشکر کرد.
فتاحی با دست راستش یک طرف کت آبی روشنش را کنار زد و دست را در جیب شلوارش فرو برد.
- خوشحال میشم تا پارکینگ افتخار همراهی به من بدید.