نام دلنوشته: جنبهی دیگر ما
نویسنده: نیلوفر
مقدمه:
آدم های زیادی در زندگی ما هستند که از آن ها بدمان می آید یا دست کم از دیدار با آن ها احساس خوبی به ما دست نمی دهد .
دیروز دختر عمویم به خانه ی ما آمد . دختری ۱۲ ساله که همیشه با دیدنش احساسات آزار دهنده و ناشناخته به من هجوم می آورد .
اولین تصویرم از او دختری بسیار چاق و پر خورد بود که هیچ اراده ای در کنترل پرخوری اش نداشت. هر وقت به خانه ی ما می آمد سهم زیادی از وعده ی غذایی ما به او اختصاص داده میشد طوری که ما مجبور بودیم کم تر از حد عادی بخوریم. دیروز هم مهمان ما بود و من از ته دل می خواستم زودتر به خانه شان برگردد و من زودتر از شر این احساسات آزار دهنده و ناشناخته راحت شوم .
احساسات،احساسات ما بهترین آموزگار در زندگیمان خواهند بود . آموزگاری که ما را از هر کسی بهتر می شناسند و هر کدام پیام مهم خود را دارند . بی توجهی به احساسات بی توجهی به آموزگار دلسوزیست که هر لحظه می خواهد ما را به سمت رشد فردی سوق دهد .
اما چرا من در برابر این احساسات بی توجه بودم و واکاوی آن ها را مهم نمیشردم ؟ چرا من از آن دختر بدم می آمد ؟ چرا از جواب دادن به این سوال طفره می رفتم ؟ از چه اعترافی میترسیدم؟
امروز همه ی ذهنم درگیر بود که ناگهان در هنگام خوردن ناهار ندایی در درونم جواب داد چون اون رو فردی بی اراده میدونی !اما مگر نه اینکه افراد آینه ی یکدیگرند ؟ اعترافش سخت بود اما من آن لحظه پذیرفتم که گاهی به شخصی بی اراده تبدیل میشوم این را کارهای روی هم تلمبار شده ام که آن ها را هر روز به فردا واگذار میکنم و میدانم هیچ وقت انجامشان نخواهم داد گوشزد کرد . با پذیرفتن بی اراده بودنم و یافتن دلیل برای این اهمال کاری همه ی احساسات بدم را به دخترعمویم از دست دادم آن لحظه حتی در درونم به خاطر یاداوری کردن ناخواسته ی او به این مهم از او قدردانی کردم
نویسنده: نیلوفر
مقدمه:
آدم های زیادی در زندگی ما هستند که از آن ها بدمان می آید یا دست کم از دیدار با آن ها احساس خوبی به ما دست نمی دهد .
دیروز دختر عمویم به خانه ی ما آمد . دختری ۱۲ ساله که همیشه با دیدنش احساسات آزار دهنده و ناشناخته به من هجوم می آورد .
اولین تصویرم از او دختری بسیار چاق و پر خورد بود که هیچ اراده ای در کنترل پرخوری اش نداشت. هر وقت به خانه ی ما می آمد سهم زیادی از وعده ی غذایی ما به او اختصاص داده میشد طوری که ما مجبور بودیم کم تر از حد عادی بخوریم. دیروز هم مهمان ما بود و من از ته دل می خواستم زودتر به خانه شان برگردد و من زودتر از شر این احساسات آزار دهنده و ناشناخته راحت شوم .
احساسات،احساسات ما بهترین آموزگار در زندگیمان خواهند بود . آموزگاری که ما را از هر کسی بهتر می شناسند و هر کدام پیام مهم خود را دارند . بی توجهی به احساسات بی توجهی به آموزگار دلسوزیست که هر لحظه می خواهد ما را به سمت رشد فردی سوق دهد .
اما چرا من در برابر این احساسات بی توجه بودم و واکاوی آن ها را مهم نمیشردم ؟ چرا من از آن دختر بدم می آمد ؟ چرا از جواب دادن به این سوال طفره می رفتم ؟ از چه اعترافی میترسیدم؟
امروز همه ی ذهنم درگیر بود که ناگهان در هنگام خوردن ناهار ندایی در درونم جواب داد چون اون رو فردی بی اراده میدونی !اما مگر نه اینکه افراد آینه ی یکدیگرند ؟ اعترافش سخت بود اما من آن لحظه پذیرفتم که گاهی به شخصی بی اراده تبدیل میشوم این را کارهای روی هم تلمبار شده ام که آن ها را هر روز به فردا واگذار میکنم و میدانم هیچ وقت انجامشان نخواهم داد گوشزد کرد . با پذیرفتن بی اراده بودنم و یافتن دلیل برای این اهمال کاری همه ی احساسات بدم را به دخترعمویم از دست دادم آن لحظه حتی در درونم به خاطر یاداوری کردن ناخواسته ی او به این مهم از او قدردانی کردم
آخرین ویرایش توسط مدیر: