. . .

متروکه ترجمه رمان باغ اسرارآمیز(The Secret Garden)|مترجمAYSA_H

تالار تایپ رمان‌های در حال ترجمه
ژانر اثر
  1. تخیلی

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #1
«به نام خدا»

نام رمان: باغ اسرارآمیز

نویسنده: فرانسیس هاجسون برنت

مترجم: AYSA_H

ژانر: تخیلی

خلاصه:

برنت داستانی الهام بخش از تحول و توانمندسازی خلق کرد. مری لنوکس، یک دختر کوچک بیمار و مخالف، یتیم شده است تا چشم‌اندازهایش در یک خانه غم‌انگیز انگلیسی یتیم شود. تنها دوست او پسری به نام کالین است که چشم‌اندازش تیره‌تر است. اما وقتی مری کلید یک باغ مخفی را پیدا می کند، قدرت جادویی تحول در دسترس او قرار می گیرد...
 
آخرین ویرایش:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #2
فصل اول: هیچکس باقی نمانده است

فصل دوم: خانم مری کاملا مخالف است

فصل سوم: در سراسر مور

فصل چهارم: مارتا

فصل پنجم: گریه در راهرو

فصل ششم: "یکی گریه می‌کند...نه!می‌کرد!"

فصل هفتم:کلید باغ

فصل هشتم: رابین، کسی که راه را نشان داد!

فصل نهم: عجیب ترین خانه ای که تا به حال در آن زندگی کرده است

فصل دهم: دیکون

فصل یازدهم:لانه پرنده میشل

فصل دوازدهم: "ممکن است من کمی زمین داشته باشم؟"

فصل سیزدهم: "من کالین هستم"

فصل چهاردهم: راجه جوان

فصل پانزدهم: ساختمان لانه

فصل شانزدهم: "نخواهم شد!"

فصل هفدهم: یک عصبانیت

فصل هجدهم: وقتت را تلف نکن!

فصل نوزدهم: "این آمده است!"

فصل بیستم: "من برای همیشه زندگی خواهم کرد و همیشه و همیشه!"

فصل بیست و یکم: بن، هواشناس

فصل بیست و دوم: وقتی خورشید غروب کرد

فصل بیست و سوم: شعبده بازي

فصل بیست و چهارم:
"بگذارید بخندند"

فصل بیست و پنجم: پرده

فصل بیست و ششم: "این مادر است!"

فصل بیست و هفتم:
در باغ
 
آخرین ویرایش:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #3
فصل اول: هیچکس باقی نمانده است!

زمانی که مری لنوکس به میسلتویت مانور فرستاده شد تا با عمویش زندگی کند، همه گفتند که او ناپسندترین کودکی است که تا به حال دیده شده است. درست هم بود صورتش کمی لاغر و اندکی لاغر، موهای نازک روشن و حالتی ترش داشت. موهایش زرد بود و صورتش زرد بود، زیرا در هند به دنیا آمده بود و همیشه به یک شکل بیمار بود. پدرش در دولت انگلیس منصبی داشت و خودش همیشه مشغول و مریض بود و مادرش زیبایی بزرگی بود که فقط به مهمانی ها می رفت و با دوستانش سرگرم می شد. او اصلاً دختر کوچکی نمی خواست و هنگامی که مریم به دنیا آمد او را به سرپرستی یک دایه سپرد و به او فهماند که اگر می خواهد صاحبش را راضی کند باید کودک را تا حد زیادی از چشم ها دور نگه دارد. تا حد ممکن! بنابراین هنگامی که او یک نوزاد کوچک بیمار، ناراحت و زشت بود، او را از راه دور نگه داشتند، و هنگامی که او به یک چیز بیمار، ناراحت و نوپا تبدیل شد، او را نیز از راه دور نگه داشتند. او هرگز به یاد نمی آورد که جز چهره های تیره دایه خود و سایر بندگان بومی، چیزی آشنا دیده باشد، و همانطور که آنها همیشه از او اطاعت می کردند و در همه چیز راه خود را به او می دادند، زیرا اگر صاحبش از گریه او ناراحت می شد، عصبانی می شد. زمانی که شش ساله بود مانند همیشه خوک کوچکی ظالم و خودخواه بود. فرماندار جوان انگلیسی که آمده بود تا به او خواندن و نوشتن بیاموزد، به قدری از او متنفر بود که در عرض سه ماه جای خود را رها کرد و زمانی که فرمانداران دیگر برای پر کردن آن می‌آمدند، همیشه در زمان کوتاه‌تری نسبت به اولی می‌رفتند. بنابراین، اگر مری واقعاً نمی خواست کتاب بخواند، هرگز حروف خود را یاد نمی گرفت.

یک صبح وحشتناک گرم، زمانی که او تقریباً نه ساله بود، با احساس متعجب از خواب بیدار شد، و وقتی دید که خادمی که در کنار بالین او ایستاده بود، آیه او نیست، همچنان متقابل شد.

"چرا اومدی؟" به زن غریب گفت. "نمی گذارم بمانی. دایه مرا برای من بفرست."

زن ترسیده به نظر می‌رسید، اما فقط لکنت زد که دایه نمی‌تواند بیاید و وقتی مریم دهانش را باز کرد، او را کتک زد و لگد کرد، ترسیده‌تر به نظر می‌رسید و تکرار می‌کرد که امکان ندارد دایه نزد میسی صاحبش بیاید.

آن روز صبح چیزی مرموز در هوا بود. هیچ کاری به ترتیب معمول انجام نشد و به نظر می رسید چندین خدمتکار بومی مفقود شده باشند، در حالی که آنهایی که مریم می دید با چهره های ترسناک و خجالتی به اطراف می چرخیدند. اما هیچکس چیزی به او نگفت و دایه او نیامد. او در واقع با گذشت صبح تنها ماند و سرانجام به باغ پرسه زد و زیر درختی نزدیک ایوان به تنهایی شروع به بازی کرد. او وانمود کرد که دارد یک تخت گل درست می‌کند و شکوفه‌های قرمز قرمز بزرگ هیبیسکوس را در تپه‌های کوچک زمین می‌چسباند، و همیشه عصبانی‌تر می‌شد و چیزهایی را که می‌گفت و با اسم‌هایی که سایدی صدا می‌کرد و در موقع برگشت با خودش زمزمه می‌کرد.

"خوک! خوک! دختر خوک ها!" او گفت، زیرا خوک نامیدن یک بومی بدترین توهین است.

داشت دندان قروچه می کرد و این را بارها و بارها می گفت که شنید که مادرش با یکی از ایوان بیرون آمد. او با یک مرد جوان زیبا بود و آنها ایستاده بودند و با صدای آهسته عجیب و غریب صحبت می کردند. مری مرد جوان خوشتیپی را می شناخت که شبیه یک پسر بود. او شنیده بود که او یک افسر بسیار جوان است که به تازگی از انگلیس آمده است. کودک به او خیره شد، اما او بیشتر به مادرش خیره شد. او همیشه وقتی فرصتی برای دیدن او پیدا می کرد این کار را انجام می داد، زیرا صاحب مریم بیشتر از هر چیز دیگری او را چنین صدا می کرد. فردی بلند قد، لاغر، زیبا بود و لباس های دوست داشتنی می پوشید. موهایش مانند ابریشم مجعد بود و بینی کوچک و ظریفی داشت که به نظر می رسید چیزها را تحقیر می کند و چشمان درشت خنده داشت. تمام لباس‌هایش نازک و شناور بودند. امروز صبح پر از توری به نظر می رسیدند، اما چشمان او اصلاً نمی خندید. آنها بزرگ و ترسیده بودند و با التماس به صورت افسر پسر زیبا بلند شدند.

" اوه، این است؟" مریم حرف او را شنید.

مرد جوان با صدایی لرزان پاسخ داد: وحشتناک. "به طرز وحشتناکی، خانم لنوکس. شما باید دو هفته پیش به تپه ها می رفتید."

زن دستانش را فشار داد.
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #4
"اوه، من می دانم که من باید!..." او گریه کرد. "من موندم فقط برای رفتن به اون مهمانی شام احمقانه. چه احمقی بودم!"

در همان لحظه چنان صدای ناله بلندی از محل خدمتکاران بلند شد که بازوی مرد جوان را گرفت و مریم از سر تا پا می لرزید. زاری وحشی تر و وحشی تر شد. "چیه؟ چیه؟" خانم لنوکس نفس نفس زد.

افسر پسر پاسخ داد: "یکی مرده است." نگفتی در میان نزدیکانت رخ داده است.

"نمیدونستم!" زن گریه کرد. "با من بیا! با من بیا!" و او برگشت و به داخل خانه دوید.

پس از آن اتفاقات وحشتناکی رخ داد و مرموز بودن صبح برای مریم توضیح داده شد. وبا در کشنده ترین شکل خود شیوع پیدا کرده بود و مردم مانند مگس می مردند. آیه(نام دایه مریم) در شب مریض شده بود و به خاطر اینکه تازه مرده بود، غلامان در کلبه ها ناله کردند. قبل از روز بعد، سه خدمتکار دیگر مرده بودند و دیگران از وحشت فرار کرده بودند. وحشت از هر طرف بود و مردم در حال مرگ در تمام خانه های ییلاقی بودند.

مری در سردرگمی و گیجی روز دوم خود را در مهد کودک پنهان کرد و توسط همه فراموش شد. هیچ کس به او فکر نمی کرد، هیچ کس او را نمی خواست، و اتفاقات عجیبی رخ داد که او چیزی از آنها نمی دانست. مریم به طور متناوب گریه می کرد و ساعت ها می خوابید. او فقط می دانست که مردم مریض هستند و صداهای مرموز و سفت کننده ای می شنود. یک بار او به اتاق غذاخوری خزید و آن را خالی یافت، اگرچه یک وعده غذایی نیمه تمام روی میز بود و صندلی ها و بشقاب ها به نظر می رسیدند که با عجله عقب رانده شده بودند که ناهار خوری ها به دلایلی ناگهان بلند شدند. کودک مقداری میوه و بیسکویت خورد و از تشنگی یک لیوان شـ×ر×ا×ب نوشید که تقریباً پر شده بود. شیرین بود و نمی دانست چقدر قوی است. خیلی زود او را به شدت خواب آلود کرد و به مهد کودک خود بازگشت و دوباره در خود بسته شد، از فریادهایی که در کلبه ها می شنید و از صدای تند پاها می ترسید. شـ×ر×ا×ب چنان خواب آلودش کرد که به سختی توانست چشمانش را باز نگه دارد و روی تختش دراز کشید و برای مدت طولانی دیگر چیزی نمی دانست.
در ساعاتی که او به شدت می‌خوابید، چیزهای زیادی رخ می‌داد، اما ناله‌ها و صدای حمل و نقل وسایل به داخل و خارج خانه‌های ییلاقی او را آشفته نمی‌کرد.
وقتی بیدار شد دراز کشید و به دیوار خیره شد. خانه کاملا ساکت بود. او قبلاً نمی دانست که اینقدر ساکت باشد. او نه صدایی می‌شنید و نه قدمی، و فکر می‌کرد که آیا همه از وبا خوب شده‌اند و همه مشکلات تمام شده است. او همچنین متعجب بود که حالا آیه او مرده است، چه کسی از او مراقبت خواهد کرد. آیه جدیدی وجود خواهد داشت و شاید او داستانهای جدیدی را می دانست. مری نسبتاً از قدیمی ها خسته شده بود. گریه نکرد چون پرستارش مرده بود. او بچه مهربونی نبود و هرگز به کسی اهمیت نداده بود. سر و صدا و عجله و زاری بر سر بیماری وبا او را ترسانده بود و عصبانی شده بود زیرا به نظر می رسید کسی زنده بودن او را به خاطر نمی آورد. همه آنقدر وحشت زده بودند که نمی توانستند به دختر بچه ای فکر کنند که هیچ کس دوستش نداشت. وقتی مردم مبتلا به وبا شدند، به نظر می رسید که چیزی جز خودشان را به یاد نمی آورند. اما اگر همه دوباره خوب شده بودند، مطمئناً یکی به یاد می آورد و دنبال او می‌آمد.
اما هیچ کس نیامد، و همانطور که او در انتظار نشسته بود، به نظر می رسید که خانه بیشتر و بیشتر ساکت می شود. او صدای خش خش صدایی را روی تشک شنید و وقتی به پایین نگاه کرد، مار کوچکی را دید که در کنارش می چرخید و با چشمانی مانند جواهرات او را تماشا می کرد. او نمی ترسید، زیرا او یک چیز کوچک بی ضرر بود که به او صدمه نمی زد و به نظر می رسید عجله دارد از اتاق خارج شود. در حالی که زن او را تماشا می کرد، از زیر در لیز خورد.

او گفت: "چقدر عجیب و آرام است." "به نظر می رسد که هیچ کس در خانه ییلاقی جز من و مار وجود ندارد!"
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #5
تقریباً دقیقه بعد صدای پا را در محوطه و سپس در ایوان شنید. آنها رد پای مردان بودند و مردها وارد خانه ییلاقی شدند و با صدای آهسته صحبت کردند. هیچ کس برای ملاقات یا صحبت با آنها نرفت و به نظر می رسید که درها را باز کرده و به اتاق ها نگاه می کنند. "چه ویرانی!" او شنید که یک صدا می گوید "آن زن زیبا و زیبا! فکر می‌کنم بچه هم هست. شنیدم که بچه‌ای وجود دارد، اگرچه هیچ‌کس او را ندیده است."

مریم وسط مهد کودک ایستاده بود که چند دقیقه بعد در را باز کردند. او یک چیز کوچک زشت و متقاطع به نظر می رسید و اخم می کرد زیرا شروع به گرسنگی می کرد و احساس می کرد به طرز شرم آوری مورد بی توجهی قرار گرفته بود. اولین مردی که وارد شد افسر بزرگی بود که یک بار دیده بود در حال صحبت با پدرش بود. او خسته و پریشان به نظر می رسید، اما وقتی او را دید چنان مبهوت شد که تقریباً به عقب پرید.

"بارنی!" او فریاد زد. "اینجا یه بچه هست! بچه تنهاست! همچین جایی! رحمت به ما که اون کیه!"

دختر کوچولو در حالی که به سختی خودش را به سمت بالا کشید، گفت: "من مری لنوکس هستم." او فکر می کرد که مرد بسیار بی ادب است که خانه ییلاقی پدرش را "همچین جایی!" "وقتی همه مبتلا به وبا شدند خوابم برد و من تازه از خواب بیدار شدم. چرا هیچکس نمی آید؟"

"این کودکی است که هیچ کس هرگز ندیده است!" مرد و رو به همراهانش فریاد زد. "او در واقع فراموش شده است!"

"چرا فراموش شدم؟" مریم با کوبیدن پایش گفت. "چرا کسی نمیاد؟"

مرد جوانی که بارنی نام داشت بسیار غمگین به او نگاه کرد. مری حتی فکر کرد که او را دید که چشمک می زد، انگار که می خواهد اشک را بریزد.

"بچه کوچولوی بیچاره!" او گفت. "کسی نمانده که بیاید."

در آن راه عجیب و ناگهانی بود که مریم متوجه شد که نه پدری دارد و نه مادری. که آنها مرده بودند و در شب برده شده بودند، و چند خدمتکار بومی که نمرده بودند نیز به همان سرعتی که می توانستند از آن بیرون بیایند خانه را ترک کرده بودند، هیچ یک از آنها حتی به یاد نداشتند که یک خانم صاحب وجود دارد. به همین دلیل بود که مکان بسیار خلوت بود. درست بود که جز خودش و مار کوچک خش خش هیچ کس در خانه ییلاقی نبود...!
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #6
فصل دوم: خانم مری کاملا مخالف است!

مری دوست داشت از دور به مادرش نگاه کند و او را بسیار زیبا می‌دانست، اما از آنجایی که کمی از او می‌دانست، به سختی می‌توان انتظار داشت که او را دوست داشته باشد یا وقتی او رفته بود، دلش برایش تنگ شود. در واقع او اصلاً دلش برای او تنگ نمی شد و از آنجایی که او یک کودک خود شیفته بود، همانطور که همیشه انجام می داد، تمام فکرش را به خودش مشغول کرد. اگر او بزرگتر بود، بدون شک از تنها ماندن در دنیا بسیار مضطرب بود، اما او بسیار جوان بود، و همانطور که همیشه از او مراقبت می شد، تصور می کرد همیشه همینطور باشد. چیزی که او فکر می کرد این بود که دوست دارد بداند آیا به سراغ افراد خوبی می رود که با او مؤدبانه رفتار کنند و همان طور که آیات او و سایر بندگان بومی انجام داده بودند، راه خود را به او بدهند.
او می دانست که در ابتدا در خانه روحانی انگلیسی که او در آنجا بودند، نمی ماند. او نمی خواست بماند. آخوند انگلیسی فقیر بود و پنج فرزند تقریباً هم سن داشت و لباسهای کهنه می پوشیدند و همیشه دعوا می کردند و اسباب بازی از یکدیگر می ربودند. مری از خانه ییلاقی نامرتب آنها متنفر بود و آنقدر با آنها ناخوشایند بود که بعد از یکی دو روز اول کسی با او بازی نمی کرد. در روز دوم به او لقبی داده بودند که او را عصبانی کرد.
این بیسیل بود که اول به آن فکر کرد. بیسیل پسر کوچکی بود با چشمان آبی گستاخ و بینی برگردان و مریم از او متنفر بود. او خودش زیر درختی بازی می کرد، درست همانطور که روزی که وبا شروع شد بازی می کرد. او تپه‌های خاک و راه‌هایی برای باغ درست می‌کرد و ریحان آمد و نزدیک او ایستاد تا او را تماشا کند. در حال حاضر او علاقه زیادی پیدا کرد و ناگهان پیشنهادی داد.

"چرا تلی از سنگ را آنجا نمی گذاری و وانمود نمی کنی که سنگ است؟" او گفت. "اون وسط" و روی او خم شد تا اشاره کند.

"گمشو!" گریه کرد مریم "من نمی خواهم. برو!"

یک لحظه بیسیل عصبانی به نظر رسید و سپس شروع به مسخره کردن کرد. او همیشه به خواهرانش مسخره می کرد. دور و بر او می رقصید و قیافه در می آورد و آواز می خواند و می خندید.

" مریم، کاملا برعکس، باغ شما چگونه رشد می کند؟ با زنگ های نقره ای، و صدف های کاکلی، و گل همیشه بهار همه در یک ردیف؟"

او آن را خواند تا بچه های دیگر شنیدند و خندیدند. و متقابل مری، بیشتر آنها " مری، کاملا برعکس" را می خواندند. و پس از آن تا زمانی که او با آنها می ماند، هنگامی که از او با یکدیگر صحبت می کردند، و اغلب هنگامی که با او صحبت می کردند، او را " مریم کاملاً برعکس" صدا می زدند.

بیسیل به او گفت: "در پایان هفته به خانه فرستاده می شوی. و ما از این موضوع خوشحالیم."

مری پاسخ داد: "من نیز از آن خوشحالم." "جایی که خانه است؟"

"او نمی داند خانه کجاست!" ریحان با تمسخر هفت ساله گفت. "البته اینجا انگلیس است. مادربزرگ ما آنجا زندگی می کند و خواهر ما میبل سال گذشته پیش او فرستاده شد. شما پیش مادربزرگتان نمی روید. شما هیچ کدام را ندارید. شما به عمویت می روید. نام او آقای آرچیبالد کریون است."

مری گفت: "من چیزی در مورد او نمی دانم."

بیسیل پاسخ داد: "می دانم که نمی دانی." "تو چیزی نمی دانی. دخترها هرگز نمی دانند. من شنیدم که پدر و مادر در مورد او صحبت می کردند. او در یک خانه قدیمی بزرگ، بزرگ و متروک در روستا زندگی می کند و هیچکس به او نزدیک نمی شود. او آنقدر عبور می کند که اجازه نمی دهد عبور کند. و اگر او اجازه می داد نمی آمدند. مریم گفت: "من شما را باور نمی کنم." و پشتش را برگرداند و انگشتانش را در گوشهایش فرو کرد، زیرا دیگر نمی شنید.

اما او بعد از آن خیلی به آن فکر کرد. و وقتی خانم کرافورد در آن شب به او گفت که قرار است چند روز دیگر با کشتی به انگلستان برود و نزد عمویش، آقای آرچیبالد کریون که در میسلتویت مانور زندگی می کرد، برود، به قدری سنگلاخ و سرسختانه به نظر می رسید که علاقه ای نداشتند. بدانید در مورد او چه فکری کنید آنها سعی کردند با او مهربان باشند، اما او فقط زمانی صورتش را برگرداند که خانم کرافورد سعی کرد او را ببوسد، و وقتی آقای کرافورد به شانه او زد، خودش را سفت نگه داشت.

خانم کرافورد پس از آن با ترحم گفت: "او خیلی بچه ساده است." "و مادرش موجود بسیار زیبایی بود. او نیز رفتار بسیار زیبایی داشت، و مری غیرجذاب ترین شیوه هایی را دارد که من تا به حال در یک کودک دیده ام. ، نمی توان آن را درک نکرد."

"شاید اگر مادرش چهره زیبا و آداب زیبایش را اغلب به مهد کودک می برد، مری نیز راه های زیبایی را یاد می گرفت. بسیار غم انگیز است، اکنون آن زیبای بیچاره رفته است، به یاد داشته باشید که بسیاری از مردم هرگز نمی دانستند که او اصلا بچه داشت."

خانم کرافورد آه کشید: "من فکر می کنم که او به ندرت به او نگاه کرده است." "وقتی آیه او مرده بود، کسی نبود که به چیز کوچک فکر کند. به این فکر کنید که خدمتکاران فرار کردند و او را در آن خانه ییلاقی متروک تنها گذاشتند. سرهنگ مک گرو گفت که وقتی در را باز کرد تقریباً از روی پوست خود پرید. و او را دیدم که تنها در وسط اتاق ایستاده است."
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #7
مری زیر نظر همسر افسری که بچه هایش را می برد تا آنها را در مدرسه شبانه روزی بگذارد، سفر طولانی را به انگلستان انجام داد. او بسیار جذب پسر و دختر کوچک خود شده بود، و نسبتاً خوشحال بود که کودک را به زنی که آقای آرچیبالد کریون برای ملاقات با او در لندن فرستاده بود، تحویل داد. زن خانه دار، و نام او خانم مدلاک بود. او زنی تنومند، با گونه های بسیار قرمز و چشمان سیاه تیز بود. او یک لباس بسیار بنفش، یک مانتوی ابریشمی مشکی با حاشیه‌های جت روی آن و یک کاپوت مشکی با گل‌های مخملی بنفش پوشیده بود که وقتی سرش را تکان می‌داد می‌لرزید. مری اصلاً او را دوست نداشت، اما از آنجایی که او به ندرت از مردم خوشش می آمد، هیچ چیز قابل توجهی در آن وجود نداشت. علاوه بر این بسیار مشهود بود که خانم مدلاک به او فکر نمی کرد.

"خدای من! او یک تکه کوچک ساده از تپه گلی است!" او گفت. "و ما شنیده بودیم که مادرش زیبایی است. او خیلی آن را تحویل نگرفته است، مگر نه خانم؟" همسر افسر با خوشرویی گفت: «شاید با بزرگتر شدن او بهتر شود. "اگر او خیلی لاغر نبود و حالت زیباتری داشت، ویژگی هایش نسبتاً خوب بود. بچه ها خیلی تغییر می کنند."

خانم مدلاک پاسخ داد: "او باید یک معامله خوب را تغییر دهد." "و اگر از من بپرسید، احتمالاً هیچ چیز برای بهبود کودکان در وجود ندارد!" آن‌ها فکر می‌کردند که مری گوش نمی‌دهد، زیرا او کمی جدا از آنها در پنجره هتل خصوصی که به آنجا رفته بودند ایستاده بود. او اتوبوس‌ها و تاکسی‌ها و مردم را که در حال عبور بودند تماشا می‌کرد، اما خوب شنید و درباره عمویش و مکانی که در آن زندگی می‌کرد بسیار کنجکاو شد. آن مکان چه نوع مکانی بود و او چگونه خواهد بود؟ گوژپشت چی بود؟ او هرگز یکی را ندیده بود. شاید هیچ کدام در هند وجود نداشت.

از آنجایی که او در خانه دیگران زندگی می کرد و آیه نداشت، شروع به احساس تنهایی کرده بود و به افکار عجیب و غریبی فکر می کرد که برای او تازگی داشت. او شروع به تعجب کرده بود که چرا حتی زمانی که پدر و مادرش زنده بودند هرگز به کسی تعلق نداشت. به نظر می‌رسید که بچه‌های دیگر متعلق به پدران و مادرانشان هستند، اما به نظر می‌رسید که او هرگز واقعاً دختر کوچک کسی نبوده است. او خدمتکار، غذا و لباس داشت، اما هیچ کس به او توجهی نکرده بود. او نمی دانست که این به این دلیل است که او کودکی ناخوشایند است. اما پس از آن، البته، او نمی دانست که او ناخوشایند است. او اغلب فکر می کرد که دیگران چنین هستند، اما نمی دانست که خودش چنین است.

او فکر می کرد که خانم مدلاک با چهره معمولی و بسیار رنگین و کلاه بلند معمولی اش، ناپسندترین فردی است که تا به حال دیده است. هنگامی که روز بعد آنها به سفر خود به یورکشایر رفتند، او از طریق ایستگاه به سمت واگن راه آهن رفت و سرش را بالا گرفت و سعی کرد تا جایی که می تواند از او دور بماند، زیرا به نظر نمی رسید به او تعلق داشته باشد. . اگر فکر کند مردم تصور می کنند او دختر کوچک اوست، او را عصبانی می کرد.

اما خانم مدلاک از او و افکارش ناراحت نشد. او از آن دسته زنی بود که "هیچ مزخرفات جوان ها را تحمل نمی کرد." حداقل اگر از او می پرسیدند این را می گفت. او نمی خواست درست زمانی که دختر خواهرش ماریا ازدواج می کرد به لندن برود، اما به عنوان خانه دار در میسلتویت مانور مکانی راحت و با درآمد خوب داشت و تنها راهی که می توانست آن را حفظ کند این بود که فوراً کاری را انجام دهد. آقای آرچیبالد کریون به او گفت که این کار را انجام دهد. او هرگز جرات نکرد حتی یک سوال بپرسد.

آقای کریون به زبان کوتاه و سرد خود گفته بود: "کاپیتان لنوکس و همسرش بر اثر وبا مردند." "کاپیتان لنوکس برادر همسرم بود و من قیم دخترشان هستم. بچه را قرار است اینجا بیاورند. خودت باید به لندن بروی و او را بیاوری."

بنابراین او صندوق عقب خود را جمع کرد و به سفر رفت.
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #8
مری در گوشه واگن راه آهن نشسته بود و ساده و مضطرب به نظر می رسید. او چیزی برای خواندن یا نگاه کردن نداشت و دستان نازک دستکش سیاه خود را در دامانش جمع کرده بود. لباس مشکی‌اش او را زردتر از همیشه نشان می‌داد و موهای روشن و لنگی‌اش از زیر کلاه کرپی مشکی‌اش بیرون زده بود.

خانم مدلوک فکر کرد: «جوانی با ظاهری ضعیف تر که در عمرم ندیدم. (مارد یک کلمه یورکشایری است و به معنای خراب و کوچک است.) او هرگز کودکی را ندیده بود که بدون انجام کاری تا این حد بی حرکت بنشیند. و بالاخره از تماشای او خسته شد و با صدایی تند و سخت شروع به صحبت کرد.

او گفت: «فکر می‌کنم می‌توانم درباره جایی که می‌روی به شما چیزی بگویم». "آیا چیزی در مورد عمویت می دانی؟"

مریم گفت: نه.

هرگز نشنیده ای که پدر و مادرت در مورد او صحبت کنند؟

مریم با اخم گفت: نه. اخم کرد زیرا به یاد آورد که پدر و مادرش هرگز در مورد چیز خاصی با او صحبت نکرده بودند. مطمئناً آنها هرگز چیزهایی را به او نگفته بودند.

خانم مدلوک زمزمه کرد: «هامف» و به چهره ی کوچک و عجیب و غریبش خیره شد. چند لحظه دیگر چیزی نگفت و دوباره شروع کرد.

"فکر می کنم ممکن است به شما چیزی گفته شود - برای آماده کردن شما. شما به یک مکان عجیب و غریب می روید."

مری اصلاً چیزی نگفت و خانم مدلاک از بی‌تفاوتی ظاهری او نسبتاً ناراحت به نظر می‌رسید، اما پس از یک نفس، ادامه داد.

"نه اما این که مکانی بزرگ و تاریک است، و آقای کریون در راه خود به آن افتخار می کند - و این نیز به اندازه کافی غم انگیز است. خانه ششصد سال قدمت دارد و در لبه ساحل است، و نزدیک به صد اتاق در آن وجود دارد، اگرچه اکثر آنها بسته و قفل شده اند. و عکس ها و مبلمان قدیمی و چیزهایی که برای سال ها آنجا بوده اند، و یک پارک بزرگ در اطراف آن و باغ ها و درختان با شاخه هایی که به سمت زمین می آیند وجود دارد. -بعضی از آنها." مکثی کرد و نفس دیگری کشید. او ناگهان پایان داد: "اما هیچ چیز دیگری وجود ندارد."

مری با وجود خودش شروع به گوش دادن کرده بود. همه چیز برخلاف هند به نظر می رسید و هر چیز جدیدی او را جذب می کرد. اما او قصد نداشت طوری به نظر برسد که انگار علاقه مند است. این یکی از راه های ناراحت کننده و ناخوشایند او بود. پس او ساکت نشست.

خانم مدلوک گفت: خب. "در موردش چی فکر می کنی؟"

او پاسخ داد: "هیچی." من در مورد چنین مکان هایی چیزی نمی دانم.

این باعث شد که خانم مدلوک بخندد.

"آه!" او گفت: "اما تو مثل یک پیرزن هستی. برایت مهم نیست؟"

مری گفت: "مهم نیست" مهم نیست.

خانم مدلوک گفت: "در آنجا به اندازه کافی حق با شماست." "اینطور نیست. نمی‌دانم به خاطر چه چیزی باید در نگه داری می‌شوید، مگر اینکه ساده‌ترین راه باشد. او خودش را در مورد شما اذیت نمی‌کند، این مطمئن و مسلم است. او هرگز خودش را در مورد هیچ مشکلی نمی‌کند. یکی."

طوری جلوی خودش را گرفت که انگار به موقع چیزی را به خاطر آورده است.

او گفت: کمرش کج شده است. "این باعث اشتباه او شد. او یک مرد جوان ترش بود و تا زمانی که ازدواج کرد، هیچ سودی از همه پول و جایگاه بزرگ خود نداشت."

چشمان مری به‌رغم اینکه به نظر می‌رسید اهمیتی نمی‌داد، به سمت او چرخید. او هرگز به ازدواج گوژپشت فکر نکرده بود و او کمی تعجب کرد. خانم مدلوک این را دید و از آنجایی که زنی پرحرف بود با علاقه بیشتری ادامه داد. به هر حال این یکی از راه‌های گذراندن زمان بود.

"او چیز شیرین و زیبایی بود و او باید در سراسر دنیا قدم می زد تا علفی را که می خواست برایش بیاورد. هیچ کس فکر نمی کرد با او ازدواج کند، اما او چنین کرد و مردم می گفتند که او به خاطر پولش با او ازدواج کرده است. اما او این کار را نکرد - او این کار را نکرد. "وقتی او مرد -"
مریم کمی ناخواسته پرید...
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #9
"اوه، اون مرد!" او کاملا بی معنی فریاد زد. او تازه به یاد یک داستان پری فرانسوی افتاده بود که یک بار خوانده بود به نام "ریکت لا هوپ". این در مورد یک گوژپشت فقیر و یک شاهزاده خانم زیبا بود و او را به یکباره برای آقای آرچیبالد کریون متاسف کرده بود.

خانم مدلاک پاسخ داد: "بله، او درگذشت." "و این او را عجیب‌تر از همیشه کرد. او به هیچ‌کس اهمیت نمی‌دهد. او مردم را نمی‌بیند. بیشتر اوقات می‌رود، و وقتی در میشل وایت است، خودش را در وست وینگ می‌بندد و به کسی اجازه نمی‌دهد. اما پارچ او را می بیند. پارچ پیرمردی است، اما در کودکی از او مراقبت کرده و راه های خود را می داند."

شبیه چیزی در یک کتاب به نظر می رسید و باعث خوشحالی مریم نمی شد. خانه‌ای با صد اتاق، تقریباً همه بسته و درهایشان قفل شده - خانه‌ای در لبه یک لنگرگاه - هر چه که یک لنگرگاه بود - وحشتناک به نظر می‌رسید. مردی با کمر کج که خودش را هم بست! او با لب‌های به هم چسبیده به بیرون از پنجره خیره شد، و کاملاً طبیعی به نظر می‌رسید که باران با خطوط اریب خاکستری شروع به باریدن می‌کرد و می‌پاشد و از شیشه‌های پنجره می‌ریخت. اگر همسر زیبا زنده بود، می‌توانست با چیزی شبیه به مادرش بودن و با دویدن و بیرون رفتن و رفتن به مهمانی‌ها مانند لباس‌هایی که با لباس‌های «پر از توری» انجام می‌داد، همه چیز را شاد می‌کرد. اما او دیگر آنجا نبود.

خانم مدلاک گفت: "نباید انتظار داشته باشید که او را ببینید، زیرا ده به یک نخواهید دید." "و نباید انتظار داشته باشید که افرادی با شما صحبت کنند. شما باید در مورد خود بازی کنید و مراقب خود باشید. به شما گفته می شود که می توانید به چه اتاق هایی بروید و از چه اتاق هایی دوری کنید. به اندازه کافی باغ وجود دارد. اما وقتی در خانه هستید، سرگردان و جست و خیز نکنید. آقای کریون آن را نخواهد داشت."

مری کوچولو گفت: «نمی‌خواهم در موردش حرف بزنم.» و همان‌طور که شروع به متاسف شدن برای آقای آرچیبالد کریون کرده بود، دیگر متأسف نبود و فکر می‌کرد که او آنقدر ناخوشایند است که سزاوار این همه باشد. برایش اتفاق افتاده بود

و صورتش را به طرف شیشه‌های جریان پنجره واگن راه‌آهن چرخاند و به طوفان خاکستری باران خیره شد که به نظر می‌رسید برای همیشه و همیشه ادامه خواهد داشت. آنقدر طولانی و پیوسته آن را تماشا کرد که خاکستری در مقابل چشمانش سنگین تر و سنگین تر شد و او به خواب رفت.
 

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #10
***
فصل سوم: در سراسر مور

او مدت زیادی خوابید، و وقتی خانم مدلوک از خواب بیدار شد، یک سبد ناهار در یکی از ایستگاه ها خریده بود و آنها مقداری مرغ و گوشت گاو سرد و نان و کره و مقداری چای داغ می خوردند. به نظر می‌رسید باران شدیدتر از همیشه می‌بارید و همه در ایستگاه ضدآب‌های خیس و درخشان پوشیده بودند. نگهبان لامپ های کالسکه را روشن کرد و خانم مدلوک از چای و مرغ و گوشت گاو او بسیار خوشحال شد. غذای زیادی خورد و بعد خودش خوابش برد و مری نشسته و به او خیره شد و نگاه کرد کاپوت خوبش از یک طرف لیز خورد تا اینکه خودش یک بار دیگر در گوشه کالسکه خوابش برد، در حالی که بارانی که در آن می‌بارید. پنجره ها. وقتی دوباره بیدار شد هوا کاملا تاریک بود. قطار در ایستگاهی توقف کرده بود و خانم مدلاک او را تکان می داد.

"تو خوابیده ای!" او گفت. "وقت آن است که چشمانت را باز کنی! ما در ایستگاه دویت هستیم و یک رانندگی طولانی در پیش داریم."

مری بلند شد و سعی کرد چشمانش را باز نگه دارد در حالی که خانم مدلاک بسته هایش را جمع می کرد. دختر کوچک به او کمک نکرد، زیرا در هند خدمتکاران بومی همیشه چیزهایی را برمی داشتند یا حمل می کردند و به نظر می رسید که افراد دیگر باید منتظر یکی باشند.

ایستگاه کوچکی بود و به نظر می‌رسید کسی جز خودشان از قطار خارج نمی‌شدند. استاد ایستگاه به روشی خشن و خوش اخلاق با خانم مدلاک صحبت کرد و کلماتش را به شکلی عجیب و غریب بیان کرد که مری بعداً متوجه شد یورکشایر است.

او گفت: "می بینم که برگشته است." آن جوان با تو".

خانم مدلوک که خودش با لهجه یورکشایری صحبت می‌کرد و سرش را روی شانه‌اش به سمت مری تکان می‌داد، پاسخ داد: "آره، اوست." "خانم شما چطوره؟"
کالسکه در بیرون منتظر توست.
بروگامی در جاده مقابل سکوی بیرونی کوچک ایستاده بود. مری دید که این یک کالسکه هوشمند است و این یک پیاده باهوش بود که به او کمک کرد تا داخل شود. کت بلند ضد آب و پوشش ضد آب کلاهش مثل همه چیز می درخشید و باران می چکید، از جمله استاد ایستگاه تنومند.
وقتی در را بست، جعبه را با کالسکه سوار کرد، و آنها حرکت کردند، دخترک خودش را در گوشه ای با بالشتک راحت نشست، اما تمایلی به خوابیدن دوباره نداشت. او نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد و کنجکاو بود که چیزی از جاده ای را ببیند که از طریق آن به مکان عجیبی که خانم مدلاک صحبت کرده بود رانده می شد. او اصلاً بچه ترسو نبود و دقیقاً ترسیده نبود، اما احساس می‌کرد که نمی‌دانست در خانه‌ای با صد اتاق تقریباً بسته چه اتفاقی می‌افتد - خانه‌ای که در لبه یک لنگر ایستاده است.
"مور چیست؟" او ناگهان به خانم مدلاک گفت.
زن پاسخ داد: «حدود ده دقیقه دیگر از پنجره به بیرون نگاه کنید، خواهید دید. قبل از اینکه به مانور برسیم باید پنج مایل از میسل مور عبور کنیم. چیز زیادی نخواهید دید زیرا شب تاریکی است، اما می توانید چیزی ببینید.
مری دیگر سوالی نپرسید اما در تاریکی گوشه اش منتظر ماند و چشمانش را به پنجره دوخت. چراغ‌های کالسکه پرتوهای نور را کمی جلوتر از آن‌ها می‌فرستادند و او نگاهی اجمالی به چیزهایی که رد می‌کردند گرفت. بعد از اینکه ایستگاه را ترک کردند، از دهکده ای کوچک عبور کردند و او کلبه های سفیدکاری شده و چراغ های یک خانه عمومی را دید. سپس آنها از یک کلیسا و یک معاونت و یک ویترین کوچک در کلبه ای با اسباب بازی ها و شیرینی ها و چیزهای عجیب و غریب عبور کرده بودند. سپس آنها در بزرگراه بودند و او پرچین ها و درختان را دید. پس از آن برای مدت طولانی هیچ چیز متفاوتی به نظر نمی رسید - یا حداقل برای او مدت زیادی به نظر می رسید.

در نهایت اسب ها آرام تر شروع به حرکت کردند، انگار که از تپه بالا می روند، و در حال حاضر به نظر می رسید که دیگر هیچ پرچین و درختی وجود ندارد. او در واقع چیزی جز تاریکی غلیظ در دو طرف نمی دید. او به جلو خم شد و صورتش را به پنجره فشار داد درست در حالی که کالسکه تکان شدیدی داد.

خانم مدلاک گفت: "اوه! ما اکنون به اندازه کافی مطمئن هستیم که در اسکله هستیم."

چراغ‌های کالسکه نور زردی را بر جاده‌ای ناهموار می‌تابانند که به نظر می‌رسید از میان بوته‌ها و چیزهای کم‌رشد بریده شده بود که به وسعت تاریکی ختم می‌شد که ظاهراً در جلو و اطراف آنها گسترده شده بود. باد می آمد و صدایی منحصر به فرد، وحشی، کم و شتابان می داد.

" این دریا نیست، اینطور است؟" مری گفت. به همراهش نگاه کرد.

خانم مدلاک پاسخ داد: "نه، نه." "این نه مزرعه است و نه کوه، بلکه مایل ها و مایل ها و مایل ها زمین وحشی است که چیزی در آن نمی روید جز هدر و خرچنگ و جارو، و چیزی جز اسب های وحشی و گوسفندان در آن زندگی نمی کند."

مری گفت: «احساس می‌کنم اگر آب روی آن باشد، شاید دریا باشد.» "همین الان شبیه دریاست."

خانم مدلاک گفت: "این باد از میان بوته ها می وزد." "این یک مکان وحشی و به اندازه کافی برای ذهن من ترسناک است، اگرچه افراد زیادی آن را دوست دارند - به خصوص زمانی که هدر در حال شکوفه است."

آنها در تاریکی رانندگی می کردند، و با اینکه باران متوقف شد، باد هجوم آورد و سوت زد و صداهای عجیبی در آورد. جاده بالا و پایین می رفت و چندین بار کالسکه از روی پل کوچکی رد می شد که آب با سر و صدای زیادی از زیر آن به سرعت می دوید. مری احساس می‌کرد که رانندگی هرگز به پایان نمی‌رسد و لنگرگاه تیره و تار، پهنه وسیعی از اقیانوس سیاه است که از میان آن بر روی نواری از خشکی می‌گذرد.

با خودش گفت: «من آن را دوست ندارم. "دوست ندارم" و لب های نازکش را محکم تر به هم فشرد.

اسب ها در حال بالا رفتن از یک قطعه تپه ای از جاده بودند که او برای اولین بار نوری را دید. خانم مدلاک به محض این که دید آن را دید و آهی طولانی از آرامش کشید.

او فریاد زد: "اوه، خوشحالم که می بینم آن کمی نور چشمک می زند." "این نور در پنجره خانه است. در هر صورت، بعد از مدتی یک فنجان چای خوب می خوریم."

همانطور که او گفت، "بعد از کمی گذشت"، زیرا وقتی کالسکه از دروازه های پارک عبور کرد، هنوز دو مایل خیابان برای رانندگی وجود داشت و درختان (که تقریباً بالای سرشان به هم می رسیدند) به نظر می رسید که گویی در حال رانندگی هستند. طاق تاریک طولانی

آنها از طاق بیرون راندند و به فضایی روشن رفتند و جلوی خانه ای بسیار طولانی اما کم ساخت که به نظر می رسید دور یک حیاط سنگی می چرخد، توقف کردند. مری ابتدا فکر کرد که هیچ چراغی در پنجره ها وجود ندارد، اما وقتی از کالسکه خارج شد دید که یک اتاق در گوشه ای از طبقه بالا درخشش کسل کننده ای را نشان می دهد.
در ورودی، درب بزرگی بود که از پانل‌های عظیم به شکل عجیب و غریب از بلوط ساخته شده بود که با میخ‌های آهنی بزرگ پوشیده شده بود و با میله‌های آهنی بزرگ بسته شده بود. در یک سالن بزرگ باز شد، که آنقدر کم نور بود که چهره های پرتره روی دیوارها و چهره هایی در لباس های زرهی به مری احساس می کردند که نمی خواهد به آنها نگاه کند. همانطور که او روی زمین سنگی ایستاده بود، یک چهره سیاه و کوچک بسیار کوچک و عجیب به نظر می رسید، و او به همان اندازه که به نظر می رسید کوچک، گمشده و عجیب به نظر می رسید.

پیرمردی مرتب و لاغر در نزدیکی خدمتکار ایستاده بود که در را به روی آنها باز کرد.

با صدایی درشت گفت: "باید او را به اتاقش ببرید." "او نمی خواهد او را ببیند. او صبح به لندن می رود."

خانم مدلاک پاسخ داد: "خیلی خوب، آقای پارچ." "تا زمانی که بدانم از من چه انتظاری می رود، می توانم مدیریت کنم."

آقای پیچر گفت: "چیزی که از شما انتظار می رود، خانم مدلوک، این است که مطمئن شوید که او مزاحم نیست و او چیزی را که نمی خواهد ببیند، نمی بیند."

و سپس مری لنوکس را از یک پلکان عریض و به پایین یک راهرو طولانی و چند پله کوتاه و از راهروی دیگر و راهروی دیگر بالا بردند، تا اینکه دری در دیواری باز شد و او خود را در اتاقی دید که آتش در آن بود و شام روی یک میز.

خانم مدلاک بدون مکث گفت:

"خب، شما اینجا هستید! این اتاق و اتاق بعدی جایی است که شما در آن زندگی خواهید کرد - و باید آنها را رعایت کنید. این را فراموش نکنید!"

از این طریق بود که خانم مری به میسلتویت مانور رسید و شاید هرگز در تمام عمرش چنین احساس مخالفت نکرده بود.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین