در دست اقدام ترجمه رمان فرزندان اسکارلت( Scarlett gyermekei ) | پری جنگل

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Thumbelina
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
. . .
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تاریخی

Thumbelina

رمانیکی پایبند
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
2023-01-14
642
546
298
سرزمین پریان
سکه
6,436
نام هنری
الینا فری
آزمایشی
مدیرتالار آموزش
covers_560310.jpg


نام رمان: فرزندان اسکارلت

نویسنده: آدری دی میلاند

زبان مبدا: مجاری

زبان مقصد: فارسی

مترجم: پری جنگل

ژانر: فن فیکشن، عاشقانه، تاریخی

خلاصه:

کینان می‌خواست دارا وارد محافل اشرافی انگلیسی شود و در دل آن‌ها، برای منافع ایرلند بجنگد همان‌طور که اسکارلت اوهارا کرده بود، البته موفق‌تر. اما اوضاع آن‌طور که انتظار می‌رفت پیش نرفت...
فرزند سیذه‌ها، وارث خون مالکان مزارع آمریکایی، حالا باید در دورافتاده‌ترین نقطه‌ی امپراتوری بریتانیا با آزمونی تازه روبه‌رو شود نبردی برای شرافت و خوشبختی.
ادامه‌ی رمان کلاسیک آدری دی. میلند،
«یادبودی از پیروزی احساسات، در برابر سرنوشت و نیروهای کور تاریخ» است.

آدری دی. میلند
فرزندان اسکارلت
به پاما؛ با سپاس از معجزه‌ای که نصیبم شد
می‌فهمی، مارگرت؟ زمانه تغییر کرده، دنیا عوض شده.
امروز دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نیست...
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: Mohammad MZ
پیش‌درآمد

دارا... دارای کوچک... دخترکم، چه کاری اینجا داری؟
برگرد! هنوز زمان تو فرا نرسیده!
در خانه منتظرت هستند. هنوز نمی‌توانی به دنبال ما بیایی – گرچه، ببین، چقدر دلمان برایت تنگ شده...

تو هم چیزی بگو، پیرمرد! فقط همین‌طور نشسته‌ای، مثل کسی که پریان صدایش را گرفته‌اند – با اینکه آن‌طرف، چه به صدایت می‌بالیدی! خب، حالا حرف بزن، دیگر وقتش است.

کینان، آن بَرد پیر افسانه‌ای، با تردید در گوشهٔ اتاق ایستاده.
در دستانش چنگی نقره‌ای و باشکوه دارد، از آن‌هایی که فقط پریان سیدهه می‌توانند بسازند.
اما سیم‌ها اکنون ساکت‌اند، خموش، ترسان در آغوش پیرمرد آرمیده‌اند.
ـ خب، حرف بزن! ـ گرینی، کالیَخ خردمند و دانای کهن، تشویقش می‌کند.
با آن قامت ریزنقش و چهره‌ای چروکیده چون برگ درختی خشک، با چشمانی براق و نگران که به نرمی می‌درخشند، اصرارش را ادامه می‌دهد.

ـ همین‌طور است، همین‌طور ـ اکنون درخت نارون پیر و تنومند هم نالان می‌نالد.
ـ برگرد! برگرد خانه! خیلی زود آمدی... وای که چقدر زود! هنوز کارت اینجا نیست!

مه سحرگاهی، صدای خش‌خش باد... موج‌ها دامن درختان بید را می‌لرزانند،
و در میان هیاهوی گیج و بی‌هدفشان به درون ریگزار می‌افتند.

تابستان جزیره...
زمستان جزیره...
سرد... سرد... سرد...

شنلی سپید بالا می‌آید، از ورای مه درخشان، دو پیرمرد مهربان دستی تکان می‌دهند.
پیکرهای سفیدشان از میان دیوارهای اتاق نمایان می‌شود... و بعد ناپدید می‌گردند.

ـ برگرد، دخترکم، برگرد...

چهره‌ای بالا در بلندی‌ها... مردی با موهای نقره‌پوش، صورتش انگار از چوب سخت تراشیده شده، و رنج و تلخی بر آن سایه انداخته.
چه چیزی او را می‌سوزاند؟

موج‌ها... موج‌های آرام...
در دوردست، بر سطح دریاچه...
قایقی در نوسان است.
چهره‌هایی به جای ابرها می‌گذرند،
خدایانی شاید... یا شاهان پریان...
اما همگی می‌ترسند.
می‌ترسند از چیزی...
آیا خدایان نیز می‌ترسند؟

و گاه توفان برمی‌خیزد... مه‌های سیاه و غُران از جایی ـ شاید از درون؟ ـ زاده می‌شوند...
و در دل رعدی که به پیچ و تاب از درد فرو می‌رود ـ یا شاید غرش زمین است؟ ـ
درد از ژرفا زاده می‌شود...

قایق سرگردان است، و می‌لرزد... می‌لرزد... می‌لرزد...

و سپس باران از بی‌کران می‌بارد، بارانی داغ، شور...
تا زمانی که درد آرام گیرد...
و بمیرد.

پزشکی با چهره‌ای خاکستری، سبیل و ریش نقره‌ای چون سیم،
انگشتان بلند و لاغرش را به هم قلاب کرده،
و آرام سر تکان می‌دهد، گویی پس از جدالی طولانی درونی، سرانجام به توافقی با خود رسیده است.

چین‌های پیشانی‌اش در هم جمع شده، چشمان خسته‌اش با نگاهی اندوهگین می‌درخشند.

ـ بله، بله ـ با لحنی آمیخته به احساس عمیق گفت، گویی که خلاصه‌ای از سال‌ها بحث پزشکی را در همین دو واژه جمع کرده.
ـ خب... به نظرم، اممم، از جهاتی می‌توان امیدوار بود. بله ـ سخنش را ادامه داد، چون مخاطبانش از علم چیزی نمی‌دانستند.

ـ حرف حساب بزن دیگر، مرد! خدا خیرت دهد! ـ باتلر، همچون ایزد جنگی وحشی، جلو آمد.
در چشمانش، اضطراب و بی‌تابی آهسته به خشم بدل می‌شد.

اگر اسکارلت دست خنکش را روی بازویش نمی‌گذاشت، شاید گریبان پزشک را می‌گرفت.

ـ رت... لطفاً ـ زن با نرمی گفت، سپس رو به پزشک کرد:
ـ آیا امیدی هست؟ ـ صدایش با وحشت و اندوه لرزید.
چشمانش از گریه بی‌وقفه سرخ شده بودند.

چهرهٔ پزشک کمی آرام شد، اما با احتیاط چند گام از مرد آمریکایی فاصله گرفت.

ـ ببینید، ببینید... با توجه به دانش امروز، اگر همه چیز را در نظر بگیریم... ـ نگاهش به چهرهٔ سخت و درهم آن مرد سپیدمو افتاد ـ بله! ـ با شتاب اعلام کرد.
ـ با قاطعیت می‌توانم بگویم بله. البته باید بگویم، و ـ انگشت بلندش را بالا برد ـ باید حتماً بگویم که هنوز نمی‌توانیم مطمئن باشیم به بهبودی... اما دلایلی برای امید هست!

ـ بالاخره یه حرف حساب زدی، مرد! ـ باتلر با شادی فریاد زد. ـ خدا رو شکر!
و زن را در آغوش کشید، که در میان هق‌هق خنده می‌کرد و صورتش را در شانهٔ مرد پنهان کرده بود.


ـ جوان، لطفاً برای خانم اوهارا یک لیوان آب بیاورید ـ پزشک رو به لیام کرد، که در گوشه‌ای از اتاق نشسته بود.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: Mohammad MZ

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)