. . .

شعر اشعار مهدی اخوان ثالث

تالار متفرقه ادبیات

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست
بخشدار
- آموزش
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
522
نوشته‌ها
5,516
راه‌حل‌ها
106
پسندها
2,019
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #11
اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش مرده دل نزدیکش و دورش و در این هنگام من دیدم بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف همنشین و غمگسارش برف مانده دور از کاروان کوچ لکلک اندوهگین با خویش می زد حرف بیکران وحشت انگیزی ست وین سکوت پیر ساکت نیز هیچ پیغامی نمی آرد پشت ناپیدایی آن دورها شاید گرمی و نور و نوا باشد بال گرم آشنا باشد لیک من ، افسوس مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم آسمان تنگ است و بی روزن بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروانها را عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجاییها باد چون باران سوزن ، آب چون آهن بی نشانیها فرو برده نشانها را یاد باد ایام سرشار برومندی و نشاط یکه پروازی که چه بشکوه و چه شیرین بود کس نه جایی جسته پیش از من من نه راهی رفته بعد از کس بی نیاز از خفت آیین و ره جستن آن که من در می نوشتم ، راه و آن که من می کردم ، آیین بود اینک اما ، آه ای شب سنگین دل نامرد لکلک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد باز می رفتیم و می بارید جای پا جویان هر که پیش پای خود می دید من ولی دیگر شنگی و شنگولیم مرده چابکیهام از درنگی سرد آزرده شرمگین از رد پاهایی که بر آنها می نهادم پای گاهگه با خویش می گفتم کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟ کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش تا گذارد جای پای از خویش ؟
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست
بخشدار
- آموزش
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
522
نوشته‌ها
5,516
راه‌حل‌ها
106
پسندها
2,019
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #12
همچنان غمبار درهمبار می بارید من ولیکن باز شادمان بودم دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم بر بسیط برف پوش خلوت و هموار تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم زیر پایم برفهای پاک و دوشیزه قژفژی خوش داشت پام بذر نقش بکرش را هر قدم در برفها می کاشت شهر بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست
بخشدار
- آموزش
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
522
نوشته‌ها
5,516
راه‌حل‌ها
106
پسندها
2,019
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #13
خوب یادم نیست تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم پیش چشمم خفته اینک راه پیموده پهندشت برف پوشی راه من بود گامهای من بر آن نقش من افزوده چند گامی بازگشتم ، برف می بارید باز می گشتم برف می بارید جای پاها تازه بود اما برف می بارید باز می گشتم برف می بارید جای پاها دیده می شد ، لیک برف می بارید باز می گشتم برف می بارید جای پاها باز هم گویی دیده می شد ‌لیک برف می بارید باز می گشتم برف می بارید برف می بارید ، می بارید ، می بارید جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست
بخشدار
- آموزش
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
522
نوشته‌ها
5,516
راه‌حل‌ها
106
پسندها
2,019
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #14
زندگی با ماجراهای فراوانش، ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛ چیست اما ساده تر از این، که در باطن تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟ من بگویم، یا تو می‌گویی هیچ جز این نیست؟ تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش ـ هی فلانی! زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمی‌خواهی من گمانم زندگی باید همین باشد من که باور کرده ام، باید همین باشد هی فلانی! شاتقی بی شک تو حق داری راست می‌گویی، بگو آنها که می‌گفتی باز آگاهم کن از آنها که آگاهی از فریب، از زندگی، از عشق هر چه می‌خواهی بگو، از هر چه می‌خواهی هر چه خواهی کن، تو خود دانی گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون، این است و جز این نیست مرگ گوید: هوم! چه بیهوده! زندگی می‌گوید: اما باز باید زیست، باید زیست، باید زیست!
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست
بخشدار
- آموزش
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
522
نوشته‌ها
5,516
راه‌حل‌ها
106
پسندها
2,019
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #15
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده من… چه جنونی چه نیازی چه غمی ست؟
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست
بخشدار
- آموزش
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
522
نوشته‌ها
5,516
راه‌حل‌ها
106
پسندها
2,019
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #16
من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازي که مي‌بينم بد‌آهنگ است بيا ره توشه برداريم، قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم، ببينيم آسمان ِ «هرکجا» آيا همين رنگ است؟ بگیر فطره ام اما مخور برادر جان که من در این رمضان قوت ِ غالبم غم بود
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست
بخشدار
- آموزش
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
522
نوشته‌ها
5,516
راه‌حل‌ها
106
پسندها
2,019
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #17
لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانه‌ام، مستم باز می‌لرزد، دلم، دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های! دل ای نخورده م×س×ت لحظه دیدار نزدیک است
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست
بخشدار
- آموزش
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
522
نوشته‌ها
5,516
راه‌حل‌ها
106
پسندها
2,019
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #18
عشق‌ها می‌میرند رنگ‌ها رنگ دگر می‌گیرند و فقط خاطره‌هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می‌مانند
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست
بخشدار
- آموزش
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
522
نوشته‌ها
5,516
راه‌حل‌ها
106
پسندها
2,019
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #19
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم گردی نستردیم و غباری نستاندیم دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز از بیدلی او را ز در خانه براندیم آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم از نه خم گردون بگذشتند حریفان مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم طوفان بتکاند مگر “امید” که صد بار عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
مقام خاص
همیار کپیست
بخشدار
- آموزش
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
522
نوشته‌ها
5,516
راه‌حل‌ها
106
پسندها
2,019
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #20
ما چون دو دریچه، رو به روی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آینه بهشت، اما… آه بیش از شب و روز تیره و دی كوتاه اكنون دل من شكسته و خسته ست زیرا یكی از دریچه‌ها بسته ست نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد نفرین به سفر، كه هر چه كرد او كرد در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می‌گذرد…
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین