. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #11
پارت ۱۰
- مگه بهت نگفتم بیا این‌‌جا؟ بدو دیگه عروس گلم.

هضم آن کلمات نامربوط برایش بسیار دشوارتر شده بود، مخصوصاً شنیدن صدای کریح، قهقهه‌‌‌های شیطانی آن مرد، دندان‌‌هایش از شدت عصبانیت روی‌هم سابیده می‌شد و با لحنی پرخاشگر خطاب به همان مرد غرید:

- چی میگی، ها! عروس مروس دیگه چه صیغه‌ایه؟ مرتیکه! اصلاً این‌‌‌جا چه خبره؟

طره‌ای از موهایش که روی پیشانی‌اش ریخته شده بود را با خشم پشت گوشش فرستاد و معترضانه به سمت پدرش چرخید.

- چرا دست و پاهات‌ رو بستن؟ چرا اصلاً تا حالا به پلیس خبر ندادی!

ثانیه‌ها گذشت، چیزی جز سکوت عایدش نشد که با حرص بیشتری پرسید:

- چرا جواب نمیدی؟!

باز هم سکوت، سکوت، عصبی‌تر از قبل فریاد زد:

- چیه؟ می‌‌ترسی؟! الان خودم زنگ می‌زنم به پلیس، مگه شهر هرته که هرکی هر غلطی دوست داشته باشه بکنه؟!

دست به سمت کوله‌اش برد تا تلفنش را از آن‌ داخل بردارد؛ اما با یادآوری این‌‌‌که گوشی‌اش در مسیر ورودی ساختمان به دست یکی از این غول پیکرها به فنا رفته بود، لعنتی زیر لب فرستاد، ناگهان صدای قدم‌های محکمی که هر آن بلند‌تر و نزدیک‌تر می‌شد باعث شد سرش را با چرخش صد و هشتاد درجه‌ای به طرفش بچرخاند؛ تا به خودش بیاید مشت محکمی بر روی صورتش کوبیده شد، طعم خون را ما بین دندان‌هایش و کمی سرازیر شدنش بر روی صورتش را احساس کرد. تا به خودش بیاید همان مرد با یک حرکت کلتی از گوشه‌ی کت مشکی رنگش خارج کرد و درست بر روی شقیقه‌های سیاوش چسباند.

- داری چه غلطی می‌کنی مرتیکه؟ بذار کنار اون بی‌صحاب ‌رو! بذار کنار لعنتی!

دوباره قهقهه شیطانی‌اش بلند شد.

- نترس! قراره که باهم به تفاهم برسیم؛ ولی فقط در صورتی که دختر خوبی باشه و حرف گوش بدی!

با خونسردی طرف شاهرخ برگشت.

- درست عین پدرت که خیلی راحت دخترش رو تقدیم من کرد!


بغض گلویش شکست، با لکنت لب زد.

- چی‌... ی...ی... می‌خوای... لعنتی؟ هرچی بخوای بهت میدم هرکاری که بگی واسه‌‌ات انجام میدم! فقط اون...ن... اون ‌رو بذار کنار! خواهش می‌کنم!

با چهره‌ی پیروزمندانه‌ای لبخندی زد.

- آفرین دختر خوب! خوب، می‌رسیم به اصل قضیه! اوم، چند روز دیگه مراسم عقد داریم. اگه گفتین عروسمون قراره کی باشن؟

در آن لحظات پر تنش چشمانش از اشک لبریز شده بود؛ اما توان گریه کردن را نداشت. تمام تنش پر شده بود از ترس از دست دادن پدرش! طاقتش ‌را نداشت تا پدر بی‌گناه و مظلومش در جلوی چشمانش آن‌طور پر پر شود و کاری نتواند کند؛ با بغض لب زد.

- لعنتی... بروار... اون ‌رو... التماست می‌کنم یه وقت از دستت در می‌ره حیوون!

- تا من نخوام هیچ اتفاقی نمی‌فته! بعدش ‌هم بمیره خوب، یک لاشخور کمتر! مگه بده؟

نیشخندی زد و این‌بار با جدیت گفت.

- قراره عروس بشی دختر!

قهقهه‌ای زد و با دیوانگی عربده زد.

- یک عروس سیاه‌‌بخت! همون سیاهی‌ای که پدرت برات به یادگار گذاشته! چه شگفت‌انگیزه، مگه نه؟

با غضب کلت را از روی پیشانی‌اش برداشت و با حرص به دیوار سرد و نم‌دار آن‌‌‌جا کوبید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 29 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #12
پارت۱۱
***
دو-سه روزی از ماندش در آن خراب شده می‌گذشت. همان شب، چندتا از نوچه‌های آن مردک او را به زور داخل یکی از اتاق‌هایی که درست در انتهای راهروی تاریک و ترسناک محوطه بود، بردند. ناامید کنار پنجره‌ی اتاق که کاملاً با محافظ فلزی پوشیده شده بود، نشسته بود. هوا به شدت سرد و تگری شده بود. لرزان از جایش بلند شد. ماهیچه پاهایش از شدت سرما منقبض شده بودند و راه رفتن‌ را برایش بسیار سخت‌تر می‌کردند. چندتا از کارتون‌های تیکه تیکه‌ای که درگوشه و کنار اتاق پخش و پلا شده بود را برداشت، به سختی سعی کرد آن‌هایی که به نسبت بقیه سالم‌تر و بزرگ‌تر بودند را بردارد، کارتون‌ها را دایره‌وار به دورش چید، بدنش کمی گرم شده بود، لااقل وضعیتش از قبل خیلی بهتر شده بود.

در آن لحظه، آن سکوت حاکم شده در اتاق او را بیشتر و بیشتر ترغیب می‌کرد که به موقعیت کنونی‌اش فکر کند. حالش بسیار گرفته شده بود. فکر آن‌‌که پدرش گیر هم‌‌چون آدم‌هایی افتاده بود، خون را در رگ‌هایش خشک می‌کرد. اصلاً خصومت آن مرد با پدرش چه می‌توانست باشد؟ چرا تا به‌ حال پیش خودش نگهش داشته بود؟ چرا؟ و کلی چرا‌‌های دیگر در ذهنش می‌چرخیدند؛ اما بدی‌اش آنجا بود که سر آخر به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید و راهی نداشت که بی‌خیالش بشود.

آهی از ته دل کشید و سویشرتش ‌را به طرف شکمش جمع کرد. سرش را کلافه به دیوار سرد و نم‌دار پشتش تکیه داد، ناگهان در‌ با یک ضرب باز شد. صدای مهیب برخوردش با دیوار باعث شد سرش ناخودآگاه به طرف در چرخیده بشود. با دیدن ساسان که اسمش را لابه‌‌‌لای صحبت‌های آن دو نگهبانی که پشت در اتاق بودند، فهمیده بود، دانه‌ی اشک بی‌هوا بر روی صورت یخ زده‌اش فرود آمد.

- پاشو زود باش! باید از این‌‌جا بریم!

دوتا از آن نوچه‌هایش با دستور ساسان به سمتش خیز برداشتند و کارتون‌ها را بی‌هدف به گوشه‌ای از اتاق پرتاب کردند. آب دهنش را از ترس آنکه چه بلایی قراره است به سرش بیاید، قورت داد. بی‌‌اراده اشک از چشمانش سرازیر شد و با هق هق و صدای لرزونی گفت.

- ک... جا... ا... بری... م؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 29 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #13
پارت۱۲
با چشم‌های گریان به ساسان زل زده بود که هیچ توجهی به او نکرد و بی‌تفاوت از اتاق خارج شد. نگاهش به در و خارج شدن ساسان بود که با حمله دوتا از آن نگهبان‌های غول پیکر ترسان خودش را کمی عقب کشید؛ اما انگار که خودش می‌دانست راه فراری در برابر آن هیولاها ندارد. لحظه‌ای بعد بی‌حرکت و ناامید گوشه‌ای از اتاق جای گرفت؛ طولی نکشید که به زور با آن‌ها همراه شد، وارد سالن اصلی که شدند آسمان نگاه سرسری‌ای به دور و بر می‌اندازد، خبری از پدرش نبود. یک آن دلهره در دلش شدت گرفت.

- لعنتی‌‌ها! بابام‌ کجاست؟

اما هیچ‌‌‌کدام توجهی به جلز و ولز کردن دختر نکرده‌اند، که با حرص غرید.

- گفتم... بابام... کجاست؟! ... خدا لعنتتون کنه الهی! چه بلایی سر بابام آوردین، ها؟!


با صدای مجدد آسمان سر برگرداند. دست به جیب و با فکی که سخت شده بود، نزدیک‌تر می آمد. شباهت زیادش با فرهاد او را خشمگین‌ترش کرده بود!
ناگهان پوزخند زد؛ اما به هیچ‌‌وجه آن جربزه و شجاعتش به آن بزدلِ ترسو نرفته بود و آن را می‌توانست با در نظر گرفتن رفتارهای‌‌شان متوجه شود.
ناخودآگاه تمام گذشته لعنتی ذهنش را احاطه می‌کند.‌ دندان‌هایش از به یاد آوردن آن اتفاق بر روی هم‌ سابیده می‌شوند. اتفاقی که خیانتی را برای او هر لحظه و هر روز تداعی می‌کرد! خیانتی که هر روز باعث مرگ او می‌شد و او را به بی‌رحم‌ترین راه ممکن می‌سوزاند.

خیانت! دروغ! نامردی! دگر تنها چیزهایی بودند که برایش معنی داشتند و لحظه به لحظه زندگی‌اش را بر پایه‌ آن‌ها بنا کرده بود.

نمی‌شود گفت آن عقیده‌ها نتیجه ذات کثیف و سیاه او بودند، نه! شاید نیمی از آن نشات از خود درونی او بود؛ اما او هم همانند دیگران درد کشیده بود! دردِ عشقی نافرجام! عشقی که تمام روح و بدنش را درگیر خود کرده بود و حال داشت جز به جز بدنش را به همراهش ذوب می‌کرد و چیزی جز سیاهی برایش باقی نمی‌گذاشت!

- دهنت رو ببند تا خودم دست به کار نشدم. نگران‌ اون بابای نکبتت‌ هم نباش، اون سگ‌ جون‌‌تر‌ از این ‌حرف‌‌هاست، چیزیش نمیشه!

- چرا عین بختک افتادی روی زندگی‌مون، ها؟ از جونمون چی ‌می‌خوای؟

و تنها جوابش شد یک پوزخند نیش‌‌‌دار ساسان که از شدت حرص پاهایش را محکم روی زمین می‌کوبد.

از ساختمان خارج می‌شوند. بی‌معطلی سوار یک سانتافه مشکی رنگ که همان نزدیک‌ها پارک شده بود، می‌شوند و حرکت می‌کنند. در ماشین هیچ‌کس حرفی نزد جز آسمان که بی‌توقف در حال داد و هوار زدن بود و کسی توجهی نمی‌کرد، انگار که از آن رفتارها و گریه‌ها لذت می‌بردند.

نیم ساعتی گذشت که حرکت ماشین درست روبه‌روی یک ساختمان تقریباً بزرگ و مجلل متوقف شد، آسمان شیشه ماشین سمت خودش را کمی پایین داد. نگاه تندی به روبه‌رویش انداخت، با دیدن تابلوی روی درب ورودی ساختمان تمام تنش از ترس شروع کرد به لرزیدن (محضر ازدواج) با تصور اتفاق‌هایی که قرار است برایش ‌بیفتد، برای صدمین بار بغضی گلویش ‌را فشرد، بی‌طاقت داد زد.

- چرا می‌خوای زندگی من ‌رو نابود کنی؟ چرا اون بابای بیچاره‌‌ام ‌رو به اون روز انداختی، ها؟ نامرد!

بغضش‌ را با خشم قورت داد و این‌بار تهدیدوار خطاب به او گفت:

- ولی این ‌رو بدون که بالاخره روزی می‌رسه که تاوان همه‌ی این‌ها رو پس میدی مرتیکه! فکر کردی دنیا بی‌قانونه، آره؟

در جواب آسمان با صدای بلند و لحن خشنی غرید.

- ساکت باش دیگه، اه! تا اینجاش‌هم هرچی زر زر کردی گذاشتم پای نفهمیت! ولی تو دیگه شورش رو درآوردی، نذار حرفم ‌رو جور دیگه‌ای بهت حالی کنم دختر، نذار!

بدون آنکه دیگر فرصت حرف زدنی به او بدهد، محکم کشاندتش و با سرعت از ماشین پیاده‌ کرد، ناگهان همان غول پیکر‌ها به سمتش هجوم آوردند و او را با خود به داخل ساختمان کشاندند.

وارد آسانسور شدند و به طبقه دوم رفتند. وارد یک محوطه خیلی بزرگ و شیک شدند، سالنی پر از میز و صندلی‌های یک دست و زیبا، با تم سفید و قرمزی که دور تا دور محوطه را پوشانده بود، بسیار جای خوشگل و شیکی بود؛ الحق که هر دختری آرزو دارد هم‌‌‌چون جایی ازدواج کند و زندگی مشترکش‌ را آغاز کند؛ اما صد حیف که برای او آن‌جا با جهنم هیچ تفاوتی نداشت! ساسان او را بر روی یکی از صندلی‌های دونفره که احتمالاً برای عروس و داماد، آن‌طور تزئین شده بود و نسبتاً بزرگ‌تر از مابقی صندلی‌ها بود، نشاند و باحالت تمسخر آمیزی دم گوشش زمزمه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 29 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #14
پارت۱۳
- عروس خانم، منتظر باش یکم دیگه شوهرت‌ هم میاد!

با آن حرفش به شدت قاطی می‌کند که محکم به او می‌توپد.

- خفه شو مرتیکه! من تا پدرم‌ نباشه و نبینم حالش خوبه، هیچ غلطی نمی‌کنم، فهمیدی؟

ساسان با خشم و حرص روبه‌‌‌رویش ایستاد و غرید.

- باز پرو شدی، آره؟

انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار جلوی‌ صورتش قرار داد.

- فقط یک‌بار دیگه بخوای جواب حاضری کنی و زر اضافه بزنی، هم تو و هم اون بابای بی‌همه‌‌‌چیزت ‌رو می‌فرستم سینه‌ی قبرستون پیش...

کمی سکوت کرد، فاصله‌شان کم بود. آسمان با حالت چندشی خودش را عقب می‌کشد که ساسان با نیش‌خند لب زد.

- پیش مادر عزیزت!

با آن حرفش ناخودآگاه ذهنش به چهار سال پیش رفت. آن روز نحس، آن تصادف ناگهانی، مرگ پدر و مادرش! عذاب‌هایی که در آن چندسال به او تحمیل شده بود! لعنتی می‌فرستد! پس آن جلاد باعث مرگ مادرش شده بود!

ساسان پوزخندی به او زد و ریلکس از کنارش رد شد، یعنی آن حرف‌‌ها را از قصدی به او زده بود که در آن وضعیت، اعصاب او را بیشتر و بیشتر بهم بریزد و داغان کند! اما چرا؟ چرا آن پست فطرت هم‌‌چون غلطی را کرده بود؟ چرا پس آن قاتل راست راست در شهر می‌چرخد و پلیس‌ تا به‌ حال دستگیرش نکرده است! انگار با دیدن وضعیتش به هدفش رسیده بود که با لحن پوزخندواری سمتش برگشت و گفت.

- پدرت فقط تقاص کارش ‌رو پس داد، همین! حالا نوبت اینه که عزیزهاش ‌رو یکی یکی از دست بده، درست...

کمی مکث کرد و خیلی آرام سرش‌ را پایین آورد و چشم‌‌‌غره‌ای به ناکجا آباد رفت، ‌با لحنی که درونش نفرت و حسرت موج می‌زد، زمزمه‌وار گفت:

- مثل من!

آن مثلت؛ نفرت، انتقام، حسرت، بدجوری در مخش می‌چرخید! با فکر آنکه مادرش خیلی بی‌گناه و بی‌تقصیر به دام مرگ رفته بود و فقط وسیله‌ای شده بود برای انتقام آن مرد از پدرش، تمام وجودش پر شد از نفرت از آن مرتیکه‌ که کل خانواده‌اش را از هم پاشانده بود و بسیار راحت به زندگی نحس خود ادامه می‌داد! دلش در آن لحظه فقط و فقط نابودی و به فلاکت رسیدن ساسان را طلب می‌کرد، درست همان‌طور که او به سر خونواده‌اش و خود او آورده بود! ولی با دیدن وضعیت کنونی‌اش واقعیت عین پتک شد و خورد در سرش، آن‌‌که به جای آن مرد، او داشت به آن فلاکت و نابودی کشیده می‌شد. تمام تنش به لرزه افتاده بود سنگینی مغز و سرش را به وضوح حس می‌کرد به طوری که قشنگ به مرز فوران و منفجر شدن رسیده بود. صدای بلندش آسمان را از فکر خارج کرد، ترسیده سرش را بالا گرفت و با نفرت نگاهش کرد که محکم غرید‌.

- د جمع کن این بند و بساط گریه زاریت ‌رو اه! فقط تا یه دقیقه دیگه ببینم قطره اشکی توی اون صورت باشه، چشم‌هات رو از تو کاسه می‌کشم بیرون به‌‌خدا! گرفتی؟!

در دلش پوخندی به قسمش زد، آخر اگه تک خدا را می‌شناختی، اگه خدا را قبول داشتی که یک خانواده را از هم نمی‌پاشاندی! جان یک انسان بی‌گناه را نمی‌گرفتی! چشمانش را با خشم باز و بسته کرد و صورت را برخلاف او چرخواند. سعی کرد کمی عادی باشد و اشک‌هایش‌ را از روی صورتش کنار زد.

- قاتل نامرد، به اون نوکرهات بگو بابام‌ رو خیلی زود بیارن این‌‌‌جا، وگرنه حتی اگه بکشینم ‌هم به حرفتون گوش نمیدم! فهمیدین؟! حتی اگه بمیرم‌ هم کاری نمی‌کنم که به نفع تو یکی باشه!

دستانش را چندباری بی‌هدف در هوا تکان داد و برای خفه کردن او چکیده چکیده با لحن عصبی‌ای گفت.

- باشه باشه! فقط اون دهن گشادت ‌رو ببند، میگم بیارنش دختره‌ی چموش!

انگار که بهشت را به او داده باشند، تمام اتفاقات بد از ذهنش رخت بستند و دیدن پدرش شد یک امید و روشنایی بی‌پایان در دلش.

نیم‌‌‌ساعتی گذشت که فرهاد همراه چند بادیگارد داخل سالن شدند، چشمش که به قامت شکست خورده‌ی پدرش افتاد، غم در دلم شدت گرفت. با تصور دوباره‌ی داشتنش اشک شوق گوشه‌ی چشمش جای خوش کرد. از جایش بلند شد، بی‌دقت تمام مانع‌ها را از جلوی دست و پایش کنار زد، درست روبه‌رویش قرار گرفته بود، آسمان با بغض و صدای لرزونی هوار زد.

- با...با...ا... ا... یی!

مثل همیشه در جوابش جان دلمی گفت که لحظه‌ای دلش ریش ریش می‌شود، زمان لحظه‌ای برایش متوقف شد، انگار که تمام آرزوهای کودکی‌هایش در هجی آن کلمه برآورده شده بود که لبخند عمیقی مهمان صورت غم‌خورده‌اش شد؛ آری، حق‌ هم داشت! وجودش لک زده بود برای یک‌‌‌بار دیگر به زبان آوردن آن کلمه! برای یک‌‌بار دیگر صدا زدنش و برای یک‌.بار دیگر شنیدن جواب جان دلم! کلمه‌ای که طی آن چند سال تبدیل شده بود به یک واژه‌ی ناآشنا برایش!

ساسان از فاصله‌ی چند متری می‌غرد.

- بسه دیگه اه! بابات رو می‌خواستی که آوردمش! دیگه نوبت اجرا شدن خواسته‌ی منه!

طرف آسمان برگشت و با پوزخند پرسید.

- مگه نه دختر؟

بغضش ‌را خورد و دیگر نتوانست جوابی به او بدهد! ناگهان متوجه وارد شدن شخصی که به سمتشان قدم برمی‌داشت، شدند. آسمان ذره نگاهی‌ هم به او نکرد. یکی-دوتا از آن نوچه‌های ساسان، آسمان و فرهاد را به سمت داخل هدایت کردند. آسمان بر روی همان صندلی قبلی می‌نشیند و فقط با این تفاوت که حداقلش این‌‌‌بار پدرش هم در کنارش بود و دیگر کمتر احساس بی‌کسی می‌کرد و با وجود فرهاد، احساس امنیت کل وجودش را پر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #15
پارت۱۴
***
به محض وارد شدنش به سالن با چند قدمی آهسته به سمت ساسان گام برداشت، در فاصله دو یا سه قدمی با او ایستاد و بی‌‌مقدمه با لحن خشکی لب زد:

- واسه چی گفتی بیام اینجا؟

ساسان بدون توجه به سوال آن مرد به صندلی کناری آسمان اشاره‌ای کرد و گفت:

- بیا این‌‌جا بشین! دختره خیلی وقته منتظرته، چرا دیر کردی؟

با همان استایل همیشگی‌اش دستانش را در جیب شلوار ست پیراهنش فرو برد و با جدیت شاید هم ناباوری گفت:

- چی میگی؟! چرا باید این‌‌جا بشینم؟

- زود! چون من میگم!

همان مردی که به تازگی وارد سالن شده بود، پوزخندی زد و تاکیدوار گفت:

- نمی‌تونی بهم دستور بدی آقای فلاحی بزرگ!

- خیلی خوب هم می‌تونم! می‌‌دونی چرا؟!

تک‌خنده‌ای کرد و به حرفش اضافه کرد:

- چون زندگی مادر عزیزت دست منه و مجبوری که هرچی ‌میگم گوش کنی! الان ‌هم بهت میگم که باید با این دختر ازدواج کنی، پس برو مثل بچه آدم بشین اون‌‌جا، زود!

آن مرد سریعاً حالت صدایش تغییر کرد و با خشم فراوان غرید:

- تو یکی نمی‌تونی واسه من تعیین تکلیف کنی، حالیته؟ بعدش هم تو گفتی بیام اینجا که ماد...

ساسان پوزخند شیطانی‌ای زد:

- ابله فکر کردی واقعاً گفتم بیای این‌‌جا که مادرت‌ رو بهت بدم و خیلی راحت با خودت ببریش؟ هه!

با خنده دستی به صورت سه‌‌‌تیغ شده‌اش کشید:

- الحق که به من نرفتی‌ها پسر، این ‌رو گفتم چون می‌دونستم، شک نداشتم! به‌خاطر مادرت هم شده میای جایی که بهت میگم‌، همین!

چشم‌هایش از شدت خشم به خون نشسته‌ بود، در یک‌‌آن یقه کت ساسان مابین چنگال‌هایش جای گرفت و بلند غرید:

- پست فطرت! چرا همچین غلطی کردی، هان؟!

ساسان همانطور که سعی داشت یقه کتش که سخت اسیر پنجه‌های آن مرد شده بود را آزاد کند، با لحن دستوری مانندی گفت:

- برو بشین سگم نکن تا کاری‌ رو نکنم که دلم نمی‌خواد! می‌دونی که هرکاری از دستم بر میاد و کشتن آدم‌هایی که ازشون بدم میام، هیچ‌‌‌کاری واسه‌‌ام نداره! پس حرفم‌ رو گوش کن، پسرم!

حرف آخرش را با کنایه به زبان آورد که آن مرد با خشم دستانش را عقب کشید و بلندتر از دفعه قبل غرید:

- آخه آدم تا چه حد می‌تونه ذاتش خراب باشه؟! چه‌‌قدرآخه!

نفس عمیقی کشید و تهدیدوار ادامه داد:

- اصلاً به تو چی می‌رسه من این کار رو بکنم؟ دیگه می‌خوای چه غلطی بکنی؟!

ساسان چشم غره‌ای برایش رفت و گفت:

- به تو ربطی نداره به من چی می‌رسه، فقط کاری ‌رو که میگم‌، انجام بده، همین!

مشتی به میله‌ی آهنی‌ای که وسط سالن قرار داشت کوبید، با دیدن این مرد که روزی به عنوان پدر برایش ارزش قائل بود و روزی او را پدر خود خطاب می‌کرد، لحظه‌ای از خود چندشش شد. گرچه آمدنش به این‌‌جا با نقشه‌ی از قبل کشیده شده‌ای بود و باید خیلی احمق می‌بود که روی حرف این پست فطرت حساب باز می‌کرد و به این‌‌جا می‌آمد؛ ولی یک ‌درصد هم فکر این‌‌جا را نکرده بود، ازدواج؟ حتی در ذهنش ‌هم نمی‌گنجید. دستی به شقیقه‌اش که حال رگ‌هایش به طرز وحشتناکی برجسته شده بود کشید و با لحنی که یعنی تقاص کارت ‌را بعداً از حلقومت می‌کشم‌، لب زد:

- حیف! حیف که مادرم دست تو گیر افتاده! وگرنه همین‌جا توی همین لحظه خون رو می‌ریختم و تمام.

ساسان پوزخندی زد و دیگر حرفی نزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #16
پارت ۱۵
***
نگاهی به خود می‌‌اندازد، آخر کجا دیده‌‌اید عروس با لباس‌ پاره پاره و کفش‌های گلی و گیسوان ژولیده و صورتی گریان در مراسم ازدواجش حاضر شود؟ جفت دست‌هایش را مماس صورتش قرار می‌دهد و زیر لب باخود زمزمه می‌کرد:

- آی خدایا! دگر حتی جای گله و شکایت ‌هم نگذاشتی! سرنوشت تمام بنده‌‌هایت را آن‌طور پیچ در پیچ نوشته‌ای یا فقط من‌ را؟ اصلاً همه‌ی آن‌ها به کنار خودت دلت برایم نسوخت؟ با خود نگفتی گناه دارد دیگر عذاب جدید برایش نازل نکنم؟ خدایا بس نیست؟ صبری که دادی با دردی که دادی مطابقت ندارد! صبرم تمام شده است؛ ولی دردم همچنان ادامه دارد! بسه خدا! تو را به بزرگی‌‌ات قسم بسه!


بغض گلویش دوباره تازه شده بود، لب گزید تا کمی از ریزش سیل اشک‌هایش جلوگیری کند. غریبه‌ای که تا آن لحظه فقط صدای داد و فریادهایش به گوشش رسیده بود، به آرامی آمد و درست بغل دست آسمان و فرهاد نشست. از لابه‌‌‌لای حرف‌هایش که شک در صحتشان داشت فهمیده بود که آن مرد هم به دوز و کلک به آن‌جا آمده بود و داشت به‌خاطر مادرش مجبور به آن کار می‌شد؛ اما برایش مهم‌ نبود. هیچ‌‌چیز دیگر برایش مهم ‌نبود. حال خودش خیلی بهتر از او نبود! خودش هم به اجبار آن‌جا آمده بود! برای همه آن روز جزو بهترین روزهای عمرشان است؛ اما برای او برعکس، ای خدا! چه بر سر زندگی‌اش می‌آوری؟!
***
با صدای عاقد به خودش آمد.

- برای بار سوم، عروس خانم، وکیلم؟!

آب دهنش ‌را با دلهره و ترس قورت می‌دهد و کمی مکثش باعث می‌شود ناگهان صدای عصبی ساسان وحشی در بیاید.

- دختر بگو بله دیگه چرا معطلی؟!

سیاوش ناگهان برای نجات دخترک بی‌گناهش پیش قدم می‌شود.

- ساسان این دختر بچه‌ست، می‌فهمی؟ هزاربار بهت گفتم هر بلایی که می‌خواستی سر من لعنتی بیار! ولی به بچه‌هام کاری نداشته باش!

بغض گلویش را در گلو قورت می‌دهد که نکند دخترش را ناراحت کند.

- به اون قرآن قسم من به جمیله دست نزدم! اون‌... او... ن... اون روز... به خدا اون‌روز من ‌توی حال خودم نبودم! حالت طبیعی نداشتم! می‌فهمی ع×و×ض×ی؟! چرا مثل یک حیوون رفتار می‌کنی؟ نامرد چرا بیخیال نمی‌شی؟ چرا؟ چرا؟

ساسان نفسی پر سر و صدا می‌کشد.

- بیخیال بشم؟ هه! اگه احساست‌ رو بکشن چیکار می‌کنی؟ نمی‌دونی نه؟ معلومه، چون نکشیدی! حس نکردی! ولی من می‌دونم‌... طرف ‌رو قصاص می‌کنم!

نیشخندی زد و بدون آن‌‌که اجازه بدهد سیاوش حرف دیگری بزند؟ ادامه می‌دهد.

- قصاص برای تو مساوی هست با نابودی خانواده‌‌ات، بچه‌هات! زنت! پس بدون با وجود این‌ها هیچ‌وقت از خیرش نمی‌گذرم، هیچ‌‌وقت!
***

به ناچار و برای نجات پدرش، برای تنها امید زندگی‌اش، با صدایی آغشته به بغض بسیار مظلومانه بله را می‌گوید و به آن خیال بود که دیگر با آن کارش فرهاد را نجات می‌‌‌دهد و دگر جانش در خطر نیست؛ اما امان! امان از آن سرنوشتی که تنها سیاهی‌ را تا ابدیت به دوشش خواهد کشید و از بی‌رحمی لبریز شده است. توجهش به حرف عاقد جلب شد، حال نوبت به آن مرد رسیده بود و عاقد آن جمله‌ی کلیشه‌ای را بار دیگر تکرار کرد.

- آقای داماد وکیلم؟!

چند لحظه در سکوت کامل گذشت تا بالاخره آن سکوت حاکم شده با آن کلمه‌ شکسته شد.

- بله!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #17
دگر از آن بدتر امکان نداشت، آن دو به عقد هم درآمده بودند، هه! چه‌‌قدر راحت می‌توان زندگی یک نفر در یک لحظه و تنها با گفتن یک کلمه نابود شود! همه‌‌‌چیز تمام شده بود، به همان راحتی. عاقد چند امضا از جفتشان گرفت و چند امضا هم از فرهاد و با خواندن چند آیه؛ ازدواج آن‌ها رسمی شد. بغضش بی‌هوا شکست.

ناگهان دید یکی از آن مردها با خشونت به سمتشان‌ می‌آید، با یک حرکت فرهاد را به طرف خودش کشید و برد. آسمان تا به خودش بیاید، فرهاد را برده بودند. دگر در دیدش نبود، کجا بردنش؟ مگه قرار نبود با آن کار پدرش را نجات بدهد؟ پس چه شد؟ می‌خواهند او را چه‌‌کار کنند؟

- بابام‌ رو کجا بردین؟ مگه قرامون نبود بابام ‌رو بهم پس بدین، ها؟ مرتیکه با تو هستم! چی‌ شد؟

اصلاً جوابی به او نداد که لحظه‌ای ته دلش خالی شد! یعنی هم او بدبخت شده بود و هم پدرش را از دست داد رفت؟ نه! نه امکان ندارد! همه‌‌ی آن‌ها تنها یک کابوس بود! آری یک کابوس بود! امکان ندارد که حقیقت باشد! اصلاً شاید هم مرده باشد و آن ها عذاب قبر باشند، آری شاید! ولی اگر نمرده باشد چه؟ اگر همه آن‌‌ها واقعی باشند چه؟ یعنی، یعنی او آن‌قدر احمق بود؟ آن‌‌‌قدر کودن بود که آن‌‌طور گاف داده بود؟ یعنی واقعاً پدرش رفت؟! پس او چه می‌شود؟ قرار است چه بلایی بر سرش بیاید؟

ساسان با دیدن صحنه جلورویش انگار نصفی از انتقامش صاف شده باشد که خنده‌های گاه درگاهش چیزی جز این معنا نمی‌داد، چند قدمی به سمتشان برداشت.

- خوب، عروس و داماد برید سر خونه زندگی‌‌تون.

دسته کلیدی‌را به سمت آن مرد گرفت و پوزخندی زد:

- این‌ هم کلید خونه جدیدتون، مبارک‌‌تون باشه!

اما آن مرد بدون توجه به حرف‌های ساسان، راه خروجی سالن را در پیش گرفت و در شرف خارج شدن از آن‌‌جا بود که صدای بلند و کریح ساسان برای چندمین بار درآمد.

- هی! کجا داری میری؟!

به آسمان اشاره‌ای کرد و حرفش ‌را ادامه داد:

- بیا این ‌رو هم بردار، بعد هرکجا خواستی گم و گور شو! نمی‌خوای که از همین‌ الان زنت آواره کوچه و خیابون‌ها بشه؟!

آن مرد با جدیت تمام به سمت ساسان چرخید و چشم‌‌غره‌ی غلیظی برایش رفت:

- درسته هم من‌ رو و هم مادرم‌ رو بدبخت کردی و من هم برای نجات مادرم هیچ‌‌کاری نتونستم بکنم! ولی به خدا قسم! دیگه از امروز نمی‌ذارم یک آب خوش از گلوی توی حیوون پایین بره، بالاخره مادرم ‌رو از دستت نجات میدم و خیلی زود به خاک سیاه می‌نشونمت!

چند قدمی جلوتر آمد و حرفش را با کنایه ادامه داد:

- جوری که واسه نجات جونت جلوی روم زانو بزنی و التماسم کنی‌، این ‌رو خیلی خوب یادت باشه آقای فلاحی بزرگ!

با غضب کلید را از دستش چنگ زد و با یک ضرب به سمت دیوار پتینه کاری شده سالن کوبید.

- ع×و×ض×ی!
***
با بغض چشم‌‌هایش را روی هم فشار داد، آن قضیه به شدت برایش دردناک بود. آسمان، دختر یکی یک‌دانه پدرش و دختر لوس و ننر مادرش کجا و آن آسمانی که حال باید آن‌‌‌طور بین آن آدم‌های ناشناس تحقیر بشود و برای خواستن یا نخواستنش، بردن یا نبردنش جنگ‌ شود، کجا؟ لبخند تلخی زد و کاسه‌ی چشم‌هایش پر شد. دیگر. (یعنی وقتش نیست که جونم ‌رو بگیری تا دیگه این‌ حد از حقارت و خواری رو نبینم خدا؟!)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #18
پارت ۱۷

- این ‌رو هم نگه‌دار پیش خودت، محض اطلاع من مسئول نگهداری از آدم‌های بی‌‌خونه نیستم.

تا ابرویی بالا داد و گفت:

- فکر کنم به درد خودت بیشتر بخوره، مگه نه؟!

انگار از حرفی که به زبان آورده بود کمی ناراضی بود که پوف بلندی کشید و دستانش که از شدت عصبانیت به لرزش افتاده بود را به روی شقیقه‌های نبض‌‌‌دارش کشید.

ساسان پوزخندوار نگاهش می‌کند.

- درست نیست که آدم درباره‌‌ی زنش این‌‌طور حرف بزنه، مگه نه؟

- خفه شو! نمی‌خواد تو یکی به من‌ درس اخلاق بدی!

عاقد که انگار از قبل از این اتفاقات، بهش‌ اطلاع داده باشند، آرام وسایلش را جمع کرد و بی‌‌اعتنا دفترچه ازدواج را به دست آن مرد داد و در کسری از زمان از آن‌‌جا خارج شد. با دیدن آن سند لعنتی، خشمش شعله گرفت و دست‌های مشت شده‌اش را محکم‌تر از قبل در یک‌‌دیگر مچاله کرد و خطاب به ساسان محکم غرید:

- به‌‌هم می‌رسیم آقای فلاحی! الان فکر کن تو بردی؛ ولی جوجه رو آخر پاییز می‌‌شمارن! فقط بشین و تماشا کن چی به روزگارت میارم!


آسمان به همراهش بی‌‌هیچ دفاعی، بی‌ هیچ دعوا و مرافعی، به همراهش از ساختمان خارج می‌شود. سوار ماشین می‌شوند و راه می‌افتند. تقریباً یک ساعتی گذشت، دخترک از شدت خستگی در ماشین به خواب می‌رود که ناگهان با صدای کسی از خواب می‌پرد و چشمانش را سریع از هم باز می‌کند. با چیزی که می‌دید چشم‌هایش از فرط تعجب، اندازه نعلبکی می‌شوند. با حالت شوک‌‌زده‌‌ای روبه‌رویش لب زد.

- نه... باورم... نمی‌‌شه!

ولی او درست برعکس آسمان که از همان نگاه اول، به آشنایی‌‌شان در بیمارستان می‌افتد، خیلی عادی و خشک دستی ماشین‌ را کشید و بی‌‌تفاوت از ماشین پیاده شد. دست‌هایش را ناباور جلوی دهانش گرفت، در دلش افسوس می‌خورد (خدایا واسه‌‌ام چه خوابی دیدی، چرا از هرچی می‌ترسم دوثانیه بعدش سرم آوار میشه، چرا؟)
با شنیدن صدای خانمی ناگهان از آن فضای هنگ و مبهم بیرون می‌آید.

- بهواد خان، خوش اومدید بفرمایید داخل.

پس اسمش بهواد بود. سریع از ماشین پیاده می‌شود و کنارش دوش به دوش بهواد می‌ایستد، نگاهی به عمارت روبه‌رویش انداخت، با دیدن حیاط بزرگ و سرسبز ناگهان لبخندی گوشه‌ی لب‌هایش نشست. باغچه‌های یک متری، دور تا دور حیاط پر از گل بودند. چه‌‌قدر قشنگ و دل باز بود، بوی بهشت می‌داد؛ اما حیف که برای او معنایی جز اسارت نداشت، آن بهشت دوست‌داشتنی. تقریباً دو-سه طبقه‌ای بود، سریع نگاهش را از عمارت گرفت و همراه بهواد و آن خدمتکار وارد عمارت می‌شوند.

بهواد:

- سودابه...

اشاره‌ای به آسمان کرد و کلافه ادامه داد:

- ببرش اتاق بالایی، بی‌‌زحمت‌ یه قهوه‌ هم آماده کن برام، ‌بیار اتاقم.

- چشم ‌آقا!

از پله‌های عمارت بالا می‌روند، سودابه خانم، همان خدمتکار عمارت او را به سمت یکی از اتاق‌ها راهنمایی می‌کند و خودش با یک عذرخواهی مختصر‌ به سمت پایین می‌رود.

وارد اتاق شد؛ کوله‌اش را به سمتی پرتاب کرد. لحظه‌ای تصویر مادرش با همان لباس‌‌‌های گل‌دار قدیمی‌اش جلوی چشم‌هایش ظاهر شد؛ نگاه‌های مظلومانه‌اش دل سنگ‌ را هم آب می‌کرد، چه‌‌قدر دلش برای آغوش گرم و مادرانه‌اش تنگ و‌ بی‌تاب‌ شده بود! چه‌‌قدر در آن شرایط وجودش‌ را کنارش لازم داشت! تا بهش تکیه کند، بغلش کند و برایش از این درد‌ها، غصه‌ها بگوید و او هم مهربان‌تر از همیشه، دخترکش را در آغوشش جای بدهد و آرامش کند. همان‌طور که در مات تصویر زیبای مادرش بود، بی‌‌‌اختیار لبخندی بر روی لب‌های خشک و ترک خورده‌اش نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #19
پارت ۱۸

با وارد شدن ناگهانی بهواد، ناگهان خنده‌اش رفت. از آن فضای رویایی بیرون کشیده شد و ناگهان ترس بی‌سابقه‌ای کل وجودش را پر کرد، افکارهای منفی و بی‌منطق در سرش دوباره سرازیر شدند؛ آسمان رفت چیزی بگوید که بهواد زودتر پیش دستی کرد و‌ گفت‌.

- تو موقتاً همین‌جا می‌مونی و کاری‌ هم به کارم نداری و توی هیچی‌ هم دخالت نمی‌کنی، فهمیدی؟!

دید که آسمان چیزی نمی‌گوید، سرش را به نشانه‌ی تاسف تکانی داد.

- مثل این‌‌که فهمیدی! بگیر بخواب‌.

کلمه‌ی آخرش‌ را خطاب به آسمان به حالت دستوری به زبان آورد که به شدت حرصش گرفته بود! آن بشر به چه حقی آن طوری با او رفتار می‌کرد؟ خشمگین، مانند خودش نگاه تاسف باری برایش می‌رود که بی‌توجه دستگیره‌ در را به سمت پایین فشار می‌دهد و درکسری از ثانیه از اتاق غیبش می‌زند. در دلش پوزخندی به او می‌‌زند، خوب، انتظاری ‌هم از آن مرد نمی‌رفت وقتی پدرش آن حیوان به تمام معنا بود. با بی‌حوصلگی لباس‌هایش را درآورد و وارد حمام شد، دوش را تا درجه آخر باز می‌کند و سرد و گرمش‌ را تنظیم می‌کند.


آب ولرم که بر روی بدنش با سرعت سُر خورد، انگار‌ در یک لحظه تمام خستگی آن چند ‌روز از تنش خارج شده باشد، حس خوبی در تنش ایجاد کرد. چند دقیقه‌ای بعد، کامل بدنش را شست و شو می‌دهد و تن پوشی که در راهروی بیرونی حمام آویزان‌ شده بود‌ را برداشت و تنش کرد. با حس سرما که با بیرون آمدن از حمام به تنش برخورد کرد، تند به سمت کمد لباس‌ها می‌رود، درش را باز کرد. عجیب بود که آن‌جا پراز لباس‌های زنانه بود با آن‌‌که کسی جز بهواد و آن خدمتکار آن‌جا نبودند.

به خود تشر زد، (انگار مثلاً چندساله اینجا زندگی می‌کنه و از همه رفت وآمدها خبر داره) شاید هم برای دوست دختر‌هایش باشد یا آن‌که برای زنش باشد! آری اصلاً شاید هم زن داشته باشد! با آن فکر غمی ناگهانی افتاد به جانش. از آن تصور پوف کشداری می‌کشد و فکر و خیال‌ را کلافه کنار می‌گذارد، کلافه یک تاپ بندی صورتی گلبهی و یک شورتک همرنگ تاپ را از داخل کمد برداشت و تنش کرد.

خودش را با حرص بر روی تخت خواب انداخت. اصلاً حس خوبی نداشت. ناگهان چی شد او ازدواج کرده بود؟ با کسی که حتی نمی‌دانست که هست و از کجا وارد زندگی‌اش شده بود. بی‌حوصله چشمانش را روی هم فشار داد که از شدت خستگی در یک آن، به خواب عمیقی فرو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #20
پارت۱۹
***
با احساس پرت شدن از یک بلندی‌ از خواب پرید، البته نمی‌شد هم نامش ‌را خواب گذاشت. بیشتر شبیه یک فیلم سینمایی وحشتناک و رعب‌انگیر ‌بود که متاسفانه چند وقتی می‌شد دچارشان شده بود و بیشتر اوقات، با صورتی تر شده و قلبی پرتنش چشمانش ‌را باز می‌کرد. غلتی بر روی تخت دونفره‌ای که تقریباً دو یا سه روزی می‌شد صاحبش شده بود زد که ناگهان بهواد پیش چشمانش ظاهر شد. درست عین یک فنر ازجایش پرید. بهواد با لحنی تحقیر آمیزی به او تشر زد.

- خوب جا خوش کردی این‌‌جا! مثل این‌‌که این‌‌جا استراحت‌گاه شده واسه‌‌ات، آره؟!

بی‌‌هیچ توجهی به حرف‌های مزخرفش به طور جت مانندی نگاهی به لباس‌هایش انداخت؛ چشمانش چهارتا شد، فقط یک تاپ بندی به تن داشت که آن‌ هم روی تنش پخش و پلا شده بود و از عادت بد همیشگی‌اش لباس زیرش را همیشه موقع‌ خواب از تنش درمی‌آورد. هینی ناخودآگاه از بین لب‌هایش خارج شد. تند پتو را روی بدنش کشید و با لحن عصبی‌ای به او توپید.

- مگه این اتاق در نداره که مثل گاو سرت ‌رو می‌ندازی پایین و میای داخل، هان؟

انگار که این حرف زیادی به دلش ننشسته بود که با خشونت لگدی به صندلی چوبی‌ای که در فاصله‌ی یک قدمی‌اش قرار داشت، کوبید.

- چی گفتی دختره‌ی... .

لحظه‌ای حرفش را خورد، نفس عمیق، پر سر و صدایی برای از بین بردن عصبانیتش کشید و با لحنی که به شدت سعی داشت خشمش ‌را فروکش کند، گفت:


- یعنی من قراره برای وارد شدن به خونه خودم ‌هم اجازه بگیرم؟! اون‌هم از شما؟ خیلی جالبه!

آسمان قیافه‌ی حق به جانبی به خود گرفت و بدون این‌‌که نگاهی به او بیندازد، گفت:

- آره! شاید من اون لحظه وضعیت مناسبی نداشته باشم، می‌میری در بزنی؟! می‌میری اجازه بگیری؟!

صدای سابیده شدن دندان‌های او باعث شد سرش را بی‌اختیار به سمتش بچر‌خواند، با یک حرکت به سمت آسمان خیزی برداشت و انگشت اشاره‌اش را روبه‌روی صورتش گرفت و تهدیدآمیز لب زد.

_ فقط یک‌بار دیگه ببینم این‌طوری برام زبون درازی می‌کنی، زبونت ‌رو از حلقومت می‌کشم بیرون، شیرفهم شد؟!

آسمان اخم عمیقی در میان صورتش جای گرفت:

- من‌ رو تهدید می‌کنی مرتیکه؟! مگه تو کی هستی، ها؟! اصلاً چرا مثل وحشی‌ها رفتار می‌کنی، مگه من چی گفتم؟ سخته یکم ادب‌ و شعور داشتن؟

درست همانند رفتار چند دقیقه قبل بهواد، انگشت اشاره‌اش ‌را سمت او گرفت و همراه با لبخند گوشه لبش، خبیثانه لب زد:

- می‌دونی‌‌‌، از آدم‌هایی که هیچ‌‌وقت خودشون ‌رو مقصر اشتباهاتشون نمی‌دونن و همیشه بقیه ‌رو مقصر می‌دونن، متنفرم.

بهواد تک خنده‌ای کرد و کمی صورتش ‌را جلوتر آورد، فاصله‌ی بینشان چهار یا پنج سانتی متر شده بود! چانه‌ی ظریف استخوانی‌اش ‌را مابین انگشتان بزرگش گرفت و خونسرد لب زد.

- سعی کن حرفی بزنی که سایز دهن خودت باشه احمق! ضمناً می‌خوای که نشونت بدم کی هستم، آره؟! مثل‌اینکه خیلی مشتاقی که بدونی‌، ها؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین