خلاصه: عشق که بیاید شخص نمیشناسد. عشق که بیایید چه مزدور باشی، چه قاتل و چه ملکهای مثلاً دربند. کاخ آرزوهایت را میسازد و بالا میبرد و تو میمانی و حسی شاید بسان طوفان نوح ویرانگر. مقدمه: داستان ما داستانی...
هدف: نشان دادن گوشهای از مشکلات جامعه خلاصه: زندگی، دستخوش بازی سرنوشت شده و ما همانند عروسک خیمه شب بازی، با دستورات کتاب قطور تقدیر به این طرف و آن طرف میرویم و همانند خواستههای او عمل میکنیم! و امان از...
مقدمه: از رفتنت چندان نمیگذرد. تو نیستی و من در خود سرگردانم، نبودنت شایعهای بیش نیست. غیر قابل نفوذ برای واژگان، مصون برای سکوت، شبها را ترک میکنم، بدان شناخت مسیری بیآنکه بدانم زندگی را باید از کجا آغاز کنم! ...
مقدمه: آه از کشتار فجیع حس من میان دستهای مردانهی تو! داد از فریادهای خفهام، پشت لبخندهای مصنوعی تو! آه از قلب مستعمرهای که شده چنگ در چنگ استعمار تو! بینوا اشک چشم من که غلتیده، افتاده بر شانهی تو! من به چه حکم...
خلاصه: پشت شیشههای بخار گرفته، در میان کلبهی خاطرات خویش ایستادهام و ذهنم در میان دفتر کهنه و ورقِ کاهی سفر میکند تا بالاخره میرسد به همان جملات بینقطه سر خط: – جانم به قربانت، برگرد! برگرد که بدون تو دنیای...