- نوع اثر
- داستان
- نام اثر
- فقدان
- ژانر
- اجتماعی, خیال پردازی (فانتزی), طنز
- سطح
- الماسی
- اثر اختصاصی
- بله
- نویسنده
- Nil@85
- کپیست
- Niloofar-N
- ویراستار
- Zaza-V
- منتقد
- آرمیتا حسینی
- طراح جلد
- Nafas-H
- منبع تایپ
- انجمن رمانیک
- تعداد صفحات
- 27
- حجم اثر (مگابایت)
- 1
نام اثر: مجموعه داستان فقدان
نام نویسنده: Nil@85
لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده – مجموعه داستان کوتاه فقدان| Nil@85
ژانر: اجتماعی، فانتزی، طنز
سطح: الماسی
تعداد صفحات: بیست و پنج
خلاصه:
گاهی در زندگی، ناگهان همه چیز به هم میریزد، وارونه میشود و مثل یک کلاف سردرگم در هم میپیچد. آنوقت، سر رشته از دستمان در میرود و در پی این سرنخ گمشده، ناچار میشویم به جست و جویی طولانی بپردازیم. سر رشتهی کلاف زندگی ما ممکن است کسی یا چیزی باشد که تنها با نبودنش پی به ارزشش ببریم.
سخن نویسنده:
مجموعهی پیش رو، تشکیل شده از داستانهای کوتاهی است که از سالهای گذشته تا به امروز گردآوری شده، این داستانها در یک چیز با هم اشتراک دارند: فقدان چیزی یا کسی و جست و جو برای یافتنش… .
برشی از اثر:
با دیدن چهرهی آشنایش حیرتزده پرسیدم:
– تویی؟!
با لحن تندی که هیچوقت از او سراغ نداشتم گفت:
– نه، من مردهام. سالهاست مردهام. این فقط یک جسم است که به جا مانده.
و بلند شد، راه افتاد و از آنجا دور شد. یکوقت به خودم آمدم، دیدم هوا تاریک شده است. مجبور شدم برگردم خانه و برگههای اعلام مفقودی را بگذارم کنار؛ اما هنوز دلم میخواست دنبالش بگردم. به خاطر پسرم که میترسیدم هوای مادرش را بکند و سراغش را بگیرد. یک بار دیگر بعد از مدتها گشتن، فرشته را در خیابان بیست و نهم، شاید هم روز بیست و نهم ماه، اتفاقی دیدم. فکر کردم آمده خرید. دویدم جلو و بیمقدمه گفتم:
– هیچ معلوم هست کجایی؟! چند ماه آزگار است دارم دنبالت میگردم. زمین و زمان را به هم ریختهام تا پیدایت کنم. آنوقت تو با این ریخت و قیافه، خیابانگردی میکنی و حتی از بچهی کوچکت هم سراغی نمیگیری!
چادر به سر نداشت؛ کفش و جوراب هم. گفت:
– رفته بودم نذرم را ادا کنم.
پرسیدم:
– چه نذری؟!
گفت:
– که بتوانم بچهام را از تو بگیرم.
پرسیدم:
– مگر نذرت قبول شده که داری ادایش میکنی؟!
جوابم را نداد و سلانه سلانه از کنارم عبور کرد. شاید فراموشی گرفته و یادش رفته بود بچهای در کار نیست! خواستم جلویش را بگیرم؛ اما یک چیزی که نمیدانستم چیست، مانعم شد. دیگر او را ندیدم و دوباره شروع کردم به گشتن و این بار جایی پیدایش کردم که فکرش را هم اصلاً نکرده بودم. در یک آلبوم عکس خیلی قدیمی، توی انباری خانه، کنار گهواره خالی پسرمان، در حیاط نشسته و لبخند میزد.
نظر دادن